دانلود رمان تمنای وصال
رمان تمنای وصال
نام رمان : تمنای وصال نویسنده : الناز محمدی کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب (مگابایت) : ۴٫۶ (پی دی اف) – ۰٫۴ (پرنیان) – ۱٫۲ (کتابچه) – ۰٫۵ مگابایت (epub) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، epub تعداد صفحات : ۴۶۹ خلاصه داستان : تمنا …دختری باروحی به لطافت باران ، الهه ای بی تمثال در قلمرو عشق …آمد تا مؤمن به عشقش کند، عشقی حقیقی ورای آدمیان حریص …آمد تا طعم تلخ و گس مانند زهر تکرارها را از کامش بزداید …آمد تا زمزمه روز و شبش شبیه لالایی دلنوازی بر لبهایش و کنار گوش او دوست داشتنی ترین تکرارش شود …“تو فقط عشقی زمینی بودی یا معجزه ای حقیقی تمنای دلم…” قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com با تشکر از الناز محمدی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB) قسمتی از متن رمان : فصل اولصدای سرخوش شادش مانندموجی ازانرژی درفضای خانه طنین انداخت_سلام !من اومدم.مادر باشنیدن صدای او لبخند به آورد .ازبالای کانترسر کشید وپاسخش راداد .همزمان صدای تارا هم بلند شد:_به به سلام عرض شد آتیش پاره ی پرسروصدا!احوال شما؟تمناکه درحال دراوردن مقنعه ازسرش بود باشعف به خواهرش نگاه کرد ولحظه ای بعد با خوشحالی وسایلش راهمانجا کناردررهاکرد وبه سمت آغوش باز خواهرش تقریبا هجوم برد._چه عجب ازفامیلای شوهرت دل کندی ؟سوگل کو؟نکنه واسه خودشیرینی دادی دست خواهرشوهرت تاباهم برن ودورایران وبگردن؟نمیدونستم یه عروسی تو شمال میتونه اینقدر جذاب باشه وکلهم خانواده از یادت بره چه برسه دلتنگشون بشی!تاراباچشمهایی درشت شده وپرخنده گفت:_اظهار دلتنگی به سبک روزه یا واقعا اوضاعمون قمردرعقربه؟_حیف که ازم بزرگتری والا اظهار دلتنگی ای برات میکردم که دیگه اسم خانواده سامان بیاد کهیر بزنی!آخه تو نمیدونی من دوروز سوگلو نبینم دیوونه میشم. ودوهفته است رفتید؟مادرباسینی شربت از آشپزخانه بیرون آمد ودرهمان حال گفت:_مگه بنده خداها دعوتت نکردن؟خودت نرفتی!_ازاون حرفا بود مامان؟مگه امتحان نداشتم؟_پس دیگه دست ازخط ونشون کشیدن بردار!_آخه تامن حال این خانم وآقا رو جانیارم آروم نمیشم!حالا سوگلم کو؟تارا با حفظ لبخندش ودرحال نوشیدن شربت گفت:_داخل اتاق سابق مامانش خوابه البته اگه خاله اش بااین همه سر وصدا بذاره!تمنا باقی شربتش رایک نفس سر کشید وبرخاست._بیخود !هرموقع رفت پیش عمه اش بخوابه! برچسب : android, epub, iphone, jar, Java, PDF, آندروید, آیفون, الناز ...
رمان تمنای وصال - قسمت آخـــــــــر
_بااونم آرزوی رفتن به اون دنیا روداشتی؟_بامسیحا جهنمم براش بهشت میشد!امیر پلک برهم نهاد و دست به گونه اش کشید:_منم بهشتو بهت میدم،قول میدم!... باورکن دوستت دارم!هوای ابری دل تمنا به چشمهایش هجوم برد ،امیر نوید بهشتی را میداد که غصبش کرده بود! سکوتش ادامه دار شد تااو رهایش کرد.روبرگرداند وبه شهر ونماهای کهنش چشم دوخت وماشین درجاده سرنوشتش راه افتاد... هرچه پیش رفت دلش خالی تر شد.. دلتنگ تر شد... بهانه گیر تر شد... چشمهایش رابست،انگار دستی به سوی پرتگاه هولش میداد ولی نه! باپای خودش میرفت!....نفهمید چقدر گذشت اما توقف ماشین را حس کرد. دست امیر روی بازویش نشست وصدایش آرام آمد:_پیاده شو... رسیدیم!حتی نگاه نکرد ببیند کجاست فقط اطاعت امر کرد... پیاده شد ،سرما بیداد میکرد،باران تند شده بود وشلاق وار برتنش ضربه میزد. به دنبال دست هدایتگر او برگشت اما... پاهایش به زمین چسبید ونگاهش مات ماند... با ناباوری سرچرخاند وبه چهره خیس امیر زیر باران زل زد:_اینجا اومدی چیکار؟امیر پیش رفت ودستهای یخ زده اورا گرفت:_نفهمیدم چطور ولی ازموقعی که یادم اومد عاشقت بودم ،خواستمت وبازم نفهمیدم چرا پسم زدی!اشکهای تمنا طلسم بغضش راشکست وفرو ریخت:_امیر.. من..._هیس!... حرفی واسه موندن نیست جز یک جمله و اون جمله هم...دستهای دخترک رافشرد وپرخواهش زمزمه کرد:_بخاطر این چند روز حلالم کن!اشک های تمنا سیل آسا روان بود که امیر بلیط وگذرنامه اش را دردستش گذاشت و گفت:_وسایلتو صبح تحویل دادم وبهت میرسونن...رو برگرداند برود که تمنا بازویش راکشید ، امیر آرام برگشت وگفت:_نتونستم صاحب بهشت باشم ولی میتونم بهت پسش بدم...این چند روزهم خواستم عقده دلمو وا کنم ،خواستم بدونم تو عاشق تری یامن... توعاشقتری یا مردی که همه راهی اومد تا راضیم کنه بگذرم ازعشقشو پسش زدم اما تومال من نبودی،سهم من نبودی...همه دنیا مال تو به قیمت نبودنت بامن! اینم هدیه من به تو! برو تمنا.. برو! عشق وبهشتت باهم مبارک باشه!_منو ببخش امیر!..امیر لبخند تلخی زد ودست به صورتش کشید :_برو عزیزم، تو پاکترین فرشته خدا روی زمینی!تمنا با قدم هایی کند عقب گرد کرد وبا اشک گفت:_همیشه مدیونتم امیر... همیشه ممنونتم...امیر سرخم کرد وتمنا به سمت سالن شروع به دویدن کرد،اشک های مرد جوان آب پشت پای مسافرش شد وزمزمه اش دعای راهش:_بهشت مبارکت باشه همه آرزوی من!چشم چرخاند درمیان آن باران پرهیاهو... درست دید... خودش بود که شانه فرو افتاده اش را به دیوارک ورودی شیشه ای تکیه داده بود... اشکهایش سرازیر شد ،چند قدم مانده به او ایستاد ونفس بریده گفت:_مسیحا!سر مسیحا باحرکتی تند چرخید ،ناباورانه نگاهش کرد ،باتنها قدمی که پیش آمد باقی ...
رمان تمنای وصال - 21
باحس انگشتاني نوازشگر پلكهايش به سنگيني ازهم بازشد .هنوز خسته بود ودلش خوابي طولاني ترميخواست ، اما باديدن چهره مهربان وپرمحبت مسيحا لبخند زد:_صبح بخير..._صبح توهم بخيرعزيزم...خواست بلند شود كه آغوش اومانعش شد وبابوسه اي كوتاه برموهايش گفت:_لازم نيست به اين زودي بلندشي...خسته اي،بخواب...سرش رابالا گرفت وخواب آلودپرسيد:_پس توچرابيدارشدي؟_به من اونقدرخوش گذشته كه ترسيدم بخوابم،مزه اش بپره!گونه هاي دخترك داغ شد وسرش را درآغوش اوپنهان كرد،معترض وآرام گفت:_خيلي پررويي...مسيحامحكم فشارش داد وبالذت گفت:_عاشق اين سرخ وسفيدشدنتم..بايدعادت كني...باضربه محكمي كه اوباسربه سينه اش زد خنديد وموهايش راغرق بوسه كرد..._ببين دوباره زحمت يه تعويض لباسوگذاشتي گردنم!تمنا باتعجب نگاهش كرد:_راستي چرالباس بيرون تنته؟_فكركردي واسه چي بيدارت كردم؟...دلم نيومد خداحافظي نكرده برم!تمنا صاف نشست وبه طرف اوبرگشت:_كجا؟مسيحا كنار نشست وموهاي پريشان روي صورت دخترك راپشت گوشش داد وگفت:_يه جلسه مهم دارم كه مجبورم برگردم تهران..._تهران؟تنها؟من چي؟_تنهاكه نه!بابهنام ميرم...ديروز مطمئن نبودم برم كه بهت نگفتم اما الان مجبورم...تابعدازظهر برميگردم._خب نميشه منم بيام؟مسيحابالبخندگفت:_مثل اينكه يادت رفته قراره تاآخرهفته بمونيم ويلا؟امروز تازه دوشنبه است._آخه بدون تو سختمه!_باوركن دلم نميخواد ازاينجا تكون بخورم ولي اگه نرم يه قراردادمهم كاري ازدستمون ميره!تمنا بناچارسرتكان داد:_پس مواظب خودت باش،زودم بيا...مسيحا دوباره درآغوشش كشيد وزيرلب قربان صدقه اش رفت كه ضربه اي به درخورد وصداي مهاساآمد:_داداش...مسيحا برخاست وگفت:_حواست باشه تمنا..به رفتاروحرف كسي اهميت نده تامن بيام...باشه عزيزم؟تمنابالبخند سرش راخم كرد كه مسيحا به طرفش خم شد وچانه اش راگرفت:_خب بااين لبخند وچشماي خماركه منوديوونه كردي تو!خنده آرام دخترك بابوسه كوتاه اما عميق او به خداحافظي مخصوصي تمام شد...مهاسا سرش رابه بالش فشرد وخواب آلود گفت:_ازدست اين داداش عاشقمون به كجا پناه ببريم نمي دونم!...يه روز ميگه برو تواتاق من،ميخوام خودم پيش عشقم باشم،يه باركله صبح زنگ ميزنه ميگه بيا عشقم تنها نباشه من بايد برم كاردارم...شديم باديگارد عشق آقا!تمنا به سمت اوچرخيد وباخنده اي كوتاه گفت:_الهي قربون اين باديگارد مهربون برم.من شرمندتم كه اسيرت كردم.مهاسالاي يكي ازپلكهايش راباز كرد وكمي نگاهش كرد.تمنا باتعجب گفت:_چي شده؟ابروي مهاسا بالارفت ولبش كج شد به لبخندي معنادار:_شما بفرماييد چي شده؟امروز دنده بيدارشدن عوض شده يا مشكل ديروز حل شده؟تمنا باخنده ضربه اي آرام به اوزد:_كنجكاوي ...
رمان تمنای وصال - 24
. باز به همان سالن انتظاربرگشت...شبيه دخمه اي تنگ وتاربود كه نفسش رابند مي آورد.آنقدرميان شكسته هاي غرور زخميش پرسه هاي غريبانه ميزد كه هيچ كس رانمي ديد.حتي مادرش را...بغض ترانه آزارش داد.روبرگرداند ونگاه ساكت وشماتت بارفرهاد شبيه يك تيزي درقلبش فرورفت.اماچه خوب بود كه اين سكوت به فرياد تبديل نشد تابپرسد بادخترمن چه كردي؟..پشت ديواراتاق تمنا تكيه زد،تنش ازاين همه سرما كرخت بود.عادت نداشت به اين تحقيرشدنها...به اين شكستن ها...باشنيدن صداي پرستاري نگاهش چرخ خورد:_يكي يكي ميتونيد بريد ببينيدش...اماخواهشا كوتاه...به استراحت نياز داره!مسيحا برخاست امانه براي رفتن به سمت اتاق محبوبش...راه كج كرد وسربه زيرافتاده قدم به سمت راهروي خروجي كشيد كه دستي بركتفش نشست وايست داد:_فكرميكردم منتظربه هوش اومدن زنت باشي!رونداشت به فرهاد نگاه كند اما لحن دوستانه مرد باعث شد سربلندكند:_آقاي مقدم باوركنيد..._توضيحي نخواستم،اتفاق پيش مياد.حالام فكرميكنم تمنا بيشترازهمه منتظرديدن توئه ...ازاين همه لطف شرمنده شد.روبرگرداند وبه سمت اتاق برگشت.باديدن جسم روي تخت خفته آه ازنهادش برامد.پاهاي كم جانش رابه سمت اوروي زمين كشيد.پيله سفيد وبزرگ گچي دورپاي اوروي قلبش سنگيني كرد وكبودي روي صورتش راه نفسش رامسدودكرد.واي كه چقدر دلش زار زدن ميخواست اما درذاتش نبود..انگار عنصري به نام اشك باچشمهايش آشنايي نداشت والا شايد اين دردلعنتي دست ازسرش برمي داشت.كنارش لب تخت نشست وانگشت لرزانش راروي كبودي صورت وگونه ناز اوكشيد،پلك اولرزيد،تن مسيحا لرزيد.اونفس كشيد وقلب مسيحا تكان خورد.سرخم كرد،با صدايي لرزان زمزمه كرد:"تمناي دلم..."پلكهاي خسته دخترتكان خورد وقطره اشكي ازگوشه پلكش سرخورد.نگاه خسته وبغض دارش باصدايي گرفته لرزيد"مسيحا..."...ودوباره قطره هاي غلتان اشك...دست بلندكرد كه درمهاردودست اوفرورفت.انگشتان خراشيده اش شد بوسه گاه لبهاي پربغض او...باصدايي زخمي وشكسته زمزمه كرد:_نمي خواستم اينجوري شه تمنا...به جون خودت قسم نديدمت و..._فقط بگو منوميبخشي!_به جرم مهربونيت همه كسم؟تمناآب دهانش رافروداد:_ميخواستم بهت بگم...به خدا...سرمسيحا كه تكان خورد،تمنابه گريه افتاد:_ترسيدم ازديدن شكستنت بميرم...به مردن راضي ميشدم ولي ديدن اين حال تورونمي خوام...مسيحا به طرفش خم شد وانگشت روي رودباريك چشمه اشكش كشيد،خسته وملتمس گفت:_پاك كن اين خاطره نحسوازذهنت ...فراموش كن اين غفلت منوتاخوردترم نكرده...تمنا اگه اون روز بلايي سرت ميومد...آتيش ميزدم تن بي رگي كه مقابلت قدعلم كرد ودم ازعاشقي زد و...تمنااشك ريخت:_مسيحاتوروخدانگو..._دردداشت...زخم داشت...حتي نگاهشم ...
رمان تمنای وصال - 9
بادیدن صندوقچه چوبی کوچکی که باکنده کاریهای ماهرانه بی نظیر نشان میداد،لبخندش جان دار شد.صندوقچه رابالا گرفت وزیرلب زمزمه کرد:_چقدرخوش سلیقه است این بداخلاق...به راحتی از طرح وجنس چوب میشد فهمید که هزینه کمی برنداشته است.اما آنچه دل دخترک رابازی داد این محبت ناگهانی بود.جعبه راباظرافت ودقت ازنظرگذراند وهمه جای آن رابازرسی کرد.بادیدن قفل کوچکش ذوق کرد.راحت می توانست به عنوان یک جاجواهری شیک ازآن استفاده کند.به راستی چه کرده بود آقای الهی....نه!...آقای الهی نه!...دلش میخواست اسم اورا زمزمه کند اما چرا روی زبانش نمی چرخید،خودش هم نمی دانست.دردل خنده ای بلند کرد.اینجا هم ازجذبه اش حساب می برد.برای کنکاش بیشتر درجعبه رابازکرد و اولین چیزی که دید واحساس کرد موج عطرخوش گلهای خشکیده رزبود،اما زمان وقلبش برای چند ثانیه متوقف شد...شی براق وسفید رنگ میان گلها...باورمیکرد؟!!!!چشمهایش رابست ومحکم بازکرد.نه حقیقت داشت.کم مانده بود چشمهایش ازحدقه بیرون بزند.دست پیش برد وگوشه زنجیرراکشید.حالا پلاک مقابل چشمهای ناباورش تاب میخورد...پلاک وزنجیری درست مثل همان که دورگردن مسیحا دیده بود البته بایک تفاوت...برق نام تمنا داشت کورش میکرد ...عقل ازسرش پرید وذوق زده ازجا برخاست.مقابل آینه ایستاد وزنجیررادور گردنش قفل کرد.بابرخورد سردی فلز روی پوست گرمش،موجی از هیجانی آتشین زیرپوستش خزید.حسی ناشناخته دورقلبش زنجیرشد.انگاربابسته شدن قفل زنجیر،قلبش هم به آن احساس زنجیر شد.انگشتان داغش به نرمی پلاک رالمس کرد.ازداخل آینه به آن خیره ماند .اینبار نتوانست مقاومت کند...نام مسیحا باناباوری زیرلبهایش زمزمه شد...قلبش حالا باسرعتی تصاعدی می تپید...._تمنا...چکارمیکنی دوساعته؟بابا میگه دیگه نمیای؟باشنیدن صدای ترانه برگشت.تازه گذرزمان رابه خاطرآورد.بادیدن مسیر نگاه مادر به گردنبند باذوق گفت:_خوشگله مامان؟ترانه باتحیرجلورفت.گردنبند راهمان طور که دور گردن اوبود بالا گرفت ونگاهش کرد..._خیلی قشنگه!ازکجاآوردی؟_هدیه گرفتم._ازکی؟قبل ازآنکه عقلش به کاربیفتد زبانش کارکرد:_آقای الهی...همین که نگاه تند ومتحیرمادر به طرفش چرخید،خاک برسری نثارخود وزبانی که بی وقت بازشده بود ،کرد.بندراآب داده بود اما باید محکم نگهش می داشت تاترانه پوستش رانکند...مادربااخم گفت:_همون پسره که اون شب توجشن بود؟_بله مامان ولی...ترانه بلافاصله گردنبند رابازکرد وتندگفت:_همین فردامیری بهش برمیگردونی !باناراحتی گفت:_چرامامان؟ترانه مشکوک وعصبی نگاهش کرد:_برای اینکه دلیلی نداره بی جهت چنین هدیه گرون قیمتی روبهت داده باشه...اینطورهم که به نظر میرسه سفارش داده که ساختن!_گرون ...
رمان تمنای وصال - 32
. همه وقتی ازتصمیمشان مطلع شدند تماس گرفتند ،درآن میان خواستند که برای ازدواج بازگردند اما تمنا قانعشان کرد که فعلا قصد بازگشت ندارد واز آنجا که خانواده اش بیشتر نگران خبرهای اخیر بودند مخالفتی نکردند جزعمه که تا آخرین روز مصر بود برگردند وبالاخره برای سال دیگر قول بازگشت دادند تا قانع شد ،آن هم باکلی منت...امیر به قولش عمل کرد و محرمیت میانشان باطل شد ،اما برایش جای سوال داشت که این خواسته تمنا به چه دلیل بود؟هرچند که دیگر مهم نبود و اوبه خواسته اصلی اش می رسید،چند روز باقی مانده خیلی زود سپری شد...امیر تمنا رابه خانه ماریا فرستاد تا آماده شود وخودش گفت که قصد آماده کردن خانه را دارد ،ماریا مدام شوخی می کرد وسربه سر تمنا می گذاشت که مستی آن شب کاردستش داده است اما تمنا ازدرون روبه فروپاشی بود که پتک مهلک حرفهای شعله قلبش رامتلاشی واحساسش راحرام کرده است.. که خسته از این روزمرگی ها تصمیم برازدواج گرفت نه هیچ چیز دیگر...ساعتی پیش امیر تماس گرفت که همه چیز آماده است وبرایش سورپرایز دارد اما بعد ازعقد در سفارت...هرچه هیجان او بیشتر میشد اضطراب تمنا هم افزون میشد و...آخرین تماس امیر جوابش شد آماده بودن تمنا... زنگ راکه زدند تمنا بیرون رفت اما درکمال حیرت مردی دیگر راجای امیر دید وخبری ازاو نبود. به خیال اینکه امیر قصد سورپرایز کردنش رادارد بانشانی اسمی که مرد داد همراهش شد..مقابل یکی از گران ترین ومعروفترین هتل های مرکز شهر که متوقف شدند تمنا باتعجب وانگلیسی دست وپاشکسته ای پرسید:_مطمئنید درست اومدیم؟_مگه شما دوشیزه تمنا نیستید؟_بله اما چرااینجا؟_آقا خودشون گفتن نامزدشون واینجا بیاریم،بفرمایید پایین!تمنا میان حیرت پیاده شد، وای که چقدر سرد بود! کمی بیشتر درپوشش گرم وسپیدش فرو رفت وباهدایت دستان مرد پیش رفت ،کمی که درلابی معطل شد دست درکیفش برد تا دلیل این کارهای امیر رابداند اما درکمال حیرت گوشی رافراموش کرده بود. دیگر اهمیتی نداد وکیف را بست ومنتظر نشست. زن شیک پوش وبلندقدی پیش آمد وباخوشرویی خواست همراهش شود،بی حرف دنبالش راه افتاد...بالاخره مقابل اتاقی بادر بزرگ چرم وقهوه ای رنگ ایستاد ،کارتی راکشید ودرباز شد واورابه داخل هدایت کرد.. کارت راگوشه میز گذاشت و باگفتن روز خوش رفت،تمنا متعجب نگاهی به اتاق کرد... روی مبلی نشست وبه فکر فرو رفت. به ساعت نگاه کردطبققرارش باامیر تانیم ساعت دیگر میباید عقد جاری میشد والان داخل این اتاق نشسته بود بدون اینکه بداند چه خبراست!...درب دواتاق دیگر وسوسه اش کرد به آن ها سرک بکشد. کیف وپالتویش راگذاشت وبرخاست. درهمان اتاق اول راکه بازکرد جاخورد ،سرویس خواب بی نظیری ...
رمان تمنای وصال - 25
،._چي شد فرهاد؟باشنيدن اين حرف وفهميدن بازگشت پدر بلافاصله برخاست وبيرون دويد امانگاه پدر شبيه يك مانع محكم عمل كرد تاميان چارچوب درميخكوب شود.دست به درگاه فشرد تانقش برزمين نشود ونفهميد چه كرد صدا ونگاه ترس خورده اش باقلب پدر..._شوخي نبود بابا،نه؟فرهاد به سمتش رفت ودست به صورت يخ زده دخترگذاشت:_حتما حكمتي هست بابا!قطره اشكي از گوشه پلك تمنا سرخورد وروي انگشت پدرفرو افتاد.ترانه بابهت گفت:_يعني به همين راحتي زد زيرهمه چي؟_خانواده اشم بي اطلاع بودن وبارفتن من همه چيوفهميدن...پدرشم خيلي ناراحت بود ومواخذه اش كرد ولي...ترانه باعصبانيت روبه تمناكرد وگفت:_حالا خيالت راحت شد؟اين همه جلز ولز كردم كه دختر تووصله تن اين خانواده نيستي!...گفتم عشق وعاشقي واسه دوروزه ويادش ميره التماستو ميكرده ولي كوگوش شنوا...آبرومونو گذاشتي توطبق ودودستي ريختي روزمين به خاطر هيچ وپوچ...حالا بروبشين قشنگتر گريه كن!فرهاد باصداي بلندگفت:_تمومش كن ترانه!ذهنمون به اندازه كافي به هم ريخته هست!_مقصرتويي فرهاد...اگه ازهمون روز اول با دوروز قهر وگريه اين دختر خام نميشدي الان اين حال وروزمون نبود...حالا جواب مردمو چي بدم؟_به هيچ كس مربوط نيست زندگي بچه من!دخالت بيجاي هركس مساويه با حرمت شكني من...پس تمومش كن!يك دفعه صداي تمنا درگلو شكست وباهق هقي كه مهرسكوت برلب پدر ومادرش زد داخل اتاق پناه برد وتادقايقي فقط صداي خفه گريه او سكوت شكن شد تابالاخره صداي اوهم قطع شد.فرهاد سرازميان دستهايش بلند كرد وبه چهره گرفته همسرش نگريست:_به جاي اينكه نمك رو زخم دل اين بچه بپاشي،مرهمش باش بلكه بتوني آرومش كني...تاهفته ديگه بايد برن محضر و....تموم!ترانه بابغض به دراتاق بسته دخترش خيره شد وبانفس عميقش قطره هاي اشك ازگوشه پلكش سر خورد...******مسيحا مقابل پدرش ايستاد اما شهريار روبرگرداند،مسيحا پايين پاي پدرنشست وبسته درون دستش راروي پاي اوگذاشت:_پدر باوركنيد آخرين خواهشم ازشماست!شهريار باچهره اي درهم گفت:_آخر كار خودتوكردي،نه؟مسيحا خسته پلك برهم نهاد وكنار ش نشست:_خواهش ميكنم پدر!ديگه نمي خوام بهش فكركنم،فقط يه لطفي درحقم كنيد !فردا باپدرش ميره محضر وكارتموم ميشه..اين سكه ها مهريه تمناس...نمي خوام حقي گردنم بمونه!شهريا ر شماتت بار وپركنايه گفت:_تاوان دل شكستن بيش ازاينهاست پسرجون!...عذاب وجدان بايه مشت سكه تموم نميشه!_ميدونم كه ديگه هيچ وقت روي آرامشو نمي بينم اما ديگه نمي تونم باهاش روبه روشم،اينم حداقل كاريه كه ميتونم بكنم...خواهش ميكنم اينبارم بهم لطف كنيد!غمي كه قلب پدررابه ارتعاش كشيد درعمق نگاه ولحن مسيحا بود،چيزي كه سنخيتي با بي رحمي كلامش نداشت.پيش ...
رمان تمنای وصال - 19
ساعتي به ظهرمانده بود كه ماشين وارد جاده فرعي و زيبايي شد.انتهاي اين جاده باريك در سفيد رنگ وبزرگي به نظر تمنا آمد ووقتي مهاسا گفت"بالاخره رسيديم"تمنا مطمئن شد دقايقي ديگر داخل ويلا خواهند بودچشمهاي تمنا باديدن ويلاي بزرگ وواقعا اشرافي خانواده الهي به وجد آمد،نه از اشرافي بودنش بلكه بابت فضاي بي نظيري كه صداي امواج خروشان دريا راهديه ميكرد.چندين راه مختلف وجود داشت كه نمي دانست به كجا منتهي ميشود اما حتما راهي هم به جنگل داشت ...مهاسا كيفش راروي دوش انداخت وبه اونزديك شد:_من كه اينجا روخيلي دوست دارم،نظر توچيه؟_به نظر فوق العاده مياد!_پس به جونم دعاكن اينقدرتو گوش بابايي خوندم تاراضي شد به بابات زنگ بزنه چون معتقد بود مسيحا ناراحت ميشه اما داداش وقتي فهميد گل از گلش واشد.تمنا بااخم ولبخندي همزمان براندازش كرد:_منظور؟_اتاقتو بامن شريك ميشي؟_اگه خروپف نكني،از خدامه؟_اونوقت داداشم چي؟_ميفرستيمش تنگ دل نامزد تو!_عمراً بره!..مسيحا توهيچ سفري باكسي هم اتاق نميشه ،مگه اينكه اينبار طلسم بشكنه،البته من مطمئنم كه ميشكنه!تمنا تاآمد حرفي بزند بهنام نزديكشان آمد وباخنده اي معنادار گفت:_شنيدم به دارودرخت خيلي علاقه داري تمنا!تمنا متعجب ولبخند زنان پرسيد:_منظورت چيه؟_اون يه هفته مرخصي نتيجه چي بود؟ابروهاي تمنا بالارفت وچشمهايش درشت شد كه بهنام باصداي بلند خنديد:_خيلي جلوخودمو گرفتم اونروز پشت تلفن منفجرنشم ازخنده...تمناهم به خنده افتاد:_هانيه بهت گفت؟بهنام فقط خنديد كه مهاسا باكنجكاوي گفت:_قضيه چيه؟تمنا باخنده گفت:_خونه عزيز جونم پراز درخته ،منم يه باراز بالاش افتادم پايين وپام ضرب ديد كه بابتش چند روزي نرفتم فروشگاه...مهاسا باچشمهايي گشاد شده درحد نعلبكي گفت:_بالا درخت چيكارميكردي؟_رفتم واسه سوگل آلو بچينم كه سقوط آزاد كردم توحوض..._چه اعجوبه اي هستي تو؟تمنا شانه باانداخت:_همينه ديگه!مسيحا كه براي پارك كردن ماشين رفته بود ،به آنها رسيد وگفت:_شما كه هنوز ايستاديد..بريد داخل ديگه!بهنام ومهاسا كنارهم راه افتادند.تمنا دسته ساك كوچكش راگرفت كه مسيحا خم شد ودستش راروي دست اوگذاشت:_توفقط كيف دستيتو بيار،اين بامن!_خودم ميارم،سنگين نيست!_باشه،گفتم ميارم._چمدون مامانت سنگين تره،همين الان هم رسيدن!مسيحا نگاه گذرايي به ماشين هاي همراهان انداخت ودوباره گفت:_ولش كن تمنا!_نميخوام.مسيحا اينبار فشارمحكمي به دست او آورد كه آخ تمنا بلند ودسته ساك رارها كرد.معترض گفت:_انگشتام له شد!مسيحا خنديد:_وقتي به حرف گوش نميدي همينه ديگه كوچولوي ناز من!_محبت زوركي نديده بودم.مسيحابابرداشتن وسايل كنارش راه افتاد وگفت:_حالا ببين!داخل ...