دانلود رمان حس مبهم pdf

  • دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)

    نويسنده: اميدوارساخت و ارسال :فرزانهخلاصه: داستان درباره مرديه كه به سبب حادثه اي عشقي كه در 25 سالگي براش رخ داده، تصميم گرفته هرگز ازدواج نكنه... ولي بعد از ده سال كه مي خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور ميشه علي رغم ميلش زني رو...صداي چرخش كليد درون قفل به اندازه يک شوک، نفسش را گرفت. اين اولين باري نبود كه تنها مي شدند، اما ترسي مبهم در تنش نشست. در واقع اين ترس اختياري نبود، به هر حال هومن مرد بود و از لحاظ قدرت جسمي نا برابر!هومن در حال ورود به اتاقش گفت:- چرا ننشستي؟!و با نگاهي به چشمان مليكا كمي چهره اش جدي تر شد! خودش زودتر نشست، البته نه پشت ميز معاينه، و با اشاره ي دست او را دعوت به نشستن روي مبل روبرويي كرد.مليكا سعي كرد فكر كند، به اين مرد اعتماد كامل دارد و علاوه بر آن محرمش هم هست. با کمي تعلل نشست!حد فاصلشان ميز كوچكي بود كه روي آن فقط يک گلدان كوچك با دو شاخه گل مصنوعي قرار داشت. هومن اندكي خم شد و كليد را روي ميز قرار داد، روي ميز مقابل هر دويشان، ولي كمي نزديک تر به مليكا!دوباره برخاست و بي حرف بيرون رفت.به هنگام برگشت در يک سيني دو قوطي راني و دو بسته كيک و يک ليوان يک بار مصرف آورد و روي ميز قرار داد و خودش در يكي از قوطي ها را گشود و در حال ريختن محتويات آن داخل ليوان گفت:- چه خبرا؟مليكا نفس آرامي كشيد و گفت:- سلامتي.- طاها كجاست؟!- پيش مامانه.- اوهوم.و ليوان را به طرف مليكا گرفت.مليكا ليوان را به لب برد و جرعه اي نوشيد، اما تنش قرار نگرفته بود!هومن به دقت نگاهش مي كرد. خم شد و دستش را روي دستي كه ليوان را گرفته بود و لرزش مختصري داشت گذاشت و با اندک اخمي گفت:- چيه؟!مليكا با نگاهي گفت:- چي، چيه؟!هومن همان طور جدي گفت:- اين لرز يعني چي؟! تو از من مي ترسي؟!دانلود برای جاوا   دانلود برای آندروید   دانلود برای pdf   دانلود برای آیفون و تبلت epub



  • رمان نگاه مبهم تو

    بعد شام وقتی داشتم ظرف ها رو تو آشپزخانه میذاشتم..مادرم باز یاد آوری کرد که با سیاوش صحبت کنم !!"کلافه ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و گفتم :"_آخه چی بهش بگم مامان؟مادرم یکم نگاهم کرد و گفت :"_نمیدونم ولا ..!ولی خودت بهتر میدونی؟"بعد تو چشمام ذل زد و ادامه داد :"_عسل یه پسر ...اونم مثل سیاوش ...هیچوقت بی دلیل چیزی رو ول نمیکنه !_مامان آخی مگه من رو ول کرد ؟مادرم _عسل ول نکرد ؟"نمیدونستم چی بگم ..."سرم رو انداختم پایین و شروع کردم ظرف ها رو خشک کردن ...که مادرم باز گفت :"_عسل با تو بودم !"در حالی که ظرف ها تو دستم بود به مادرم خیره شدم ..!"_فکر کنم دوستم داشت !مادرم_فکر کن عزیزم ! داشت !"هیچی نگفتم ...""مادر ملیکا اومد تو آشپزخانه :"_فرشته بیا !! میخوان در مورد همون قضیه صحبت کنیم !"لبخند روی لب های مادرم نشت و گفت:"_باشه اومدم..!"بعد رو به من کرد و گفت :"_تو هم برو باهاش حرف بزن !"سرم رو تکون دادم و بقیه ی ظرف ها رو تو جا ظرفی گذاشتم و دنبال مادرم از آشپزخانه بیرون رفتم ..""رفتم تو سالن و چشمم به سیاوش خورد ..که با نیما داشت حرف میزد !"آروم به سمتشون رفتم ...وقتی بالای سرش رسیدم ...با خنده گفتم:"_ایول بابا ...رکورد خانوم ها رو زدین !نیما با خنده به سمت من برگشت و گفت:"_از چه نظر ؟"دستم رو جلوی صورتم گرفتم و باز و بسته اش کردم و گفتم:"_حرف زدن !"چون میدونسم جوابم رو میده سریع برگشتم طرف سیاوش و گفتم:"_سیاوش یه لحظه میتونی بیای؟"سیاوش سرش رو تکون داد و بلند شد .."منم به طرف در راه افتادم ..!"یه لحظه برگشتم سمت نیما تا عکس العملش رو ببینم ...""داشت نگام میکرد "نگاهمون به هم گره خورد ...لبخند زدم ...چشماش رو روی هم گذاشت و بهم لبخند زد !"از در ویلا اومدیم بیرون !""روی پله های ورودی نشستیم !""نمیدونستم از کجا شروع کنم !"چشمام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم ..."بوی دریا و صدای باد ...دل گرمی بهم دادن !با جرات بیشتری گفتم:"_به مادرم گفتم..."لبخند زد و گفت ":_خب ؟چی شد ؟!_گفت با خاله ام امشب صحبت میکنه !"سرش رو تکون داد و گفت:"_مرسی !_منم فردا به شیما میگم!"از هولم نمیفهمیدم چی میگم !""ضربان قلم به شدت رفته بود بالا ..!""ته دلم نالیییدم .."_چی بگم خدا ؟!"که سیاوش با لحن آرومش گفت"_عسل ..!چی میخوای بگی؟؟؟ و سکوت بهش خیره شدم ""خودش شروع کرد"_عسل رودربایستی نداریم که !"سرم رو تکون دادم و گفتم"_حرفای صبحت ادامه هم داشت سیاوش _ همش رو گفتم"به یه نقطه ی دور خیره شده بودم"_برای قانع کردن من بود ؟!سیاوش _عسل چی میخوای بگی؟برگشتم تو چشماش خیره شدم و گفتم:"_یه سوال ازت بپرسم .؟سیاوش_بپرس!_دوستم داشتی؟"هیچی نگفت""سکوت بینمون رو گرفت :"_آره !صبح هم بهت گفتم ..!داشتم .ولی ..!_سیاوش!"سیاوش بلند شد و به طرف ویلا رفت...:"برگشت ...

  • رمان نگاه مبهم تو

    با پا هایی لرزون وارد اتاق شدم ....یه آقای میان سالی پشت میز بزرگ نشسته بود ...با ورود من عینکش رو گذاشت روی میز و بلند شد ....مدیر _ خیلی خوش آمدی دخترم ..."با لبخند جوابش رو دادم که به صندلی جلوی میز اشاره کرد "روی صندلی نشستم که صداش رو صاف کرد و گفت :مدیر _ من تعریفت رو خیلی شنیدم دخترم...ولی خب خودم گفتم تعریف ..ولی حالا میبینم ..میفهمم نیما حق داشت انقدر ازتون تعریف کنه ...البته حقیقت رو گفته ..."سرم رو انداختم پایین و گفتم "_ ایشون لطف دارن ..."پدر نیما چند لحظه سکوت کرد و گفت "_خب دخترم ...اینطور که شندیم برای استخدام اینجا اومدی ....عسل _با اجازتون ....پدر نیما _ این از خوش شانسی منه که شما الان اینجایی ولی شرکت پدرتون ......"مکث کرد که من گفتم "_راستش دوست ندارم هرکی موفقیتم رو تو هر زمینه ای ببینه بگه ..."خب به خاطر پدرش بود ""ابرو هاش رو برد بالا و سرش رو فیلسوفانه تکون داد و گفت "_چه خوب ... طرز فکر جالبی داری دخترم...."بلند شد و از توی کمد یه برگه در آورد و بهم داد ..."پدر نیما _ این برگه ها رو پرکن .."با دقت تمام برگه ها رو پر کردم ...و روی میز جلوی پدر نیما گذاشتم "عسل _ خدمت شما ...."پدر نیما عینکش رو روی چشمش زد رو برگه رو زیر نظرش گذروند "پدر نیما _ خب "عسـل ...افشـار ...اوووم ...بله ""برگه رو لای یه پرونده ی مشکی رنگ گذاشت و گفت "_خب دخترم بازم میگم ...باعث خوشحالی من شد که اومدی اینجا ...از فردا شما میتونی بیای ..."واقعا تو دلم باورم نمیشد که انقدر راحت منو استخدام کرده ....هر جا رفته بودم با کلی منت آخرش گفته بودن نمیشه و کلی ادا در آورده بودن ....از خوشحالی دهنم باز مونده بود ...با شور و هیجانی که توی صدام بود گفتم"_واقعا باورم نمیشه ....بله حتما ....پدر نیما یه لبخند زد و گفت :_من گفتم دختر خوبی مثه تو رو از دست نمیدم ...فردا اومدی تو همین طبقه اتاق 8 ...خلوت ترین اتاق رو برات گذاشتم که راحت باشی ...فقط باید یه همکار غر غرو رو تحمل کنی ....یه کم فکر کرد و باز گفت :آدم بدی نیست ....میتونی تحملش کنی ....لبخندی زدم و با کلی تشکر از شرکت اومدم بیرون ....بلافاصله به ملیکا زنگ زدم ...عسل _ملیکا کجایی ؟ملیکا _نزدیکم الان میام دنبالت ...."ماشین ملیکا رو از دور دیدم ...و با شور و هیجان سمت ماشین رفتم ...وقتی سوار ماشین شدم "ملیکا _ چه خانم کپکت خروس میخونه ..!عسل _ملی باورت نمیشه بدونه هیچ حرفی استخدام کرد ....ملیکا _چه خوب ..برای ما هم جا هست ؟"با تعجب برگشتم سمتش و گفتم "_مگه خودت نگفتی فعلا حوصله ی کار نداری!! بعد از این که درست تموم شد میخوای کار کنی ...!ملیکا خندید و گفت :_آره بابا شوخی کردم خب بگو ببینم چه خبر؟"با شور و هیجان سمتش برگشتم و گفتم :_واااای ملی نمیدونی چه پدر ماهی داشت ...قد ...

  • دانلود رمان جدید الهه ناپاک

    دانلود رمان جدید الهه ناپاک

    دانلود کتاب رمان شاه پری حجله از رویا سیناپور خلاصه داستان:   خوب به یاد دارم که یک شب سرد زمستانی بود. ساعت را نگاه نکردم ،چون می دانستم که چند ساعتی بیشتر به سحر نمانده است . صدای زوزه ی گرگ از دل کوهستان شنیده می شد . همین که لای در را باز کردم ، کولاک فریاد وحشتناکی کشید و وادارم کرد که فورا در را ببندم . بخار تنها پنجره ی کوچک اطاقمان را پاک کردم . اما در تاریکی هیچ ندیدم جز نور ضعیفی که از دور سوسو می زد . دیگر نفسهای پدرم پیرم را که به شماره افتاده بود ، می شنیدم . صدای خرخر سینه اش و سرفه های مکررش نگرانی ام را بیشتر کرد . لحاف کرسی را تا انتهای گردنش بالا کشیدم و خاکستر روی زغال منقلی که زیر کرسی بود ، را کنار زدم تا گرمای بیشتری بدهد . اما سوز وحشیانه ای که از بیرون کلبه را محاصره کرده بود ، گرمای کرسی را ناچیز جلوه می داد. دیوار کلبه از تخته های پوسیده ای پوشیده شده بود که تنها محافظشان میخهای زنگ زده بود و با هر وزش بادی ، ناله می کردند.   دانلود رمان شاه پری حجله در ادامه مطلب . . .     دریافت رایگان رمان: shah-pari-hejle.pdf   دانلود رمان جدید آرامش خلاصه داستان رمان : داستان راجع به زن و شوهریه که به خاطر بیماریه زنه نمیتونن بچه دار بشن! ولی این شیوا خانوم که عاشق بچه اس، به شوهرش اصرار میکنه که هرجوری هست بچه دارشن، کاوه هم برخلاف میلش مجبور میشه!(یا بهتره بگم شیوا مجبورش میکنه!) ولی داستان تو اینجا خلاصه نمیشه … یعنی اصلا نمیشه!  شیوا سر زا میمیره یعنی بچه رو نجات میدن… کاوه از دخترش بیتا متنفره… با اینکه بیتا ثمره عشقشونه ولی کاوه ، بیتا رو مقصر مرگ همسرش میدونه و به خاطر اینکه دردِ، مرگ عشقش رو فراموش کنه به دوستای نابابش روی میاره. . ..   دانلود رمان در ادامه مطلب...   دریافت رمان: roman-Aramesh-98love.ir   رمان عاشقانه برای موبایل خلاصه داستان رمان عاشقانه خیانت به چه قیمتی :   یک پلیس زحمت کش و سرشناس داره زندگی خودشو میکنه و ماموریتاشو انجام میده ، که اعضای یه باند قاچاق که اونو مانع هدف های شوم خودشون میدونن درصدد از بین بردنش بر میان و تو این راه از . . .     دانلود رمان با لینک مستقیم در ادامه مطلب . . .   دریافت رمان:   جاوا:   khianat-be-che-gheymati.jar     آندروید و آیفون :   khianat-be-che-gheymati-android.zip   خلاصه داستان رمان مرا به یاد آور :   ستایش دختری است محجوب بدون شناخت در مورد مردان . . .اما عاشق میشود . . . در زمانی که حتی فکرش را نمی کند . . . اما در لحظه مُعود همه چیز از خاطرش فراموش می شود. . . داستان مرا به یاد آور زندگی عاشقانه یک دخترِ ساده و معمولیست، داستانی ساده و عاشقانه بدون رمز و راز مانند تمام عاشقانه ها پر است از تلخ و شیرین ...

  • دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27

    دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27

        دانلود رمان عشق و احساس من از fereshteh27     نام کتاب : عشق و احساس من   نام نویسنده : fereshteh27 کاربر انجمن نود و هشتیا   حجم : ۵٫۸۰ مگابایت   خلاصه داستان: داستان درباره ی دختری به اسم بهار است که با مادرش زندگی می کند..وضعیت زندگیشون زیاد خوب نیست تا حدی که اون مجبور میشه به محض اینکه دیپلمشو گرفت بره تو یه شرکت و بشه منشی اون شرکت.   .به خاطر زیبایی که داشته پسر رییس شرکت کیارش صداقت میاد خواستگاریش که بهار هم با اینکه علاقه ای به اون نداشته به خاطر وضعیتشون درخواستشو قبول می کنه و نامزد می کنند ..تو سفری که به شمال داشته با مرد جوونی رو به رو میشه که..اون هم کسی نیست جز سرگرد آریا رادمنش…توی مدت نامزدیش با کیارش خیلی اذیت میشه و ناخواسته و ناغافل مسیر زندگیش تغییر می کنه..البته در این بین سرگرد اریا رادمنش هم همراهشه.. و ادامه ی ماجراهایی که قراره توی این رمان برای بهار اتفاق بیافته..اتفاقاتی تلخ و شیرین..پر از فراز و نشیب که زندگی ساده ی بهار رو دست خوش تغییراتی قرار میده که بهار هرگز فکرشو هم نمی کرد زندگیش اینطور متحول بشه.. داستانی از عشق و دوست داشتن.. از یه دختر ساده با ظاهر و باطنی پاک و زیبا که تقدیر خواب های زیادی براش دیده و بهار باید با اون ها رو به رو بشه ولی اون تنها نیست. فرمت کتاب : PDF رمز عبور : www.tak-site.ir دانلود رمان عشق و احساس من با فرمت pdf پی دی اف قسمتی از متن رمان : دکتر اومد و زخم سرگرد رو معاینه کرد..خداروشکر عفونت نکرده بود..یه سری دارو که بیشترش پماد بود براش نوشت که یکی از پماد ها همراهش بود..گفت باید قبل از پانسمان روی زخمش مالیده بشه.. به خاطر سوختگی زخم جوش خورده بود و خونریزی نداشت..ولی جاش می سوخت و درد می کرد که با وجود این پماد طبق توصیه ی دکتر این سوزش ودرد رفع می شد.. بعد از رفتن دکتر..سرگرد رفت که به سروان محبی زنگ بزنه..من هم توی اتاق نشسته بودم.. بعد از ناهار حالم بهتر شده بود..دوست داشتم یه کم بخوابم..چشمام می سوخت.. تازه دراز کشیده بودم و چشمام داشت گرم می شد که در اتاق باز شد..

  • رمان آسانسور

    بهزاد- اين پالتو خيلي بهت مياد..اصلا قابل قياس با زماني كه اون روپوش سفيدو مي پوشي... نيستي...بهزاد- نمي دونم از چيه اين كار خوشت مياد كه انتخابش كردي ..بهزاد- اصلا بهت نمياد پرستار باشي ...بازم حرفي نزدم و برگشتم و به شماره ها خيره شدم..كه شماره ها داشتن.... رفتن به سمت پايينو نشون مي دادن..به طرف دكمه ها رفتم و چند باري دكمه ها رو فشاري دادم ...ولي دير شده بود كه در باز شد و يه مرد وارد شد ...و با فاصله از ما دو نفر ايستاد...در بسته شد و به سمت بالا حركت كردو پس از طي مسافت 3 طبقه در باز شد و مرد خارج شد..بهزاد دكمه رو فشار داد ...دختر از خر شيطون بيا پايين ...بهش خيره شدم ...خنده وشيطنت تو چشماش موج مي زد ..كه گوشيم زنگ خورد و درش اوردم ...بعد از قضيه نيما ديگه خيالم راحت بود كه ديگه باهام تماس نمي گيره ...يعني كلا ديگه محو شده بود...و هيچ خبري ازش نداشتم - سلامفرزاد- سلام كجايي ؟-يه جايي كار داشتم امدم اونجا ..فرزاد- كارت كي تموم ميشه ؟-تا نيم ساعت ديگه تمومه ..فرزاد- ادرس بده بيام دنبالت-نه خودم ميام ماشين دارم ..فرزاد- مياي بيمارستان؟-نهفرزاد- پس كي ببينمت...؟بهزاد بهم خيره شده بود ...-بذار كارم تموم بشه باهات تماس مي گيرم ...فرزاد با شوخي - دارم كم كم مشكوك ميشما..كجايي ؟به چشاي عسلي بهزاد خيره شدم ...كه صداي يه زن از اونور خط به گوشم رسيد فرزاد ..پس كي مياي ..زود باش ديگه - كسي اونجاست ..؟فرزاد- نه ..-نه ؟فرزاد- يعني اره يكي از همكاراست..-اين كدوم همكاره كه انقدر راحت اسمتو صدا مي زنه ..؟فرزاد- اسم منو؟-ارهفرزاد- اشتباه مي كني عزيزم...-امافرزاد- عزيزم حتما اشتباه شنيدي..برو به كارات برس ..هر وقتم كه وقت كردي باهام تماس بگير ..منو دارن پيج مي كنن... بايد برم و زودي گوشيشو قطع كرد ..به بوق اشغال با ترديد گوش كردمبه بهزاد خيره شدم..خنده اش گرفته بود و دست به سينه تكيه داد به اينهبهزاد- مي بيني همه امون از يه جنسيم..بهزاد- شما زنا هم بدتر از ما مرداييد ..ابروي راستشو بالا انداخت و گفت :داره بهت خيانت مي كنه؟...آي آي ...آي ..امان از دست اين مردا بهزاد- نگفته بودي شوهر داري ؟البته شايدم بي افته -ساكت شو...بهزاد- ساكت نشم مي خواي چيكار كني ؟چيزي نگفتمو رومو ازش گرفتم بهزاد- ببخش اونشبم ديدم داري باهاش حرف مي زني و اين شد كه كمي به مكالمتون گوش كردم ..و با توجه به حرفايي كه زدي.... فهميدم اين ادم يه روده راستم ندارهبهزاد- اگه فقط دوست هستيد ..بهتره دورشو يه خط قرمز بكشي ....و بعد با متلك - هميشه به شامه زنانه اعتقاد داشتم..و دارم ..با جديت و نگاهي عصبي سريع برگشتم طرفش بهزاد- .اره به افكارت اجازه بده كه رشد كنن...و به اون چيزي كه مي خوان برسندر حالي كه عصبي شده بودمو دستام ...

  • دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

    دانلود رمان گناهکار از fereshteh27

     نام کتاب :گناهکار  نویسنده :فرشته۲۷  حجم کتاب :۱۲٫۸ مگابایت پی دی اف , ۲٫۰۸ مگابایت اندروید ,۱٫۹۲ مگابایت جاوا و ۶۰۰ کیلو بایت epub  خلاصه داستان : خدایاگناهکارم؟!..جز این واژه ای بر خود و اعمالم نتوانم گذارم..چه کردم؟!..در این دنیای بزرگ..بین ادمهایی که کم و بیش خود به اغوش گناهان من روی اوردند ..من کیستم؟!..ایا تنها یک گناهکار؟!..کسی که با ریا خوی گرفته بود..با دروغ برادری می کرد..با نیرنگ های فراوان این و ان را فریب می داد..من..آرشام..کسی هستم که لقب گناهکار را روی خود گذاشتم..اری..تنها خود می دانم و خدایم..من چه هستم؟!..به راستی من کیستم خدایا؟!..    قالب کتاب : pdf,java,apk,epub  :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت پی دی اف  :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت اندروید  :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت جاوا  :دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش اول) : دانلود رمان گناهکار از فرشته ۲۷ با فرمت epub (بخش دوم) *به دلیل حجم بالای رمان نسخه ی epub در دو بخش تهیه شده و برای خواندن کامل رمان نیاز به دانلود هر دو بخش می باشد* قسمتی از متن رمان: با اخم غلیظی نگاهش کردم..گریه می کرد..برام مهم نبود..ای کاش خفه می شد..صداش رو اعصابم بود.. با صدای بلند رو بهش کردم و گفتم :هستی برو پایین ..دیگه حتی نمی خوام لحظه ای تحملت کنم.. با گریه داد زد :نمی خوام..آرشام..چرا درکم نمی کنی؟..تو که می دونی عاشقتم..چرا با من چنین معامله ای کردی؟..چرا؟..چــــرا؟.. از صدای شیون و جیغ هایی که می کشید کنترلم رو از دست دادم .. سریع از ماشین پیاده شدم..به طرفش رفتم..درو باز کردم..بازوشو تو چنگ گرفتم و کشیدمش بیرون.. در برابر من توان مقاومت نداشت..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت.. غریدم :بیا بیرون عوضی..دیگه نمی خوام چشمام به ریخت نحست بیافته..یا گم میشی..اونم برای همیشه یا همینجا کارتو یکسره می کنم.. یک طرف زمین خاکی بود و یک طرفه دیگه پل هوایی..کسی اون اطراف دیده نمی شد.. جیغ کشید:دیگه می خوای باهام چکار کنی؟..من عوضیم یا تو؟..ابرومو بردی..بدبختم کردی..به روز سیاه نشوندیم..دیگه چی دارم که می خوای ازم بگیری؟.. هلش دادم و با اخم گفتم :باهات چکار کردم؟..بهت تجاوز کردم؟..ازت فیض بردم؟..یه شب رویایی رو برات رقم زدم؟..چکارت کردم کثافت؟.. هق هق می کرد..به خاطر اشک هایی که روی صورتش جاری شده بود یه حلقه ی سیاه از مایع ریمل دور چشماش نشسته بود.. نشست رو زمین..زار می زد.. دلم براش نمی سوخت..اره..این رو برای اونها به حق می دیدم..اینکه خردشون کنم..اینکه اونها رو تا پای نابودی بکشونم..لذت می بردم وقتی می دیدم اینطور جلوم زانو زدن وشیون و زاری راه انداختند.. من..آرشام هستم..کسی که هیچ ...

  • رمان من یه پسرم

    بهار آب دهنش رو قورت داد ونگاهی به تایمر ماشین انداخت.ساعت00:00دقیقه یا به عبارتی همون 12 شب بود..!!! به تابلو های کنار جاده نگاه کردم: -به کاشان خوش آمدید... رو به بهار گفتم: -توی خود اصفهان زندگی میکنید دیگه؟ به آرومی گفت: -آره -الان کاشانیم..شهر گل وبلبل لبخندی زد وگفت: -خیلی کاشان رو دوست دارم..مخصوصا قمصرش رو -منکه تا حالا نرفتم...ان شالله بعدا با همدیگه میریم با لکنت پرسید: -الان..تو...حالت...خوبه؟ -آره عزیزم...چطور مگه؟ بهار دستش رو روی دستم که روی دنده بود،گذاشت وگفت: -یعنی مهیار دروغ گفت؟ -می خواست باهات شوخی کنه..دیدی که ،با منم لج کرده بود... نفسش رو باصدا بیرون داد وگفت: -آخیش..راحت شدم و با لحن مهربون تری گفت: -ماهانی جونم؟ -جونم؟؟!!! بهار-من خوابم میاد..خیلی -چرا زودتر نگفتی؟برو راحت عقب بخواب بهار-ازت میترسیدم ماشین رو کنار جاده متوقف کردم وگفتم: -خب...حالا برو بخواب از بین دوتا صندلی جلو،هیکل ظریفش رو رد کرد وروی صندلی عقب دراز کشید وگفت: -مرسی به طرف جلو چرخیدم وگفتم: -خوب بخوابی... . . . تقریبا ساعت4:30بود که وارد خود اصفهان شدم.واقعا خوابم می اومد.دیگه توان رانندگی نداشتم.به هتلی که جلوم بود نگاه کردم و واردش شدم. -سلام مرد جوونی پشت یه میز نشسته بود که با دیدنم لبخندی زد وگفت: -سلام..امرتون؟ -یه اتاق میخواستم چشمهاش رو ریز کرد وپرسید: -تنهایید؟ -تقریبا ابرویی بالا انداخت وگفت: -یعنی چی؟ به بیرون اشاره کردم وگفتم: -یه دختر بچه هم،همراهمه... با بی خیالی گفت: -متاسفم..اجازه ندارم بهتون اتاق بدم «به درک» -باشه..مرسی اومدم از هتل خارج بشم که صدام زد: -خانم..یه لحظه صبر کنید به طرفش چرخیدم وگفتم: -بله؟ یه جور خاصی سرتا پام رو نگاه کرد وگفت: -اگه دختر خوبی باشی،شاید بتونم برات کاری کنم. به چشمهاش زل زدم وبا انزجار گفتم: -من توی خیابونم بخوابم،از آدم وقیحی مثل تو کمک نمیخوام... وبا عصبانیت از هتل خارج شدم وسوار ماشینم شدم.سنگینی نگاهی رو حس کردم و به طرف هتل چرخیدم.دست به سینه وایساده بود درحالی که یه تای ابروش بالا بود،نگام میکرد.سوییچ رو چرخوندم پام رو محکم روی پدال گاز فشردم وباسرعت از اونجا دور شدم..داشتم همینطوری دور خودم میچرخیدم.خیلی هم خوابم می اومد که نمیتونستم حواسم رو جمع کنم.نگاهی به اطراف انداختم..هوا گرگ ومیش بود.کنار یه پارک نگه داشتم وقفل مرکزی رو زدم.سرم رو روی فرمون گذاشتم وچشمهام رو بستم.. با صدای جیغ بهار از جام پریدم: -آخ جون...رسیدیم -چته دختر؟زهرم ترکید... در حالی که روی صندلی عقب بالا وپایین میپرید،داد زد: -هورا...هورا..هورا... دو طرف سرمو چسبیدم و گفتم: -ساکت از بین صندلی ها رد شد وکنارم وایساد و با خوشحالی گفت: -مرسی ...

  • رمان محیا

    چادرمو جلوی آینه درست کردم ..._ نمیدونم پوشیدن این چادر چه سودی داره !!!مهیار از توی دستشویی داد زد : سود معنوی جانم ..._ مهیار زود باش ...مهیار _ پنج دقیقه ..._ ای بابا تو که یک ساعت پیش گفتی پنج دقیقه ...سرشو از توی دستشویی بیرون اورد و گفت : حرف توی دهنم نزار ...با حرص کوسنو پرت کردم طرفش و گفتم : مهیاااااااااار ...صدای مهلا از اتاقش میومد : مامان کتاب ریاضیمو ندیدی ؟_ روی میز کامپیوتر من بود دیشب ...از اتاقش اومد بیرون و گفت : امروز صبح گمش کردم ... دستم بودا .بابا _ اونکه روی ظرف عسله کتاب تو نیست ؟مهلا به طرف آشپزخونه دوید ... به ثانیه نکشیده صداش بلند شد ... مامان از اتاقشون بیرون اومد و کاغذ سفیدی رو داد دست بابا و گفت : محمد اگه ایندفعه سبزی ها رو دیر برسونی تو خونه رات نمیدم ... به مامان نگاه کردم ... موهای خرمایی که با موهای سفید تزیین شده بود ... هم قد من بود ... صورت سفید و چشمان عسلی ... بابا همیشه میگفت عاشق همین چشاش شده ... لبخندی زدم ... عشق مامان و بابا مثال زدنی بود ... بابا با عشق نگاشو به مامان دوخت و گفت : چشم خانم خانما ...صدای خواب آلود محسن باعث شد به طرفش نگاه کنم ...محسن _ من صبحونه میخوام مامان ...لبخندی زدمو رفتم طرفش و محکم بوسیدمش که صداش دراومد ...محسن _ اِ نکن بدم میاد ..._ دوسِت دارم مشکلیه ؟محسن خواست حرفی بزنه که بابا صدام زد ... به طرفش نگاه کردم .بابا _ با ما نمیای ؟_ نه بابا جون شما برید ...مهلا مقنعه شو درست کرد و پشت سر بابا بیرون رفت ... مامان _ کو مهیار ؟نگاهی به ساعت کردم ... باید سر ساعت 8 میرفتم پیش سرهنگ ..._ مهیار کجا موندی تو ؟ بخدا دیرم شدا .مهیار سرشو از در دستشویی بیرون اورد و گفت : یکم دیگه مونده .سرمو با کلافگی تکون دادم ... نشستم روی نزدیکترین مبل ... گوشیمو دراوردم ... مشغول گشتن توی گوشیم بودم که صدای مهیار باعث شد سرمو بلند کنم : من آماده ام نگاش کردم ... شیش یا هفت تیغه کرده بود ... مونده بودم کی صبح به این زودی میاد شرکتشون که اینهمه به خودش رسیده ... موهای سیاهش که طبق معمول چپ ریخته بود توی صورتش ... چشاش که عین چشای مامان عسلی بود ... و عین بابا سبزه بود ... در کل جزو جذابترین پسرای فامیل بود ... نگاهمو ازش گرفتم و بلند شدم و اومدم بیرون ... اونم پشت سرم اومد و سوار ماشین شد ... ماشینو که روشن کرد گفت : کارا چطور پیش میره ؟ هنوز پشیمون نشدی ؟_ اینهمه شما منو حمایت میکنید شرمنده میشم بخدا ... مهیار _ ما حمایتت میکنیم ولی تو اصلا با این کار جور نیستی !_ میشه بفرمایید کی حمایتم کردید تا منم بدونم ؟مهیار _ خیلی بی انصافی ... یعنی من تا به حال پشتت نبودم ؟!_ پشتم بودی ... ازم حمایت کردی و ممنونتم ولی توی این یه مورد پشتمو خالی کردی ...مهیار ...