دانلود رمان سقوط ازاد مخصوص موبایل

  • دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

    دانلود رمان سقوط آزاد مخصوص موبایل

    نام کتاب : سقوط آزادنویسنده کتاب : mahtab26 کاربر انجمن نود و هشتیاسبک کتاب : اجتماعی / جنایی / و قطعا عاشقانهزبان کتاب : فارسیساخته شده با نرم افزار : پرنیانقالب کتاب : جارحجم کتاب : 503 کیلو بایتخلاصه داستان  مهرنوش 25 ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ی احسان، دندونپزشک و جراح فک و صورت 33 ساله می شه و تمام سعیش رو می کنه تا بتونه از زیر و بم زندگیه آقای دکتر سر در بیاره...!( می دونم که خلاصه ی جذابی نیست... در هر صورت با پیشرویه داستان، خلاصه ی بهتری جایگزین می شه)با تشکر از سایت www.98ia.com   و  mahtab26   عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب



  • رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

    رمان ایرانی و عاشقانه سقوط آزاد

       نام کتاب : سقوط آزاد  نویسنده : mahtab26 کاربر انجمن نودهشتیا  حجم کتاب : ۵٫۹۹ مگا بایت  تعداد صفحات : ۳۸۴  خلاصه داستان : مهرنوش ۲۵ ساله، در ازای قبول یک ماموریت سری، همسایه ی احسان، دندونپزشک و جراح فک و صورت ۳۳ ساله می شه و تمام سعیش رو می کنه تا بتونه از زیر و بم زندگیه آقای دکتر سر در بیاره…!….    قالب کتاب : PDF  پسورد : www.98ia.com  منبع : wWw.98iA.Com  با تشکر از mahtab26 عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .    دانلود کتاب

  • رمان تبسم2

    رمان تبسم**خانوم اصلاني ميتونيد بيايد تحقيقتون رو ارائه بديد!تو دلم هر چي فحش داشتم به اين استاده و آبا اجدادش دادم....نه من نبايد وا بدم...داشتم ميرفتم که مانتوم گير کرد به صندلي يکي از بچه ها...نفشم رو با حرص دادم بيرون...بدبياري پشت بدبياري...برگشتم مانتوم رو ازاد کنم کهچشم خورد به دو تا جشم سبز...اولالا اين کيه ديگه...يکي از پسراي کلاسمون بود که خيلي هم مغرور به نظر ميومد...اسمش سعيد بود...سعيد آريا..با يه نيشخند مانتومو جدا کرد...من هم از قصد بدون اينکه ازش تشکر کنم راه افتادم...با هر جون کندني بود يه چيزايي بلغور کردم استاد هم انگار حواسش پرت بود گفت عالي بود بفرماييد بشينيد...***تهمينه-تبسم اين سعيد چش سبزه چقد جيگره...!زدم پس کله ش..-خاک بر سرت با اين سليقه تخداييش خوشگل بود ولي چون من افتاده بودم رو دنده لج باهاش واسه همين ديگه خوشگل نبود..تهمين-ديوااانه اينهمه جذابيتو نديدي؟کوري ديگه...-آقا اصلا من کور!بيخيال ميشي حالا!؟انگار برق2200 ولت به من وصل کردن!!!!آب دهنمو قورت دادم...يه پيرهن مردونه ي مشکي با شلوار کتون سفيد تنش بوددد....همون عطر گس هميشگيش رو زده بود...با يه لبخند داشت منو نگاه ميکرد....منم که شوکه...انگار مغزم قفل کرده...-سلام!دستهاشو از هم باز کرد و به سمتم اومد...تازه از بهت درومدم...چقد دلم واسش تنگ شده بود..و اون الان اينجاست!!!با يه حرکت سريع رفتم سمتش و پريدم توي بغلش...چقد دلم واسه اين آغوش تنگ شده بود...دستهامو دور کمرش حلقه کردم...اونم منو بيشتر به خودش چسبوند...بعد هم پيشونيمو بوسيد...نميدونم براي چند دقيقه تو بغلش بودم...فقط ميدونم ديگه دوست نداشتم بيام بيرون...***فصل6:تيام-تبسم از بس خوشحالي زبونت بند اومده؟!من-ها؟چي؟!...نه ...نه در اون حد!(آره جون خودت)شروين-گفتم سورپرايزتون کنم!!!دلم واستون تنگ شده بود.مامان-خوب کاري کردي پسرم!!ما هم دلمون واست تنگ شده بود مخصوصا تبسم!واي مامان چرا اين حرفو زدي؟!الان پررو ميشه!!شروين رو به من-آره؟الان همچين بزنم تو پرت...-پس چي!!!مکث کردم و ادامه دادم...مگه ميشه دلم واسه داداشم تنگ نشه؟!ااااه عجب حرفي زدما..ولي حقشه...آخي ناراحت شدي؟!...به جهندم...***-تبي خانوم نميخواي بيدارشي؟!-تيام برو بيرووون!!تيام-نه پاشو.پاشو که کلي کار روي سرمون ريخته!!!چشمهامو با دستم ماليدم:-چي؟!چه کاري؟!-مامان جونمون ميخواد مهموني بده...واي نه دوباره..-اه حالا واس چي؟!تيام-برگشتن آقا شروين!با ناله:-حالا کي هست؟تيام-فرداشب.با جيغ:-نههههههههههه؟دروغ ميگي؟!-ا چته تبسم چرايهو رم ميکني!!!بالشتو زدم تو سر خودم...-آخه من چي بپوشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟!-تو که اينهمه لباس داري باز ميگي چي بپوشم؟!-نه اونا همه تکراري شدن!!!تيام-از دست ...

  • رمان نامزدمن-7-

    *رمان نامزد من_امیر7 خط های درهمی روی کاغذ جلو روم کشیدم ، حوصلم حسابی سر رفته بود . آرش هم که به خاطر دعوامون باهام سرسنگین شده بودو چرتو پرت نمیگفت .با یادآوری اتفاقات صبح لبخندی گوشه ی لبم نشست .... حلقه تو دستمو چرخوندم . باید جو بین خودمو آرشو عوض کنم . آرش علاوه بر اینکه دوستم باشه مهره ای بود که هر حرکتش به نفع من تموم میشد .بی حوصله و کشیده گفتم : آرش !!!آرش بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت : هان ؟حرفی واسه گفتن نداشتم پس بحث حامدو پیش کشیدمو گفتم : از حامد خبر نداری ؟؟سرشو بلند کردو بهم خیره شد ، بعد از چند ثانیه گفت : آخر هفته میاد !با تعجب گفتم : جدی میگی ؟؟برگه های تو دستشو تکون دادو گفت : آره متاسفانه میاد سهمشومیفروشه و دوباره برمیگرده .اخمام رفت توهمو گفتم : یعنی چی ؟؟شونه هاشو بالا انداختو گفت : یعنی همین . آب و هوای اونجا بهش ساخته ، نمیتونه ازش دل بکنه . البته حقم داره منم باشم نمیتونم از دخترای رنگو وارنگ اونور بگذرم .توفکر فرو رفتم ، واسه این شرکت خیلی زحمت کشیده بودم تا به اینجا برسه . اگه قضیه جدی باشه باید منو آرش سهم حامدو بخریم ، نباید بزاریم تمام زحمت ها وتلاش های شبانه روزیمون به فنا بره !!خریدن سهم حامد هم کار آسونی نیست پول کلونی میخواد .صدای آرش مانع رشد افکارم شد .-آروین ؟- هان ؟- هان و زهرمار بگو بله !با کلافگی گفتم : مگه سر سفره عقدم ؟آرش نیشش باز شدو گفت : نه والا فکر نکنم ...........- نمیخواد بیخود فکر کنی بزار فکرت بکر بمونه . بنال ببینم چی میگی ؟آرش نفس عمیقی کشیدو گفت : عرضم به حضورتان که یه چند مدت میشه پانا خانوم بهم زنگ میزنه و میگه از آروین خبر داری ؟ چرا گوشیش خاموشه ؟ چرا پنجره بازه ؟چرا کتری رو اجاق گازه ؟؟خودکار تو دستمو پرت کردم طرفش که مستقیم خورد به سرش . گفتم : شد بدون مسخره بازی یه حرفیو بگی ؟؟آرش درحالی که سرشو میخاروند گفت : ببخشید کانال عوض کردم . بهم گفت که بهت بگم بری پیشش یه کار مهم باهات داره . رو این کار مهم هم خیلی تاکید میکرد .حرفهای پانا مهم نبود ، داشتم به آرش فکر میکردم که هیچ وقت کینه ی کسی رو به دل نمیگرفت . لبخندی زدمو گفتم : بیخیالش .آرش چپ چپ نگام کردو گفت : چی چیو بیخیالش ؟ شر میشه واست ، دلتو زده رکو پوست کنده بهش بگو تا تکلیفش مشخص بشه . این قایم باشک بازی ها چیه در میاری؟یکم که فکر کردم دیدم آرش راست میگه ، ممکنه واسم شر بشه . پس بهتره هر چه سریعتر از زندگیم بندازمش بیرون .تا اطلاع ثانوی حوصله ی هیچ دختریو نداشتم .... شاید به خاطر تعهدی که به آیتان داشتم ..... شاید به خاطر خودم ......... شاید ............گوشیمو برداشتمو به پانا زنگ زدم ........ بوق اول .... دلشوره ی بدی به جونم افتاد ........ بوق ...

  • قسمت 40 رمان سیگار شکلاتی

    خم شدم از توی ظرف خیاری برداشتم و غر زدم: - دلم لک زده برا میوه های تابستون! چیه اینا؟! آدم حس سرماخوردگی مزمن بهش دست می ده! پرتغال ، لیمو نارنگی! این خیار نبود من دق می کردم زمستونا ... سیامک که کنارم ولو شده بود و سرش رو گذاشته بود روی پام ضربه ای به شکمم زد و گفت: - داره بزرگ می شه ها! یه ذره مراعات کنم ... ضربه ای کوبیدم تو سرش و گفتم: - تو ببند! اونی که باید بپسنده می پسنده! - منم نگران همونم! چه خریه!! بی توجه گازی به خیارم زدم و گفتم: - تو نگران خودت باش پالونت نیفته! چپ چپ نگام کرد و گفت: - حالا خریت و پالونو ول کن! تونستی یه مهمونی جور کنی بزنیم تو رگ یا نه؟! - نه والا! ولی به زودی جور می شه غصه اونو نخور ... فستیوالمون نزدیکه! - کو تا فستیوال! - چته بابا؟! فستیوال دو هفته دیگه است! - من همین شب جمعه ای دلم یه مهمونی می خواد! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - می دونی که ما هر مهمونی نمی تونیم بریم! پوفی کرد و گفت: - بابا به درک! یه شب هزار شب نمی شه! تو می شی دوست دخترم! ادای اوق در اوردم و گفتم: - اَی! مشت کوبید تو شکمم و با خنده گفت: - زهرمار! بیشعور!! نیشمو باز کردم و گفتم: - سیامک! من به عنوان دوس دختر خوبم؟! اخم کرد و گفت: - پرو نشو! فسقلی!! - غیرت میرت بهت نمی یادا! یه سوال کردم ! آهی کشید و گفت: - تو همه چی بهت می یاد ساها! یه دنیا انرژی هستی! داشتنت لیاقت می خوادف حیف که ... با نیش تا بناگوش باز غرق حرفاش بود که نیاز سرش رو از اتاق بیرون آورد و پرید وسط حرفامون: - صدای زنگ بود؟! با تعجب شونه بالا انداختم و گفتم: - من که نشنیدم ... سیامک نشگونی از پام گرفت و گفت: - د اینقدر نجنب! قولنچ گردن گرفتم! توهم زده این ولش کن ... محکم از بازوش نشگون گرفتم و گفتم: - تو فیلمتو ببین اصلا! دو ساعته خودت گردنو عین جغد صد و هشتاد درجه چرخوندی! وحشی ... نیاز بی توجه به کل کل همیشگی ما دو تا رفت سمت آیفون و جواب داد: - بله؟! وقتی دوباره و اینبار با کمی استرس گفت: - بله بله ... سیامک از روی پام بلند شد و نیم خیز شد و زل زد بهش ، منم با چشمای گرد نگاش کردم. این زنگ اصولاً مشتری نداشت! یعنی کی بود؟! آیفون رو گذاشت و رو به ما گفت: - بدبخت شدیم! بچه های جدید اومدن ... پاشین جمع کنین! از جا پریدم و گفتم: - چه وقت اومدن تیم جدیده؟! نازیلا که نرفته!! چند نفرن؟! هنوز جواب نداده بود که صدای زنگ بالا اومد. سیامک رفت سمت اتاق و گفت: - من که رفتم! بگین خوابه!! غر زدم: - کجا؟! حالا انگار همه اینو می شناسن و سراغشو می گیرن که می گه بگو خوابه!! برو کامیارو صدا کن زود می یاین بیرون ... چه معنی می ده؟!! قراره هم خونه باشیم! خجالتم خوب چیزیه ... سیامک همینطور که می رفت سمت اتاق ادامو در آورد و بی توجه به من که داشتم زر ...

  • رمان تبسم1

    *پاهامو توی هوا تکون میدادم ومنتظر بودم....نه مثل اینکه خیال ندارن بیان....مگه چقد کار داره آخـــه؟!بالاخره طاقتم تموم شد و از شـــروین پرسیدم:-اه پس اینا کجا موندن؟؟؟حوصلم سر رفت!شروین با چشم های نافذش نگاهم کرد و گفت:-خب مجبور نیستی بیکار اینجا بشینی و(به پاهام اشاره کرد)مثل گهواره اینا رو تکون بدی!با لب و لوچه ی آویزون نگاش کردم و گفتم:-آخه الان از ذوقم نمیتونم کار دیگه ای بکنم!شروین-خلی دیگه!!!یه ماشـین که این کارا رو نداره!!!من-شاید واسه تو یه پاجرو چیز کمی باشه اما برای من خیلی مهمه!!!شروین یه خنده ی خوشگل کرد و گفت:-با اینکه 20 سالته اماهنوزم مثل یه دختر بچه ی 14 ساله رفتا میکنی!!!وااای...باز شروع شد...من-اصلا دوس دارم مث دختر بچه ها باشم!!!!در همین لحظه زنگ خونه به صدا درومد منم مثل فرفره که چه عرض کنم....جت!از جام بلند شدم و تقریبا به سمت بیرون هجوم بردم!!!وااای خدای من چه ملوســــــــــــــــــــه !حالا نمیشه منو جمع کرد....چه ماشین جیگریه!!!تقریبا داد زدم:-به به چه کردی آقای اصلانی....!بابا با اون ابهت همیشگیش اومد به سمتم و دستشو دور شونه هام حلقه کرد و گفت:-همه اینا فدای دختر خوشگل بابا....با سرفه شروین سرمون به سمتش چرخید....شروین-مبارک باشه!!!بابا-مرسی پسرم.ایشالا خودت بهترشو بخری.شروین-ایشالا.....چرا کــــه نه؟!* * *نیم ساعتی میشد که داشتم با تیام(داداش گلیم)حرف میزدم و همه چیو مو به مو واسش میگفتم.تیام 4سالی میشد که برای ادامه تحصیل رفته بود خارج....الان دیگه 28سالشه!قراره به زودی برگرده اما نمیدونم کی....بدئن تنفس داشتم باهاش حرف میزدم که شروین گوشیو از دستم کشید و گفت:-بـســـــــــــــه دیگههه...ما هم تو نوبتیما....یه نگاه خشن بهش انداختم...ایش پسره پرررو.....پاشدم رفتم تو اتاقم وایستادم جلوی آینه...چشم هام مشکی بود و کمی کشیده(مثل زن های شرقی)مژه هام به نسبت بلند بود یه بینی کوچیک داشتم خوب بود اما عروسکی هم نبود(بهتررر....)لب هام قلوه ای بود که خیلیم دوسشون داشتم....پوستم گندمگون...یعنی نه سفید سفید نه سبزه سبزه!!!موهامم پرپشت پرکلاغی بود و تا پایینای کمرم میرسییید..از تییپم بخوام بگم ظریف نبودم امما خیلی هم گنده نبودم.قدم هم حدودای168اینا میشه...(بســـــه!)بعد از کاوش چهر م رفتم سراغ کتابخونه م و یه رمان عاشقوونه برداشتمو شروع کردم به خوندن....* * *نمیدونم دیشب کی خوابم برد که هنوزم احساس خستگی میکنم.....کش و قوسی به بدنم دادم و چشمامو باز کردم...وای یعنی هنوز زنده ام؟آها پس یه صبح دیگه شروع شده..خداروشکر ترم تابستونی برنداشته بودم و میتونستم یکم استراحت کنم!!!رشته ی من معماری بود گرچه خیلی بهش علاقه دلرم اما آسون نیست خداییش!!!شروین ...

  • رمان پايان بازی

    رمان پايان بازیاونقدر خسته ام که اگه ترس روبرو شدن با بابا نبود، همونجا روی مبل های پايين ولو می شدم. اما توی اين وضعيت ترجيح می دم کمتر جلوی چشم بابا ظاهر بشم. دستم رو به نرده پلکان میگيرم و سلانه، سلانه بالا می رم.. به محض اينکه به در اتاقم نزديک می شم صدای باز شدن در اتاق بابا رو می شنوم...بلافاصله خودم رو توی اتاق پرت می کنم و از همون فاصله جلوی در، روی تخت شيرجه می زنم... حتی فرصت باز کردن دکمه های مانتو رو پيدا نمی کنم...صدای پای بابا که به اتاقم نزديک می شه، ضربان قلب من هم سر به فلک می کشه... چشمام رو روی هم فشار میدم و دعا می کنم بابا هوس بيدار و بازخواست کردن من به سرش نزنه...چراغ اتاقم که روشن می شه پلک زدنهای ناخواسته منم شروع می شه... خوشبختانه بابا از بيدار کردن من پشيمون می شه و در اتاق رو می بنده و میره... چند دقيقه بعد صدای بسته شدن در اتاقش به گوشم می رسه. بلافاصله روی تخت می شينم و نفس حبس شدم رو به آسودگی بيرون می دم... امشب از بازخواست شبانه بابا، جون به در بردم، تا فردا خدا بزرگه...دکمه های مانتوم رو به سرعت باز و سرم رو از شر شال مزاحمم رها می کنم. بليز و شلوارک خوابم رو که از صبح روی تخت باقی مونده به تن می کنم و با وجود تمام عذاب وجدانی که برای مسواک نزدن دارم، زير پتو می خزم... اونقدر از همه اتفاقات جورواجور امروز خسته ام که بدون زحمتی برای فکر کردن به فردا و قرارداد کذايی، به خواب عميق و شبانه ام فرو می رم. ***صدای زنگ موبايلم که خيال قطع شدن هم نداره، سوهان روحم می شه. زير لب به آدم بیکاری که صبح به اين زودی مزاحم خواب و آسايشم می شه بد و بيراه می گم... اونقدر گيج خوابم که بدون اينکه متوجه باشم، گوشی موبايل رو با چشمای بسته از پاتختی بر ميدارم و به طرف ديگه اتاق پرتاب می کنم. صدای شکسته شدن گلدون گوشه اتاق هم منو مجبور به باز کردن چشمام نمی کنه... دوباره به خواب می رم و تمام اتفاقات پيش اومده رو فراموش می کنم...***با احساس گشنگی از خواب بيدار می شم. هرچند که هنوز به شدت خواب آلود هستم اما حس گشنگی بر حس خواب آلودگيم غلبه می کنه و به ناچار منو به سمت آشپزخونه می کشونه...از روی تخت بلند می شم و بدون اينکه نگاهی به سروضع نامرتبم توی آينه بندازم راه آشپزخونه رو در پيش می گيرم.وسط پله ها کم کم مغز خوابيدم بيدار می شه و شروع به اناليز اتفاقات شب گذشته می کنه... کم کم قراری که با حامد داشتم به يادم می افته و بعد از اون حس ترس مواجهه با بابا من رو به اتاقم فراری می ده...داخل اتاق به دنبال گوشي موبايل گمشده ام می گردم.. گلدون شکسته گوشه اتاق ، تصوير دور و نامفهومی از زنگ خوردن گوشی و اتفاقات بعدش رو به ذهنم می کشونه.به سمت ...

  • روزای بارونی 9

    کاغذ رو توی دستش چند بار زیر و رو کرد، به نظر بد نمی یومد. روزهای شنبه و دوشنبه و سه شنبه کلاس داشت فقط روزی چهار ساعت. کاغذ رو گذاشت لای کلاسورش و زیر لبی گفت:- کاش آراد هم مثل من باشه.سوار ماشین شد و آفتابگیر رو پایین آورد تا بتونه توی آینه خودشو ببینه. همه چیز خوب بود. نه آرایشش قاطی شده بود نه موهاش به هم ریخته بود. مشغول دید زدن خودش بود که در ماشین باز شد و آراد سوار شد:- خوبی خانومم ، اینقدر خودتو نگاه نکن کم می شی!ویولت زیر لب ایشی گفت و گفت:- گرفتی برنامه تو؟- آره ، تموم شد، از اون هفته کلاس داریم. سوئیچو می دی؟ویولت به خاطر خستگی زودتر از آراد از آموزش خارج شده و اومده بود که سوار ماشین بشه، برای همین هم سوئیچ دستش بود. سوئیچ رو گرفت سمت آراد و گفت:- ببینم ...آراد ماشین رو روشن کرد و گفت:- چیو؟- برنامه تو دیگه .- آهان ، نیست دنبالم، گذاشتم توی فایل تو اتاق. - وا! می خواستم ببینم چه روزایی کلاس داری. با چه ترمایی؟- خوب حفظم عزیزم، روزای شنبه، یکشنبه و چهار شنبه. شنبه با ترم اولیا، یکشنبه با ترم هفت، چهارشنبه هم با ترم پنج. ویولت لباشو جمع کرد و گفت:- نمی خوام! چرا اینقدر با من فرق داری؟آراد چرخید به سمتش و گفت:- باز لباتو اونجوری کردی؟! ویولت لباشو غنچه تر کرد و شکلک در آورد. کیف می کرد وقتایی که با این شیطنت هاش آراد رو اذیت می کرد و صداشو در می آورد. آراد زیر لب لا اله الا اللهی گفت و خندید. بعد انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:- تو مگه کی کلاس داری استاد؟ویولت که باز یادش به کلاسای متفاوتشون افتاده بود گفت:- شنبه کلاس دارم با ترم سه ... دوشنبه با ترم اولیا ، سه شنبه هم با ترم پنج ... آراد یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت:- حداقل شنبه ها با هم هستیم. - آراد بهت گفته باشم اگه این دخترا برات قر و قمیش بیان چاله میدونی می شما! آراد غش غش خندید و گفت:- بعدش چی کار میکنی؟- ترم اولیا و ترم پنجیا با منم کلاس دارن، همه شونو می ندازم!آراد سرشو به نشونه افسوس تکون داد و گفت:- بیچاره ها خبر ندارن خانوم من چه حسود خانومی تشریف داره! - بله! پس چی فکر کردی؟ فکر کردی ما از اون خونواده هاشیم؟ از همون اول می ری می گی ایشون خانوم بنده هستن! بنده صاحاب دارم. هی هم با حلقت بازی می کنی که همه ملتفت بشن.آراد بی طاقت گفت:- حسود می شی دیوونم می کنی. ویولت با ناز گفت:- دوس می داری؟!! آراد کف دستشو گذاشت روی بوق برای ماشین جلویی بوقی کشدار زد و گفت:- بس کن ویو ، بذار سالم برسیم خونه.ویولت دست از شیطنت برداشت، ضبط رو روشن کرد و گفت:- می یای یه سر بریم پیش آراگل؟ دلم برای وروجکش تنگ شده.آراد که خودش هم خیلی دلش برای نوا تنگ شده بود سری تکون داد و گفت:- آره موافقم، ...

  • رمان پرتو35

    با وسواس عجیبی دست به کمر جلوی کمد ایستاده بودم و داشتم لباس انتخاب می کردم. نمی دونستم چی بپوشم؟! اولین بار بود که باید به عنوان همسرِ عماد توی جمعی می رفتم و عجیب می ترسیدم. از عکس العمل عماد نسبت به لباسم...- چه خبره اینجا ؟!عماد بود با همون لبخندِ همیشگی ...- هیچی !! ...به لباسای که رو تخت تلنبار شده بود نگاهی کرد و گفت:- هیچی؟؟!!!بعدم بلند خندید و گفت:- نمی دونی چی بپوشی؟پوفی کردم و لباسا رو زدم کنار و لبه ی تخت نشستم:- نُچ !!! نمی دونم!!بالا سرم ایستاد و همینجوری که به لباسا زل زده بود گفت:- هممم ..من برات انتخاب کنم؟موهامو از صورتم زدم کنار و با تعجب نگاش کردم. جدی بود و شوخی نمی کرد!! خندم گرفت... برام جالب بود.. برای همین گفتم:- آخه مرد رو چه به لباس انتخاب کردن؟!!یه ابروشو داد بالا و گفت:- اِ ؟؟! اینجوریه ؟؟!! حالا که اینطوره امشب لباست با منه و هرچی من بگم می پوشی!!و بعد خیلی جدی رفت سمت کمد و شروع کرد دونه دونه بررسی لباس ها..چند دقیقه نگذشته بود که گفت:- تو برو بلوز من رو اتو کن ... توی حال نصفه ولش کردم .. تا من دیزاینمو تکمیل کنم!با خنده از جام بلند شدم و گفتم:- جـونِ پری آبرومند باشه..چشم غره ای رفت و گفت:- برو تا نزدم شهیدت کنم!!خنده ی بلندی کردم. رفتم سمت هال ...***خیلی وقت بود که اتوی لباسش تموم شده بود و پشتِ درِ قفل شد ه ی اتاق این پا و اون پا می کردم. ساعت از 7 گذشته بود و حس می کردم دیرمون شده، برای همین در رو این بار باشدت بیشتری زدم و گفتم:- اَاَاَه عماد... برای ملکه الیزابت دوم که لباس انتخاب نمی کنی؟! نکنه خوابیدی؟؟!خنده ای کرد و گفت:- وایسا 2 دقیقه دیگه...دستی تو موهای اتو شده ی لختم کشیدم و تکیه دادم به در...باز داشتم کلافه می شدم و همزمان با اینکه اومدم دوباره به در بکوبم، در باز شد و دوتا چشمِ خندون مشکی جلوم ظاهر شد. بین در و دیوار قرار گرفته بود و می خندید.. ازونا که دلم ضعف می رفت..- دیزاینتون تموم شد ..؟؟!!اَدام رو در آورد و با همون لحن گفت:- بله!! دیزاینمـون تموم شد ....اخمی کردم و گفتم:- خوب پس برو کنار دیگه دیر شد!!سرش رو خم کرد و تو چشمام خیره شد.لبی تر کردم و سرم رو انداختم پایین و آروم با دستم سینش رو هل دادم به عقب...- برو کنار دیگه...- نخوام برم ..؟؟!خندیدم .. آروم ...- برو دیگه...سرجاش وایساده بود و تکون نمی خورد ... هُلش دادم بازم، ولی دریغ از یه سانت ...- می دونی تا نخوام نمی تونی بزنیم کنار!!کلافه گفتم:- خوب بخواه دیگه... خواهــش!!!دستش رو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا گرفت:- میشه نریم؟؟! قول میدم .. بیشتر بهت خوش بگذره...نفس عمیقی کشیدم. تو چشماش نگاه کردم و بدون اینکه دلخورشم، با خنده گفتم:- واسه ی این نرفتن این همه دنبال لباس گشتیم ؟؟؟!!پیشونیم ...