دانلود رمان عاشقانه با پرنیان
رمان پرنیان سرد
_"نگاش کن! دختره بیچاره رنگ به روش نمونده!" _"فراریه؟" "نه بابا به سر و وضعش که نمیاد! معلومه خیلی ترسیده!" "باید کمکش کنیم!" "خانوم بیا بریم! میخوای مارو بندازی تو دردسر؟!" دورم جمع شده بودن و هرکدومشون یه چیزی میگفتن! صداشون مثل ویز ویز مگس تو گوشام می پیچید! ناخودآگاه ساعاتی قبلو به یادآوردم: "ما موفق میشیم من مطمئنم!" شهاب چشمای محزونو زیباشو بهم دوخت و درحالی که صورت رنگ پریدمو نوازش می کرد، گفت:"دل شوره دارم!" به زور جلوی ریزش اشکامو گرفتم، نباید تو اون وضعیت با گریه کردن بهش استرس میدادم باید سعی میکردم آرومش کنم، با لحن دلجویانه ای گفتم:"شهاب جان! خدا با مائه! نگران نباش!" تو نگاهش هنوز هم ترس و دودلی موج میزد، اما برای اینکه خیالمو راحت کنه، لپمو کشیدلبخندی زورکی زد:"بیا بریم! بریم که ممکنه بقیه فکرای بد بد کننا!" خنده ی عصبی ای کردم ،دست شهابو توی دستم محکم فشردمو به جمع بقیه پیوستیم! اما حالا... من... فقط و فقط من، گوشه ی این خیابون تاریک اما شلوغ نشسته بودم و میلرزیدم! دستامو روی گوشام گذاشتم و فریاد زدم:"شهاب!" ماشین بنز سیاه رنگی ایستاد و من از لابه لای صدا و نگاههای مردم، چشمای سرخ و متورم مهسا رو تشخیص دادم که با عجله به طرفم می دوید. رنگ خاکستری چشماش دیگه به راحتی قابل تشخیص نبود.روی زمین، کنارم نشست و سعی کرد بلندم کنه! اما من با نهایت قدرت به زمین چسبیده بودمو بلند نمی شدم! اشک می ریخت و التماس می کرد:"توروخدا پاشو! بلندشو عزیز دلم!" اما بی فایده بود!هرچقدر سعی کرد نتونست کاری از پیش ببره، درحالی که به شدت گریه می کرد، داد زد:"امیر! امیر! بیا کمک! " در ماشین دوباره باز شد و اینبار مردی قد بلند، لاغر اندام، با موهای سیاه لخت و با چهره ای مردانه و جذاب، اما با نگاهی که نگرانی و دلهره درش موج میزد، به طرفمون اومد: داییم:امیر! ازش میترسیدم! ترس که نه! یه جورایی ازش خیلی حساب می بردم! و اونم خیلی خوب اینو می دونست! دستمو گرفت و گفت:"بلندشو!" برای اولین بار، به حرفش اعتنایی نکردم ! دوباره گفت:"بهت گفتم بلند شو رزا!"بازم بلند نشدم! اینبار تقریبا عربده زد:"این مسخره بازیو تمومش کنو بلند شو!" ناخودآگاه مثل بچه ها، زانوهامو بغل کردم و با لحن معصومانه گفتم:"شهاب!" به مهسا که پابه پای من اشک میریخت نگاهی کرد و گفت:"تو برو تو ماشین!" مهسا بدون اینکه حرفی بزنه سوار ماشین شد. بغض کرده بودم، کنترلی روی اشکام نداشتم! گفتم:"امیر! من شهابو می خوام!" و زدم زیر گریه! فکر دلم دلش یه کم برام سوخت، چون روی زمین زانو زد و با لحن ملایمی گفت:" توروخدا انقدر گریه نکن! بیا بریم! به خاطر شهاب!" بلندشدم و گفتم:"امیر می خوای منو ببری پیش ...
دانلود رمان با عشق شدنیه
نام کتاب : با عشق شدنیه نویسنده : M~SAMI کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱۴۵ کیلوبایت (پرنیان) – ۵۹۲ کیلوبایت (کتابچه) – ۱۰۰ کیلوبایت (epub) ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه ، اندروید ، epub خلاصه داستان : داستان در مورد دختری به نام مانیاست که بعد از فوت پدر و مادرش با عمه و خانواده عمه اش زندگی می کنه. سیاوش پسر عمه اش به او علاقمنده و آن ها قصد دارن با هم ازدواج کنن اما مانیا به خاطر یه بیماری ارثی داره نابینا می شه…. دسته : اندروید ، جاوا ، رمان و داستان ، نوشته کاربران سایت ، کتاب مخصوص موبایل دانلود کتاب
دانلود رمان سوغات
نام رمان : سوغات نویسنده : لیلا . م کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۰ (پی دی اف) – ۰٫۳ (پرنیان) – ۰٫۹ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) تعداد صفحات : ۲۷۲ خلاصه داستان : سوغات قصه ی سفر دختری به اسم بهاران به ایران و شهر شیرازه بعد از پنج سال ، خانواده ی بهاران به خاطر مشکلاتی که عموش براشون درست می کنه بار سفر می بندن و بهاران بعد از پنج سال دوری برای دیدن مادر بزرگ و بقیه فامیل بر می گرده شیراز به نیت سفری چند روزه ، غافل از اینکه اتفاقات زیادی افتاده ، و ماجراهای زیادی در انتظارشه که بهاران به اونها اصلاً فکرم نمی کرده ، تجربه های تلخ و شیرینی تو این سفر به دست میاره که مهم ترینش عشق و محبته ، مهم ترین و بهترین سوغات بهاران ازاین سفر … دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
رمان پرنیان سرد
شهاب فریاد زد:"ساکت شو بهرام." بهرام با عصبانیت گفت:"ببین بچه صداتو واسه من بلند نکن که بد می بینی!" شهاب رو به من گفت:"بلند شو. باید بریم." با سماجت گفتم:"من هیچ جا نمیام همینجا منو بکش." دستمو کشید و گفت:"بلند شو مسخره بازی در نیار. ما با هم ازدواج می کنیم. پولدار و خوشبخت می شیم." محکم تر از قبل روی زمین نشستم:"من به اندازه ی کافی پول دارم." بهرام، بی حوصله و عصبانی اسلحه ای از جیبش بیرون کشید و گفت:"بلندشو دختر. هر کاری می گه بکن. د پاشو." شهاب به سمت بهرام خیز برداشت و گفت:"دیوونه شدی اسلحتو بکش کنار." در حال جرو بحث بودن که در با شدت باز شد. بهتره بگم از جا کنده شد.امیر، علی و چند تا مامور وارد شدن. سریع به طرف امیر دویدم. بهرام که راه فراری نداشت، رضا رو به سمت خودش کشید. سر هفت تیرو روی گردن رضا گذاشت و گفت:"راهو برام باز کنین." یکی از مامورین گفت:"ببین آروم باش اسلحه تو بذار زمین." اما بهرام مثل یک شیر خشمگین بود، شهاب دستشو گرفت و سعی کرد رضا رو نجات بده اما بهرام به طرفش یورش برد. دستهای قوی و پهن امیر جلوی چشمام قرار گرفت و تنها چیزی که شنیدم صدای شلیک گلوله بود. بهرام دستگیر شد و شهاب اینبار واقعا و برای همیشه چشماشو بست. خسته بودم و متاسف ، برای خودم که شهابو نشناختم و برای شهاب. امیر، دستمو گرفت و گفت:"بهتره بریم." با حرکت سرم تایید کردم و به دنبالش رفتم. با بی حالی پرسیدم:"مهناز جون کجاست؟" علی گفت:"شمال، مهسا خانم هم پیششه." "چیزیم می دونن؟" "همه چیزو." آهی کشیدم و گفتم:"من واقعا متاسفم. همتونو به دردسر انداختم." علی لبخند بی جانی زد و گفت:"به هر حال اگه این اتفاقات نمی افتاد هیچکس حقیقتو نمی فهمید." "راستی رضا کجاست؟" امیر گفت:"بردنش کلانتری یه سری سوال ازش بپرسن." "اون بی گناهه من می دونم." امیر شانه هاشو بالا انداخت. گفتم:"حالا کجا داریم میریم." علی گفت:"مامان و مهسا خانم تنهان بر می گردیم شمال. تو خیلی خسته شدی بهتره تا می رسیم یه کم بخوابی." لبخندی زدم و چشمامو بستم. هوا روشن شده بود که با صدای امیر از خواب بیدار شدم. تازه رسیده بودیم و من خسته تر از اون بودم که حتی بخوام از ماشین پیاده شم. به سختی و کشون کشون خودمو به ویلا رسوندم.دیگه خوابم نمیومد اما تمام بدنم درد می کرد. مهسا با نگرانی جلو اومد چشماش قرمز شده بودن، مهناز جونم همینطور. همه به استراحت نیاز داشتیم بنابراین بعد از صرف صبحانه در سکوت، هر کس به اتاق خودش رفت. فصل 4 ساعت 3 بعد از ظهر بود که بالاخره از تخت خوابم دل کندم لباسمو عوض کردم و به طبقه ی پایین رفتم همه دور یک میز نشسته بودن و چای می خوردن. سلام کردم. مهنازجون با لبخند جوابمو داد و گفت:"سلام ...