دانلود رمان روزهای بارونی هما پور اصفهانی
دانلود رمان روزای بارونی از هما پور اصفهانی
دانلود رمان زیبای روزای بارونی از هما پور اصفهانی pdf نام کتاب : روزای بارونی نویسنده : هما پور اصفهانی حجم : ۵٫۴۲مگابایت پی دی اف و ۱٫۰۸مگابایت اندروید و ۱٫۰۵مگابایت جاوا و ۴۴۰کیلو بایت epub خلاصه داستان: رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود ۲ ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا ۲ ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا ۲ ) … همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن … فرمت کتاب : pdf,java,apk,epub :دانلود رمان روزای بارونی ازهما پور اصفهانی فرمت پی دی اف :دانلود رمان روزای بارونی ازهما پور اصفهانی فرمت اندروید :دانلود رمان روزای بارونی ازهما پور اصفهانی فرمت جاوا :دانلود رمان روزای بارونی از هما پور اصفهانی فرمت epub رمز عبور : www.tak-site.ir با تشکر فراوان از هما پور اصفهانی عزیز بابت نوشتن این رمان فوق العاده. بخشی از متن رمان: کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد … فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن … مشتش رو کوبید روی کاپوت … غرورش له شده بود … راه افتاد که سوار ماشین بشه … تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه … هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد … سر جا خشک شد … یاد پسرک گلفروش افتاد … گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا … ذهنش برگشت به عقب … صدای تانیا توی ذهنش پیچید: – وای آرتان! چه بوی مریمی می یاد تو مطبت! عطرشو اسپری می کنی تو هوا؟!!! . مطالب مرتبط با رمان روزای بارونی : عکس دختر ترسا و آرتان…درسا…درسا…درسا کدوم یکی از این جیگرا به آترین میخوره؟؟؟؟؟ عکس جدید از آرشاویر و ویولت وتوسکا عکس های آرشاویر،باربد،داریوش با عضویت در انجمن وب تک سایت از بهترین مطالب مرتبط با رمان نویسان و رمان هاشون باخبر شوید
رمان استایل از هما پور اصفهانی
رمان استایل هما پور اصفهانی به اصرار خیلی از دوستان رمان استایل رو به صورت تایپی و قسمت قسمت قرار میدیم :) گاهی عشق فاصله بین شوخی و زندگیست راهی عشق که بشوی بازگشتش پرتگــاهیست به نام عاشقی حتی اگر هم نخوایی راهی این قایقی محو دقایقی که باهاش عاشقی برای خواندن رمان استایل از هما پور اصفهانی کلیک کنید تصاویر شخصیت ها : مطالب مرتبط: تصاویر شخصیت های رمان استایل از هما پور اصفهانی تصاویر شخصیت های رمان استایل از هما پور اصفهانی قسمتی از متن رمان استایل - ببین روژین جان . ما یه برند تازه تاسیس داریم . با یه سری مدل که اغلب ایرانی هستن . یعنی به تازگی یه گروه رو وارد ترکیه کردیم . این مدل ها رو از شرکت مدل بوکرز توی ایران درخواست کردم و مطمئنا شما اونا رو می شناسی . لیدر این گروه اردوان رضاییه که در واقع آقای رضایی مدیر عامل شرکت بوکرزه . مکثی کرد و همون موقع دهن ِ من مثل چی باز شد .. ! ای بابا .. دوباره قهوه و مانتو و معذرت خواهی جلوی چشمام جون گرفت .. ! مثل این که این بشر و تصادف های وقت و بی وقتش دست از سر ِ من برنمی داشت .. ! – حرفمو کوتاه می کنم . طراح ما هم یکی از بهترین طراح های ترکیه بود که از قبل باهاش قرارداد بسته بودیم . اما طی یه سانحه این طراح جون خودش رو از دست می ده … و الان این گروه پا در هوا مونده . اردوان گفت که شما رو توی فرودگاه دیده و متوجه شده که طراح هستی . منتها مشخصات کاملت رو نداشته ولی تا یکم تعریف کرد شما به ذهنم رسیدی. من با امیرحسین صحبت کردم و متوجه شدم که خودت بودی و برای چند ماه ترکیه هستی . خواستم اگه میشه ملاقاتی در زمینه ی همکاری با هم داشته باشیم . حسابی رفته بودم توی خلسه .. یه کُما .. ! باورم نمیشد … منی که دیشب این قدر با خودم کلنجار رفتم و به هیچ جایی نرسیدم ، حالا یه دفعه ای پیشنهاد کار بهم شده .. ! این تصادفِ زمان محال بود .. ! بی اختیار گفتم : – من باید فکر کنم .. خودم باهاتون تماس می گیرم . – روژین خانم .. من کارم گیره .. گروه حسابی آشفته اس و من فقط چند روز تا بستن ِ قرارداد مهلت دارم . خواهش می کنم تا فردا صبح به من خبر بده … – باشه آقای شایگان . من تا قبل از بیست و چهار ساعت آینده جوابم رو بهتون می دم .. – خیلی ممنون .. خداحافظ .. گوشی که قطع شد .. ، تازه عقلم اومد سر جاش .. از جام پریدم و با کلی استرس شماره ی امیرحسینو گرفتم . با شنیدن ِ صدا و هیجانم شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن . منم که مسخ شده بودم فقط به حرفاش گوش می دادم و در واقع هیچی نمی فهمیدم . بعد از چند دقیقه یهو گفت : – حیف که اینجا نیستی وگرنه یکی می زدم زیر گوشت که این طوری نری تو هپروت ! کجایی دختر ؟ – هان .. ؟ دارم گوش می دم – ...
روزای بارونی قسمت آخر
اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونیدر وب رمان رمان رمانترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت ...
روزای بارونی هما پور
رمان روزای بارونی هما پوراصفهانی نوامبر 11, 2013دستهبندی نشدهرمان روزای بارونی هما پوراصفهانی ویرایش روزای بارونی هما پوراصفهانی سلام به همه ی کاربران عزیز وبسایت وحید بلاگ تونستیم بلاخره رمانهای زیبائی از جمله رمان روزهای بارونی راواسه خواندن بر روی موبایل و درخواستی رو براتون آماده کردم که به درخواست یکی از کاربرای عزیز سایت هستش خب توضیحات درباره رمان : نام رمان : روزای بارونی نویسنده : هما پور اصفهانی خلاصه : این رمان کمی متفاوت هستش و شخصیت های رمان گلچینی از شخصیت ها و زوج های رمان های قبلی هما پور اصفهانی هستن رمانی مختلط از آرتان و ترسا ، نیما و طرلان ( قرار نبود ۲ ) توسکا و آرشاویر ، احسان و طناز ( توسکا ۲ ) آراد و ویولت ( جدال پر تمنا ۲ ) … همه شخصیت ها با هم روزای بارونی رو می سازن … خوب امروز رمان زیبا وپرطرفدار روزای بارونی رو برای دانلود گزوشتم برای اولین بار ساخته شده توسط خودمون پس حتما این رمان رو دانلود کنین رمان روزای بارونی هما پوراصفهانی بخشی از متن رمان: روزایی که برای هر کسی که ذره ای احساس داشته باشه همراه با لذته … گاهی می تونه برای همون افراد سرشار از درد باشه … درد نبودن کسی که یه روزی بوده … یا درد تنهایی و نبودن هیچکس! روزایی که هر کسی توی هر ادبیاتی ازش به عنوان غم استفاده می کنه و تنهایی … همه می گن ابرا کنار می رن و خورشید یه روز در می یاد … شاید باید به این رمان هم همینطور نگاه کرد … روزای بارونی … بازی سرنوشته … امتحان پس دادن بنده هاست … خدا عاشقا رو دوست داره و گاهی تصمیم می گیره ببینه چند مرده حلاجن … وقتی قراره عاشقا ترفیع بگیرن باید از یه امتحان سخت عبور کنن … یا اونقدر عاشقن که از این امتحان سر بلند می یان بیرون و می رن مرحله بعد … یعنی عاشق تر می شن … و پیش خدا عزیز تر … یا اینکه … سقوط می کنن! عشق رو رها می کنن و تنهایی رو انتخاب می کنن … اون مجازاتیه که خدا براشون در نظر گرفته … این رمان می خواد به همه عاشقا بگه ، صبور باشین ، طاقت داشته باشین ، به هم فرصت بدین ، با هم باشین! اینجوری از اون امتحان سر بلند بیرون می یاین … وگرنه سزاتون سقوطه! کف هر دو دستش رو روی کاپوت ماشین گذاشت و نفس نفس زد … فریاد هایی که کشیده بود و قطراه های بارون آتیش درونش رو کمی خاموش کرده بودن … مشتش رو کوبید روی کاپوت … غرورش له شده بود … راه افتاد که سوار ماشین بشه … تصمیم داشت شب رو توی مطبش بخوابه … هنوز در ماشین رو باز نکرده که یه دفعه مغزش جرقه زد … سر جا خشک شد … یاد پسرک گلفروش افتاد … گلای مریم!!! گلای مریم له شده تو ماشین ترسا … ذهنش برگشت به عقب … صدای ...
دانلود کتاب کامل رمان روزای بارونی از هماپور اصفهانی نسخه جدید
برای دانلود رمان روزهای بارونی از هما پور اصفهانی روی لینک زیر کلیک کنید .دانلود با لینک غیرمستقیم به درخواست نویسنده رمان لینک دانلود رو تا زمان ارائه نسخه جدید نمی تونیم بزاریم ...اما نصف رمان نسخه قدیمی رو در لینک زیر قرار میدم براتون ...دانلود نسخه قدیمی -20 کیلوبایت
پست سی و سوم رمان سیگار شکلاتی از هما پور اصفهانی
کیف کولیم رو انداخت رو دوشم و از پشت درخت اومدم بیرون. بچه ها اونطرف خیابون منتظر علامت من بودن ... اومدم کنار خیابون و دو تا انگشت شست و سبابه م رو کردم توی دهنم و با قدرت تموم سوت زدم. کامیار اولین کسی بود که از پشت درختای اونطرف خیابون سرک کشید و اومد بیرون ... نفر بعدی نازیلا بود و بعدی سیامک ... اشاره ای به سمت کافی شاپ کردم و خودم خیز گرفتم سمت کافی شاپ ... بچه ها پشت سرم یکی پس از دیگری وارد شدن ... نشستم پشت میز مخصوص خودمون و بی توجه به بقیه که توی کافی شاپ بودن ضرب گرفتم روی میز و شروع کردم به خوندن: - کوچه تنگه بله ! ساها قشنگه بله!! دست به زلفاش بزنی دستت قلم می شه بله! کامیار هم شروع کرد به قر دادن وسط کافی شاپ ... همه داشتن هر هر می خندیدن به مسخره بازیامون ... دیگه خوب می شناختمون! یک اکیپ دیوونه ... نازیلا هم پرید اون سمت میز و شروع کرد به خوندن: - کوچه ریگه بله .. ساها چه خیگه بله! کوله م رو برداشتم از همین سمت میز شوت کردم توی سرش و داد زدم: - خودت خیگی و هفت جد و آباد مربوط به عمه ت! سیامک زد تو سر کامیار که اون وسط تو حالت نیمه قر مونده بود و گفت: - بور بتمرگ چته؟! نیم قر موندی! کامیار تو همون حالت خشک شده گفت: - منتظر بقیه اشم! تا بشینم باز شروع می کنن ... بذار من پوزیشنمو حفظ کنم ... سیامک قاه قاه خندید نشست و گفت: - جمع کنین بساط مطربی رو ... نیاز کجاست پس؟ فین فین کردم و گفتم: - چه می دونم! اون همیشه عقب می مونه! گشت مشت نبرده باشتش تا الان خیلیه ... کامیار بیخیال نیم قرش ولو شد روی صندلی کنار من و گفت: - شایدم چار میخ رفته تو استاد! اون که اهل پیچوندن نیست ... ماییم که عین جیمز باندا در می ریم! سیامک مشغول ور رفتن به دستمال روی میز شد و گفت: - ولی بدم تابلو شدیم! ببین چقدر در رفتیم که سپردن به حراست اینا هر وقت خواستن برن بیرون هم ساعت کلاساشون رو چک کن .... چهار تایی هر هر خندیدم و گفتم: - دندشون نرم! ما هم که راهشو یاد گرفتیم تک تک می دِرِزیم! دوزار این درسا به درد آینده ما نمی خوره ... والا!! مثلا من با دونستن ب م م ک م م چی غلطی می تونم بکنم؟ سیامک غش غش خندید و گفت: - با ک م م می تونی چیز بچه بشوری مثلا ... کهنه اش هم می شه شست! بی دوربایستی یه دونه کتاب از توی کیفم برداشتم رفتم سمت سیامک ... دستاشو آورد بالا و همینطور که از خنده سیاه شده بود سعی می کرد جلومو بگیره و پشت سر هم می گفت: - ساها غلط کردم ... ساها جونم ... بی توجه به عز و جز کردنش شروع کردم با کتاب بکوبم تو سرش ... اونور میز کامیار هم غش کرده بود و نازیلا برعکس داشت تشویقم می کرد محکمتر بزنم! ده تایی که زدم تو سرش دلم براش سوخت ... دستی توی موهاش کشیدم و گفتم: - ننه ت برات بمیره! ناقص شدی ... ...
رمان روزای بارونی
صدای موسیقی رو قطع کرده بودن و فقط صدای خودشون می یومد ... - تولد تولد تولدت مبارک ... پسر بچه با چشمای گرد و سبز- عسلی رنگش موشکافانه به مامانش خیره شد ... مامانش خندید ... چشمکی زد و بلند گفت: - فوت کن دیگه فدات شم! جمعیت همه با هم خوندن: - بیا شمعا رو فوت کن ... تا صد سال زنده باشی! پسر اینبار به باباش خیره شد ... توش چشمای پر جذبه باباش، علاقه موج می زد ... دستاشو به هم کوبید و گفت: - نمی خوام فوت کنم! صدای داد از همه طرف بلند شد، عموش جلو اومد و گفت: - اینقدر عین مامانت سرتق بازی در نیار! فوت نکنی بچه خودم می یاد فوت می کنه ها! پسر خندید و خودشو روی مبل رها کرد ... همه خنده شون گرفت ... پسر عموش جلو دوید و قبل از اینکه کسی بتونه جلوشو بگیره هر چهار شمع رو فوت کرد ... پنج سالش بود و زلزله! داد همه در اومد و پسر چشماشو براش گرد کرد ... اهل گریه زاری نبود ... بلد بود چه جوری حقشو از همه بگیره ... مامانش جلو اومد ... چشمای آرایش شده اش رو جلو آورد ... صورت کوچیک پسرشو بین دستاش گرفت و گفت: - چی می خوای مامان؟ - بابا قول داده بود برام ماشین شارژی بخره ... پس کو؟ باباش دست به سینه نزدیک شد ... اخم توی پشیونیش خط انداخته بود اما چیزی از جذابیتش کم نمی کرد. گفت: - بله ... قول داده بودم! در صورتی که ماشین شارژی قبلیتو بدی بدم به بچه نگهبان، اما چی کار کردی؟ زدی داغونش کردی که کسی نتونه دیگه ازش استفاده کنه! پسر سرتقانه زل زد توی چشمای باباش و گفت: - مال خودم بود! باباش شونه ای بالا انداخت و گفت: - خوب پس دیگه از ماشین خبر نیست! قبل از اینکه جیغ پسر بلند بشه مامانش بغلش کرد و رو به باباش غرید: - خوب تو که براش خریدی! چرا اذیتش می کنی بچه مو ... باباش خیره شد توی چشمای مامانش ... برای چند لحظه تو نگاه هم غرق شدن. عشق از چشماشون بیرون می زد ... قدمی جلو اومد و پسر رو از بغل مامانش بیرون کشید ... آروم طوری که کسی نشنوه گفت: - هزار بار بهت گفتم، بغلش نکن! سنگین شده اذیت می شی! انگار حرف نمیخوای گوش کنی! مامانش پشت چشمی نازک کرد و رفت که به بقیه مهموناش برسه ... احساس خوشبختی توی قلبش فوران می کرد ... دوست داشت همین الان بره کنار پنجره سرشو ببره بیرون و از ته دل داد بزنه خدایا شکرت! توی آشپزخونه مشغول ریختن نسکافه توی فنجون ها بود که دوستش اومد تو و گفت: - ورپریده! جیگر طلا! خوشگل شهر قصه ها ... نمی یای بیرون؟ - گمشو منم الان می یام! - شووور کردی! بچه هم داری ... هنوز بلد نیستی عین آدم با من حرف بزنی! - مگه تو آدمی ... خواست بازم جوابشو بده که یکی دیگه از دوستاشون اومد تو و گفت: - بچه ها بیاین یه ذره برقصیم ... بدنم خشک شد! - بترکی تا همین الان داشتی قر می دادی! - خوب خیلی وقت بود یه مهمونی ...
59روزای بارونی
یه دفعه از جاش بلند شد ... منم که کلی تحت تاثیر جذبه اش قرار گرفته بودم از جا پریدم .... اومد از پشت میزش بیرون و گفت:- خانوم محترم! من نمی دونم این چرندیات رو کی تحویل شما داده ... خواهشاً بفرمایید بیرون و خودتون رو زرنگ فرض نکنین ... باید یه طور دیگه باهاش برخورد می کردم پس گفتم:- تانیا کیه؟! ادامه آرتان ... آرتان کیه؟ نیمه تانیا ... تانیا خواهر آرتان ... آرتان پشت تانیا ... نگو یادت رفته آرتان ... اینو همیشه خودت بهم می گفتی ... بعدش سری دست کردم توی یقه ام و گردنبند بلندم رو کشیدم بیرون و گفتم:- ببین ... اینو هم هنوز دارمش ... آرتان و تانیا! خودت برام خریدی ... روز تولدم ... اگه بخوای شناسنامه ایرانیم هم هنوز همراهمه می تونم نشونت بدم ... تانیا زمانی ... دختر پیام زمانی ... آرتان خشک شده سر جاش ایستاده بود و زل زده بود به من ... یه قدم بهش نزدیک شدم و با بغض گفتم:- آرتان نگو که منو یادت نمی یاد ... من فقط به خاطر تو مامان نیلی برگشتم ... آرتان چند قدم جلو اومد ... فکر کردم میخواد منو بغل کنه! کلی خوشحال شدم اما زهی خیال باطل نشست روی کاناپه روبروی من و با سردرگمی بالاخره دهن باز کرد و گفت:- تو ... چطور باید باور کن که خودت باشی؟!منم نشستم روبروش و گفتم:- چطور دیگه می تونم بهت ثابت کنم آرتان؟ می خوای بگم چیا دوست داشتم؟ می خوای بگم کدوم رستوران رو توی دربند دوست داشتم و تو همیشه باباتو وادار می کردی بریم اونجا؟! همیشه آلو جنگلی می مالیدی به دماغم و منو حرص می دادی ... حتی یادمه یه بار توی دربند با همون سن کمت با یه پسری که دو سه سال از خودمون بزرگتر بود درگیر شدی چون به من تنه زد ... لبخند کم کم نشست کنج لبش ... نگاش عوض شد ... بالاخره با نشونه هام باور کرد که خودمم ... من تند تند داشتم براش خاطره می گفتم که دستشو بالا آورد و گفت:- نه انگار خودتی ... خود آتیش پارت! اینو که گفت دیگه جلوی خودم رو نگرفتم از جا بلند شدم شیرجه رفتم توی بغلش و گفتم:- آرتان!!!!با خنده منو گرفت توی بغلش و گفت:- حیا کن دختر! بعد از این همه وقت منو دیدی ... این کارا چیه؟! بزرگ شدی یعنی ... ی دست هم می دادی کافیه ... گونه شو محکم بوسیدم و گفتم:- خفه شو که فقط می خوام حست کنم ... به اندازه یه عمر دلتنگت بودم آرتان ... همون لحظه منشی تقه ای به در زد ... آرتان سریع از جا بلند شد و منو از خودش دور کرد و گفت:- بیا تو ... منشی اومد تو گفت:- آقای دکتر وقت ایشون تموم شده ... آرتان با لبخند گفت:- وقت ایشون تازه شروع شده ... خواهشاً از بیمارها با رعایت ادب عذرخواهی کن و بهشون نوبت واسه یه روز دیگه بده ... بعد خودت هم می تونی بری ... امروز دیگه کسی رو نمی بینم ... منشی بیچاره هنگ کرده بود ... اما هیچی نگفت و با تکون سر رفت ...