دانلود رمان دلواپسم براي تو
رمان آنشرلی(1)
خانم امیران ... خانم امیران ... _بله استاد. _خانم حواس تون کجاست اینجا اتاق خوابه یا کلاس درس؟ بفرما بیرون خانم... _نه استاد حواسم به درس بود ببخشید...(اره ارواح عمه ت)....این یک دفعه رو عفو کنید. همه با چشمانی که معلوم بود پر از خنده بود نگاهم می کردن اما به خاطر استاد خوش اخلاقمون، هیچ کس جرئت نمیکرد حتی کوچک ترین لبخندی بزنه. _این دفعه می بخشم تون... ولی تکرار نشه... اگر تکرار شد از کلاس حذف میشید. منم مثل ادمای مظلوم سرم و انداختم پایین و گفتم : _چشم استاد تکرار نمی شه. .کلاس که تمام شد داشتم جزوه هامو جمع میکردم و توی دلم هزار و یک فحش نثار اون استاد مهربونمون میکردم. نیلا_ساری دیشب باز تا صبح بیداری بودی؟ _تقریباً اره... دیشب فیلم جای حساسش بود نمی تونستم نگاه نکنم. نیلا_خاک تو مخت ...حداقل شب هایی که صبحش با استاد حکمت داریم، زود بخواب که اینطور آبروریزی نکنی. _بره گم شه. نیلا_بلند شو بریم. منم کیفم و برداشتم و پشت سر نیلا رفتم. _این مرد یکه رو دیدی چطور آبرو مو برد؟ براش دارم مردیکه ... نیلا_تو خواب بودی... حالا تقصیر اون بنده خدا شد... شب زودتر می خوابیدی تا اینطور نشه. یه چشمکی به نیلا زدم. _کلک نکنه دلت پیشش گیره ... تا دیروز که سایه اشو با تیر میزدی حالا شد بنده خدا؟ نیلا_برو بابا ...یه بار دلمون گیر کرد واسه هفتاد پشتم کافی بود. منظور شو فهمیدم ...نیلا کمی توی ناراحت شد ...محکم به پشتش زدم تا از این حال و هوا در بیاد. نیلا_ساری نزن وگرنه یه میت می کوبانم تو صورتتا! _منم برو بر می شینم تو رو نگاه میکنم حتماً؟ نیلا_مثلاً می تونی چیکار کنی. _منم ...راستی فردا اون سریال خاطرات یک خون آشام رو برام بیار خب؟ نیلا_خوب بحث و عوض میکنی... بگو کم آوردم... خلاص ... باش سریال رو واست میارم ولی فردا که کلاس نداریم؟ _باش خودم میام ازت میگیرم ...نیلا اونجارو داشته باش ... مبینا رو ببین ... چه کلاسی میاد ایـــــــش... نیلا داره میاد طرف خودمون. نیلا با حسرت نگاهش رو به مبینا دوخت و گفت : _خبر جدید رو فهمیدی؟ _خبر چی؟ نیلا_می گن با پسر داییاش نامزد کرده... پسره این قد خوشتیپ و خوشگل که حد و حساب نداره. _حتماً دو سه تا از این عشوه خرکی هاشو جلو پسره رفته اونم عاشقش شده! _پسره از این خر پول هاست. با کنجکاوی از نیلا پرسیدم. _تو از کجا می شناسیش. نیلا_پسره دوستِ پسرداییمه... اسمش سامیه ...حیفش ... _میگن خدا درو تخته رو واسه هم می سازن بدون پسره هم مثل مدینا ست. نیلا_مدینا چیه؟ _باید اسمش و مدینا بزاشتن نه مبینا ... مبینا با ناز و کرشمه به سمت ما اومد.مبینا_ســــــلام... خوبید. دستشو با ادا و اصول آورد جلو اول خواستم بهش دست ندم ولی بعد نظرم عوض شد و بهش دست دادم. طوری با ناز دست ...
رمان امدی جانم به قربانت...(8)
فصل هفدهم:شهلا چي شد؟اون با من چيکار کرد؟من چيکار کرده بودم که ازم عصبي بود؟با اينکه زده تو گوشم چرا حرف نميزنم؟چرا بلند نشدم بزنمش؟مگه من تکواندو کار نيستم؟مگه مشتاي من قوي نيستن؟مگه زورم بهش نميرسيد؟پس..پس چرا اينقدر آروم در مقابلش گذاشتم خورد بشم و دم نزنم؟چرا اينطوري شدم؟چرا اينکارو کردم؟آينمو از توي کيفم که کنارم افتاده برميدارم و اروم نگاهم ميره سمت چپ صورتم..به چشماي غمبار و گريونم زل ميزنم و ميخندم..به صورتم سرخم نگاه ميکنم و از توي آينه براي صورتم بوس ميفرستم..چرا؟چه دليلي داره؟با مقنعه ي مشکيم خون کنار لبم رو پاک ميکنم و همين که ميخوام بلند بشم چشمام گيج ميره و دستام سست ميشه و ميفتم دوباره روي زمين..يه آخ ميگم و ميشنوم که پري و سلماز با گريه دارن ميگن خدا ازش نگذره و منو از روي زمين بلند يکنن و روي يکي از صندلي ها ميشونن..سرم رو روي شونه سلماز ميذارم و پري از کلاس ميزنه بيرون..بعد از چند دقيقه با يه ليوان آب قند مياد پيشم و اول چند تا قطره به صورتم ميپاشه و بعد سرمو بلند ميکنه و اروم با بغض بهم ميگه:_ بخور عزيز دلم..بخورش..و من بدون اينکه بذارم يه کم ديگه بهم اصرار بکنه همه ر و تا ته ميخورم..و ميخندم!بعد دست هردوشون ميگيرم و ميگم:_ فهميدم...فهميدم چرا اينجوري شدم بچه ها...شما راست ميگفتين..من عاشقش شدم!خيلي وقته عاشقش شدم..و بعد ميزنم زير قه قه خنده و اونا رو هم مجبور ميکنم بخندن..وسط خنده ميگم:_ حس ميکنم حالم بهتره بريم بيرون؟سلماز نگران ميگه:_ مطمئني؟سرمو تککون ميدم و ميگم:_ من بيدي نيستم که با اين بادا بلرزم..ولي يه چيزي رو نفهميدم اينکه چرا ازم اينقدر عصبي بود؟ديدم کسي جوابمو نميده بهشون نگاه کردم که ديدم هر دوشون سرشون رو زير انداختن و لباشونو دارن ميجون..يه خنده نمکي زدم و گفتم:_ خاک تو سرتون که بلد نيستين راز رفيقتونو نگه دارين!اي نميرين شما ها...با بهت سرشون رو بالا اوردن و هر دوشون بهم خيره شدن و سلماز با تته پته گفت:_ تو..تو فهميدي کار...کاره ما بود؟يکي زدم تو سرش و گفتم:_ آره ببو گلابي جونم فهميدم!_ يعني الان از ما ناراحت نيستي؟با اينکه شکستم ولي خب...رفيقم بودن..چي ميگفتم بهشون...تو عالم رفاقتي نگرانم بودن و مثلا ميخواستن با اينکارشون بهم لطف کنن خب اونام بي نقصير بودن..بهشون خنديدم و گفتم:_ نه..ناراحت چي باشم بابا؟يه کم خنديدم ديگه..چيزي نشده که..هان؟ولي هم من هم اونا هممون فهميديم که خيلي چيزا شد...هر سه با هم رفتيم بيرون و من هر چي چشم چرخوندم يوسف نبود..بعد از يه کم ظاهر سازي جلوي بچه ها خدافظي کردم و راه افتادم سمت خونه...اينقدر توي راه گريه کرده بودم که چشمام از ورم داشت ميترکيد...بدون حرف رفتم ...
رمان سفید برفی 6
سمانه خانم با صدای بلند خندید و گفت:واییییییییییییییی خدا مرگم بده ببین چه عروسی درست کردمنرگس بلند خندید و گفت:اوا سمانه جون فکر شبشو نکردی هااااااااااابابا با این شکلی که تو درستش کردی این تا فردا صبح تلف میشههمه خندیدن و من سرمو انداختم پاییناون روز که با توهان رفتیم ویلاکلی بهم خوش گذشت .خیلی جای قشنگی بود و من قبول کردم عروسیمون اونجا باشه وقتی رسیدم خونه با کلی ذوق و شوق همه چیزو درباره ی ویلا برای نرگس تعریف کردماون شب از بس خسته بودم سرم و رو بالشت نذاشته بودم که خوابم بردفرداش با نرگس رفتیم و براش لباس خریدیمیه کت دامن شیری رنگ که خیلی هم به نرگس می یومداز اون موقع تا همین امروز انقدر استرس داشتم که نمی دونم چطوری روزا گذشتتو این دو هفته بقیه ی خرید هارو با توهان انجام دادیم .تو ایینه به خودم نگاه کردم واقعا شکل ماه شده بودم سایه ی صورتی رنگی به چشمم زده بودن که رنگ سبز چشمامو بیشتر نشون می دادابروهام از همیشه نازک تر شده بودلب هام با رژ صورتی ملایمی پوشیده شده بودواقعا خوشگل شده بودمولی...........................درسته لبام می خندید ولی چشمام غمگین بود همیشه دلم می خواست اولین کسی که منو تو لباس عروسی می بینه شوهری باشه که قلبم برای اون بزنهولی حالا................بیخیال بابا خودمو عشق هست .شکل گل شدم به نرگس نگاه کردم اونم خیلی خوشگل شده بود با اینکه ارایشش یخورده غلیظ بود ولی بهش می یومدتو همین حین سمانه خانم ارایشگرم اومد کنارم ایستاد و گفت:به به شاه دوماد اومد خانومازنای توی ارایشگاه کل کشیدن در همین حین تارا اومد تو ارایشگاه با شیطنت خاص خودش گفت:به به سلام زن داداش گل خودم .خیلی خوش اومدم من .چقدر همه منو تحویل می گیرنبعد اومد طرف منو با بهت بهم نگاه کرد و با تعجب پرسید:ببخشید خانم خوشگله شما این زن داداش بدترکیب من و ندیدین ؟با مشت زدم تو بازوش و گفتم:گمشو دیوونه_خندید و گفت:پدر سوخته چه خوشگل شدی ......................فکر داداش منو نمی کنی؟با عصبانیت نگاش کردم که خودش با ترس ادامه داد:بیچاره داداشمکفش پاشنه بلندم و از پام دراوردم و به سمتش گرفتم که خودش چند قدم رفت عقب و گفت:غلط کردم..................ببخشیدگلیا ولی خدا وکیلی خیلی خوشگل شدی ها سمانه خانم اومد پیشمون و گفت:خجالت بکشین اون بنده خدا پشت در ایستاده شما دارین اینجا از هم دیگه تعریف می کنین پاشین با کمک تارا بلند شدمسمانه خانم یه شنل انداخت دورم و کلاهشم گذاشت رو سرم و گفت :خوشبخت بشی عروسک زیر لب تشکر کردمنرگس و تارا رو سرم پول می ریختند و همه برام ارزوی خوشبختی می کردنبالاخره از ارایشگاه اومدیم بیرون BMW توهان و دیدم .خیلی قشنگ شده بودولی هرچی نگاه ...
سهم من از زندگی
- تو قصه جن و پری دلهره دم به دم نبود... مادربزرگ قصه ها شو بالای تاقچه جا می گذاشت... یک عاشق تازه نفس تو شهر قصه پا می گذاشت... قصه های قدیمی رو یک جور تازه می نوشت... آدم و حوا رو دوباره می گذاشت برن توی بهشت... یادش بخیر، گذشته ها شعرهایه مورد علاقمو تو دفتر شعر مینوشتم و بعدش برای یلدا و یاشار میخوندم بعضی موقع عجیب احساس دلتنگی میکنم تو فکر گذشته ها بودم که در اتاق باز میشه... میاد پیشم میشینه... رامبد: حالت بهتره؟؟ سری تکون میدمو میگم خوبم نمیدونم دکتر بهش چی گفته که دیگه تو چشماش اون شیطنته موج نمیزنه -دکتر چی گفت؟ رامبد: چیزی خاصی نگفت فقط گفت باید یه مدت استراحت کنی... تا یه مدت اجازه نداری بری سر کار... برات مرخصی رد میکنم... راستی تو قبلا هم دارو مصرف میکردی، درسته؟ -اوهوم رامبد: داروهات کجاست؟ -تو کیفمه، واسه چی میپرسی؟ رامبد: دکتر ازم پرسید دارو مصرف میکنی که منم گفتم آره... گفت داروها رو براش ببرم... کیفت کجاست؟ -تو اتاقمه سری تکون میده و میگه: تو بخواب من میرم خونه داروهاتو بیارم و بعدش از اتاق میره بیرون... ستاره چقدر بی معرفت شده... خیلی وقته برام زنگ نزده... رفتم خونه یه زنگی براش میزنم... خیلی خسته ام چشامو میبندمو خودمو به آغوش خواب میسپرم. فصل دهمبقیه اتفاقا خیلی سریع افتاد... رامبد میادو داروها رو به دکتر نشون میده و دکتر داروهایه جدید تجویز میکنه... حالم خیلی بهتر شده... هر چی به رامبد اصرار کردم که بذاره بیام سر کار قبول نمیکرد... یه هفته از اون روزا میگذره... تو این یه هفته رامبد خیلی تغییر کرده... فکر کنم دلش برام سوخته... جدیدا زیاد شبا دختر خونه نمیاره فقط دیدم که دو باری شیوا اومد که اونم زود رفت... خیلی باهام ملایمتر رفتار میکنه... الانم دارم لباس میپوشم تا رامبد منو برسونه دانشگاه... واسه ستاره هم زنگ زدم گفت دفترچه ی ارشد اومده... گفتم برام بخره بعد باهاش حساب میکنم که اون هم قبول کرد رامبد: یاس تندتر آماده شو، دیرم شده، باید برم شرکت سریع از اتاقم بیرون میام و میگم آماده ام... سری تکون میده و از سالن خارج میشه منم دنبالش میرم... ماشینو از حیاط بیرون میبره... درو میبندمو سوار ماشین میشم و اونم حرکت میکنه... وقتی رسیدیم رامبد میگه: همینجا منتظر میمونم کارت تموم شد بریم -احتیاجی نیست من چند جایه دیگه هم کار دارم رامبد: کجا؟ با تعجب بهش نگاه میکنم -یعنی من هر جا بخوام برم باید قبلش براتون توضیح بدم رامبد: تا تو خونه من زندگی میکنی آره... چون فعلا مسئولیتت با منه... همینجا منتظر میمونم تا بیای بعد میرم شرکت فلشمو برمیدارم بعد هم میریم جاهایی که کار داری... منتظرتم هیچی نمیگم چون میدونم هر چی هم بگم آخر کاره خودشو ...
پیمان عاشقی
اون روز قرار من با دوستانم ، آسايشگاه كهريزك بود . جايی بود بزرگ و با صفا و پر از نيمكت های رنگ وارنگ . اين قدر دارو درخت داشت كه در بين آنها گم می شدی ، افسوس كه فضای غم گرفته ای داشت . در محوطۀ آسايشگاه ، پيرزنها و پيرمردهايی را می ديدم كه هر كدام مشغول صحبت با دوستان و هم اتاقی هايشان بودند . بعضی ها هم در گوشه ای خلوت ، تنها و آرام نشسته بودند و انگار كه از تنها بودن بيشتر از با هم بودن لذت می بردند . مدت ها بود كه به آن جا می رفتم و با تعدادی از آنها گفتگو می كردم ، شايد موضوع تازه ای پيدا كنم ولی هيچ كدام نظرم جلب نمی كرد ، تا اين كه آن روز چشمم به اتاقی افتاد كه هميشه پرده هايی كشيده داشت و فقط سايه ای پشت پنجره ديده می شد . كنجكاو شدم كه اين اتاق متعلق به چه كسی است . به سراغ سرپرست آنها رفتم ، با ديدن من و دوستانم از جا بلند شد و گفت : ببينم بالاخره شما موضوع مناسبی پيدا كرديد يا نه؟گفتم : تا امروز كه نه و بلافاصله گفتم : خانم ارسلانی اون اتاقی كه بيشتر اوقات پرده هايش كشيده شده است مال كيه؟با تعجب گفت : چه طور مگه!؟گفتم : دوست دارم باهاش صحبت كنم . رو به من كرد و گفت : نه عزيزم! ايشون به درد تو نمی خوره ، چون وضعيتش با بقيه فرق داره . با گفتن اين حرف كنجكاوی من بيشتر شد . گفتم : منظورتون چيه؟ گفت : ببين عزيزم ايشون دوست نداره با كسی صحبت كنه ، چون به ميل و رغبت اونو بچه هاش نياوردند . هميشه هم دوست داره توی خلوت خودش باشه . از اتاقش هم بيرون نمی ياد . جاش هميشه پشت پنجره است . حالا فكر می كنی كه باز هم به دردت می خوره؟با اشتياق زياد گفتم : آره ، دوست دارم باهاش صحبت كنم ، امتحانش كه ضرری نداره . از نظر شما اشكالی داره؟ خانم ارسلانی سری تكان داد و گفت : هر طور ميل شماست . امّا آن روز چون ديگر وقتی برای ملاقات نبود به خانه رفتم و روز بعد با خوشحالی زياد از خانه بيرون آمدم و به طرف خانه سالمندان پيش رفتم . ماشين را جلوی گل فروشی نگه داشتم و يك دسته گل رز گرفتم و دوباره راه افتادم . از در كه وارد شدم بيشتر خانم ها با من شوخی می كردند و می گفتند كه وای دستت درد نكنه چه دسته گل قشنگی برامون آوردی . با خنده به همشون سلامی كردم و وارد سالن شدم . به اتاق خانم ارسلانی رفتم و بعد باهاش به طرف همان اتاق مورد نظر راه افتاديم . توی راه خانم ارسلانی رو به من كرد و گفت : خانم عزيز انتظار نداشته باشی كه با برخورد اول بشينه و سير تا پياز زندگيشو برای تو تعريف كنه . سرم رو تكون دادم و گفتم : نه خيالت راحت بالاخره من به حرفش می آرم . در را كه باز كرد با يك اتاق نسبتا" بزرگ مواجه شدم كه قالی رنگ و رو رفته ای وسط آن پهن شده بود . فضايی ساده داشت با پرده های حرير ...
رمان عشق با طعم گلوله (قسمت اخر)
فصل پانزدهم –قسمت اول -عشق است اين ، يا آتش ... اسفند 56 فرهاد : آن شب ، من و عباس تصميم گرفتيم از اين شهر برويم . بعد از مهماني ،عباس خانه عمه خوابيد و من به اتاق محسني رفتم . محصل ها هم رفته بودند اتاق خودشان .به محسني گفتم :-مي خواستم يه چيزي رو بهتون بگم و باهاتون مشورت کنم محسني ريش هاي کوتاهش را خاراند :-چيه ؟ راجع به يزدليه ؟-نه راجع به يه قتله .از ديشب تا حالا دل تو دلم نيست محسني بلند شد و در اتاق را از داخل چفت کرد و گفت :-چي ؟ قتل ؟-آره ...قتل . قتل يه ساواکي يکهو چشم هايش گشاد شدند و آب دهانش را قورت داد :-نکنه ....-نکنه چي ؟-هيچي . يهو چيزي به ذهنم رسيد.حالا تعريف کن ببينم باز چه دسته گلي به آب دادين ؟-من و يزدلي ، فرماني رو کشتيم .-ها ،همين ساواکيه که همه جا پيچيده ؟-آره ،ما اونو کشتيم و بعد جريان فوزيه و زير زمين و قتل رو براش گفتم . چشمان محسني برق زدند :-مي دونستم.من به قدرت شما جوان ها ايمان داشتم .بلند شد و پيشاني ام را بوسيد -فرهاد ، تو منو روسفيد کردي . -ولي جون اون دختر در خطره . جون من و عباس هم .-هر مبارزه اي ، خون مي خواهد ،شهيد مي خواهد . اما من دوستاني در شهرباني دارم .با اطلاعاتي که تا حالا گرفته ام ، هيچ کس ، هيچ ردي از قاتل ها نداره ، وگرنه تا حالا اومده بودن دنبالتون -اون لات ها ،اونا که فوزيه رو تعقيب مي کردن ، حتما ديدن که فوزيه رفته پيش فرماني ، پس ميرن دنبال اش -فکر نکنم ديده باشن . بعدهم اگر ديده باشن، محاله برن چيزي بگن ،چون مي دونن صاف رفته اند تو دل آتش . به اول کسي که شک مي کنن خودشونن . اونام نمي يان دستي دستي خودشون رو گرفتار کنن . شوخي که نيست . قتل يه مامور عالي رتبه ساواکه .-پس خطري مارو تهديد نمي کنه ؟-نه . انشا الله -من و يزدلي مي خواهيم از اين شهر بريم -کجا ؟-تهران -چرا ؟ گفتم که خطري شمارو تهديد نمي کنه. -من مي دونم . اما يزدلي خيلي ترسيده . مي ترسم به خاطر ترس شديدش ، نتونه طاقت بياره و يه طوري جريان لو بره . يه مدتي مي برمش تهرون ، بلکه حالش عادي شد ، مطمئن باشين زود بر مي گرديم .فقط ...-فقط چي ؟ سرخ شدم و سرم را انداختم پايين . محسني،آرام ، زد پس گردنم :-فقط چي ؟-فو ..فوزيه ، من براش نگرانم . مي خوام شما از دور ، طوري که خودش متوجه نشه مواظبش باشين محسني خنديد :-پدر عشق بسوزه . از گوش هاي سرخت همه چي رو فهميدم ، دل رو دادي رفت ، به قول شاعر :به يک نگاه تو دل ربا دلم بردي شکسته کاسه درويش را کجا بردي آب دهانم را قورت دادم و گفتم :-نه ، اون ....دختر بي پناهيه . براش نگرانم . بدجوري شکنجه شده محسني صداش رو پايين آورد :-خاطرت جمع باشه . مگه ما اينجا بوقيم . ما يه گروه مبارز هستيم که حتي تو شهرباني هم جاسوس داريم . از امروز شما ...
رمان دالیت 23
هستي-بهرام و اميرعلي تو بيمارستان دعواشون شده،اميرعلي دماغ بهرامو شکونده هردوشون الأن بازداشتگاهند-خاک بر سرم براي چي؟!!هستي-سر من و تو دعواشون شد،چرا اين خروس جنگي رو کنترل نمي کني؟-کدوم پاسگاه هستين؟هستي-هميني که تو بولوار بيمارستانهنينا-چيشده؟-اميرعلي با پسرعمه ش دعواشون شده،سند خونه کجاست يعني!؟اميرعلي حتما بازداشته ديگه..نينا-بازداشت براي چي؟-دماغ بهرامو شکوندهنينا-يــيـه«زد به گونه ش و همينطور که دنبال من ميومد گفت»خاک بر سم دماغ شکونده؟!همينطور که کشوهاي کمد رو باز ميکردم و دنبال سند ميگشتم گفتم:-اميرعلي اشتباهي دکتر شد بايد سرباز ميدون جنگ يا گلادياتوري چيزي ميشد با اين روحيه ي خشنشبالأخره سند رو پيدا کردم و لباس پوشيدم و با نينا رفتيم کلانتري،صداي بهرام مي اومد همينطور هم صداي اميرعلياميرعلي-نه دماغتو نبايد مي شکوندم بايد گردنتو مي شکستمبهرام-منم مشتمو اشتباهي حواله ي چونه ت کردم بايستي تو سرت ميزدم تا بزمجه بازيات يادت برهاميرعلي-چایيدي داداشمأمور پليس-ساکت ميشين يا هر دوتاتونو بفرستم بازداشتگاه؟!هستي-چرا هر دوتا قربان؟!اين وحشي ارازل و اوباشو بندازين زندان که باعث به خطر انداخت امنيت اجتماعيه(ســـــــــام علــــيک امنيت اجتماعي،اين سام عليک تيکه کلام هم اتاقيم هس که وقتي تعجب ميکنه لوتي وار و کشيده اين تيکه رو ميندازه و همه منفجر ميشن از خنده آخه خيلي باحال ميگه)اميرعلي-اوهـوء امنيت اجتماعي،تو خودت معضلي برا جامعهنگاه اميرعلي به من افتاد که تو چارچوب در ايستاده بودم و درجا از رو صندلي بلند شد و يکه خورده و کمي عصبي گفت:اميرعلي-نگــار!-س..سلام«قلبم هري ريخت،سر و صورتش کبود و سرخ بود»خاک بر سرم سر و صورتت چرا اينطوريه؟!اميرعلي-کي گفت بياي اينجا؟هستي-مناميرعلي-شما بيجا کردي که بهش خبر داديبهرام-نه تو انگار آدم نشدي؛به زن من...اميرعلي-بشين ببينم بابا،زن من،کدوم زن؟!مگه آدم از تو خيابون زن ميگيره که تو گرفتي احمق؟...بهرام-تو چي تو از کجا گرفتي؟از نشئه خونه بيمارستان...اميرعلي جست زد طرف بهرام و هممون جلوشو گرفتيم،اميرعلي عصبي داد زد:اميرعلي-بهرام زبونتو ميکشم بيرون...درمورد ناموس من کسي حرف بزنه...-اميرعلي،تو رو خدا بس کن مگه بچه ايد کُري ميخونيد چتونه شما دوتا؟بيبينيد چه بر سر هم آورديد؟!اميرعلي آرنج منو گرفت از جمعيت دور کرد که نينا گفت:نينا-بابا شماها فاميليد از يه خون و گوشت هستيد،قباهت داره،دکتر اين مملکتيد،الأن فرقي با دوتا پسربچه ي 17 18 ساله نداريد..!اميرعلي برگشت منو نگاه کرد و گفت:اميرعلي-چرا اومدي؟-دارن ميندازنت زندان چرا اومدم؟!اميرعلي-زندان؟!مگه قتل کردم؟!هستي-اونجا ...
رمان جايى كه قلب آنجاست 5
بعد از رفتن آن ها سامان رو به من کرد و گفت:خوب بهتره بريم بشينيم.آيدا دستت طلا دوتا چاي بيار بخوريم. آيدا مهربانانه لبخند زد و بعد از اينکه فنجان هاي خالي را داخل سيني جمع کرد از پذيرايي بيرون رفت صهبا کمي خودش را روي مبل جابه جا کرد و گفت:سامان راستي راستي حال آقا جون بَدِ؟ سامان جواب داد:نه بابا يه کم فشارش افتاده.چيزيش نيست که. _راست ميگي.بگو جون مامانم. _آره جون سميرا.حالش خوب. _تو مي گي به خاطر... سامان با عجله ميان حرفش دويد و گفت:نمي دونم. آيدا با سيني چاي آمد و سامان با زرنگي موضوع صحبت را عوض کرد:قربون دستت.مي گم بس که واسه اين خواستگارات چاي آوردي خوب فرز شديا.حالا اگه صهبا بود يه کم تفاله چايي ته استکان مونده بود و باقي اش تو نعلبکي موج برمي داشت. آيدا خنديد و گفت:اذيتش نکن سامان يه چيز بهت مي گه دلخور مي شي. سامان لبخندي به روي صهبا زد و گفت:خواهر کوچيکه با مرامتر از اين حرفاست. بعد اولين فنجان چاي را برداشت و به دست من داد براي لحظه اي کوتاه دستش با دستم تماس گرفت فنجان دوم را براي خودش برداشت و گفت:تو چقدر داغي رز.تب داري؟ تب داشتم هرم نفسم داغ بود شقيقه هايم نبض مي زد در سرم احساس سنگيني و درد مي کردم اما با اين وجود به رويش لبخند زدم سامان نگاه دقيقي به صورتم انداخت و گفت:حالت خوبه؟ سري تکان دادم و گفتم:بله خوبم. _پس چرا رنگت مثل ماست شده.تبم که داري. صهبا سرش را تکان داد و گفت:راست ميگه سامان،رنگت مثل مهتابي شده حالت خوب نيست؟ _من خوبم فقط کمي سردرد دارم. آيدا با لحن پرمهر و دلسوزانه اي گفت:مي خواي برات قرص مسکن بيارم. تشکر کردم و گفتم:نه نه احتياجي نيست کمي که استراحت کنم خوب مي شه. سامان در حالی که فنجانش را بالا می برد سری تکان داد و گفت:خیلی خوب چایت رو که خوردی می برمت به اتاقم می تونی یه کم بخوابی. سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خوردن چای به همراه سامان به اتاقش رفتم.اتاق بزرگ و زیبایی بود که با دقت و سلیقه خوبی چیده شده بود منظره باغ از پنجره بزرگ اتاق درست مثل تابلویی محصور شده در یک قاب نقاشی به نظر می رسید.پرده های مغز پسته ای با گل های رز کرم رنگ با کاغذ دیواری کرم تلفیقی زیبا و بکر داشت که به روح انسان آرامش می بخشید ترکیب رنگ در آن اتاق آن قدر استادانه و دلنشین بود که بی اختیار ناباورانه پرسیدم:اینجا اتاق توئه؟ سامان لبخند زد:کلبه درویشِ قابل شما رو نداره. نگاهم در اتاق چرخید یک تخت با روکشی به رنگ پرده های اتاق در کنار پنجره بود مقابل تخت آن سوی اتاق تلویزیون، دی وی دی و ضبط صوت مرتب داخل دکوری چیده شده بود میز مطالعه تقریباً پائین اتاق بود و در کنارش قفسه ای از کتاب ...
رمان بازی عشق ۵
خب من ک گفتم کارم طول میکشه نیازی نبود ب خاطرم بیدار بمونی میگرفتی میخوابیدی ؟از روی مبل بلند شدم ب طرف اشپزخونه رفتم -ب خاطر تو بیدار نموندم ... داشتم درس میخوندم -اها ... اونوقت کتابات کجاست -کجا داره باشه .. تو اتاقم دیگه ... امده بودم استراحت کنم ی لیوان اب ریختم و ب طرف اتاقم رفتم -نفس -چیکارم داری .. میخوام بخوابم -هیچی .. شب بخیر اعتنایی نکردم ... در اتاقمو بستم لیوان روی میز گذاشتم .. خودمو روی تخت انداختم ... خسته بودم .. ذهنمم مشغول ....این چ بازی بود ک مهرداد با من شروع کرده بود ... حالا ک کار نداره خیلی دلم میخواست بدونم تا این موقع شب کجا بود .. از فکر اینکه تا الان پیش نازیلا بوده عصابم خورد شد چشمام روی هم گذاشتم تا بخوابم کمتر فکر کنم ... نیم ساعت بود ک دراز کشیده بودم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبرد از سر جام بلند شدم تا برم نت گردی بلکه چشمام خسته شه خوابم بگیره ک صدایی توجهمو جلب کرد اروم در اتاقو باز کردم ... صدا از اتاق مهرداد میومد ..ب طرف اتاقش رفتم در اتاقش ی کمی باز بود جوری ک متوجه نشه ی نگاه داخل اتاق انداختم .. داشت با تلفن صحبت میکرد -نه نه ... مهران حوصله ندارم ... میفهمی ... من دوستش دارم .. اینو بفهم ادمممممممممممممم -..............-ههههههه .... فک میکنی برای من اسونه ... اون فقط و فقط مال منه .. مال من ... ب هیج وجه هم ازش دست نمیکشم از کی دست نمیکشه ... یعنی تا این حد نازیلا رو دوست داره -ببین مهران حوصله بحث ندارم .. من خودم میدونم دارم چیکار میکنم ... الانم اگه اجازه بدی میخوام بخوابم .. فردا کلی کار دارم .. امروز امیر از دستم خیلی اعصبانی بود اههههههههههه .. درست حرف بزن دیگه .. امیر کدوم خریه اخه-خب فردا میرم ببینمش ..-.....-چی ؟؟؟؟؟؟؟؟ ارهههههههههه خیلی دلم براش تنگه .. حرف نزن بذار بخوابم بای با قطع کردن تلفنش منم خودمو سریع کنار کشیدم به اتاقم رفتم .... تو دلم هر چی فحش بلد بودم نثار روح نازیلا کردم ... ****************** -نفس نمیخوای بگی چی شده تو این دو ماه ادم قبل نیستیا -سیما میخوام ی چیزی بگم -چی / خب بگو خودتو خالی کن -خب من .. من -تو چی ؟- من احساس میکنم .. یعنی فقط ی احساس و ازش مطمئن نیستم - اهههههههههههههههههههههههه .. بگو دیگه - من فک میکنم ک مهرداد و دوست دارم اخیششششششششششششش .. راحت شدم بالاخره ب یکی گفتم ب سیما ک با ی لبخند بدجنسانه داشت نگاهم میکرد -چیه چرا اینجوری نگاهم میکنی .. خوشگل ندیدی-ای ناقلا .. معلوم نیست مهرداد چیکار کرده ک اینجور میگی دوستش داری کتابمو برداشتم تا ب سرش بزنم ک فوری از روی نیمکت بلند شد و پا کذاشت ب فرار منم دنبال -سیما وایستا ... - سرشو برگردوند همون طور ک داشت میدوید -زرشک ... وایستم ک منو بزنی ... کور خوندی ...