دانلود رمان دگردیسی
رمان دگردیسی از mahtabi22 قسمت هشتم
فلور به همراه زیور کنار دفتر ایستاده بود. نگاه خیره اش روی نسیم ثابت مانده بود که به او می نگریست. فلور از جایش تکان نخورد. دیگر دل خوشی از نسیم نداشت، فقط حس دلسوزی عمیق، ته دلش احساس می کرد. نسیم هم به او زل زده بود و پلک هم نمی زد. چند ثانیه بعد نگاه از فلور گرفت و به مادرش زل زد که چادرش را روی سرش جا به جا می کرد. چشمانش را تنگ کرد و با خودش فکر کرد مادر فلور چرا به مدرسه آمده بود؟ فلور محو تماشای نسیم بود. در نظرش نسیم دختر بدبختی بود که خیلی ارزان خودش را به این آن می فروخت. در دل راضی بود که عفتش را حفظ کرد. با صدای مدیر سر چرخاند: -صانعی؟ چرا اینجایی؟ برو سر کلاس فلور با من و من گفت: -چیر، خانوم مشاور نیستش؟ و یک لحظه دهانش را باز کرد و نفس عمیق کشید، نفس کم اورده بود. -تو برو سر کلاس، خانوم مشاور هم با مادرت حرف می زنه فلور این پا و آن پا کرد، دل در دلش نبود تا بداند مشاور به مادرش چه خواهد گفت. به داخل دفتر سرک کشید و مشاور را دید که مقابل یکی از میزها ایستاده بود، مشاور هم متوجه ی فلور شد، لبخند زد. فلور با نگرانی به او خیره شد. مشاور متوجه ی معنی نگاه فلور شد، سری به نشانه ی آرام بودن اوضاع، برایش تکان داد. فلور اما آرام نشده بود، فقط دوست داشت بداند آخر این ماجرا چه خواهد شد. صدای مدیر را شنید: -برو دیگه، برو سر کلاست فلور نگاهی به مادرش انداخت و عقب عقب رفت.... زیور پر چادر را رها کرد، قرص صورت زیباش نمایان شد. مشاور با نگاهی به چهره اش لبخند زد. فلور مادر زیبایی داشت. با همان لبخند گفت: -خوبین خانوم صانعی؟ ببخشید که توی نماز خونه هستیم، متاسفانه اطاق مشاوره نداریم و برای لحظه ی کوتاهی نگاهش روی دستهای در هم گره شده اش، ثابت ماند. زیور آه کشید: -نه، ایرادی نداره و بعد از لحظه ای مکث کردن، ادامه داد: -فلور خیلی از درساش نمره ی کم گرفته؟ من نمی دونم این بچه چرا درس نمی خونه -من فکر می کنم حواسش پرته و تمرکز نداره، از شما خواستم تشریف بیارین اینجا ببینیم چه مشکلی داره؟ زیور دوباره آه کشید: -مشکل؟ نمی دونم والله مشکلش چیه، خودش چیزی نگفت؟ مشاور کمی جا به جا شد: -توی خونه با هم اختلاف ندارین؟ -چرا نداریم خانوم جون، این بچه با زمین و زمون چپه، حرف گوش نمیده، تا دیر وقت بیرون از خونه است، پدر که نداره، منم و دو تا بچه ی صغیر دیگه که باید به اونا برسم، دلم خوش بود بزرگ شده عاقل شده، هیکلشو که می بینین، صد و چهل کیلو، هفت قلم می ماله به سر و صورتش، می بینین صورتش چه لک و پیسی داره؟ بخدا واسه همین آرایش هاست و یکباره حرفش را قطع کرد و از تهِ دل آه کشید. مشاور میانه را گرفت: -چرا اینقدر آه می کشین؟ صحبتها اذیتتون می کنه؟ زیور ...
رمان دگردیسی 4
زیور پشت در ایستاده بود و به سر و صدای طبقه ی بالا گوش می کرد، انگار حاج پرویز با روحی جر و بحث می کرد. گوشش را به در چسباند و به صحبتهایش گوش داد:-زن، خوب گوش کن چی میگم، یه بار دیگه بشنوم رفتی ور دل دخترهات نشستی و ضجه مویه کردی من می دونم و تو، نونت کمه، آبت کمه، چه مرگ به دلت افتاده؟ به خیالت که من از اون دو تا می ترسم؟ همچین با پشت دست می زنم تو دهنشون خون بالا بیارن، مگه این پسره رو چند شب پیش جلوی چشمت سلاخی نکردم؟ ها؟ فکر کردی می ترسم؟لبخند موذیانه ای روی لبهای زیور نشست. حاج پرویز بالاخره تکانی به خود داده بود، آنقدرها هم از دخترانش نمی ترسید. حالا هم نوبت او بود، باید خودی نشان می داد و حاج پرویز را بیش از پیش مجنون می کرد، شاید بش از این به خود تکانی می داد و خطبه ی عقد را می خواند. آن وقت از او می خواست مهریه اش سند شش دانگ همین خانه باشد، بعد از عقد هم مهریه را به اجرا می گذاشت. شاید هم بهتر بود قبل از هر چیزی، حسابی همه ی اعضای خانواده ی حاج پرویز را به جان هم می انداخت، مخصوصا هاجر و سمیه را که آتش بیار معرکه بودند. از هیچ کدامشان دل خوشی نداشت، اگر دیر می جنبید، شاید پدرشان را مجبور می کردند او و بچه هایش را از اینجا بیرون کند. با شنیدن صدای پایی که از پله ها پایین می آمد، به سرعت دست به کار شد، جارو را در دست گرفت و در خانه را باز کرد و خم شد و خودش را مشغول جارو زدن نشان داد. صدای قدمها نزدیک و نزدیک تر شد. زیور چادرش را رها کرد، چادر از مقابل نیم تنه اش کنار رفت و گردن و جناق سینه اش نمایان شد، زیور تلاش نکرد تا خودش را بپوشاند، همانطور که خم شده بود، نیم چرخ زد و با دیدن کفشهای مردانه ی حاج پرویز که دقیقا مقابلش از حرکت باز ایستاده بود، سر بلند کرد و چشمش به چشمان از حدقه درامده ی حاج پرویز افتاد. یکباره از جا پرید:-ای وای، شما کی اومدین حاجی؟و تند و سریع چادرش را روی سرش جا به جا کرد. همان چند ثانیه کافی بود تا هوش از سر حاج پرویز برباید. با زبان الکن شده به زیور زل زد. زیور با عشوه چشم از حاج پرویز گرفت و به زمین خیره شد:-کم پیدایی حاجی، بعد از اون روز که بچه مو زدی کبود کردی دیگه سراغمون نیومدیحاج پرویز خواست چیزی بگوید، اما انگار زبانش یاری نمی کرد، صحنه ای که چند لحظه ی پیش دید، او را گیج کرده بود. چادر زیور از روی نیم تنه اش کنار رفته بود، تنها یک تاپ به تن داشت، خم شده بود و ....با صدای زیور تکان خورد:-حاجی بچه ام تا صبح زوزه کشید بخداحاج پرویز بالاخره دهان باز کرد و با تته پته گفت:-عی..عیبی نداره، میثم هم حال...و روز بهتری نداشت، حو..حواسشونو جمع می کنن...و دستی به پیشانی عرق زده اش کشید:-چیزی احتیاج نداری؟ ...
رمان دگردیسی 12 و آخر
فلور خودش را روی تختخوابش پرت کرد و به هق هق افتاد. میان هق هق گفت: -خیلی بدی میثم، خیلی بدجنسی، من فکر کردم غم و غصه هام تموم شد، فکر کردم تو دوسم داری، و گریه امانش نداد و سرش را داخل تشک فرو برد. چند لحظه ی بعد، با پایین کشیده شدن دستگیره ی اطاقش، پلک هایش را روی هم فشرد و فریاد زد: -کسی نیاد تو، نمی خوام کسی بیاد صدای میثم را شنید و نفسش بند آمد: -فلور؟ بازم گریه می کنی؟ فلور جواب میثم را نداد، دوباره به یادش افتاد که از این خانه می رفتند. دیگر دیدارهای گاه و بیگاه شان نبود، دیگر کسی از پشت پنجره مراقبش نبود، دیگر کسی اشتباهاتش را به او گوشزد نمی کرد، دیگر نگاه های دزدانه و "دوستت دارم" های زیر لبی هم نبود. پلک زد و قطراتِ اشک، روی گونه اش سر خورد. با پایین رفتن تشک، خودش را عقب کشید. میثم روی تخت نشسته بود و به فلور نگاه می کرد که لجوجانه سرش را داخل تشک فرو برده بود. نگاهش روی هیکل چاقش لغزید. دوست داشت دست نوازشی بر سرش بکشد، اما خودش را کنترل کند، مولا علی را در دل صدا کرد، تصمیم داشت حتی سر انگشتانش هم با فلور برخورد نکند. دوباره صدایش کرد: -فلور؟ فلور جیغ کشید: -صدام نکن، خودم فهمیدم، ما از اینجا می ریم میثم آه کشید. با فلور منطقی صحبت کردن انگار کار حضرت فیل بود. سر چرخاند و دور تا دور اطاق را از نظر گذراند. اطاقش به هم ریخته بود، مانتو و شلوار مدرسه اش گوشه ی اطاق مچاله شده بود، کیف سبز و سورمه ای اش هم وسط اطاق ولو بود. با نگاهی به آن کیف، به یاد روزی افتاد که فکر می کرد فلور را برای همیشه از دست داده است، پلک زد و به شکرانه ی داشتنِ دوباره ی فلور، زیر لب گفت: -خدایا شکرت و نفس حبس شده اش را آزاد کرد و دوباره به فلور نگریست و گفت: -اگه گریه ات تموم شد بیا با هم حرف بزنیم فلور با بغض گفت: -من با تو حرفی ندارم میثم نفس عمیق کشید و گفت: -فلور با این کارا ثابت می کنی که هنوز بچه ای و بزرگ نشدی فلور باز هم جیغ کشید: -من بچه نیستم -خوب پس سرتو بلند کن با هم حرف بزنیم، با گریه که چیزی درست نمی شه فلور بینی اش را بالا کشید. خوب شاید حق با میثم بود، اصلا شاید با او حرف می زد و راضی اش می کرد تا پول هایش را از مادرش پس بگیرد. با امیدواری سر بلند کرد و با چشمانِ اشک آلود، به میثم زل زد. میثم چشمان سرخ فلور را که دید، بینی ورم کرده اش را که دید، قلبش تیر کشید. از ذهنش گذشت که ای کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند و جلوی وقوعِ خیلی از اتفاقات را می گرفت. باز هم آه کشید و گفت: -تو نسبت به دوست داشتنِ من شک داری؟ فلور لب برچید: -آره، تو دوسم نداری -دوست دارم فلور، خیلی زیاد دوست دارم، قبلا هم بهت گفتم ...
دانلود رمان بهادر
دانلود رمان بهادر از maryammoayedi فرمت pdf نام کتاب : بهادر نام نویسنده : maryammoayedi کاربر انجمن نود و هشتیا حجم : ۹٫۱۱ مگابایت خلاصه داستان: در مورد یه مرد جوون خودساخته هست که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشته تا اینکه اونم یه روز عاشق میشه اون هم عشق در نگاه اول.. “ با بلند شدن صدای اذون سرمو چرخوندم سمت مسجد محل…همونجایی که یکماه پیش دل و دینم رو باخته بودم…منی که به عشق و عاشقی اعتقادی نداشتم چوب بی ایمونیم رو بد رقم خوردم و تو همون نگاه اول شدم اواره یه جفت چشم عسلی .چشمایی که اگر چه حتی نیم نگاهی هم به من نکرد اما از همون دور هم وجودمو به اتیش کشوند و رفت..” فرمت کتاب : pdf رمز عبور : www.tak-site.ir با تشکر فراوان از رکسانا عزیز بابت تهیه این رمان زیبا دریافت کتاب قسمتی از متن رمان: باسای زندان رو گوله کردم و انداختم تو سطل اشغال…حالا یه بلوز کرم با یه شلوار به همون رنگ به تن کرده بودم…میشناختمشون…از لباسایی بود که تو کیش خریده بودم اونم با سلیقه ی سمانه…..آرش اینا رو باید از خونه اورده باشه….یاد خونه که
دانلود رمان گرگینه
عنوان کتاب:گرگینه نویسندگان:حوریه.الف و نارسیس لوانی تعداد صفحات پی دی اف:174 تعداد صفحات جار:663 منبع:سایت نودهشتیا خلاصه: راجع به پسری هستش که بنا به دلایلی در تیمارستان بستری شده و متاسفانه هیچکسی نمیدونه مشکلش چیه و نمیتونه حریفش بشه چون فوق العاده پرخاشگره...تا اینکه.....! دانلود(pdf) دانلود(جاوا) دانلود(epub) منبع:پاتوق رمان
دانلود رمان پریچهر
بخشی ازرمان پریچهربه نام آفریدگار یکتادر زندگی انسان گاهی دیگران سرنوشت را تعیین می کنند. زمانی که به گذشته باز می گردیم به لحظاتی برخورد می کنیم که با یک اتفاق ساده، دیگران توانسته اند زندگیمان را دگرگون کنند.این داستانی است از یک زندگی.مسافرین محترم ورود شما را به خاک ایران خوش آمد می گویم. ساعت 20:30 دقیقه به وقت تهران است. هوا هفده درجه بالای صفر و بارانیست. امیدوارم از پرواز لذت برده باشید. لطفت در جای خود نشسته و کمربند را ببندید. آرزوی دیدار مجدد شما را داریم.هومن- دیگه پامو تو این بشقاب پرنده نمی ذارم. اسمشو باید می ذاشتند شرکت هواپیمایی اتو معلق! خیلی خوب ازمون پذیرایی کردند که آرزوی دیدار مجددمون را هم دارن؟!من- چی می گی هومن؟ چرا غر می زنی؟دانلودرمان پریچهر