دانلود رمان شايان

  • رمان ارمغان باران

    ادرس بيمارستان و به راننده دادم اما با فكر اينكه با وجود وسايل همراهم نميتونم كاري انجام بدم ازش خواستم من و به يه هتل برسونه و ازش خواستم بمونه تا برگردم.10 دقيقه ي بعد در حالي كه در طبقه هشتم برج سوييت گرفته بودم و وسايلم و منتقل كردم دوباره سوار همون ماشين شدم.با اينكه به بيرون خيره شده بودم اما به اطرافم توجهي نداشتم و فقط منتظر بودم زودتر برسم.نيمه شب بود و سعي ميكردم با وجود اينكه خسته بودم و به خاطر به هم ريختن ساعت ها پلك هام روي هم نيوفته.محوطه ي بيمارستان و كه با سنگ هاي دايره شكل پوشونده شده بود طي كردم.اما هر چه قدر با نگهباني ورودي سر و كله زدم اجازه ورود نميداد.نگاهي به ساعت مربعي بزرگ كه روي پايه فولادي كمي دورتر از ورودي قرار داشت انداختم نزديك 3 بود.ساعت مچيم و كه هنوز ساعت ايران و نشون ميداد تنظيم كردم و نااميد راهي رو كه اومده بودم برگشتم.الارم گوشيمو براي ساعت 7 تنظيم كردم و از بيخوابي بيهوش شدم.*******جين سورمه اي و تي شرت سفيد پوشيده بودم.با كفش هاي اسپورت سفيد.از در ورودي كه وارد شدم بلافاصله شايان و ديدم كه روي نيمكت قرمز رنگي زير سايه ي بلوط پر قطر نشسته بود و پا روي پا انداخته بود.جلو رفتم اما از بس تو فكر بود متوجه نشد.دستم و جلوي صورتش تكون دادم و گفتم:"شايان...حالت خوبه؟اتفاقي افتاده؟"لبخند محوي زد و بلند شد:"سلام.نميدونستم به اين زودي خودت و ميرسوني.""سلام.حالش چطوره؟""خيلي بهتره...اگر بخواي ميتوني ببينيش."در حالي كه باهاش به سمت ساختمون بلند شيشه اي بيمارستان هم قدم ميشدم گفت:"ديشب به هوش اومد...در مورد تو چيزي بهش نگفتم حتما سوپرايز ميشه!"قبل شايان در اتاق و باز كنه خودش باز شد و زن و مردي كه حدس ميزدم پدر و ماردش باشن بيرون اومدن.جوون تر از چيزي كه فكر ميكردم بودن.مادرش موهاي پر كلاغي كوتاهي داشت و پدرش قد بلند و چهارشونه بود.شايان گفت:"پدر ايشون فراد هستن...همون كه دربارشون باهاتون صحبت كرده بودم."دستم و دراز كردم وگفتم:"سلام.از اشناييتون خوشوقتم."مادرش هم گفت:"سلام فرشاد جان.ما هم از ديدنت خوشحال شديم."اقاي اكبري گفت:"چهره ي شما براي من خيلي آشناست."يادم اومد پدرش بعد از جريان تصادف يكي دوبار من و ديده بود اما من به خاطر مشكلي كه براي بيناييم داشتم اولين بار بود كه ميديدمش.گفتم:"بله اقاي اكبري...اگه خاطرتون باشه من 3 سال پيش با دوست شيدا خانوم تصادف كردم كه ايشون گردن گرفتند...اما اولين باره كه افتخار اشنايي باهاتون نصيبم شده.""اوه بله بله...حالا يادم اومد.ما ديگه بايد برگرديم مليحه جان خيلي خسته است.از 2 روز پيش نخوابيده.ما ديگه بايد برگرديم."و رو به شايان گفت:"پسرم تو كه اينجا ميموني؟مادرت ...



  • رمان نوشناز

    رمان نوشناز

     قسمتی از این رمان زیبا: من: نه اونقدا منطقي نيست بعدم من ازش خوشم نمياد يعني بدمم نميادا اصلا بهش حسي ندارم... ديشب قصدم رفتن نبود يکم اذيتش کردم... اما اگه ميديدش موي لختش ريخته بود يه گوشه پيشونيش تو چشماي مشکيش التماس بيداد مي کرد منم دلم سوخت ديگه... شبنم: واي واي چه جور دلت اومد بزني تو اون لباي صورتي و قلوه ايش... ببخشيدا مي دونم شوهر تو اما عجب لبايي داره جاي برادري لباش خوردنيه... من: خاک تو سرت يعني تو لباي برادرت و مي خوري مثال بود زدي؟ شبنم: خوب بابا توام راستي شونه هاش چه جور دلت مياد از اون شونه هاش بگذري واي بهش بگو لباسش و در بياره بههدش سرت و بزار رو يه سمت شونش دستتم رو اون يکي شونش اونم موهات و نوازش کنه،اوخي چه رويايي... من: وايييي شبنم چقدر رويايي هستي تو... اصلا مال خودت مي خوام چه کارش کنم... شبنم: بي احساس... من: آره من از دو سال پيش بي احساس شدم، شدم عين سنگ... شبنم: يعني الان سنگي؟ اگه دستت و ببرم دردت نمياد؟ من: چشام شد 6 تا.... واي شبنم چه ربطي داره؟ شبنم: با فعل ربطي ربطش ميدم... خواستم يکم ساده بازي در بيارم... آخه شنيدم اون ور آبيا خيلي ساده هستن... منم که اونوري.... من: واي شبنم تر و خدا بسّه... به شايان که چيزي نگفتي؟ شبنم: چرا رفتم خونه زدم پس کلش که ديگه بدون من حق نداره با تو بره دَدَر دودور... من: بي ادب اين چه طرز حرف زدنه.... دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت

  • شخصيت هاي رمان گناهكار

    شخصيت هاي رمان گناهكار

    سلام شبتون به خير.توي اين پست عكس شخصيتاي رمان گناهكارو ميذارم.عكس جديد ورديم دل همتونو برديم    رمانش خيلي قوي و عاليه.حتما بخونيد.      وااااااااااي آرشام               فرهااااااااااااااااااااااااااد          ايييييييييييييييييييييييي شايان و ارسلان  خيلي چندشه                     اميييييييييييييييييييييير        در مورد كيومرث هيچي نميگم  ايييييييييش بدم مياد ازش          آخه        كيوان          دلاااااااااااااااااااااراااااااااااااااااااااااااام            شيدا              دلربا  دلارام راس ميگفتا واقعا دل را ميربايد          واااااااااااااي عشق من پرييييييييييييييييييييييي          اينم از بيتا        وااااااااااااي من كه عاشق فرهاد و پريم خيلي جفتشون نازن.نه؟؟؟؟؟؟   ترنم          هانيه جووووووووووووووووووووووونم تولدت مبارك ايشالا 0938000000 ساله بشي                                 

  • رمان لجبازی با عشق

    تازه چند روزه امتحانامو تموم كردم و استراحت مي كنم بعضي روزا بيمارستان مي رم سينا هم ميره يكي از دوستاي سينا ما رو دعوت كرده مهموني نميدونم به چه مناسبت از سينا كه پرسيدم ميگه دوستش به خاطر فارغ التحصيليش جشن گرفته با فهميدن اينكه جشن مال كيه ياد ليدا افتادم كمي خوشحال شدم با اين حال هنوز مايل به رفتن به اين مهموني نيستم به اتاق سينا رفتم كيان هم بود داشتيم حرف مي زديم الان ديگه نسبت به كيان بي تفاوتم وجودش برام فرقي نميكنه خيلي چيزا در موردش فهميدم اينكه مامانش مرده باباش خرپوله زياد با اباش خوب نيست قرار بوده با دختر عموش نامزد شه ولي سرباز زده و براي تحصيل از دوره دبيرستان اومده تهران تنها زندگي ميكنه و اينكه پسر شيرازيه .......سينا داشت تعريف ميكرد كه شادي و شايان قراره چيكارا كنن اول فكر كردم شادي خواهر شايانه ولي بعد سينا يك چيزي گفت كه مغزم هنگ كرد سينا گفت كه امشب نامزديشونو ميخوان اعلام كنن مات شدم توي صورت سينا و گفتم چي گفت چته برق گرفتي ؟گفتم ميخواد با كي نامزد كنه؟-شاديپس ليدا چي؟كيان سرشو پايين انداخت و سينا ادامه داد اوه اون كه با شايان بهم زد و رفت خارج از كشور تو دلم گفتم اه ليدا كه اينجوري نبود يعني اينجوري به نظر نمي رسيد ولي مثل اينكه بلند فكر كرده بودم چون سينا گفت چرا دقيقا همينجوري بود ميدونستي ليدا نامزد داشت و با شايان بود ديگه از تعجب و حيرت زياد داشتم شاخ گوزني در مياوردم هر چي سينا بيشتر ازش ميگفت بيشتر ازش بدم ميومد اخر سر هم سينا گفت هوو چته حالا؟به خودم اومدم و بلند شدم و از اتاق اومدم بيرون چرا اينجا اينطوريه چرا اين شهر ادماش اينجورين اون از سحر اين هم از ليدا اونم از دختراي دوستاي بابا همه از دم ......استغفرلله ....داشتم فكر ميكردم كه چرا هر چي ادم مزخرفه تو اين شهر خورده به تور من بدبخت مسلما ادماي خوب هم پيدا ميشن شانس ديگه حالا اينقدر رامسر و تهران رو با هم مقايسه كردم و ادماشو با مقايسه كردم تا خوابم برد سينا براي شام صدام كرد وقتي رفتم پايين گفت كه جلوي شايان حرفي نزنم منم گفتم ميشه من نيام -نه بايد بياي زشته شايان ناراحت ميشه قرار گذاشتيم فردا بريم لباس بگيريم كيان هم اومده بود اول كيان خريد كرد يك شلوار براق طوسي تيره با يك پيراهن مردانه طوسي كمرنگ خيلي خوش دوخت با يك كت چرمي كه خيلي جنتلمن شده بود سينا گفت ميخواي اينا رو بپوشي كيان:اره مگه چشونهسينا:خيلي رسميه پسر از دهنم پريد گفتم خيلي هم بهتون مياد كيان لبخندي زد و گفت بفرما سينا هم يك شلوار جين مشكي ورداشت با يك تيشرت جذب سفيد مشكي با از اين ارم هاي ژيگولي با اينكه خيلي بهش ميومد ولي واقعا خيلي جلف و سوسولي بود ...

  • رمان یاسمین

    برگشت و تو چشمام نگاه كرد و بعد به استكان كه دستم بود . يه دفعه وا داد ! كفشهاشو آروم در آورد و شالش رو از سرش برداشت و بازم به من نگاه كرد . -فراموش كرده بودم بشورمش. استكان رو بهش نشون دادم . خنديد و از دستم گرفت . وقتي مشغول چايي خوردن بوديم گفت : امروز ناهار چي دارين ؟ از زبون لال شدم پريد ، خورشت قيمه . فرنوش – بدين من لپه هاشو پاك كنم . با خنده گفتم : بايد اول برم لپه بخرم بعد شما پاك كنيد . خنديد و گفت : اصلا ًامروز بياييد با هم ناهار بريم بيرون . كمي من من كردم و ديدم زشته اگه بگم نه . همه جاي دنيا ، مردها خانم رو به ناهار دعوت مي كنن حالا كه يه خانم از من دعوت كرده خوب نيست قبول نكنم . اين بود كه قبول كردم . -چه شال قشنگي سرتون مي كنين ! فرنوش – ممنون . هوا سرده نمي شه روسري سرم كنم . سردم مي شه . كاپشنم رو پوشيدم و پرسيدم : -حالا كجا مي خواهين بريم ؟ فرنوش – يه جاي خوب كه غذاي سالم و عالي داشته باشه . راستي شما منزل آقاي هدايت رو بلديد ؟ -ديشب اونجا بودم . فرنوش- بايد برم و ازشون تشكر كنم . خيلي مرد مهربون و فهميده ايه . -خودم مي برمتون . يه بچه آهو دارن . خيلي خوشگله . اسمش طلاست . فرنوش با تعجب پرسيد : -آقاي هدايت بچه آهو داره ؟! مگه كجا زندگي مي كنه ؟ -تو يه باغ خيلي خيلي بزرگ . تا در اتاق رو قفل كردم فرنوش در حاليكه سوئيچ ماشين رو بطرفم گرفته بود پرسيد : -گواهينامه كه داريد ؟ -بله اما لطفا خودتون رانندگي كنين . من راحت ترم . وقتي سوار ماشين شيك و تميز شديم تازه يادم افتاد كه شيريني و ميوه براي فرنوش گرفته بودم . ببخشيد بازم نتونتم ازتون پذيرايي كنم . براتون شيريني و ميوه خريده بودم . يادم رفت بيارم . فرنوش- استكان و چايي بهترين پذيرائي بود ! متوجه حرفش شدم اما بروي خودم نياوردم . فرنوش- كاوه خان حالشون چطوره ؟ شنيدم تشريف بردن شمال . -فكر مي كردم فقط به من گفته كه ميره شمال ! فرنوش در حاليكه مي خنديد گفت : - من از دختر خاله اش شنيدم . شما چرا نرفتيد ؟ - اينجا راحت تر بودم . چند دقيقه بعد جلوي يه رستوران شيك پارك كرد و پياده شديم . كمي اين پا و اون پا كردم . وقتي مي خواست ماشين رو قفل كنه ، بهتر ديدم كه بهش بگم وضع مالي من خوب نيست . -فرنوش خانم ، اميدوارم منو ببخشيد ، ولي من اينجا نمي آم ! فرنوش- خب شما هر جا كه دلتون بخواد مي ريم . من همينطوري گفتم بياييم اينجا . اگه شما جاي بهتري سراغ داريد ، خب بريم . - بله من جاي بهتري سراغ دارم . اما ممكنه شما خوشتون نياد . - فرنوش در حاليكه سوار ماشين مي شد گفت : -بريم امتحان كنيم . شايد خوشم اومد . حركت كرديم . همونطور كه بهش آدرس مي دادم ، شروع به صحبت كردم . -مي دونيد فرنوش خانم ؟ من يه درآمد كم و محدودي ...

  • رمان غم وعشق-5-

    *سارا وسط حرفم جيغ كشيد:- بنيامين غلط كرده با تو، گمشوو بيرون ....ديگه خونم به جوش اومداختيار خودم وحرفام دست خودم نبود منم صدام رو كمي بالا بردم وگفتم :-هي چته وحشي چرا هوار مي كشي ... ببين من كاري ندارم كي غلط كرده وكي غلط نكرده ... الانم خوشحالم نيستم كه تو رو مي بينم فقط براي اين اومدم كه بهت بگم چشمات رو باز كن ببيني كجايي ؟؟؟ پيش كي هستي ؟؟ وبفهمي اون با مامان وبابات فرق داره ... خانوادت نيست كه مجبور به تحمل باشه ... وهرچقدر هم عاشق باشه خسته ميشه .... مطمئنا خيلي بهتر وسر تراز تودارن براش سرودست ميشكنن ... حتي مي تونم بگم تو جلوشون مورچه پردارم نيستي بدبخت ... نگاه كن ... خوب به اطرافت نگاه كن ... سالمي ولي ببين اوردتت بيمارستان خصوصي ،اتاق خصوصي ميتونست به روت بياره كه از خودشم سالم تري .... خانوادش به خاطر تو از كار وزندگي افتادن مطمئنا اگه بخوان سر سه سوت بنيامين رو ازت جدا ميكنن پس برات بهتره قدرشون روبدوني ... نيومدم نصيحتت كنم ،چون لياقتش رو نداري اگه اينجام فقط به فكرابروي پدربزرگم همينو بس . حتي نگران ابروي مامان وباباتم نيستم چون اگه ميخواستن درست تربيتت مي كردن ،بهت ميگفتن شوهرت مامانت نيست كه هميشه باشه ونازت رو بكشه .... سارا به خودت بيا ... به ... خودت ... بياااا . لوس بازياتو جمع كن بچسب به زندگيت ... زندگي خاله بازي وچهارتا رمان عاشقونه وفيلم درام نيست .... وبدون يقين دارم با اين لوس بازيا نه تنها بنيامين عاشقت نميشه بلكه ازت زده هم ميشه ....سارا باتنفر وانزجار به من خيره شد وگفت :-ازت متنفرم ... تو پيش خودت چه فكري كردي ...وسط حرفش اومدم وخونسردانه گفتم :-منم همين طور عزيزم ... در ضمن من اصلا به تو فكر نمي كنم توي حرفامم گفتم اگه الان اينجام فقط وفقط به خاطر ابروي خودم وپدربزرگه ...پشتم روبهش كردم وبه سمت در رفتم همين كه دروباز كردم گفت :-دعا مي كنم بميري ...به لحن بچه گانه اش با تمسخر خنديدم واخرين نگاهم رو بهش كردم وگفتم :-به هم چنين ....واز اتاق خارج شدم ودرو پشت سرم بستم .... با ديدن سيمين خانم واناجون به زور لبخند كجي زدم واقعا كه از روي اين دوتا زن خجالت مي كشيدم سرم رو پايين انداختم وگفتم :-تورو خدا ببخشيد .... (سرم رو بالا گرفتم وادامه دادم ) شما بهتره كه بريد خون استراحت كنيد من هستم ...انا جون با لبخند گفت :-نه عزيزم تو برو خسته اي تازه از دانشگاه اومدي ....توي دلم هر چي فحش بد وخوب بود به سارادادم ... گفتم :-نه خسته نيستم .... دستتون درد نكنه شما بريد ... اين طوري من واقعا خجالت ميكشم .سيمين جون اومد طرفم وصورتم رو بوسيد وگفت :-عزيزم اين حرفا چيه ؟؟؟ خجالت كدومه منم مثل مادرتون ...توي دلم زهر خندي كردم وگفتم :خدا نكنه مثل مامانم ...