دانلود رمان خالکوبی برای موبایل
رمان خالکوبی 40
با ظرف بستنی و گوشی تلفن به دست، مقابلم ایستاده بود. صورتش باز بود و برق توی چشم هایش، بیش تر از خنده ی از اتفاق وسیع روی لبش، به چشم می آمد..! کنار رفت تا وارد خانه شوم. بی آنکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم و راهِ پله های بالا را در پیش گرفتم. دنبالم آمد و با صدای هنوز ته خنده دارش توی گوشی گفت: نمی دونم. بهش می گم، اگر اوکی شد بهت می گم. داخل اتاق شدم و روسری و کیفم را روی تخت انداختم.. برگشتم. مشتش را جلوی دهانش گرفته بود و سعی داشت جوری بخندد که جنتلمن پشت خط، متوجه نشود. قبل از اینکه قدم دیگری بردارد، در را بستم...زیر دوش ایستادم و آرزو کردم که آب ، غبار این روزهایم را بشورد و.. ببرد.. آرزو کردم.. و یادم نبود که هیچ کس به برآورده کردن آرزوهای من، ننشسته...چشم هایم را بستم و ملافه را به دورم پیچیدم.. قطره های آب از موهایم می چکید.. صورت و گردنم را خیس می کرد و تا روی قلبم راه می گرفت... ملافه ی سفید را تا روی چشم هایم کشیدم و سعی کردم سردرد آزار دهنده را به بالش زیر سرم منتقل کنم... قرار نبود هیچ اتفاقی بیفتد. توی آن پاکت به ظاهر خصوصی! هم هر چه که بود، دردی از من دوا نمی کرد. قرار نبود هیچ چیز عوض شود.. دنیا تکان نمی خورد.. و من، هر چه می گشتم.. سر رشته ی این کلاف هزارتو را پیدا نمی کردم... به پهلو چرخیدم.. کاش می شد زنگ بزنم و با دکتر حرف بزنم.. دکتر ها همیشه خوب بودند. تا مقابلشان می نشستی، بی هوا حس می کردی خوبی و برای آنجا بودنت، هیچ دلیلی جز تثبیت این حال خوب، نیست. سعی کردم شماره ی مطبش را به خاطر بیاورم.. هشتاد و هشت.. هشتاد و هشت.. هشتاد و.. باید به دکتر چی می گفتم؟! از این همه فاصله زنگ بزنم و .. چی بخواهم؟ مسخره نبود؟! قرار بود همه ی عمر مثل دیکشنری جیبی، همراه من باشد؟؟! سعی کردم به خاطر بیاورم آخرین آدمی که برایش درد دل کرده بودم، کی بوده.. فکر کردم.. فکر کردم.. یادم نیامد. چرا یادم نمی آمد..؟! نیاز که دوست صمیمی ام بود.. چرا آخرین باری که با هم حرف زده بودیم را.. آزاد..؟! شقیقه ام را فشردم.. آخرین چیزی که در دنیای سفید توی سرم وجود داشت، همین اسم بود. یک اسم، بدون پیشوند و.. پسوند... روی تخت نشستم. قطره های آب از موهای تیره ام روی تخت و ملافه سُر می خورد... صدا زدم: شبنم. بلندتر صدا زدم: شبنم..؟بار سوم.. خیلی بلند تر صدا زدم: شبنم؟!نمی شنید. جوابی نبود. شاید خوابیده بود. شاید هم هنوز داشت با وهاب.. با وهاب.. وهاب؟! دستم را گرفتم جلوی دهانم و خنده ام را خوردم..! هیچ وقت فکر نکرده بودم مردی بتواند بین دهان من و گوش های شبنم فاصله بیاندازد..! روی تخت افتادم و ملافه ی سفید را روی سرم کشیدم. خنده هنوز روی لبم بود و قبل از اینکه خوابم ببرد، ملودی ضعیف موبایلم ...
رمان خالکوبی 45(قسمت آخر)
به ناخن های مرتبم نگاه می کنم. چند روزی بود که مثل اولشان شده بودند. کاش این طوری نمی کرد امروز. سرم را بالا می گیرم. حالش بد است و حال بدش مثل بلوز سیاهی که پوشیده، توی تمام تنش دویده. ناراحتی اش را با همین بند بندِ بی بندم حس می کنم.. پوف محکمی می کند و محکم به مبل تکیه می دهد. نمی دانم از حضورت در شرکت بهم ریخته یا از حضورم بعد از یک ماه تعلیق و دوری خود خواسته.. همه ی آن حسی را که می خواهم می ریزم توی چشمم و با همه ی حالی که این روزها در چنته دارم، با همه ی آن رخوت و سکون و آرامش، نگاهش می کنم: اومدنم باید منو بیشتر آزار بده تا تو. اما من موقعیت تورو می فهمم. اما اگه مجبورم نبودم، بازم می اومدم. همین یک بارو . خودت گفتی ما از دیوار کسی بالا نرفتیم.. منم دلم نمی خواد جا بزنم و خودمو قایم کنم. سخته اما.. کارت داشتم. باید می اومدم.پوزخندش جر می دهد اتمسفر اتاق را: آره بعد از یک ماه!تمام این یک ماهِ حدودی، پا به پای من بود. لمس کرده بود این تعلیق را. خودش هم به آن احتیاج داشت اما انگار به غرورش.. بهش.. برخورده بود. یک ماه دوری کنم و دوری کند؟ خداوندا... منتظر و جدی نگاهم می کند. می گویم: مرسی که اون شب زنگ زدی و برام اون شماره رو گیر آوردی. واقعا ممنونتم. حالا...دست می برم توی کیفم و کاغذی که از نیاز گرفته ام را بیرون می کشم. می گذارمش روی میز نزدیک دستش و بی آنکه نگاهش کنم، جمله ام را تمام می کنم: میشه اینو امضا کنی..حرکتی نمی کند. لحظه ای بعد خم می شود و با دو انگشت کاغذ را از روی میز به طرف خودش می کشد. نگاهش می کنم. منتظر.. امیدوار. می گوید: این چیه؟!و صدای سردش قدرت انداختن ترس توی دل هر کسی را دارد..کاغذ را محکم تکان می دهد: این چیه ساره؟؟!قبل از اینکه جوابش را بدهم، کاغذ روی میز پرت می شود به طرفم و در همان احوال یک گوشه اش پاره می شود.. بلند می شود. صورتش قرمز است. نیاز اشتباه می کرد. امروز یک کم قاطی نیست، دیوانه است. متأسفم.. اجازه نمی دهد صوتی از دهان نیمه بازم خارج شود: خوبه! واقعا خوبه! بعدِ یه ماه پا شدی اومدی اینجا که از من تشکر کنی بعد یه کاغذ استعفا بدی دستم؟؟! - بذار حرف بزنیم چرا عصبانی می شی.- حرف چی رو بزنیم؟! خریت من؟!!قفسه ی سینه ام سنگین می شوم. غصه می خورم.. همان طور که چشم هایم دور صورتش می گردند، غصه می خورم.. نمی دانم برای کی بیشتر. لب می زنم: اینجوری نمی شه. باید وابسته به این کاغذ نباشم تا بتونم ببینم. باید در بند این شرکت نباشم تا بفهمم.- وابسته ی چی بودی این مدت؟ چیو بفهمی؟ نه تو واقعا می خوای چیو بفهمی؟؟!!اگر از تصادف جان سالم بدر بردم، از این اتاق را مطمئن نیستم.. - عصبانی هستی. نمی فهمی چی می گم. یه لحظه آروم بگیر خواهش می ...
رمان خالکوبی 11
دستم را میان موهایش.. فرو می برم....فک سفت شده ام را تکان می دهم و از روی جبر... از سر زیستن اجباری.. از سر ایستادن... به بهای نشکستن تمام کسانی که دوستشان دارم..... روی تخت.. نیم خیز می شوم....- پاشو علی.... پاشو.... پاشو منو ببر خونه.... حالم داره بهم می خوره از بوی بیمارستان..... پاشو علی....و علی... که تمام مقاومتش... در برابر صدای سرد و التماس های بی روح من.... فرو می پاشد....اشک هایش را کنار می زند و کمک می کند که لبه ی تخت بنشینم....همان طور که پاهایم آویزان مانده... می رود که روسری ام را از روی صندلی آن طرف تر بیاورد....- حا... حاج خانوم... کجاست....؟!و چقدر... شکنجه می شوم.. بابت پرسیدن.. تمامی سوال هایی که حقم است...، اما.... توان پرسیدنش...، در من... نیست.............روسری به دست و مات، از آن سوی اتاق چهار پنج متری، نگاهم می کند: ICU !!!دستم روی ملافه ی سفید بیمارستان... چنگ می شود...و سقوط فشار خونم را.... به سرعتی باور ناکردنی توی بدنم... احساس می کنم.....نمی دانم چی توی صورتم می بیند که ادامه می دهد: وقتی.. وقتی از بیمارستان زنگ زدن خونه... حاج خانوم گوشی رو برداشته بود... با.. با آقاجون میان بیمارستان... سکته ی... سکته ی مغزی کرده ساره..... حالش اصلا خوب نیست.....به سرامیک های سفید و تمیز کف اورژانس نگاه می کنم.....« ببین چه پسر خوبیه!!؟ مگه نگفتی احمد اخ و تفه؟؟!! بیا!!! یکیو واست پیدا کردم که نه نتونی بش بگی!! یکی که هیچ ایرادی نمی تونی ازش بگیری!!! خوب، خانواده دار.....!!!! چشم پاک............!!!!! »پاهای ناتوانم را... پی حل کدامین معادله ی لاینحل زندگیم... بکشانم.....؟!صدای پر از مادری و غصه دار و به گریه نشسته ی زنی.... پرده ی آبی اورژانس را.... پاره می کند.....- ساره جانم.....؟؟؟!می خندم..... تلخ..... و حالا... نمی دانم باید..... بیمار درد های خودم باشم....، یا پرستار درد های عزیزی که... برایم عمه وار.... مادری کرده..سرم را که توی آغوش بی منتش می گیرد.. تازه می فهمم... که چقـــــــــدر همه ی این روز ها... در سوگ نبودنش.. پرپر زده ام.....سینه ی گوشتی و بغل گرمش... هق هق های بی امان و چراهایی که به هر سوی محدوده ی کوچم اورژانس پرت می کند... لعن و نفرینی که می دانم هیچ وقت به دلش نبوده و نیست..... می دانم.. که عمه ی پسر پرست من... چقدر از دیدن وا رفتن دلبستگی هایش به مردی.. که عزیزش را بهش سپرده بود..... شکسته.......دست هایم را دو طرف صورتش می گذارم و اشک هایش را... پاک می کنم....- گریه نکن عمه.... ساره ت که نمرده این جوری زار می زنی.....سرش را می گذارد سر شانه ی شکننده ی من.....به علی درهم مچاله شده نگاه می کنم.....و فکر می کنم که....به راستی....، ساره...، هنوز نمرده.........؟!******************************پشت در آی سی یو.... انگاری که تمام روز های کودکی و نوجوانی ...
رمان خالکوبی 5
شادی این روز ها خیلی به من محبت می کند.... هر روز عصر می آید دنبالم و می رویم دنبال لباس و آرایشگاه و خرده کاری های مانده..... دیروز با بنز پدرش آمد دنبالم و کلی پزش را به من و ماکسیمای به قول خودش فکسنی کامران داد!!! بردم چهره ها و عروس هایش را دیدیم.... بدم نیامد.... از بین دو سه تا آرایشگاه خوب دیگر، این یکی را بیشتر دوست داشتم.... زنگ زدم به کامران.... گفت آرایشگرش را نگه داریم تا خودش را برساند! تعجب کردم! تا برسد به ما، ساعت از هشت گذشته بود.... جلوی در آرایشگاه با من و شادی احوالپرسی کرد و شمرده و جدی و با تاکید، به خانوم مهری گفت: به هیچ عنوان نمی خوام اغراق آمیز باشه... کاملا ساده و بدون زرق و برق زیادی.... فقط کافیه یه عروسک بتونه کاری شده تحویلم بدید!!! اینجا رو رو سرتون خراب می کنم!!!!!!!!!خانوم مهری ماتش برد..... قول داد و وقتی رفت، شادی دم گوشم گفت: بابا این دیگه کیه!!! قاطیه شوورت ها!!!!!!کامران من را کشاند نزدیک خودش و با مهربانی نگاهم کرد: خوبی عزیز دلم....؟!جلوی شادی خجالت کشیدم.... با اعتراض گفتم: چرا اینجوری حرف زدی باهاش؟؟؟گونه ام را کشید: شما دخالت نکن......دلم بدجوری گرفته بود... با حاج خانوم سر برنامه ی کامران برای ماه عسل بحثم شده بود... الا و بلا که مشهد!! کامران پرواز داشت.. گفته بود وقتی برگشتم، هر جا که خواستی می رویم.... و من علی رغم عشقم به امام رضا، نمی توانستم به کامران بگویم حاج خانوم چه گفته..... حاج خانوم می گفت بگو مامانم گفته.....!!!!زنگ زدم به کامران..... هق هقم پشت تلفن، قطع نمی شد.....- الو.. کامران....- ساره؟؟ تویی؟؟ چیه؟؟- کام..کامران.. بیا دنبالم..... بیا....کلافه شده بود: چی شده ساره جان؟؟ داری گریه می کنی؟؟ حالت خوبه عزیزم...؟!دستمال کاغذی خیس را توی دستم فشرده بودم: بیا دنبالم!! نمی خوام خونه باشم!!!- باشه باشه... اومدم! یه ربع دیگه می رسم....هرچی که دم دستم رسید را پوشیدم.... سر تا پا مشکی.... دویدم پایین.... حاج خانوم داشت با بهجت تلفنی صحبت می کرد... از آن حرف زدن های کج دار مریز..... نمایشی.... محض نگه داشتن آدم ها و پرت کردن تکه و کنایه ات، بهشان....دلم بهم خورد........!معده ام سوخت......در را بهم کوبیدم و زدم بیرون! کامران تکیه داده بود به ماشین و دست به سینه، انتظار می کشید.... خواستم بزنمش کنار و سوار شوم..... بازویم را گرفت....... سرم را تا جایی که می شد بردم پایین تا چشم های خسته و پر اشکم را نبیند..... خم شد: سارا...؟!سارا.... ساره.... هر جهنمی که می خواهی بگویی، بگو..........!!اشکم ریخت پایین.....دست برد و گونه ام را پاک کرد....چشم های خیسم را تا چشم های نگرانش بالا آوردم......دستم را زدم که کنارش بزنم: برو کنار... می خوام سوار شم..... که نفسش را فوت کرد بیرون..... نگاهی ...