دانلود رمان باز باران
باز باران
سلامی به گرمی روزهای گرم تابستان همگی خوبید که ؟با تعطیلات چه میکنید ؟ من که همینجور دارم فکر میکنم برم چه کلاس ورزشی ...!!! حالا اگه کسی یه ورزش خوب به نظرش رسید تورو خدا بگه ها ... خیلی خوب حالا بهتره بریم سر کار اصلیمون .. خب ؟!! با یه شعر شروع کنیم ؟؟؟؟؟؟؟ وفاى شمع را نازم که بعد از سوختن به صد خاکسترى در دامن پروانه میریزد نه چون انسان که بعد از رفتن همدم گل عشقش درون دامن بیگانه میریزد با تشکر از زهرای عزیزم بابت شعر قشنگش،دیگه شروع میکنم: نویسنده: مریم رضاپور ویراستار: مرضیه هاشمی انتشارات : علی تعداد صفحات:۱۳۶۴ص چاپ: اول بهار ۱۳۸۹ قیمت: ۲۲۰۰۰ تومان (دو جلدی) شخصیت های داستان: ترانه،تورج،سهیل باران ،خسرو ترانه: پوست سفید،موهای لخت و روشن،چشم هی عسلی،لپهای قندی،شکمو،یکدنده،نجیب، خجالتی،عاقل تورج: بلند و کشیده،موهای مشکی و حالت دار،چشمان درشت و سیاه،ابروهای پر و پیوندی،نگاهی گرم و دلنشین،یک نیمه برجسته اندازه ی ماش گوشه چشمش،یک خال بزرگتر از عدس هم سمت چپ گردنش که برجسته نیست،دارای صدای قشنگ،باوقار،جذاب،متشخص خلاصه داستان: داستان درباره ی دختریست به نام ترانه که عاشق و دلبسته ی دوست برادرش سهیل شده اما با پی بردن به موضوعی از علاقه اس نسبت به تورج کاسته میشود و تورج که از علت این بی توجهی سر در نمی آورد در صدد رفع این سوءتفاهم برمی آید اما ترانه حاضر به گوش دادن به حرف های او نیست و همین امرسبب رخ دادن اتفاقاتی ناخوش آیند میشود،ترانه با وجود خواندن سرگذشت آنا مادربزرگش(باران)با زندگی آشتی نمیکند و همه ی مردان را از یک دید می نگرد و در اینجاست که تورج با برافروختن آتش حسادت او،عشق فراموش شده اش را به وی یادآوری میکند و .......... نظر من: اسم کتاب واقعا برازنده کتاب بود و با موضوعش هم همخونی داشت.خاطرات باران هم خنده دارتر و هم قشنگ تر از زندگی ترانه بود.قلم نویسنده بسیار زیباست اما میشد تو یه جلد هم تموم بشه.در کل میتونم بگم محشر بود و حتما تهیه اش کنین.(راستی قسمت خاطرات باران خیلی خنده داره) خب اینم از این این کتاب هم تموم شد.امیدوارم شما هم خوشتون بیاد .. راستی کسی نمیدونه کتاب دورگه ماله کدوم انتشاراته ؟؟؟؟؟؟؟ اگه میدونین حتما بگین چون مطمئنم که این هم مثل ۲ کتاب دیگه ی نویسنده قشنگه.خب خیلی پرحرفی کردم.درضمن دوستان عزیز از گذاشتن (E book) معذوریم اگر کسی خواست میتونه به سایت(98ia) که تو لینک هامون هم آدرسش هست مراجعه کنه. تا های بعدی بای ....
باز باران....
امروز: باز باران بی ترانه با تمام بی کسی های شبانه میخورد بر مرد تنها میچکد بر فرش خانه باز می آید صدای چک چک غم باز ماتم من به پشت شیشه تنهایی افتاد نمیدانم...نمیفهمم... کجای قطره های بی کسی زیباست؟ نمیفهمم چرا مردم نمیفهمند که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد کجای ذلتش زیباست؟؟؟ نمیفهمم... کجای اشک یک بابا که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران به روی همسر و پروانه های مرده اش آرام باریده کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟؟؟ نمیدانم... نمیدانم چرا مردم نمیدانند که باران عشق تنها نیست صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست نمیفهمم کجای مرگ ما زیباست؟؟؟ یاد آرم روز باران را یار آرم مادرم در کنج باران مرد کودکی ده ساله بودم میدویدم زیر باران... از برای نان مادرم افتاد مادرم در کوچه های پست شهر آرام جان میداد فقط من بودم و باران و گل های خیابان بود نمیدانم کجای این لجن زیباست؟!!! بشنو از من کودک من پیش چشمم مرد فردا " که باران هست زیبا از برای مردم زیبای بالا دست و آن باران که عشق دارد... فقط جاریست برای عاشقان مست و باران من و تو درد و غم دارد" خدا هم خوب میداند که این عدل زمینی عدل کم دارد...
رمان باز باران … بی ترانه
نام رمان : باز باران … بی ترانه نویسنده : تینکربل کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۲٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۷ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۷ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۲۱۶ خلاصه داستان : داستان در مورد دختری به اسم ترانه است که قبلا با یک پسر به اسم رضا عقد کرده اما به دلایلی از هم طلاق می گیرن و حالا رضا در حال ازدواج با یک دختر دیگست ، ترانه هم به مرور زمان وارد زندگی جدیدی میشه و … قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK) قسمتی از متن رمان : مضراب ها را با قدرت هرچه تمام تر روی سیم ها می کوبیدم درس بهار دلکش با اون همه لطافت را با خشن ترین حالت ممکن می زدم تا نشنوم صدای خنده هایی را که از طبقه ی پایین می آمد…!بار چهارمی بود که مضراب را اشتباه روی سیم سل فرود می آوردم… لعنتی…! مضراب ها را روی سنتور پرت کردم که یکی از روی سنتور افتاد کلافه دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم تا مضراب را بردارم که پایم را دقیقا رویش گذاشتم و حلقه ی مضراب شکست…همان جا روی زمین نشستم نفسم را کلافه بیرون دادم اولین بار نبود که مضرابم را می شکستم . از همان جا کمی خودم را کشیدم در کشو را باز کردم و چسب قطره ای را بیرون آوردم. درش را باز کردم که چسب از سرش بیرون زد و من ماندم و انگشتی شستی که به انگشت اشاره ام چسبید…!مضراب را روی تخت پرت کردم و چسب را داخل سطل آشغال انداختم.صدای خنده هایی را می شنیدم… لعنت بهت… لعنت به هردوتون!بغض حجیم شده ام را قورت دادم و به خودم توپیدم : حق نداری گریه کنی… فهمیدی؟!کشوی اول را باز کردم استون را در آوردم و بی حوصله استون را روی دو انگشتم خالی کردم …!از هم باز شدن انگشتانم انگار راه نفسم را باز کرد به در کمدم تکیه دادم و عمیق نفس کشیدم صدای جیغ و دستی که شنیدم اشک را تا پشت پلک هایم مهمان کرد…!در اتاق با شدت هرچه تمام تر باز شد و سر من به سرعت چرخید…سپیده بود … اوففف…اخم هایم را در هم کشیدم اما اجازه نداد صدایم بلند شود چون سریع گفت : ترانه… ترانه تو رو خدا پاشو بیا بریم پایین…نگاهم رنگ تمسخر گرفت… برم پایین.. آن هم درحالی که او اینجاست…
دانلود رمان باز باران … بی ترانه | تینکربل کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از تینکربل عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
دانلود رمان باران | +Lily کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از +Lily عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه EPUB)
دانلود رمان باران عشق نوشته افسانه نادریان
نام کتاب : باران عشق نویسنده : افسانه نادریان حجم کتاب : ۴۳۰ کیلوبایت (پرنیان)-۹۱۵ کیلو بایت (کتابچه) ساخته شده با نرم افزار : پرنیان و کتابچه قالب کتاب : JAR پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com خلاصه داستان : محبت دختری ساده و بسیار زیبا و خاص با عقایدی مخصوص به خود به تمامی خواستگاران خود جواب رد میدهد و حتی از دانشگاه و رشته مورد علاقه اش ادبیات انصراف میدهد و تنها به عشق عمیق خود نقاشی روی می آورد. او که بسیار گوشه گیر و شدیدا نسبت به جنس مخالف حساس است هیچ دوستی ندارد. محمد برادرش در پی تصمیمش شبی از دوست صمیمیش امیر که روانشناس است و خواهرش غزل دعوت میکند و با آغاز دوستی غزل و محبت زندگی این دو خانواده بهم مرتبط میشود و روحیه همه بنوعی عوض میشود. محبت روز بروز بیشتر با عقاید و سلایق امیر که درست مطابق عقاید اوست خو میگیرد و رفته رفته عاشق او میشود ولی با ازدواج زودهنگام غزل هردو از ترس پاره شدن این رشته آشنایی به تکاپو می افتند اما سوء تفاهمات باعث دور شدن ایندو از هم میشود تا اینکه پای یک نقاش جوان به گالری محبت باز میشود ….…. دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه)
رمان قمار باز عشق(2)
فصل هشتم. باران با بوت هايش درگير بود...زيپ يکي از بوت ها گير کرده بود و باران همان طور که روي زمين نشسته بود سعي مي کرد زيپ را بالا بکشد...بالاخره بعد از کمي تقلا موفق شد و زيپ بوتش را بست...در اينه ي قدي اتاقش نگاهي به خودش انداخت..بافت قهوه اي رنگي پوشيده بود که تا کمي پايين تر از کمرش ميامد..بوت هاي قهوه اي رنگش را هم پوشيده بود و با کمي موس موهايش را فر کرده بود و بالاي سرش با کليپسي بسته بود...گردن بندي را که لاريسا برايش خريده بود و مهره هاي کوچک قهوه اي رنگي داشت را هم انداخته بود...خودش را با رضايت برانداز کزد و در آخر دوش کاملي هم با عطر جديدش گرفت...با صداي بوق ماشين سهيل مانتواش را پوشيد و بعد از سر کردن شالش از خانه خارج شد...هوا کمي سرد شده بود...سريع داخل ماشين شد و به سهيل سلام کرد...سهيل هم با لبخند جوابش را داد و ماشين را به حرکت در آورد..باران مشغول ارزيابي سهيل شد..شلوار قهوه اي رنگي پوشيده بود همراه با بلوز مردانه ي شکلاتي رنگي که استين هايش را تا زده بود...اورکت قهوه اي رنگي هم روي لباسش پوشيده بود...سهيل و باران هردو به رنگ قهوه اي علاقه داشتند...رويش را به سمت پنجره چرخاند و سعي کرد بفهمد کجا هستند.. کمي که گذشت متوجه شد که مهماني در الهيه است...سهيل در کل راه ساکت بود و باران از لرزش خفيف دستانش فهميده بود که او استرس دارد...وقتي رسيدند سهيل زنگ در را فشرد و وارد باغ برزگي شدند....صداي آهنگ و دست از همان فاصله به راحتي به گوش مي رسيد...همين که وارد شدند باران ياد قهوه خانه افتاد...بوي تند و تلخ مشروب هم به بوي سيگار اضافه شده بود...جمعيت دخترا و پسران جوان در هم مي لوليدند...باران با نارضايتي منتظر ماند تا پسر جواني که به سمتشان ميامد خودش را به آن ها برساند...پسر جوان که نامش کامران بود با سهيل سلام و احوالپرسي کرد و با نگاهي خريدارانه باران را برانداز کزد..بعد با لحن چندش آوري افزود:-دوست دخترته سهيل؟؟؟سهيل دست باران را گرفت و گفت:-توصيه مي کنم بهش نزديک نشي وگرنه ميزنم فکتو ميارم پايين...کجا لباساشو عوض کنه؟؟؟کامران اتاقي را نشان داد و سهيل با چشم و ابرو به باران اشاره کرد که به اتاق برود و لباس هايش را عوض کند...باران با قدم هايي نا مطمئن وارد اتاق شد و در اتاق با دو دختر ديگر مواجه شد..يکي از آن ها که باران بعدن فهميد نامش رها است با نارضايتي او را برانداز کرد اما دختر ديگر با مهرباني به سمتش آمد و خودش را معرفي کرد...باران مانتويش را در اورد و همراه همان دختر جوان که نامش آيدا بود به طبقه ي پايين رفت...سهيل را در گوشه اي يافت و نزديک او نشست..سهيل در گوشش گفت:-گيتا اومد...داره وسط ميرقصه..همون که پيراهن آبي پوشيده...باران ...
رمان باران - 3
همه برخوردهایم با بهزادنیا را یک نفس و با کمی اغراق برای خزر تعریف کردم تا به عمق فاجعه پی ببرد. بعد با التماس گفتم: حالا به مامان میگی از اینجا بریم؟سعی کردم به چشم هایم حالت تضرع و بدبختی بدهم که دل خزر به رحم بیاید ولی بی فایده بود...خزر هم لبخند دلداری دهنده ای زد.ـ باران جان این که دلیل نمیشه!!!ماتم برد: چی؟!اینکه من نمی توانستم آزار و اذیت هر روزه ی بهزادنیا را تحمل کنم، دلیل نمی شد؟!خزر با مهربانی دستش را جلو آورد و دکمه های مانتویم را باز کرد: عزیزم تو باید شرایط مامانم درک کنی. ما نمی تونیم از خیر اینجا بگذریم.مچ دستش را گرفتم: بفهم خزر! من نمی تونم از صدقه ی سر این پسر زندگی کنم، همه چیز که پول نیس!نگاه خزر از روی دست هایمان حرکت کرد تا به چشم های من رسید: مسئله فقط پول نیس، باران! مامان دیگه نمی خواس ما تو اون خونه بمونیم، می ترسید.با ناباوری نجوا کردم: می ترسید؟! آخه از چی؟!خزر آهی کشید و دستش را عقب برد و روی زانویش گذاشت: اتفاقی نیفتاده ولی مامان می ترسید بیفته. انگار یه مرده تو یه هفته دو بار دقیقا وقتی که غیر از طلوع هیشکس خونه نبوده، رفته دم در خونه، طلوع که وقتی تنهاس درو باز نمی کنه ولی صورت مرده رو یادش مونده. یه بار که با مامان بیرون بودن، مرده رو به مامان نشون داده که تو کوچه داشته کشیک خونه ی ما رو می داده، مامان هم ترسید...پریدم وسط حرفش: فقط به خاطر این مرده؟! فقط همین؟!خزر آه کشید: آره به خاطر همین مرده، باران! مامان تنهاس! مواظبت کردن از چار تا دختر براش سخته، این مرده چرا فقط وقتی طلوع تنها تو خونه بوده می اومده؟ اگه یه جوری می اومد تو خونه و بلایی هم سر طلوع می آورد، اونوخ چی؟ از همون روزی که به خونه ی وزیری دزد زد، مامان به فکر یه آپارتمان بود، ولی هیچ جا رو پیدا نکرده بود تا اینکه خانم پیرایش اینجا رو پیشنهاد کرد.چرا من از این چیزها خبر نداشتم؟ چرا کسی به من نگفته بود؟ وجدانم نهیب زد که من یا دانشگاه بودم یا مشغول کتاب ها و نوشته هایم ولی...این چیزها به کتم نمی رفت.ـ نه که حالا اینجا خیلی امنه؟! خانم پیرایش و قند عسلش هم که هیچوقت خونه نیستند. اونم خونه به این درندشتی.خزر از جا بلند شد: یه زن و مردی هستند که اینجا کار می کنند (قبل از اینکه چیزی بگویم با عجله ادامه داد) الان نیستن ولی قراره فردا بیان. خانمه آشپزه و شوهرش هم کارای باغو می کنه، اونا تو همون خونه پیش خانم پیرایش و پسرش زندگی می کنن.خانم پیرایش و پسرش! پسرش! معین! معین بهزاد نیا! من باید با بهزاد نیا توی یک خانه زندگی می کردم؟! عین زندگی با عزرائیل بود. نالیدم: یعنی هیچ راهی نیست؟خزر خم شد و سر مرا بوسید: تا چشم به هم بزنی مشکلاتمون کمتر ...