دانلود رمان سیندرلا به سبک امروزی
دانلود اهنگ dance again جنیفر لوپز+متن اهنگ
متن انگلیسی و لیریک آهنگ Dance Again Dance, yes (RedOne)Love, nextDance, yes (J.Lo)Love, next Shimmy Shimmy yah, Shimmer yamShimmer yayI’m a ol’ dirty dog all dayNo way JoseYour girl only go one way, ay mi madreYou should check that outMaybe you ain’t turn her outMaybe it’s none of my businessBut for now work it outLet’s get this, dale Nobody knows what i’m feeling insideI find it so stupidSo why should I hideThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)So many ways wanna touch you tonightI’m a big girl got no secrets this timeYeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Dance, yesLove, nextDance, yesLove, next Baby your fire is lighting me upThe way that you move boy is reason enoughThat I love to make love to you baby(yeah make love to me)I can’t behaveOh I want you so muchYour lips taste like heavenSo why should I stop?Yeah I love to make love to you baby(yeah make love to me) If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again Mr Worldwide, and the world’s most beautiful womanModern day hugh hed (uh, yes)Playboy to the death (uh, yes)Is he really worldwide? (uh, yes)Mami let me open your treasure chestPlay dates, we play matesI’m the king snatching queens, checkmateWhat you think?It’s a rumorI’m really out of this worldMoon, lunaMake woman comfortableCall me bloomerCan’t even show love cause they’ll sue yaBut I told them, ‘hallelujah, have a blessed day’So ahead of myselfEveryday’s yesterdayWant the recipe? it’s real simpleLittle bit of vole, and she’ll open sesame Now dance yesLove nextDance yesLove next If this would be a perfect worldWe’d be together then(let’s do it do it do it)Only got just one life this i’ve learnedWho cares what they’re gonna say(let’s do it do it do it) I wanna dance, and love, and dance againI wanna dance, and love, and dance again ترجمه فارسی متن آهنگ جنیفر لوپز و پیت بول Jennifer Lopez Ft pitbull : Dance Again توجه: ترجمه فارسی این آهنگ (زیرنویس فارسی) توسط یکی از کاربران برای ما ارسال شده که ممکن است از نظر ترجمه مشکلاتی داشته باشد. رقص آره ، بعد عشق ، رقش آره ، بعد عشق خودتو تکون بده .کل بدنتو تکون بده .همه جوره برقص من مثل یه سگ کثیفم در تمام روز !!راه ژوزه نیست !تو تنها دختری هستی که تمام اول راه رو میره .مثل مادر من باید برسی کنی ممکنه به بیرون برنگردی شاید این به من مربوط نباشه اما الان کار بیرونهبزار بگیرمش کسی نمی دونه چه حسی اینجا دارم من خیلی احمقانه پیداش کردمپس چرا باید قایمش کننم من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم راه های زیاد برای امشب هست که بخوام لمست کنم من یه دختر بزرگم اما الان هیچ رازی ندارم آره.من دوست دارم تا با تو عشق بازی کنم عزیزم اگه این دنیا ایده آل بود بعدش ما می خواستیم با هم باشیم فقط تنها با یک زندگی این رو یاد گرفتم کی توجه میکنه به چیزی که دارن می گن من می خوام برقصم و عشقم . رقص دوبارست میخوام برقصم ، عشق بازی ...
ازدواج اجباری-قسمت اخر
اره خوشگلم خوب شدم-یعنی دیگه از پیشمون نمیری؟-نه فدات شم همیشه پیشتونمبعد انگار چیز مهمی یادش اومده باشه برگشت طرفم و گفت-ابجی عمو کامران مارو برد شهربای اینقدر خوش گذشتصورتشو بوسیدم وگفتم-تنهایی رفتی ؟بدون منناراحت گفت-خوب ابجی تو اون موقع حالت خوب نیود ببخشید-اشکالی نداره فدات شم-خوبی مادر؟برگشتم طرف خاله و گفتم-بهترم ممنونسرشو تکون داد و رو به بقیه گفت-بهتره بریم این دوتا جوونم خستن بهتره برن استراحت کننخواستم اعتراض کنم که گفت-مادر جان تو خسته نیستی ولی این شوهرت و نگاه چشاش سرخه سرخه چند روزه اصلا نخوابیدهبا شرمندگی برگشتم طرف کامران و بهش نگاه کردملبخندی تحویلم داد و رو به خاله گفت-این چه حرفیه تشریف داشته باشین-نه مادر مام بر یم دیگهخودش بلند شد و بقیم پشت سرش بلند شدنباران-بابا میشه من اینجا بمونم؟-نه عزیزم تو دلت برای بابایی تنگ نشده میدونی از کیه بغلت نکردمباران تسلیم شد و چیزی نگفتباباشون که رفتن دوباره اهسته رفتم بالا و روی تخت دراز کشیدمکامرانم دوش گرفت اومد کنارمطوری که بهم فشار وارد نشه بغلم کرد و گردنمو بوسیدچشمام و بستم و تلاش کردم بخوابم ولی خوابم نمیومد از طرفیم کامران کنارم خوابیده بود هر تکون من مساوی بود با بیدار شدنشدلم نمیخواست بیدار بشه عزززیزم معلوم بود خیلی خستس----یک سال بعدامروز باغ کیاناشون دعوت بودیمقرار بود بیان ایران و واسه همیشه اینجا زندگی کننگل پسرم تازه یاد گرفته بود چند قدمی راه برههمه بودن از خانواده من گرفته تا خانواده علی و نوشینآرش با باران بازی میکردمنم کنار خانوما نشسته بودم و مشغول گپ زدن بودیماقایونم مشغول برپا کردن کباب برای نهارهوا توپ توپ بودآرش هنوز چند قدمی نرفته بود که یهووو یه صدایی اومد و آرش افتاد روی زمینسریع از جام بلند شدم و دوییدم طرفش روی زمین دراز کششیده بود و گریه میکرد بغلش کردم و تو بغلم تکونش میدادم-ارم عزیزم هیس مامانی هیچی نیست گریه نکن فدات شمولی صدای گریش اوج میگرفتکامران و بقیم اومدن طرفمونکامران سعی داشت آرش و از بغلم بگیره ولی اون محکم من و گرفته بود و ولم نمیکردداشت خفم میکردرو به کامران گفتم-نمیاد بیخیال شو دیگهبه دماغم چینی دادم و در گوشش اروم گفتم-چقدر بو میدیبا چشای گشاد شده بهم نگاه کردموقع ناهار آرش و رو پای کامران نشوندم و خودمم کنارش نشستمهرکی یه جایی نشسته بود و منظر بود تا پسرا کبابارو بیارنکامران واسم یه تیکه کباب گذاشتولی بوی کباب و کامران باهم پیچید تو بینیم و باعث شد اولین عق و بزنمهمه برگشتن و با تعجب بهم نگاه کردمکامران نزدیکم شد که سریع پسش زدم و دوییدم طرف دستشویی که تو باغ بودحسابی ...
رمان همخونه
رمان همخونه صبح دل انگیز پانزدهم دیماه بود و یلدا احساس گذشته ها را داشت. مخصوصا وقتی پروانه خانم برای صبحانهخوردن صدایش کرد. با خوشحالی از جای برخاست و از پنجره حیاط را تماشا کرد. برف نمیامد اما همه جا سفید بودمش حسین در حیاط بود و برف پارو میکرد. یلدا به سرعت روسری اش را روی سر انداخت و پنجره را باز کردو بلند گفت مش حسین سلام . همه رو پارو نکن. میخوام آدم برفی درست کنم.مش حسین خندید و سری تکان داد و گفت حواسم هست. دخترم دست نخوردهاش رو برات جدا کردم و خندید.یلدا شنلی را که پروانه خانم به سبک محلی برایش بافته بود پوشید . خیلی برازنده اش بود. به خودش رسیدو به حیاط رفت. پروانه خانم و مش حسین هم به او ملحق شدند و با پارو برفهای تمیز را برای یلدا میاوردند. یلدا هم آنها را روی هم میکوفت تا بدنه ی آدم برفی اش را بسازد. آنقدر خندیدند و تفریح کردند که عاقبت خستهشدند. آدم برفی یلدا با کلاه و شال مش حسین دیدنی و جذاب شده بود.حاج رضا از پشت پنجره نگاهشان میکرد و بعد از چند لحظه به شیشه زد و گفت : زنگ میزنند.در را باز کنید.مش حسین بسوی در شتافت . در باز شد. هیکل تنومند شهاب در چهار چوب در ظاهر شد. نگاه یلدا روی چشمهای منتظر شهاب ماسید. دماغ آدم برفی از دستش افتاد. شهاب با آن پالتوی بلند مشکی چقدر جذابتربه نظرش آمد. ریش و سبیلش را از ته زده بود و موهایش مثل همیشه مرتب بود. بوی خوش عشق فضا را طرب انگیز کرد. پروانه خانم و مش حسین خیلی وقت بود سلام و احوالپرسی و تعارفات را با شهاب تمام کردهبودند اما یلدا همچنان خشکیده کنار آدم برفی اش نشسته بود.پروانه خانم شهاب را به داخل دعوت کرد و شهاب وارد حیاط شد. یلدا به زحمت از جای برخاست.هنوز نگاهشان بهم بود.یلدا که تمام وجودش سست شده بود به زحمت سلام کرد و شهاب هم زیر لب جوابی داد.پروانه خانمو مش حسین آنها را ترک کردند و وارد خانه شدند تا ترتیب پذیرایی از میهمان جدید را بدهند.شهاب به آرامی قدم برداشت و به یلدا نزدیک شد . لبخندی زد و گفت معلومه خیلی خوش میگذره !نه؟یلدا هم لبخندی زد.شهاب در حالی که اشاره به آدم برفی داشت گفت چقدر شبیه منه.یلدا خندید . شهاب خم شد و هویچی را که بر زمین افتاده بود برداشت و گفت دماغ آدم برفی ات رو نگذاشتی.یلدا هویج را از او گرفت و توی صورت آدم برفی گذاشت. آدم برفی غول آسا گویی به هردویشان لبخند میزد.شهاب دوباره جدی شد و گفت خب مثل اینکه اینجا دیگه کاری نداری. وسایلت رو جمع کن بریم.یلدا با خود گفت الانه که پرواز کنم. اما به شهاب گفت الان بریم؟چیه مگه بازم میخوای برف بازی کنی؟یلدا خندید و گفت اگه بالا نیای حاج رضا غصه دار میشه.شهاب نگاه موافقی به او انداخت و در حالی ...
رمان ازدواج اجباری
نوشین دستمو گرفته بود باهام راه میرفتیم و میخندیدم جلوی یه مزون واستادیم تا علی و کامرانم بهمون برسن علی-چرا واستادین؟ نوشین با دستش مزون و نشون داد گفت -بریم این تو؟ -بریم بعدم واستادن تا ما اول بریم تو دختری که اون تو واستاده بودن بهمون خوش امد گفتن یکیشون با حجاب بود ولی اون یکی دیگه یه ارایش غلظی کرده بود و همه موهاش و از زیر شال ریخته بود بیرون کامران و علی همونجا روس صندلی های نزدیک در نشستن قرار شد من و نوشین از هرکدوم که خوشمون اومد صداشون کنیم بعد چنددور زدن تو مزون بالاخره نوشین از یه لباس عرسی خیلی شیک خوشش اومد لیاسش دامن ساده ای داشت و و دکلته بود و رو سینشم سنگ دوزی شده بود نوشین-بهاری میری علی و صدا کنی؟ لبخندی زدم و گفتم -الان به سمت پسرا رفتم با چیزی که دیدم اخمام رفت توهم کامران داشت به دختره نگاه میکرد و لبخند میزد دخترم واسش عشوه خرکی میومد -علی؟ با صدای من هر دوتاشون برگشتن طرفم -جانم؟ -بیا نوشین لباسش و انتخاب کرد میخواد ببینه توم خوشت میاد یا نه؟ علی سری تکون داد و پاشد بره پیش نوشین کامارن-بیا بشین بهار رفتم با اخم کنارش نشستم -چیه خانومی من چرا اخم کرده؟ جوابشو ندادم و سرمو بلند کردم چشمم به دختره افتاد که داشت با کینه نگام میکرد و بهم چش غره میرفت کنترلم و از دست دادم و گفتم -چیه؟مشکلیه؟ -وا من چیکار به تو دادم -پس حتما خودت و به دکتر نشون بده چشات کاجه دختره با عشوه برگشت طرفش و گفت -اقا لطفا به خواهرتون بگین مراقب حرف زدنشون باشن کامران-ایشون خواهرم نیستن همسرمن ،عشقمن دختره با کینه گفت -حالا هر خری که میخواد باشه کامران عصبانی بلند شد و گفت -چی گفتی؟ دختره که معلوم بود ترسیده با تته پته گفت -هیچی کامران دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت -بیا بریم بیرون از جام بلند شدم و به دختره یه پوزخند زدم که با نفرت نگام کرد کامران به علی زنگ و زد و گفت تا اونا لباس و بخرن ما تو پاساز میگردیم تو اون روز 3 دست مانتو و شلوار گرفتم با شال همرنگشون یه مانتو صورتی کمرنگ که استین سه ربع داشت و کوتاه بود با یه مانتو نخی مشکی که استیناش تا میشد بایه مانتو چهارخونه قرمز مشکی که خیلی تنگ بو و تونیک محسوب میشد با شلوار لی قرمز و صورتی و مشکی تنگ گرفتم از خریدم راضی بودم کامرانم واسه خودش چندتا تی شرت با سلیقه من برداشت بعد اینکه تموم خریدامون و انجام دادیم باعلی اینا رفتیم رستوران و شام و مهمون کامران شدیم به عنوان شام عروسیمون
رمان ازدواج به سبک اجباری 4
صبح پنجشنبه در خواب ناز به سر می بردم که با صدای کوبیده شدن در اتاقم از خواب پریدم،وای این برادر هم همیشه مزاحم خواب من میشه،حالا خوبه از اون شب تا حالا باهام سرسنگین بوده و الان اومده در اتاقم اگه منت کشی کنه شاید اونم شاید بخشیدمش،چه کنم دیگه دل رحمم! داد زدم: صب کن الان میام. اول رفتم دستشویی و صفا دادم بعدم لباس خوابمو با تی شرت و شلوارک عوض کردم بعدا شیطون گولش نزنه،در اتاقمو که باز کردم دیدم تکیه داده به دیوار که با صدای در تکیشو گرفت و اومد جلو و گفت: سلام علیکم سلام شما چادر دارین؟ نخیر.چطور؟ آخه می خوایم وارد حرم بشیم لازمه شما چادر داشته باشی حرم؟حرم کجاست؟ مسجده؟ من مسجد بیا نیستم دیدم با تعجب زل زده به من،خو چرا این جوری نیگا می کنه شاخ درآوردم یا دم؟ با تشر گفتم: چیه؟ چرا این جوری نیگا می کنی؟آدم ندیدی؟ یه ذره از تعجبش کمتر شد و گفت: یعنی نمی دونین حرم کجاست؟ نه از کجا بدونم! حرم جایی هستش که امامان و پیامبران و امام زادگان رو دفن می کنن خو الان مشهد حرم کیه؟ حرم آقا امام رضا امام رضا کیه؟ نشنیدین ضامن آهو چرا دبستان که بودم داستانشو شنیدم خب ضامن آهو همون آقا امام رضا هستن واقعا؟ من از ضامن آهو همیشه خیلی خوشم میومده دوست دارم برم ببینمش خیلی خب پس بریم با هم براتون چادر بخریم؟ بریم فقط صبر کن من حاضر بشم سریع رفتم شلوار جین آبی کم رنگ با مانتوی سفید کوتاه و تنگ پوشیدم،موهامو کاملا جمع کردم و روسری سفید و آبی کوتاه هم سرم کردم.خط چشممو کشیدم و رژ صورتی کم رنگ هم زدم،عطر همیشگیمو هم زدم. کفش عروسکی سفید با کیف ستش برداشتم و رفتم. سوار ماشینش شدیم و راه افتاد،دم یه پاساژ وایساد و پیاده شدیم.واااااااااای من با این دک و پز باید کنار این یالغوز راه برم؟؟؟؟؟ وای چه تنوعی برای مدل های چادر به وجود آوردن!!!!!! از بین همشون از چادر شالدار خوشم اومد و خریدم. وقتی رسیدیم خونه ساعت 10 صبح بود و طوبی هم اومده بود،برادرمون بهش گفت تا چهارشنبه هفته ی آینده مرخصه. پروازمون برای 9 شب بود،تا ظهر وسایلمونو جمع کردیم،من برای خودم چند تا از بلندترین مانتوهام وچند تا تونیک های کوتاه برای زیر چادر ،چند تا شال و روسری،چند تا از گشادترین شلوار پارچه ای هام ،چند تایی تی شرت و شلوارک،چند تا هم کیف وکفش گذاشتم. کیف کوچیکی که سر خرید عروسیم برام گرفته بودنو برداشتم و کرم دست و صورت،برق لب،خط چشم،شیر پاک کن،پنبه،عطرو دئو دورانتمو توش گذاشتم. مسواک، حوله ی کوچیک مسافرتیم،سشوار مسافرتیم،برس موهامو گذاشتم. ساعت 2 بعد از ظهر بود ...
رمان پرشان2
بيا راحت شدي خودشيرين حالا نميشد اونا رو نهدي به اين داداشت كوفت كنه ! - آي دستت بشكنه خوبچيكار كنم عادت كردم ديگه تازه پدرام دوست داره من براش ميوه پوست بكنم . -از بس بي عار و تنبل چندبار كه نكردي خودش زحمت ميكشه ياد ميگيره ! - آهاي فرحناز خانم خودت براي داداشت نمي كني لطفا خواهر منم اغفال نكن تا از اين كارا نكنه! - ميشه به حرفاي ما گوش ندي ! - نه ! - نه و .... - هي هي بچه ها بسه ديگه سرمون رفت ، همگي پايه ايد بريم وسطي ! - ايول مازيار توي عمرت يه بار حرف حسابي زدي كه اونم حالا بود ! - تو يكي ساكت همش از گور تو بلند ميشه ! - ااا ... درست صحبت كن پدر بزرگ ببين يه بار ازت تعريف كردم و جنبه نداري ! - مي خوام صدسال سياه تعريف نكني اصلا من اگه امشب تو رو با توپ سياه و كبود نكردم هرچي خواستي به من بگو ! با شيطنت گفتم : -آخ جون پس از اين به بعد بهت ميگم موزي جون ! مازيار با حرص گفت : -تو خواب ببيني ! همه به سمت حياط رفتيم و دو تا گروه شديم ما دخترا و پسرا با اينكه مونا و فري بالاخره بيرون رفتند و من حسابي از ضربه ي فرهود و پدرام مخصوصا مازيارفرار كردم ولي بي معرفت آخرسر چنان ضربه اي به رون پام زد كه از درد مي خواستم جيغ بزنم ولي از اونجايي كه روم بيشتر از اينا بود به روي مباركم بياوردم و بعد هم تلافي كردم . -آرام بيا ديگه ! - پري اصرار نكن تو كه ميدوني من از سينما خوشم نمياد هي اونجا خوابم ميگيره مخصوصا اين فيلمه كه ميگي من از بازيگراش خوشم نمياد بابا بچه ها هم كه رفتند ديدند گفتند از اين عشقاي آبكي بود . - اه ... بابا من بعد از اندي و وقتي ميخوام برم فقط خوش بگذرونم حالا تو هي ضد حال بزن خوب خير سرت بيا ديگه جان عزيزت ! - نه اصلا من ميخوام برم خوابگاه فردا يه عالمه درس داريم . - آخه پينوكيو ما كه فردا اصلا كلاس نداريم ! بيا شبم از اونطرف ميريم خونه ي ما ! - ديگه كه اصلا نميام ، حتما بيام اون داداش دلقكت و ببينم ! - هووووي هرچند باهات موافقم ولي حق نداري به داداشم توهين كنيا ! - الان تو از من دفاع كردي يا طرف داداشت و گرفتي . - اينا رو ولش كن بيت بريم ديگه اه چقدر سرتقي ! - تو هم كه من هرچي بگم نره ميگي بدوش خيلي خوب بريم . پريدم صورت آرام و بوسيدم و هردو به سمت سينما براه افتاديم .امروز تا ساعت 5كلاس داشتيم و منم هوس يه گردش توپ كرده بودم كه هرچند آرام نمي خواست بياد ولي بالاخره از خر شيطون پياده شد و راضي شد كه باهم يه گردش دونفره بريم . -اوه چقدر شلوغه بزار من برم دوتا بليط بگيرم ! به طرف دكه ي بليط فروشي رفتم و دو تا بليط خريدم كه كسي گفت : -ببخشيد خانمي چه فيلمي مي خواي ببيني همراهيت كنيم . يه نگاه به پسري كه اين حرف و زد كردم ، اه از اين تيتيش مامانياي ...
رمان ببار بارون53
کلافه پوفی کشیدم و روی صندلی نشستم!..علیرضا هم کمی اونطرف تر از من به دیوار راهرو تکیه داده بود..هردومون عمیقا توی فکر بودیم!..باورم نمی شد اون زن، کسی که به عنوان مادر واقعیم شناخته بودمش این همه وقت منو یادش می اومده ولی....ولی هیچ کاری واسه دیدنم نکرده..وقتی ازش پرسیدم چرا؟..چرا اونقدر سرد باهام برخورد کردی؟..چرا گذاشتی حاج مودت هر کاری که دلش خواست با دخترت و پسرت بکنه؟..فقط با چشمای اشک الودش یه جواب بهمون داد....در مقابل زور و تعصب پدرش ضعیفه..خیلی خیلی هم ضعیفه.. اما این دلیل قانعم نکرد..برعکس، باعث شد تو دلم یه پوزخند بزرگ به بهانه ش بزنم و بگم که دروغه..شک ندارم موضوع دیگه ای این وسطه ولی نمی خواد بگه!..علیرضا با شک نگاهش می کرد..ولی ریحانه فقط گریه کرد و تموم مدت با سکوتش منو بیشتر به شک می انداخت!.. چرا نمی تونم باورش کنم؟!..با عقل جور در نمیاد..اون ریحانه ای که علیرضا همیشه ازش می گفت..که به خاطر نگه داشتن علیرضا جلوی پدرش ایستاد و حرف و سخن ها رو به گوش شنید و به چشم دید ولی بازم گفت که براش مهم نیست و علیرضا پسر اونه..پس....پس حالا یه همچین زنی چطور می تونه در مقابل بچه هاش از خودش ضعف نشون بده؟!.. یاد صورت گریونش افتادم..دلم بیشتر گرفت..وقتی اشکاشو دیدم خودمم بغض کردم..با دیدنم دستاشو به بهانه ی در آغوش کشیدنم از هم باز کرد....و بی طاقت به سمتش پر کشیدم..تو آغوشی فرو رفتم که شاید واسه م تازگی داشت اما..باهام غریبه نبود!..صورتمو بوسید و تو چشمایی که شباهت زیادی به چشمای خودش داشت خیره شد.. فکر می کردم وقتی علیرضا مادرشو ببینه محل نده چون شاهد بگومگوهاشون اون شب با حاجی و ریحانه بودم..اما به محض اینکه نگاهشون به هم افتاد علیرضا با لبخند رفت سمتش و بغلش کرد..ریحانه با محبت پیشونی پسرشو بوسید و زیر لب اسمشو زمزمه کرد..چشمای علیرضا دلتنگی رو داد می زدن!.. --سوگل؟!..تو خوبی؟!..نیم نگاهی به صورت خوش فرم ولی نگرانش انداختم و فقط سرمو تکون دادم!..لبخند دلگرم کننده ای زد و اومد رو به روم نشست..چشم تو چشمم گفت: داری به حرفای مامان فکر می کنی؟!..- علیرضا تو باور کردی؟!..--نـه!..- منم باورم نمیشه..آخه چطور میشه که ریحانه به خاطر حاج مودت قید من و تو رو بزنه؟!..مگه مادر نیست؟!..اون حتی منو هم یادش اومده اما پنهون کرده!.. نفس عمیقی کشید..کف دستاشو به هم رسوند و کمی به جلو خم شد!..-- اون دروغ نگفت..ولی تموم حقیقتو هم نگفت!..-واقعا حاجی....چطور میتونه یه مادرو از بچه هاش جدا کنه؟!.....پوزخند محوی نشست کنج لباش و سرشو تکون داد!..-- فقط کافیه اراده کنه!..من باهاش زندگی کردم سوگل حرفی که رو زبون حاجی بشینه و از دهنش بیاد بیرون واسه خیلیا حجته!..- تا این حد که بخواد ...
رمان شيريني شيدايي 5
اما سریع ماشین رو روشن کردم و با سرعت دور شدم.خدا آخه اول تابستونی موقع بارون باریدنه؟