دانلود رمان جدال پر تمنا pdf

  • دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    دانلود رمان هیجانی جدال پر تمنا برای موبایل و کامپیوتر

    لینک مستقیم شد :) نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده کتاب : هما پور اصفهانی کاربر انجمن نود و هشتیا سبک کتاب : هیجانی زبان کتاب : فارسی ساخته شده با نرم افزار های : پرنیان و پی دی اف تعداد صفحات : 584 قالب کتاب : جار و PDF حجم پی دی اف : 4 مگابایت حجم پرنیان : 528 کیلوبایت خلاصه داستان    همه چیز از یه جر و بحث شروع شد ... یه جر و بحث ساده ... و بعد کم کم تبدیل شد به یه جدال ... جدالی پر از شیطنت و عطش ... جدالی پر از تمنا ... جدالی بین حوایی از تبار مسیح و آدمی از تبار محمد ...   با تشکر از سایت www.98ia.com  و  هما پور اصفهانی  عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا .  دانلود نسخه موبایل  دانلود نسخه کامپیوتر



  • دانلود رمان جدال پر تمنا

    دانلود رمان جدال پر تمنا

       نام کتاب : جدال پر تمنا نویسنده : هما پور اصفهانی  

  • رمان جدال پر تمنا24

    *رمان*دکتر با قدم های خونسرد و چشم های یخی می یومد به طرفمون ... از جا پریدم ... مامان آراد دو تا نیمکت اون طرف تر از من نشسته بود ... کتاب دعاش دستش بود و همینطور که اشک می ریخت یه سره داشت دعا می خوند ... با تکون خوردن من غزل و فرزاد و حاج خانوم هم از جا بلند شدن ... دکتر مستقیم اومد سمت من ... زل زد توی چشمام و گفت:- همسرتون نیاز به یه عمل دیگه داره ... برای در آوردن لخته های باقی مونده خون ... شاید با این عمل بیناییش آسیبی نبینه ...با شوق گفتم:- مطمئنین دکتر؟!سرش رو تکون داد و گفت:- تا حدودی ... اطمینان نمی دم ... باید زیر چند تا برگه رو امضا کنین ...فرزاد اومد جلو و گفت:- خانوم دکتر فکر کنم مادرشون باید امضا کنن ...دکتر نگاهش رو بین ما چرخوند و گفت:- همسرشون کافیه ...- رسمی نیست ...می دونستم سر در نمی یاره! حالا فرزاد مجبور می شد براش توضیح بده ازشون فاصله گرفتم ... فقط داشتم خدا رو شکر می کردم که مامان آراد زبان بلد نیست ... وگرنه چشمای منو از کاسه در می آورد ... پوزخند نشست گوشه لبم! دکتر اول اومد طرف من و توجهی به اون نکرد ... خداییش منم بودم بهم بر می خورد! خدایا ممنون که نفهمید ... فرزاد تند تند حرفای دکتر رو براش ترجمه کرد ... و حاج خانوم سریع راه افتاد که بره برای عمل رضایت بده ... نشستم روی نیمکت ... سرم رو گرفتم بین دستام ... دینا جلوش چشمم تیره و تار بود ... اگه آراد به هوش نمی یومد ... اگه دچار نقص می شد؟! واقعا من باید چی کار می کردم؟ آراد خیلی مغروره ... اگه به هوش بیاد و بیناییشو از دست بده ... یا فلج بشه ... دیگه اجاطه نمی ده کنارش بمونم ... اگه هم اجازه بده من باید چطور باهاش رفتار کنم که غرورش جریحه دار نشه؟! خدایا اصلا آراد به هوش بیاد من خودم همه جوره نوکرشم ...خدایا آراد رو نبر ... اگه من هر گناهی کردم بذار تقاصشو خودم پس بدم ... خدایا یه موقع آراد رو به خاطر تقصیرای من نخوای بگیری؟ شاید من دل مامان آراد رو شکستم ... شاید همه اش تقصیر من بود ... شاید ... شاید ... صدای غزل منو به خودم آورد ...- فهمیدی چرا مامان آراد اینقدر زود خودشو رسونده؟- نه ...- بلیطش رو از خیلی وقت پیش گرفته بوده ...با تعجب چرخیدم به طرفش ... شونه هاشو بالا انداخت و گفت:- خیلی دلش پره ... گفت پسرم رو اینهمه سال تر و خشک کردم که به خاطر یه دختر توی روم وایسه ... وقتی آراد تو رو انتخاب می کنه و بر می گرده حاج خانوم هم پشت سرش می ره دنبال کاراش که بیاد پسرش رو پس بگیره ...پوزخندی زدم و گفتم:- حالا پسرش رو باید از خدا بگیره ... من که قبل از این اتفاق پسش دادم ...- اتفاقا بهش گفتم ... گفتم ویولت خانوم تر از این حرفایی که شما فکرشو بکنین! گفتم خودش آراد رو وادار کرد که برگرده ... حتی بلیط آراد رو که دست فرزاد بود ...

  • رمان جدال پر تمنا3

    *توی راه داشتم به این فکر می کردم که حالا چی کار کنم؟ پاپا اگه ماشین رو می دید منو می کشت! مامی هم سر دانشگاه باهام قهر می کرد ... باید یه کاری می کردم تا دلشون نیاد دعوام کنن ... از بچگی از دعواهاشون در می رفتم ... یا می انداختم گردن وارنا ... یا آرسن بیچاره ... خودم هم همیشه در حال مسخره بازی بودم ... اینبارم باید برم سراغ یکی از این دو تا .... نمی شه بندازم گردنشون ولی حداقل می شه یه جوری ضمانتم رو بکنن ... خواستم برم سمت شرکت آرسن ... اوه نه! بار قبل هم آرسن ضامنم شد ... اینبار دیگه پاپا محاله راضی بشه ... حتما ماشینو ازم می گیره ... باید برم سراغ وارنا ... راضی کردنش سخته ... ولی راضی می شه ... با این فکر روی پدال گاز فشار آوردم ... خونه اش توی طبقه دوم یه آپارتمان نوساز توی یکی از محله های متوسط غرب تهران بود ... پاپا برای جداییش هیچ کمکی بهش نکرد و وارنا خودش با پس اندازش و کمک های پاپای پاپا اینجا رو گرفت ... الان هم دنبال کاراشه که هر طور شده برای همیشه بره پاریس ... وارنا واقعا به درد اینجا نمی خوره ... شاید از دوریش ناراحت بشم اما ترجیح می دم بره جایی که خوش باشه ... ماشین رو توی پارکینگ خونه اش پارک کرد و با آسانسور خودم رو به طبقه دوم رسوندم ... زنگ در رو سه بار به صدا در آوردم ... این رمز من بود ... همیشه سه تا زنگ ... چند لحظه طول کشید تا صداش از پشت در بلند شد:- Oh mon dieu! Avez le tremblement de terre( اوه خدای من! زلزله اومد به زبان فرانسه)با پا کوبیدم به در و در جوابش گفتم:- باز کن درو! پسر بد اخلاق فرانسوی ...در باز شد و قد بلند وارنا توی درگاه مشخص شد ... خونه اش اینقدر تاریک بود که درست نمی دیدمش ... اما مشخص بود بالاتنه اش برهنه است ... یه شلوارک هم پاش بود ... سیگارش لای انگشت دستش می سوخت و همین که درو باز کرد موج دود از در اومد بیرون ... دماغم رو گرفتم و گفتم:- Pooh! (پیف!) خفه نکنی خودتو وارنا!از جلوی در رفت کنار ... وارد شدم و اون پشت سرم گفت:- غر زدن ممنوع! از دست غر های لیزا کارم به اینجا کشید ...مامی رو می گفت ... خودم رو پرت کردم روی کاناپه وسط پذیرایی و گفتم:- چقدر هم که تو بدت می یاد!خندید ... روی مبل کناریم نشست و زل زد توی چشمام ... طبق معمول دست گذاشتم روی صورتم و گفتم:- صد دفعه بهت گفتم اینجوری تو تاریکی زل نزن به من عین گربه می شی ... می ترسم!با خنده بلند شد ... پرده سرتاسری پذیرایی رو کنار زد و نور به داخل هجوم آورد ... حالا راحت تر می تونستم قامت خوش فرم برادرم رو ببینم ... یه فرانسوی اصیل ... من رنگ مو و رنگ پوستم رو از ماما به ارث برده بودم و برای همین خیلی هم شبیه فرانسوی ها نبودم ... اما وارنا کپی برابر اصل مامی و پاپا بود ... پوست سفید ... موهای طلایی و چشمای آبی ... زیاد از حد ...

  • رمان جدال پر تمنا17

    *رمان جدال پرتمنا*گاهم کشیده شد سمت آراد ... حس کردم رنگش ارغوانی شده ... لبخند زدم و گفتم:- نرسیدیم؟- چرا الان می رسیم ... توی همین خیابونه ...برا اینکه سر حرف رو با آراد باز کنم گفتم:- دانشگاهمون خیلی از خونه فاصله داره آراد؟آراد نفس پر صدایی کشید ... عین اینکه نفسش رو تا الان توس ینه اش حبس کرده باشه و گفت:- نه ... توی همون خیابونه ...- جدی؟!اینبار فرزاد گفت:- آره بابا ... پدرم در اومد تا تونستم توی اون برج دو تا واحد برای شما دو تا پیدا کنم ... البته واحد آراد آخرش هم دو خوابه شد ...- پس بزرگه!- آره ... یه بیست متری از واحد تو بزرگ تره ...آراد اومد وسط حرفمون و گفت:- کجا داریم می ریم فرزاد ؟فرزاد راهنما زد و ماشینش رو پارک کرد و گفت:- همین جا ...- چیه اینجا؟- یه فست فوده ... نمی شد بریم رستوران رسمی ...- چرا؟!- بابا اونجا باید رسمی بریم اینجوری که نمی شه .... حالا انشالله یه شب من و تو کت شلوار می پوشیم ویولت هم لباس شب ... همه با هم می ریم می ترکونیم ... راستی هنوزم اهل دیسکو و کلاب نیستی؟قبل از آراد من با هیجان گفتم:- وااااااااااای من عاشق دیسکوئم! بریم یه شب ... البته من کم کم که خودم همه جا رو یاد بگیرم دیگه نیازی به کسی ندارم و مزاحم شما نمی شم ...آراد رفت از ماشین پایین و در ماشین رو کوبید به هم ... فرزاد غر غر کرد:- این در بخوره تو ملاجت ... پکید! انگار ماشین باباشه ...بعدم چرخید سمت من و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده گفت:- نه بابا ... مزاحمت چیه؟ هر وقت خواستی به خودم بگو ... آراد که فکر نکنم بیاد ... هر بار قبلا ها می یومد اینجا خودمو می کشتم زیر بار نمی رفت که نمی رفت!برام مهم نبود ... من پاریس هم که می رفتم توی کلاب ها شب تا صبح همراه وارنا خودمون رو می کشتیم ... عاشق رقصیدن توی دیسکو بودم ... آراد می خواست بیاد نمی خواست هم نیاد ... من که نمی خواستم جرمی مرتکب بشم ... می خواستم برم برقصم ... همراه فرزاد از ماشین پیاده شدیم و آراد جلوی در دست به سینه استاده و منتظر ما بود ... فرزاد دستی سر شونه اش زد و هر سه با هم وارد فست فود شدیم ... اکثر میزا پر بود ... فضای رستوران هم تقریبا تاریک بود ... آراد با پوزخند گفت:- اینجا فست فوده یا کافی شاپ؟فرزاد سر میزی نشست و گفت:- هر دو ...من و آراد هم نشستیم و نگاهم کشیده شد به میز بغل دستیمون که کنار دیوار بود ... دختر پسری کنار هم نشسته بودن و توی نگاه هم غرق بودن ... یه لحظه به عشقی که توی نگاهشون موج می زد حسادت کردم ... دستم رو زده بودم زیر چونه ام و داشتم نگاشون می کردم ... فرزاد گفت:- شما دو تا چرا آدم خوار شدین؟ بابا الان غذا می یارن می خوریم ...همون لحظه پسر خم شد و لبهای دختر رو بوسید ... همچین دخترو کشید توی بغلش که خجالت کشیدم و سریع ...

  • رمان جدال پر تمنا5

    رفتیم داخل بوفه ... فکر کردم آراد رو هم با دوستاش می بینم ... دوستاش یه سری از بچه های ارشد بودن ... بچه های کلاس خودمون نبودن ... بیچاره به خاطر سنش مجبور بود با ارشدیا دوست بشه ... البته بعدا از آراگل شنیدم که از خیلی پیش تر با این ها دوست بوده ... حتی قبل از دانشگاه اومدنش ... آراگل منتظرمون بود ... نشستم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم:- داداشت نیست؟اخمی کرد و گفت:- حالا هم که اون ول کرده تو ول کن نیستی؟ مگه قول ندادی؟- بابا کاریش ندارم که ... فقط پرسیدم ...هنوز جوابمو نداده بود که سارا یکی از دخترهای چادری کلاس خودمون اومد سمت آراگل ... کاغذی گرفت به سمتش و با لبخندی دلبرانه گفت:- پس دیگه سفارش نکنم آراگل جونا ... حتما بیا که منتظرم ...آراگل هم با لبخندی مهربون گفت:- حتما عزیزم ... باید با مامان صحبت کنم ... اگه جایی کاری نداشته باشن خدمت می رسیم ...سارا بازم لبخندی زد و چادرشو با ژست خاصی جمع کرد و رفت بیرون از بوفه ... با تعجب به آراگل نگاه کردم و گفتم:- هاااااااااان؟از لحنم خنده اش گرفت و گفت:- هم کلاسی خودت بود ... نه؟- آره ... با تو چی کار داشت؟- خونه شون مولودی دارن ... آش رشته نذری هم می پزن ... من و مامانو دعوت کرد ...با تعجب گفتم:- وا! تو و مامانتو از کجا می شناخت این؟- اینو دیگه نمی دونم ...کاغذو از توی دستش کشیدم بیرون ... آدرس خونه شون بود و شماره اش ... شونه بالا انداختم و گفتم:- گفتی چی کار می کنن تو خونه شون؟- مولودی دارن ...- مولودی دیگه چیه؟با لبخند گفت:- یکی از مراسم های ما مسلموناست ... به مناسب ولادت امامامون ... یا مرگ کسایی که ملعون و بد بودن ما جشن می گیریم ... شعر می خونیم ... دست می زنیم ...- چه جالب! چه شعری؟- مدحه بیشتر ... در مورد اماما ...- وای منم دوست دارم ... تا حالا ندیده بودم ...- مامان منم روز مرگ عمر مولودی می گرفت ... ولی جدیدا برای ولادت امام علی می گیره ... دعوتت می کنم ...- عمر کیه؟نگار قبل از آراگل گفت:- عمر خلیفه دومه .... برای اهل سنت ...با تعجب نگاشون کردم ... آراگل با حوصله توضیح داد:- ببین همینطور که شما چند دسته می شین ... کاتولیک و پروتستان و ... اون یکی چی بود؟- ارتدوکس ...- آهان ... ما مسلمونا هم دو دسته ایم ... شیعه و سنی ... شیعه ها هم یه کم با هم تفاوت دارن ولی ما شیعه دوازده امامی هستیم ... اما اهل سنت اینطور نیستن ... اونا چهار تا خلیفه رو قبول دارن که امام اول ما می شه خلیفه چهارم اونا ...سریع گفتم:- و عمر می شه خلیفه دوم اونا؟- درسته ...- بعد شما واسه مرگ اون جشن می گیرین؟- همینطور که شما مسیحی ها با هم اختلاف نظر دارین ما مسلمونا هم داریم ... اما من خودم به شخصه به این جریانات راضی نیستم ... اخرش همه مسلمون هستیم و رو به یه قبله نماز می خونیم ... برای ...

  • رمان جدال پر تمنا23

    *رمان جددل پرتمنا*گوشیمو برداشتم و تند تند شماره فرزاد رو گرفتم ... به دومین بوق جواب داد:- الو ...- سلام فرزاد ... به دادم برس ...از صدای هق هقم جا خورد ... چند لحظه صدایی ازش نیومد ... چند لحظه بعد داد کشید:- ویولت ... چی شده ؟ آراد کجاست؟!!!- نمی دونم فرزاد ... دیشب ساعت دوزاده بود از خونه رفت بیرون ... حالش خیلی بد بود ...با حیرت گفت:- الان ساعت سه ظهره! دیشب تا حالا هیچ خبری نشده؟ زنگ هم نزده ...- نه!!!!- دختر تو الان باید به من بگی؟ چی شد که رفت؟ چرا جلوش رو نگرفتی؟ موبالش رو جواب نمی ده؟ زنگ بهش زدی؟هق هق کردم:- دعوامون شد ... قهر کرد رفت ... موبایلش هم گذاشته توی خونه ...- وای ... وای ! خیلی خب ... خیلی خب من الان می رم دنبالش می گردم ... حدس می زنم کجا باشه ... پیداش می کنم ...قبل از اینکه بتونه قهر کنه گفتم:- فرزاد ...- چیه؟- من بهش گفتم برگرده ... گفتم بره پیش مامانش ...داد کشید:- چی؟!!!- این بهترین راهه فرزاد ... آراد باید بره تا دلش یه دل بشه ... الان تردید داره ... الان خودش اینجاست دلش اونجا ... بره شاید بتونه مامانش رو راضی کنه ...- من چی بگم به تو دختر؟! آخه این چه کاریه؟با تحکم گفتم:- من هر کاری می کنم برای خودشه ... الان برو دنبالش وقتی پیداش کردی باهاش حرف بزن ... راضیش کن ... آراد باید بره ...بعد با هق هق گفتم:- دیشب قبول کرد که بره ... ترسم از اینه که رفته باشه ... بی خداحافظی ...- این که محاله! آراد نمی تونه از اینجا دل بکنه ... باید برم دنبالش ...- پیداش کن فرزاد !- همه سعیم رو می کنم ... فعلا نگران نباش ... خداحافظ ...بعد از این حرف قطع کرد ... نشستم لب تخت ... اشک از چشمام می ریخت ... بی اراده ... یاد دورانی افتادم که حتی نمی دونستم هق هق یعنی چه؟! گریه کردن در نظرم ریختن دو قطره اشک بود ... اما الان روزها بود که کارم شده بود هق هق ... فقط هق هق ...***شب شده بود ... هنوز هیچ خبری از آراد یا فرزاد نداشتم ... آراد که موبایلش رو نبرده بود ... فرزاد هم جواب نمی داد ... دوست داشتم سینه ام رو بشکافم و قلبم رو بیارم بیرون توی مشتم فشار بدم ... از زور دلشوره داشتم خفه می شدم ... صدای زنگ در که بلند شد پریدم بالا ... نفهمیدم چطور پریدم سمت در ... قبل از اینکه از چشمی در چک کنم کیه در رو باز کردم ... فرزاد و آراد پشت در بودن ... قیافه هر دو پکر بود و داغون ... بی توجه به حضور فرزاد پریدم توی بغل آراد ... فعلا هیچی برام مهم نبود ... همین که آرادم سالم بود ... همین که کنار خودم داشتمش برام از هر چیزی مهم تر بود ... آراد هم بی حرف فقط دستش رو انداخته بود دور کمرم ... نه حرف می زد ... نه مثل همیشه سعی می کرد منو بو کنه ... نفس های تند تند هم نمی کشید ... بعد از چند لحظه ازش فاصله گرفتم ... اشکای صورتم رو پاک کردم ... زل زدم توی صورتش ... ...

  • رمان جدال پر تمنا18

    *نگام کشیده شد سمت آراد ... نشسته بود کنار مامی و پاپا ... حسابی بحثشون گل انداخته بود ... مشخص بود که حسابی با پاپا مچ شده و خودشو توی دل مامی هم جا کرده ... خیالم داشت راحت می شد ... شاید می تونستم راضیشون کنم ... شاید! نگاه آراد چرخید سمت ما و همین که من زیر بغل آرسن دید چشماش گرد شد ... نمی خواستم ناراحت بشه مشت کوبیدم توی بازوی آرسن و گفتم:- ولم کن غول تشن! مگه من هم قد و قواره توام؟ وارنااااااااااا کمککککککککک!وارنا اومد جلو و با خنده منو از تو بغل آرسن کشید بیرون و گذاشت روی زمین ... بعد هم برادرانه خم شد و موهای سفید شقیقه آرسن رو بوسید ... خوب می دونست که اون موها به خاطر خودش سفید شده ... آراد با عذر خواهی از پاپا از جا بلند شد و سمت ما اومد ... آرسن زد سر شونه اش و گفت:- به داداش! با ما به از این باش که با خلق جهانی!آراد پوزخندی زد و چپ چپ به من نگاه کرد ... رفتم کنارش و همین که تنها شدیم پچ پچ کردم:- چپ چپش کجا بود؟برای اولین بار با صراحت توبیخم کرد! توی این مدت بارها کار خلاف ازم دیده بود ولی فقط حرص خورده بود! هیچ وقت توبیخی در کار نبود ...- برای چی اجازه می دی مدام بغلت کنه؟!!!- کی؟!!!- آرسن ...هول شدم و گفتم:- خوب ... خوب اون مثل داداشمه!- مثل داداشته؟!!! بله یادمه که ایشون هم همینو گفتن! اما مگه ما بچه ایم ویولت! هم من می دونم و هم تو که اون داداشت نیست! داداش تو فقط وارناست ... اینو بفهم ...سرم رو انداختم زیر ... چیزی نداشتم بهش بگم ... از نظر خودم کار خطایی نکرده بودم اما احساس آراد رو هم درک می کردم ... خیلی وقت بود که فرزاد با من دست نمی داد و می دونستم آراد چیزی بهش گفته ... پس مشخص بود که دوست نداشت آرسن هم منو بغل کنه ... حسادت و حس مالکیتش رو دوست داشتم! اما نمی دونستم چرا زبون باز نمی کنه و به عشقش اعتراف نمی کنه!!! بعد از توبیخ کردن من رفت سمت وارنا ... می دونستم که آرسن راجع به احساس من با وارنا حرف زده ... چون نگاه وارنا به آراد یه جور خاص بود!سه روز دیگه هم خونه وارنا موندیم ... ولی دیگه باید بر می گشتیم ... بیتشر از این نمی تونستیم توی کلاس ها غیبت کنیم ... توی این سه روز وارنا و آراد تبدیل به دو دوست صمیمی شده بودن و مدام با هم پچ پچ می کردن ... هر چی هم خواستم سر در بیارم چی می گن موفق نشدم ... آرسن هم بعضی اوقات باهاشون همراه می شد ولی نگاه آراد به آرسن هنوز هم خصمانه بود و همین من رو به خنده می انداخت ... توی اون سه روز پاپا و مامی هم حسابی عاشق آراد شدن و مامی خیلی صمیمی از آراد خواست وقتی برگشتیم ایران حتما خونه مون بیاد و بهمون سر بزنه ... خنده ام گرفت! کم پیش می یومد مامی از کسی همچین دعوتی بکنه! بالاخره بعد از سه روز همراه آرسن به فرودگاه رفتیم ... ...

  • رمان جدال پر تمنا26

    بگین حاج آقا ...- مطمئنی دخترم؟- از ته قلب ...- خونوادت؟- قرار نیست کسی بفهمه ... من باطناً این کار رو می کنم ...- کاش همه مسلمونا عین تو دینشون رو می شناختن و با همه وجود عاشقش می شدن ...لبخندی زدم و گفتم:- بگین ...حاج آقا شروع به خوندن دعا کرد ... چند تا سوره زیر لب خوند که توی نوای همه شون غرق شدم و بعد به من نگاه کرد و گفت:- آماده ای؟وضو داشتم ... رو به قبله نشسته بودم ... لباسام تمیز بود ... عطر زده بودم ... سرم رو به نشونه آره تکون دادم ... حاج آقا به نرمی شروع کرد:- همراه من تکرار کن ...بازم سرم رو تکون دادم ... صدای لرزون حاج آقا بلند شد:- اشهدان لا اله الا الله ...بغض افتاد تو گلوم ... زمزمه کردم :- اشهد ان لا اله الا الله ...توی دلم گفتم خدایا به وحدانیتت شهادت می دم ... حقا که جز تو خدایی نیست ...حاج آقا گفت:- اشهد ان محمد الرسول الله ...چشمامو بستم و با همه وجودم گفتم:- اشهد ان محمد الرسول الله ...خدایا به رسالت محمد پیامبرت شهادت می دم ... خاتم انبیا ... پیامبری که حضرت مسیح هم آمدنش رو بشارت داده بود ...حاج آقا بغض کرده گفت:- مبارکت باشه دخترم ...سرم رو تکون دادم ... بغضم ترکید و اینبار خودم گفتم:- اشهد ان علی ولی الله ...این دیگه جز شهادتین نبود ... اما من می خواستم شیعه باشم ... می خواستم مولام مثل آراد امام علی باشه ... خدایا شهادت می دم که ولی تو و اولین اماممون امام علیه ...اشک از چشم حاج آقا روان شد ... من هم هق هق می کردم ... گفتم:- حاج آقا من به شما مدیونم ... شما خیلی چیزا رو به من یاد دادین ...- نه دختر ... تو روحت اماده پذیرش بود ... من وظیفه ام رو انجام دادم ... فقط یه سوال ...کنجکاوانه نگاهش کردم ... گفت:- به خاطر همسرت که مسلمون نشدی؟ اگه اینطور باشه قبول نیست ...آهی کشیدم و گفتم:- نه حاج آقا ... آراد هم خبر نداره ... گفتم که من باطناً مسلمون شدم ...لبخند روی لبای حاج آقا نشست ... برای بار هزارم تشکر کردم و از جا بلند شدم ... پرواز داشتیم ... باید هر چه سریع تر بر می گشتم ...***یه دست آراد روی شونه وارنا بود و یه دستش رو شونه فرزاد ... منم داشتم پشت سرشون از پله های هواپیما می رفتم پایین ... آراد به سختی قدم بر می داشت و همه هواش رو داشتن که نیفته ... همین که می دونستیم خوب می شه بهمون انرژی می داد .. خودش هم خوشحال بود فقط اینطور موقع سعی می کرد چشمش تو چشم من نیفته ... خدایا کاش زودتر خوب بشه که نخواد از من خجالت بکشه ... من نمی خوام آرادم حس کنه کمبودی داره ... برای من مهم نیست ... مهم فقط خود آراده ... همه رفتم یاز هواپیما پایین ... غزل و فرزاد هم همراه ما اومده بودن چون یم خواستن مراسم عروسیشون رو توی ایران برگذار کنن و به قول آراد شاید هم همزمان با مراسم ما ... توی فرودگاه آرسن و خونواده ...

  • رمان جدال پر تمنا9

    اینو که گفت وحشت کردم و پا به فرار گذاشتم ... آراد همینطور که دنبالم می دوید پیرهنش رو از چوب لباسی چنگ زد و تنش کرد ... من بدو ... اون بدو ... رفتم سمت حیاط ... آراگل با چادر نمازش از اتاقش مامانش پرید بیرون و با دیدن ما با وحشت گفت:- وای یا پنج تن! چی شده؟وقت نداشتم جوابشو بدم ... پریدم توی حیاط ... آراد هم دنبالم دوید و داد زد:- گفتم پاتو از گلیمت دراز تر نکن ... نگفتم؟داد زدم:- می خواستی کتابمو پاره نکنی ...بعد از این حرف پریدم پشت ماشینش و سنگر گرفتم ... قیافه اشو دیدم که خنده اش گرفته ولی به زور خنده اش رو قورت داد و گفت:- حقت بود ... برای این کارم یه بلایی سرت می یارم که حواست باشه با بزرگترت شوخی نکنی ...- شوخی؟! نه نه اصلا هم شوخی نکردم ... خیلی هم جدی بود!- خب پس حالا آدمت می کنم ...رفت سمت شلنگی که یه گوشه افتاده بود ... با ترس دنبال راه فرار بود ... ولی از هر طرف که می رفتم منو می گرفت ... صدای آراگل بلند شد:- خجالت بکشین! آراد ... تو بیا برو تو ... زشته به خدا ...- نه نه ... نمی شه آراگل ... باید این دوستتو آدم کنم ...- من آدم بشو نیستم آخه من ...پرید وسط حرفم و گفت:- لابد فرشته ای ...- نه من الهه ام!شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو گرفت سمت من ... هوا خیلی سرد بود ... دقیقا وسط دی ماه بودیم ... با اون وضعیتی که اومده بودیم بیرون به اندازه کافی داشتیم یخ می زدیم ... آب بازی رو کم داشتیم ... پریدم پشت ماشین و آب پاشید به ماشین ... جیغ زدم:- نکنننننن یخ می زنم!- منم میخوام ازت آدم یخی بسازم ... تو منو سکته دادی ... منم تو رو ... عادلانه اس!وای حالا چه غلطی بکنم؟ آراگل داد زد:- ول کن آراد سرما می خوره! این بچه بازیا چیه؟آراد غش غش خندید و گفت:- نگاش کن! نگاش کن تو رو خدا ... ترسو رفته قایم شده ...جیغ زدم:- ترسو خودتی ...یهو چشمم افتاد به جلوی پام ... یه کم جلوتر از پام یه گنجیشک بی حال افتاده بود ... فکر کنم مرده بود ... با ترس دست دراز کردم و گرفتمش ... زیر بدنش خونی بود ... حتما با تیرکمون بچه ها زده بودنش ... بغض گلومو گرفت ... قلبش آروم آروم می زد ... حسش می کردم پس نمرده بود ... بی توجه به موقعیتمون پریدم بیرون و گفتم:- آراگل ... بیا اینو ببین ...ولی هنوز حرفم تموم نشده بود که یخ زدم! دستام از هم باز موند و دهنم هم باز شد ... آراگل جیغ زد و پرید به طرفم ... گنجیشک رو جوری بالا گرفتم که خیش نشه ولی خودم خیس آب شدم ... آراد بی شرف شلنگ رو گرفت اونطرف و گفت:- اینم تلافی کارت ...در حالی که دندونام می خورد به هم و نمی تونستم روی پا بایستم بی توجه به آراد گنجیشک کوچولو رو گرفتم سمت آراگل و گفتم:- مرده؟!آراگل تازه متوجه گنجیشکه شد ... آراد هم با کنجکاوی اومد سمتمون ... آراگل گرفتش و گفت:- آخییییی!آراد پرسید :- چی شده؟!دندونام ...