دانلود رمان افسونگر جاوا
دانلود افسونگر با فرمت پی دی اف و جاوا
رمزش اینه:www.tak-site.irدانلود پی دی افدانلود جاوا
رمان افسونگر
افسونگر پی دی افافسونگر جاوا
دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتر
دانلود رمان افسونگر برای موبایل و کامپیوتردانلود درزیرموبایلکامپیوتر
دانلودرمان افسونگر نوشته هماپوراصفهاني براي موبايل جاوا و کامپيوتر،اندرويد،ايپد،تبلت،ايفون
لینک موبایل لینک pdf لینک آندروید لینک تبلت/آیفون/آیپد
دانلود رمان افسونگر
افسونگر پی دی اف افسونگر جاوا
رمان افسونگر
*امیر عرشیا دختر دیگه ای رو جلو کشید و گفت:- این دختر خله هم تاراست ... خواهر من!تارا اومد جلو ... شونزده هفده ساله می زد! با لبخند باهام دست داد و گفت:- اولا که به خونه خوش اومدی دختر عمه دوما به حرفای این امیر عرشیا گوش نکن که از هم خل تر و روانی تر تو این خونه خودشه!حورا داد زد:- ایول! راست می گه!اینبار دیگه خنده ام گرفت ... اما همه اینا باعث نمی شد حضور دنی و علت حضور خودم رو توی اون خونه از یاد ببرم ... چرخیدم سمت دنی و به انگلیسی گفتم:- باید همه حرفاشون رو برات ترجمه کنم دنی ، از من خل تر هم پیدا می شه!دنیل لبخند زد ... اما لبخندش فوق العاده تلخ بود که تلخی جدایی رو با همه عذاب هاش بهم یاداوری کرد ... لبخند از روی صورتم پر زد و نگاه به امیر عرشیا کردم که مرموذانه و به انگلیسی گفت:- چقدر می دی لوت ندم! اینا بفهمن چی گفتی با لباس می خورنت!به فارسی گفتم:- منو نترسون! من از هیچی نمی ترسم ... حضورم هم اینجا ...خواستم بگم دائمی نیست که دنیل از پشت سرم گفت:- بهتر نیست بقیه مراسم رو ببرین داخل؟!امیر عرشیا که تنها کسی بود که متوجه حرف دنیل شده بود گفت:- الان الان! الان تموم می شه ... و سریع گفت:- این یکی دختره هم اسمش نگینه! دختر اون یکی خاله ات ... راستی مامان حورا و نادیا خاله افشیده و مامان نگین ، خاله افروز ...حسابی گیج شده بودم .. نگین با خنده گفت:- کم کم یاد می گیری ... مامان افرزو من عمرا تو رو به حال خودت بذاره!خاله افروز لبخند کمرنگی زد و با بغض کرد ... بی توجه به اونا که توی دلم همه شون رو مقصر می دونستم باز نگامو دوختم به امیر عرشیا ... اونجا دو تا پسر هم ایستاده بودن .. یکی هم سن امیر عرشیا و یکی دیگه کم سن و سال تر ... امیر عرشیا پسر کم سن و ساله رو جلو کشید و گفت:- این توله بز حسامه! داداش حورا ، پسر خاله افشید ... شونزده سالشه بچه ام! حسام دستشو برد بالا و خیلی جدی سیلی محکمی به امیر عرشیا زد که همه ترکیدن از خنده ... بعد هم اومد جلو ... سینه اش و صاف کرد و با صدایی دو رگه گفت:- خوشبختم خانوم زیبا ...باز همه ترکیدن از خنده ، خودم هم خنده ام گرفته بود! بچه چقدر حس بزرگی می کرد ... امیر عرشیا که هنوز داشت گونه اش رو ماساژ می داد اومد گوششو گرفت کشیدش عقب و گفت:- گمشو مینیم بابا! غوره نشده مویز شده برای من! خانوم زیبا! گمشو برو سر درست ...بعدش به پسر بزرگتر اشاره کرد و گفت:- داداش گلم ... نوژن! داداش نگین ... پسر خاله افروز ... گرفتی عزیزم؟!ناچاراً سرمو تکون دادم ... هنوز گیج بودم ... اما مگه می شد فعلا چیزی گفت؟ دایی دست انداخت دور شونه ام و گفت:- بچه ها بریم تو ... آقا بزرگ خیلی وقته منتظرن ... بعدش رفت سمت دنیل دستشو برد جلو و رو به امیر عرشیا گفت:- بچه ، بیا اینجا ببینم ...دنیل ...
رمان افسونگر
رفتم توی اتاقم و شلوارک کوتاه جینمو با تاپ نیم تنه اسپرت پوشیدم. شکم صاف و تختم و پاهای کشیده و سفیدم بدجور می تونست یه مرد رو به هوس بندازه. خدا رو شکر جای کتکا و آزارای اون پدر و پیر روی بدنم نمونده بود. فقط و فقط یه قسمت دایره شکل روی کمرم ، قسمت بالا ، که قهوه ای شده و همونجا مونده بود. جی سوختگی بود، یه بار لئونارد توتون پیپش رو خالی کرد روی کمرم و همین برام یه یادگار شد. اما خدا رو شکر توی چشم نبود. به خودم توی آینه خیره شدم، باشگاه نرفته شکمم خط انداخته بود و می دونستم که هیچ نقصی ندارم . اما می خواستم این بی نقصی رو به رخ دنیل بکشم. رفتم از اتاق بیرون و بدو بدو رفتم از پله ها پایین به سمت باشگاه. دنیل روی تردمیل در حال دویدن بود همین که منو دید یه لحظه پاش سر خورد و نزدیک بود بیفته که سریع خودشو جمع و جور کرد با خنده ورجه وورجه کنون رفتم سمتش و گفتم:- خب ... من چی کار کنم؟با یه حرکت پرید از روی تردمیل پایین. سعی کرد به روی خودش نیاره با دیدن من هول شده، منو بی خیال خودمو زدم به اون راه. گفت:- بیا اینطرف کوچولو!نگاهی به خودم کردم، چرا همه می خواستن به من بفهمونن بچه ام؟ رشد هیکلم که خیلی خوب بوده. بی توجه شونه ای بالا انداختم و دنبال دنیل راه افتادم. دنیل به دوچرخه ثابت اشاره کرد و گفت:- بشین اینقدر رکاب بزنم تا بدنت گرم گرم بشه.نشستم و با خنده گفت:- راه نیفته برم توی دیوار ...گونه مو کشید و گفت:- نترس شیطون خانوم!من مشغول رکاب زدن شدم و دنیل خودش رو با دمبل ها سرگرم کرد. زل زده بودم به بدن تکه تکه پر عضله اش ، گرمش که شد عرقگیرش رو در اورد و بی توجه به من به کارش ادامه داد. نگاهم کشیده می شد روی شکم هشت تکه اش ... چه کیفی می داد اگه می رفتم و انگشتامو می کشیدم روی شکمش. یعنی دنیل چه حالی می شد؟ این شیطنت ها رو گذاشتم برای بعد. وقتی خوب بدنم گرم شد از دوچرخه پیاده شدم و گفتم:- بعدی ...دنیل کار با چند دستگاه رو بهم آموزش داد و خودش بالای سرم ایستاد تا خوب یاد بگیرم. کار با دستگاه ها خیلی برام سخت نبود ، اما وقتی مجبور به اضافه کردن وزنه می شدم یه کم سخت می شد. دنیل در حین کار کردن مدام نفس های بلند می کشید و سعی می کرد به من نگاه نکنه. هر دو خیس عرق شده و حسابی ورزش کرده بودیم. از نفس افتاده رفتم طرفش و گفتم:- بابا دنی ...با لبخند نگام کرد، انگار از این واژه خوشش می یومد. کمی بدنمو تاب دادم و گفتم:- من دوست دارم شنا کردن رو هم یاد بگیرم.- مگه بلد نیستی دخترم؟نمی دونم چرا برعکس اون من از این واژه خوشم نیومد. اما بروز ندادم و گفتم:- نه دیگه ، اگه بلد بودم که نمی گفتم.- خب ... حالا باید چیکار کنیم؟- می شه بریم یه جا اسم منو بنویسی کلاس شنا ؟- می خوای ...
رمان افسونگر
*هیچ کدوم قصد نداشتیم حرف بزنیم ... انتهای سالن یه میز دو نفره قرار داشت با دو تا صندلی ... چسبیده به دیوار ... زیر یکی از دیوار کوب ها ... و روی میز یه کیک کوچیک بنفش رنگ ... دنیل دستم رو کشید وسط سالن ... خم شد از روی میز پذیرایی کنترل استریو رو برداشت و روشنش کرد ... بازم صدای موسیقی مورد علاقه من ... اما اینبار با صدای خودم ... با تعجب به دنیل نگاه کردم و اون بهم لبخند زد ... کمی خم شد و با صدای آهسته گفت:- با من می رقصی؟سرمو چند بار به نشونه مثبت تکون دادم و لبهامو کشیدم توی دهنم ... دستش دور کمرم حلقه شد و من توی آغوشش گم شدم ... کنار لاله گوشم با نفس های گرمش زمزمه کرد:- دیگه هرگز با کسی جز تو نمی رقصم!و من بی اختیار گفتم:- منم ...کمرم رو فشار داد و من بیشتر بهش چسبیدم ... سرم رو روی سینه اش گذاشت ... یکی از دستاش فرو رفت توی موهام ... باز صداش بلند شد:- جعد این موها دنیای منه ...سرمو گرفتم بالا ... چشماش روشن تر از همیشه شده بودن ... عین خودش آروم گفتم:- و رنگ این چشما دنیای من ...چشماشو با لذت بست و لبخند زد ... باز سرم رو توی سینه اش پنهان کردم ... چه آرامشی داشتم توی آغوشش ... بازوهامو با دستاش لمس کرد و گفت:- چه حسی داری؟- آرامش ...- و؟- اعتماد ...- و؟- امنیت ...- و؟چی می خواست بشنوه؟ م خواست اعتراف بگیره؟ دیگه نه! اینبارنوبت اون بود که حرف بزنه ... خندیدم ... کشدار ولی با صدای آهسته ... آروم گفتم:- خودت چی؟به هم نگاه نمی کردیم ... اما احساس همو خیلی خوب درک می کردیم ... با صدای آرومی گفت:- فقط عشق!قلبم لرزید ... باید یه چیزی می گفتم ... اما چی؟! ترجیح دادم بازم سکوت کنم، بعضی وقتا سکوت بهترین جواب برای عشقه! ثایت شد ... دیگه منو توی آغوشش عین گهواره تکون نمی داد ... ناچارا منم ایستادم ... سرمو آرود سمت صورتش بالا ... اینکه آروم حرف میزد برام خیلی شیرین بود:- می دونی که من چند سالمه! می دونی که یه سر دارم و هزار سودا ... می دونی که زیبایی و افسونگر ... می دونی که با هر مردی باشی اون مرد خوشبخت ترین مرد روی کره زمین می شه! فقط نگاش می کردم ... آب دهنم رو قورت دادم ... لحظه ای که منتظرش بودم داشت می رسید ... لحظه ای که همیشه فکر می کردم روز بعدش روز انتقاممه! اما الان می دونست که روز دیگه بهترین روز زندگیمه! کمی ازم فاصله گرفت ... با یه دستش یکی از دستامو گرفت و با دست دیگه از توی جیب کتش جعبه ای رو خارج کرد ... چشمامو بستم ... لابد برام هدیه خریده! توی دلم نالیدم:- یالا بگو! یالا دنیل ... بگو دوستم داری تا همین الان خودمو بندازم توی بغلت ...با صدای دنیل چشمامو باز کردم:- با من ازدواج می کنی عشق من؟روی دو زانه نشسته بود و یه حلقه رو گرفته بود به سمتم، اگه بگم یه دور سکته کردم و خدا شفام داد دروغ ...