دانلود رمان روزهای بارانی از هما پور اصفهانی

  • روزای بارونی قسمت آخر

    روزای بارونی قسمت آخر

    اینم قسمت پایانی رمان روزای بارونیدر وب رمان رمان رمانترسا که همیشه در برابر تحکم آرتان موش بود بی حرف نشست و با چشمای پر اشکش زل زد به دیوار روبرو ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:- من و تو با هم هیچ مشکلی نداشتیم ... بعضی اوقات یه جر و بحثایی داشتیم که یا تو کوتاه می یومدی یا من ... می دونستم و می دونستی علاقه مون به هم به قدری زیاده که این بحثای کوچیک سردمون نمی کنه ... اما یه دفعه تو سرد شدی ... دقیقا بعد از تصادفی که منو تا مرز نابودی کشوند ... اوایل می گفتم شاید منو مقصر می دونی ... بعد گفتم شاید بعد از تصادف دچار یه اختلال شده باشی ... هر اختمالی دادم و اط هر طریقی که می تونستم سعی کردم درمانت کنم تا اینکه با مطرح کردن بحث طلاق همه ذهنیت منو نابود کردی ... با خودم گفتم چقدر زندگیمون بی ارزشه که به این راحتی حرف طلاق رو می زنی ... اما بعد با خودم گفتم شاید برای اینکه خودتو لوس کنی این کار رو می کنی برای اینکه از محبت من مطمئن بشی ... محبتم رو بیشتر کردم ... اما جواب نداد ... کار کشیده شد به اومدن احضاریه ... تو حرف رو به عمل کشیدی ... یادته تری؟ چقدر ازت خواهش می کردم بگی دردت چیه! بذاری با هم حلش کنیم ... اما تو بی توجه به من و زندگیمون و بچه مون یه تنه داشتی می تازوندی ... تانیا به قدری کمرنگ بود تو ذهنم که باورم نمی شد همه چیز به خاطر اون باشه ... قبول دارم رفتار تانیا توی مطب من زننده بود ... من خودم هم بهش تذکر دادم. چیزی هم که تو دید چیز کمی نبود ... اما توقع من از ترسایی که می شناختم این بود که بیاد جلو ... بکوبونه توی دهن من ... چهار تا فحش بهم بده و بعد بذاره بره تا اقلا من بدونم درد زنم چیه و بتونم از خودم دفاع کنم ... تو به من حتی نگفتی چی کار کردم! چند ماه زندگیمو کابوس کردی ... وقتی فهمیدم فقط به یه چیز فکر کردم ... اینکه تو باید درست بشی ... بازم شده بود که کاری رو بدون اینکه به من بگی انجام داده باشی ... خودت هم خوب می دونی که این اخلاق رو داری ... بهت گفته بودم دوست ندارم چیزی رو از هم مخفی کنیم ... حتی بدترین چیزا ...ترسا فریاد کشید :- نمی خواستم غرورم رو له کنی ... میترسیدم واقعیت داشته باشه ...- ترسا! تو حق نداری فقط به خودت و غرورت فکر کنی ... تو باید به بچه ات هم فکر می کردی ...یه درصد احتمال می دادی که تو اشتباه کرده باشی ... هان؟!!! چرا یه درصد چنین احتمالی ندادی؟ من به درک ... اعتمادی که ادعا می کردی به من داری به درک! چرا به خاطر بچه ات از غرورت نگذشتی؟!!! حرف من این نیست که چرا منو خورد کردی ... چرا بدون مشورت با من تصمیم گرفتی ... چرا زود قضاوت کردی ... چرا چشمت رو روی زندگیمون بستی ... نه! حرف من اینا نیست ... من فقط خواستم ببینی ... ببینی اگه جدا می شدی ... اگه حرفت ...



  • رمان روزهای بارانی

    نام کتاب : روزهای بارانی  نویسنده : مریم هاشمی  خلاصه داستان : قدم میزدم و چیزی از اطرافم رو حس نمی کردم ، سرم پایین ، نگام به زمین و فکرم تو آسمونا بود…ریختن برگای زرد و نارنجی بھم نشون می دادن که پاییز از راه رسیده… لبخند محوی رو لبام نقش بست.سرمو تکونی دادم و قدم بعدی رو آروم برداشتم برای یه لحظه پشت سرم رو نگاھی کردم تازه فھمیدم چقدر ازش دور شدم… نفسی کشیدم و به راھم ادامه دادم ، رسیدم به ھمونجا ھمون نیمکت چوبی داخل پارک که رو به استخر مرغابی ھا بود…. میخواستم از اول ھمه چیز رو دوباره برای خودم یادآوری کنم … خورشید غروب کرده بود ، نشستم و کیف کوچیک خاکی رنگم رو سمت دیگه ی نیمکت گذاشتم. ھوا سرد بود، سوز باد گونه ھامو قرمز می کرد ، شال رو بیشتر دور صورتم پیچیدم و دستامو به ھم می سابیدم ، نگاھم به مرغابی ھای سفید خاکستری بود… طبق عادت ھمیشگی ، عصرھا به ھمین پارک اومدم… تنھایی رو خیلی دوست داشتم ، چه تو خونه ،چه دانشگاه و خلاصه ھر جای دیگه دوست داشتم تنھا باشم… دختری بودم که از قشر تقریبا مرفه جامعه به حساب می اومدم . سال اول دانشگاه بود وخیلی خوشحال بودم اما امان از تنهایی... پسوردش:www.98ia.comمنبعش هم خود 98 تاییدانلودرمان روزهای بارونی

  • دانلود رمان روزهای بارانی

    نام کتاب:روز های بارانی نویسنده:هما پور اصفهانیتعداد صفحات:1959منبع رمان:سایت نودوهشتیا   دانلود بافرمت جار

  • رمان روزای بارونی3

    دستی روی سیم های گیتارش کشید، نت سل صداش زیر تر از حد عادی بود، مشغول کوک کردن گیتار شد، در همون حالت حواسش توی آشپزخونه هم دور می زد، توسکا تند و فرز مشغول درست کردن شام بود. عاشق روزهای جمعه بود، هم خودش خونه بود و هم توسکا ، می تونستن یه دل سیر همو ببینن. به خصوص برای اون که حس می کرد هر چی هم توسکا رو ببینه بازم کمه! صدای تق تق که بلند شد گیتار رو رها کرد و کمی گردن کشید، توسکا داشت تند و فرز روی تخته چوبی هویج ها رو قطعه قطعه می کرد. همه حواسش هم معطوف کارش بود و اصلا متوجه ارشاویر نشده بود که داره دیدش می زنه. آرشاویر لبخندی زد و دوباره نشست سر جاش، گیتار رو برداشت و انگشت شستش رو از سیم ششم تا سیم اول کشید پایین. اینبار همون صدایی که می خواست به گوشش خورد. بی توجه به کاغذهای آکورد ریخته شده دور و برش نت ها رو توی ذهنش ترسیم کرد و شروع کرد به زدن. ریتم آهنگ رفته رفته داشت تند تر می شد و عجیب بود که صدای ضربات توسکا روی هویج ها هم داشت تند تر می شد. آرشاویر خنده اش گرفت، بند گیتارش رو دور گردنش انداخت و از جا بلند شد، همینطور که می زد شروع کرد به خوندن و راه افتاد سمت آشپزخونه، توسکا اینبار داشت سرک می کشید ، با دیدن آرشاویر که با یه حرکت رفت روی صندلی های کنار اپن و پرید روی اپن خندید. آرشاویر چهار زانو نشست روی اپن و در حالی که خیره شده بود به توسکا به خوندنش ادامه داد:- Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love youبمون کنارم بمون... اگه بری من می میرم آسون عشقم ..... تو هستی عشقم باهاتم تا پای جوون بمون کنارم بمون.... اگه بری من میمیرم آسون عشقم.... تو هستی عشقم با هاتم تا پای جوونتا پای جوون Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام می خوام عشقتو می خوام اگه بری سوت و کور دنیاام از من نگیر این حس ووو تا ابد بمون باهام Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you .... woow woow woow... Remember summer remember my love Burning for you Shining for you Remamber summer i miss you my heart thinking love you thinking love you یادته عاشق شدیم هر دومون تو تابستون تو تابستون قسمت دادم که با من بمون یادش بخیر اون تابستون ( آهنگ علی کیانی remember the summer )توسکا تند تند مشغول ریز ریز کردن هویج ها بود و هر از گاهی دور خودش چرخی می زد. همه حواس آرشاویر دیگه پیش توسکا بود. توسکا هویج ها رو داخل قابلمه پر از آب جوش ریخت و مشغول ریز ریز کردن قارچ ها شد. اینقدر سرعت دستش زیاد شده بود که توی یه لحظه حواس پرتی نوک انگشت سبابه ...

  • عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

    عکس شخصیت های رمان های هما پور اصفهانی..

      طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی طرلان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا ترسا و نیما..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا نیما.. ترسا..روزای بارونی و قرار نبود طناز..رمان توسکا و روزای بارونی ویولت..جدال پرتمنا و روزای بارونی بازم ترسا..قرار نبود و روزای بارونی   بازم ترسا..روزای بارونی و قرار نبود بازم ترسا روزای بارونی و قرار نبود.. ترسا..رمان قرار نبود و روزای بارونی آرتان..رمان قرار نبود و روزای بارونی ترسا..رمان روزای بارونی و قرار نبود آرشاویر..رمان توسکا و روزای بارونی توسکا..رمان توسکا و روزای بارونی آراد..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی ویولت..رمان جدال پرتمنا و روزای بارونی دنیل..رمان افسونگر افسون..رمان افسونگر طرلان..رمان روزای بارونی و قرار نبود احسان..رمان توسکا و روزای بارونی طناز..رمان توسکا و روزای بارونی امیر عرشیا رمان آرامش غربت دایان..رمان آرامش غربت آترین..رمان روزای بارونی تانیا..رمان روزای بارونی    

  • رمان قلب های بی اراده

            رمان قلب های بی اراده بخش اولنازنینبا وجود گرمای اولین ماه پاییز، نازنین در زیر سایه تنها درخت بزرگ حیاط نشسته و بر روی زانوانش کتابی گشوده بود. موهای مواج و سیاهی در اطرافش خودنمایی می کرد. اگر کسی از روی بام به حیاط می نگریست تصور می کرد روی سر آن دختر چادری به سیاهی شب کشیده شده است. نازنین از کتاب چشم برگرفت و به مورچه های زیر درخت نگاه کرد که در ردیف منظم بدون اینکه توجهی به حضور او داشته باشند حرکت می کنند. دوباره به کتاب غزلیات شمس که متعلق به پرش بود نگریست و بارها و بارها این بیت را خواند و بدون آنکه به درستی معنی آن را بداند شیفته آن شد:ای قوم به حج رفته کجایید کجاییدمعشوق همین جاست بیایید بیاییدحالت عرفانی خاصی در این بیت می دید که ناگهان صدای مادر او را از عوالم خود بیرون آورد. به پا خاست و لباسهای خود را تکان داد و با حالتی بسیار کسالت بار پرسید:ـ مادر چه کارم دارید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد و گفت:ـ وا. اینم شد جواب؟ حتما کار دارم که صدات کردم. برو وسایل ناهار را حاضر کن الان پدرت سر می رسه.نازنین با اکراه به طرف آشپزخانه رفت. آن روز از آن روزهایی بود که دوست داشت ساعتها تنها باشد ولی با ورود پدر و آمدن نسرین و نسترن که مدام با یکدیگر بحث و گفتگو می کردند آرامش خانه به هم می ریخت.پدر نیز با مادر شروع به درد و دل می کرد. اغلب صحبت های او از کار و فامیل بود و فقط نازنین بود که در این میانه بلاتکلیف بود. نه حرف های پدر و مادر برایش جذابیتی داشت نه کارهای نسترن و نسرین برایش جالب بود.نازنین در خانه ی رو به آفتاب و پشت به شب چشم گشوده بود. پدر و مادری ساده و مهربان داشت و از تمامی آن خانه ی کوچک چیزی جز مهربانی ساطع نبود. نازنین اولین فرزند آن خانواده بود و در واقع گل سرسبد آنان نیز به حساب می آمد. زیبایی و لطف و کمال او از چشم کسی پوشیده نبود. زیبایی و جوانی و سادگی در او پیچیدگی خاصی به وجود آورده بود. شاید اگر شهرزاد قصه گو او را می دید غبطه می خورد.انگار از درون کتاب های مقدس پا به دنیا نهاده بود. پدر و مادر او را عاشقانه می پرستیدند و مادر عکس جوانی خود را در چهره ی او می یافت و آهی از ته دل می کشید.مادر نازنین زن زیبایی بود و پدر قدر این زیبایی که با وجاهت و متانت در هم آمیخته بود را می دانست. مادر احساس پیری می کرد اما پیر نبود و هنوز ردپای جوانی در صورتش نمایان بود. پدر با وجود 15 سال اختلاف سن همیشه به مادر به دیده ی کودکی می نگریست که هرگز بزرگ نمی شود. مواظب او بود که مبادا صدمه ببیند و چنان با او رفتار می کرد که موجب حسادت زنان فامیل و همسایگان می شد. آن روز نازنین از تنهایی و بی کاری خود عذای می کشید. ...