دانلود رمان از نگاهم بخوان

  • دانلود رمان از نگاهم بخوان

    لینک موبایل http://s1.picofile.com/file/7459077739/154_Az_Negaham_Bekhan_Parnian_wWw_98iA_Com_.jar.html لینک ی دی اف http://s1.picofile.com/file/7459076234/965_Az_Negaham_Bekhan_wWw_98iA_Com_.pdf.html



  • رمان از نگاهم بخون

    خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم -خوشحالم که اینجام...با رفتن مریم فکرم به گذشته ها پر کشیدکوچیک بودم که مامان و بابام فوت کردن خودم چیزی به یاد ندارم ولی دیگران بهم گفتن که بخاری اتاقشون نشتی داشته و شب موقع خواب خفه شدن...از شانس بد یا خوب من اون شب خونه عزیز جون ..مامان مامانم بودم و برای همین من زنده موندم....از اون به بعد تا 14 سالگی با عزیز جون زندگی می کردم..ولی بعد از این که اونم فوت شد اومدم چهار محال و با عمو جلال و خانوادش زندگی می کنم....خانواده عمو رو خیلی دوست دارم...عمو جلال با این که خیلی خشنه ولی قلب مهربونی داره کم پیش میاد خندیدنشو ببینیم ولی نگاه مهربونش همه اخم و بد اخلاقی هاشو محو می کنه....زن عمو مرجان هم زن مهربون و خوبیه...تو این چند سال واقعا در حقم مادری کرده و بین منو مریم هیچ فرقی نذاشته....مرتضی پسر عموم هم 2 سال از ما کوچیک تره و 17 سالشه...اونم پسر خوبیه ولی خیلی شیطون و سر به هواست و اصلا درس نمی خونه اگه فشارعمو نبود تا حالا درس و مدرسه رو رها کرده بود..میمونه مریم عزیزم.... با 5ماه تفاوت سنی مریم از من بزرگتره....دختر مهربون و دوست داشتنیه....با هم دانشگاه قبول شدیم و همکلاس هستیم مثل خواهره برام همیشه توی سختی ها کنارم بوده.....و حالا من باید تلافی همه خوبیهاشو به هر نحوی که شده بکنم-ساقی...ساقی نباید این اتفاق می افتاد...حالا چیکار کنم؟-مریم ...تو رو خدا اینقدر گریه نکن ... فکر نمی کنم بابات بد تو رو بخواد...باهاش صحبت کنمریم در حالی که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود گفت-یعنی تو بابا رو نمیشناسی؟...بابای من عمرا منو ببخشه....تا حالا حتما به گوشش رسیده....منو می کشه ساقی می فهمینگرانی مریم به منم منتقل شده بود....نمی دونستم چه طوری باید ارومش کنم...با اعصابی خرد فقط دستامو تو هم گره کرده بودمو فشارشون می دادم...اخه این دیگه چه دردسری بود با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم-به بهروز گفتی؟با اشاره سر گفت که اره-خوب اون چی می گه؟-هیچی می گه من خودم با بابات صحبت می کنم و راضیش می کنم...ساقی...ساقی...تا حالا حنما به گوش بابام رسیده....نمی دونم سر و کله این ادم از کجا پیدا شدبیچاره مریم مدتی بود که با بهروز اشنا شده بود این اشنایی از عضویت من و مریم تو انجمن هلال احمر دانشگاه شروع شد بهروز بچه سمنان بود رییس انجمن بود و سرانجام این عضویت و رفت و امد به انجمن عشق بین این دو تا شد.عشقی که مریم نهایت تلاشش رو کرد تا شکل نگیره ولی نشد....واقعا که اختیار دل ادم با خودش نیست....مواقعی رو به یاد می ارم که مریم سعی می کرد با بهروز روبرو نشه ولی همیشه دست تقدیر ...

  • رمان ایرانی و عاشقانه از نگاهم بخوان | leila_r کاربر انجمن نودهشتیا

    رمان ایرانی و عاشقانه از نگاهم بخوان | leila_r کاربر انجمن نودهشتیا

    پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از leils_r  عزیز برای نوشتن این داستان زیبا . خلاصه داستان : ساقی پدر و مادر خود را در بچگی از دست میدهد . او به خانهٔ عموی خود میرود و در آنجا با دختر عموی خود دوستی نزدیکی برقرار میکند .مریم دختر عموی ساقی با پسری دوست است که هر بار که به دیدار او میرود مریم به او میگوید در این شهر کسی از این کارها نمیکند مواظب باش ولی مریم عاشق است و عشق کور تا اینکه روزی پدر مریم خبردار میشود و مریم را وادار به ازدواج با مردی دیگر میکند .کسی که مریم او را دوست دارد به خواستگاری او میاید ولی مرتضی برادر مریم پسر را میکشد و خود میگریزد . مریم به خواستگاری که پدر برایش انتخاب کرده پاسخ میدهد و به خانه بخت میرود . ساق توسط بهنام برادر مقتول ربود میشود تا با قاتل معاوضه شود پدر و مادر مقتول وقتی متوجه میشوند از ساقی میخواهند به عوض اینکه پسرشان به قتل رسیده در آن خانه مانده و برای آنها کار کند . مریم به خاطره عمویش میپذیرد با بهنام زندگی میکند و بهنام نیز از آنها بیزار است ولی چون در آن خانه است بهنام او را آزار میدهد . با حوادثی که اتفاق میافتاد بهنام کم کم جذب.. دانلود کتاب بعد از کلیک بر روی دانلود کتاب ،10 ثانیه صبر کنید و روی که در گوشه سمت راست بالا قرار دارد ، کلیک کنید تا به صفحه دانلود منتقل شوید.

  • دانلود موبایل رمان از نگاهم بخوان

    http://uplod.ir/dpczj7galw35/__________________________.jar.htm

  • قسمت دوازدهم رمان عشق را از نگاهم بخوان

    باصدای در فورا اشکامو پاک کردم مامان بایه کاسه سوپ وارد اتاق شد سوپ رو میز گذاشت واروم اروم به خوردم داد بهدم دارو هامو داد رفت بیرون موبایلمو برداشتم شماره ی رها رو گرفتم با اولین بوق برداشت رها:دخترهی نکبت میدونی از نگرانی داشتم میمردم عوضی چرا اون ماماسکت خاموش بود رها صبر کن منم حرف بزنم منو به فش بارت بستی گفت بگو گفتم مریض بودم چند روز تو بیمارستان بودم همه چیرو واسش تعریف کردم به جز دا دی که اترین به سرم زد کمی باهاش حرف زدم تلفنو قطع کردم پرتش کردم رو میز . {دوروز بعد} دوروز بود که از شمال بر گشته بودیم حالمم خوب شده بود دیگه باید میرفتم دانشگاه حوصلم تو خونه سور رفته بود مامانم رفته بود خونه ی خالم خاله اتنا خاله اتنا یه دختر داشت به اسم صدف که انقدر افاده داشت که ادم نمی تونست نزدیک بشه منم هر وقت اونامیومدن خونه ی ما از خونه میزدم بیرون  شوهرشم مثل دخترش بود اما خاله اتنا خیلی ماه بود دلم براش تنگ شده بود باصدای تلفن از فکر در اومدم دویدم و برداشتم مامانم بود میگفت بیا اینجا خاله دلش برات تنگ شده باکمی اسرار مامان باشه گفتم رفتم بالا یه اس ام اس داشتم شماره اشنا نبود برام نوشته بود بابت اون شب معذرت میخوام حالم خوب نبوببخشید پایینشم نوشته بود  من نگویم که مرا از قفس ازاد کنید قفسم برده به باغیو دلم شاد کنید متن شعرشو چند بار خوندم از خوشحال کم مونده بود بپرم بالا جیغغغغغغغغغغغغغغ میکشیدمو دور خودم میچرخیدم خدایا شکرتتتتتتتتتتت خدا جون دوست دارم براش نوشتم ممنون بابت شعر بخشدمتون چند ثانیه نکشیده بود که جواب اومد نوشته بود واقعا خوشحالم کردین میشه یه جا ببینمت گفتم امروز نمیشه دارم میرم خونه ی خالم و پیامو فرستادم جوابش اومد گفت پس فردا روبه روی دانشگاهتون تو کافی شاپ منتظرتم بای عزیزم نوشته بود عزیزم عاشقتم اترین برای فردا لحضه شماری میکنم میدونی چند روز ندیدمت موبایلو  گذاشتم رو تخت مانتو ابی اسمانی که رها واسه تولدم گرفته بودپوشیدم یه ساپرت هم چوشیدم بابت های سفیدمو پام کردم موهامو خوشگل بالای سرم بسشتم یه ارایش ابی اسمانی ملیح کردم روژ صورتیمو زدم رو لبامو لبامو رو هم کشیدم چه خوشگل شدم عطر همک رو خودم خالی کردم شال سفیدمو سرم کردم کیثف کوچیک ابی مو بر داشتم موبایلمو هم از میز برداشتم رفتم پایین سوئئچ ماشینمو از رو اپن برداشتم رفتم حیاط ...... امیدوارم خوشتون بیاد ......................  

  • پست سوم رمان عشق را از نگاهم بخوان

    بعد از خوردن شام نازی جون مارو به صرف یک چایی دعوت کرد رفتیم تو پذیرایی تا نازی جون برامون چایی بیاره نازی چون برامون چایی اورد وخوردیم بعد از چایی مامانم به نازی جون واقا رضا که به من گفته بود بهش بگم عمو رضا گفت دیگه ما رفع زحمت میکنیم نازی جون گفت وا حالا که ساعت 8 کجا به این زود وروبه مامانم گفت انبتا حالا  زوده یکمیم بمونین مامان روبه نازی جون گفت نفس فردا دانشگاه داره و الانم شاید خوابش بیاد نه دیگه مارفع زحمت میکنیم نازی جون روبه من بلند شدو گفت نفس جونم اگه خوابت میاد بیا برو اتاق اترین یکمی استراحت کن منم نمیدونستم چی بگم نازی جون وقت دید جیزی نمیگم روبه اترین کردو گفت اترین جان مامان نفس ببر تو اتاقت استراحت کنه اترینم چشمی گفت و بلند شد وبه من گفت نفس خانوم بلند شین اتاقمو بهتون نشون بدم منم کیفمو برداشتم و بلند شدم وبا اترین به اتاقش رفتم وقتی وارد اتاقش شدم بوی عطرش کل اتاقو پر کرده بود منم با نفس کشیدنم عطرشو تو ریه هام میکشیدم اترین گفت نفس برای اولین بار بود نفس صدام میکرد همیشه میگفت نفس خانوم منم گفتم بله گفت استراحت کن من میرم پایین کاری داشتی صدام کن رنگ اتاقش قرمز و سیاه بود محشر  بود از اتاقش خوشم اومد تو همه دیوارها عکسشو زده بود یه عکسی داشت باکت و شلوار تیپش عالی بود تو کت شلوار خیلی خوشگل شده بود خوش به حال عروسش نمیدونم چرا با کلمه ی عروسش دلم هری ریخت نمیدونم چم شد دیگه به عکساش نگاه نکردم وخودمو پرت کردم رو تخت تختش بوی عطر خوشبوشو میداد با بوی این عطر مست شدم و به خواب رفتم با صدای یکی که صدام میکرد نفس نفس میخواستم چشامو باز کنم اما بوسه ای رو چشام امدم بعد ا ون صدام کرد نفس نفس بیدار شو چشامو باز کردم نازی جونو دیدم خندید و گفت انگار خیلی خسته بودی اترین هر چقدر بیدارت کرد بلند نشدی اخرش منو صدا کرد تا بیام بیدارت کنم گفتم ببخشید خوابم اینقدر سنگین نیست نمیدونم چیشد گفت اشکالی نداره عزیزم بیا پایین یه قهوه بخور میخواین برین گفتم باشه الان میام داشتم با خودم فکر میکردم کی چشامو بوسید نازی جون یا اترین نمیدونم چرا با گفتن اسم اترین بدنم داغ داغ شد شالمو درست کردم رفتم پایین سلام کردم عمو رضا گفت به به خانوم خواب الو خندیدم و رفتم پیش مامان نشستم مامان گفت استراحت کردی دخترم گفتم اره مامان جون نازی جون برامون قهوه درست کرد واورد قهوه مون که خوردیم مامان رو به نازی جون گفت نازی عزیزم دیگه خیلی زحمت دادیم نازی جونم گفت نه بابا این چه حرفی خونه ی خودتونه مامانم گفت ما دیگه رفع زحمت میکنیم نازی جون گفت ماکه بازم راضی نیستیم برین مامانم گفت نه دیگه دیر وقت  بریم از نازی جون ...

  • از نگاهم بخون 1

    خیلی خوبه که تو اینجایی ساقی.نمی دونم اگه تو نبودی چه طوری اینهمه سختی رو تحمل می کردم -خوشحالم که اینجام...با رفتن مریم فکرم به گذشته ها پر کشیدکوچیک بودم که مامان و بابام فوت کردن خودم چیزی به یاد ندارم ولی دیگران بهم گفتن که بخاری اتاقشون نشتی داشته و شب موقع خواب خفه شدن...از شانس بد یا خوب من اون شب خونه عزیز جون ..مامان مامانم بودم و برای همین من زنده موندم....از اون به بعد تا 14 سالگی با عزیز جون زندگی می کردم..ولی بعد از این که اونم فوت شد اومدم چهار محال و با عمو جلال و خانوادش زندگی می کنم....خانواده عمو رو خیلی دوست دارم...عمو جلال با این که خیلی خشنه ولی قلب مهربونی داره کم پیش میاد خندیدنشو ببینیم ولی نگاه مهربونش همه اخم و بد اخلاقی هاشو محو می کنه....زن عمو مرجان هم زن مهربون و خوبیه...تو این چند سال واقعا در حقم مادری کرده و بین منو مریم هیچ فرقی نذاشته....مرتضی پسر عموم هم 2 سال از ما کوچیک تره و 17 سالشه...اونم پسر خوبیه ولی خیلی شیطون و سر به هواست و اصلا درس نمی خونه اگه فشارعمو نبود تا حالا درس و مدرسه رو رها کرده بود..میمونه مریم عزیزم.... با 5ماه تفاوت سنی مریم از من بزرگتره....دختر مهربون و دوست داشتنیه....با هم دانشگاه قبول شدیم و همکلاس هستیم مثل خواهره برام همیشه توی سختی ها کنارم بوده.....و حالا من باید تلافی همه خوبیهاشو به هر نحوی که شده بکنم-ساقی...ساقی نباید این اتفاق می افتاد...حالا چیکار کنم؟-مریم ...تو رو خدا اینقدر گریه نکن ... فکر نمی کنم بابات بد تو رو بخواد...باهاش صحبت کنمریم در حالی که از شدت گریه به سکسکه افتاده بود گفت-یعنی تو بابا رو نمیشناسی؟...بابای من عمرا منو ببخشه....تا حالا حتما به گوشش رسیده....منو می کشه ساقی می فهمینگرانی مریم به منم منتقل شده بود....نمی دونستم چه طوری باید ارومش کنم...با اعصابی خرد فقط دستامو تو هم گره کرده بودمو فشارشون می دادم...اخه این دیگه چه دردسری بود با صدایی که انگار از ته چاه می اومد گفتم-به بهروز گفتی؟با اشاره سر گفت که اره-خوب اون چی می گه؟-هیچی می گه من خودم با بابات صحبت می کنم و راضیش می کنم...ساقی...ساقی...تا حالا حنما به گوش بابام رسیده....نمی دونم سر و کله این ادم از کجا پیدا شدبیچاره مریم مدتی بود که با بهروز اشنا شده بود این اشنایی از عضویت من و مریم تو انجمن هلال احمر دانشگاه شروع شد بهروز بچه سمنان بود رییس انجمن بود و سرانجام این عضویت و رفت و امد به انجمن عشق بین این دو تا شد.عشقی که مریم نهایت تلاشش رو کرد تا شکل نگیره ولی نشد....واقعا که اختیار دل ادم با خودش نیست....مواقعی رو به یاد می ارم که مریم سعی می کرد با بهروز روبرو نشه ولی همیشه دست ...

  • دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

    دانلود رمان برایم از عشق بگو برای کامپیوتر

    قسمت های قبلی این عنوان     دانلود رمان برایم از عشق بگو بقیه در ادامه مطلب ادامه رمان یک بار نگاهم کن خلاصه داستان داستان با به هم رسیدن ترنج و ارشیا آغاز میشود ولی کم کم ترنج و ارشیا به حاشیه می روند و ماکان به عنوان نقش اصلی داستان در مرکز توجه قرار می گیرد. ماکان شر و شیطان به دنبال نیمه گمشده اش همه جا سرک کشیده و تقریبا از پیدا کردن ان ناامید شده است که به صورت خیلی اتفاقی با دختری رو به رو میشود در حالی که نمی داند او قرار است بعدا به نیمه گمشده اش تبدیل شود. ولی ماکان برای رسیدن به او باید تغییر کند باید خودش را بسازد تا لایق ان دختر شود او تمام تلاشش را می کند ولی... دانلود کتابمنبع و پسورد :www.98ia.com

  • پست نهم عشق زا از نگاهم بخوان

    اومدم پایین داشتم از پله ها میومدم که بای چیز خیلی محکم بر خورد کردم خودش بود عشقم گفتم سلام گفت سلام اومدین اومده بودم صداتون کنم گفتم ممنون اومدم گفت چمدانتونو برداشتین گفتم نه خیلی سنگین بود نتو نستم گفت من میارم گفتم نه ممنون زحمتتون میشه گفت چیزی نمیشه رفتم بالا اتاقمو بهش نشون دادم وارد اتاق شدیم با تحسین به اتاقم نگاه کرد گفت چه خوش سلیقه منم گفتم وای ممنون گفت چمدانتون کو بهش نشون دادم اونم برداشت گفت بریم اومدیم پایین نازی جون اینا در حال خوردن چایی بودن یه سلامی کردم نازی جون گفت سلام بر دختر خوشگلم بیا پیش خودم با عمو رضا و بابا و مامان هم سلام کردم رفتم بغل نازی جون نشستم مامان برام چاییی اورد و خوردم داشتیم راه می افتادیم نازی جون اینا با ماشین جنسیز اترین اومده بودند مامان گفت میخواین نازی جان شما بیاین ماشین ما نفس با اقا اترین میاد گفتم مامان شاید ماشین خودشون راحت ترن  مامان گفت عزیزم اگه راحت باشن نمییان تو کاری نداشته باش نازی جون اینا با ماشین ما میومدن منم رفتم ماشین اترین سوار شدم و راه افتادیم تو راه اترین اهنگ همه چی ارومه از حمید طالب زاده رو گذاشته بود عاشقش بودم داشتم گوش می دادم   همه چی ارومه ،توبه من دلبستی این چقدر خوبه که،تو کنارم هستی همه چی ارومه ،غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه ،تو به احساس من همه چی ارومه ،من چقدر خوشحال پیشم هستی حالا،به خودم می بالم تو به من دل بستی ،از چشات معلومه من چقدر خوشبختم ، همه چی ارومه تشنه ی چشماتم ،منو سیرابم کن منو با لالایی،دوباره خوابم کن بگو این ارامش ،تاابد پابرجاست حالا که برق عشق،تونگاهت پیداست همه چی ارومه ،من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا ،به خودم می بالم تو به من دلبستی،از چشات معلومه من چقدرخوشبختم ،همه چی ارومه همه چی ارومه ،توبه من دلستی این چقدر خوبه که،توکنارم هستی همه چی ارومه ،غصه ها خوابیدن شک نداری دیگه ،توبه احساس من همه چی ارومه ،من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا ،به خودم می بالم توبه من دلبستی ،ازچشات معلومه   من چقدر خوشبختم ،همه چی ارومه همه چی ارومه ،همه چی ارومه تشنه ی چشماتم ،منو سیرابم کن منو با لالایی،دوباره خوابم کن بگو این ارامش ،تاابد پابرجاست حالاکه برق عشق، تو نگاهت پیداست همه چی ارومه ،من چقدر خوشحالم پیشم هستی حالا ،به خودم می بالم توبه من دلبستی ،از چشات معلومه من چقدر خوشبختم ،همه چی ارومه ------------------- همه چی ارومه همه چیز ارومه من چقدر خوشحالم همه چی ارومه عاشق این اهنگ بودم با این فکرا به خواب رفتم * لطفا نظر بدین $      

  • رمان گرگینه

    با صدای حسام چرخیدم سمت راستم. نگاه این مدتش که زنگ و بوی خاصی می داد ؛ الان من رو به وحشت انداخته بود. نگاهش رنگ دوستی نداشت. رنگ دشمنی بود. رنگ انتقام!اما من مایا بودم. بیدی نبودم که با این بادها بلرزم.+خب صد البته ؛ ولی من هم هستم منکر این اصل که نمی شید؟ابروی چپش را بالا داد._نه!+خب می شه برای من هم توضیح بدید اینجا چه خبره؟ اون هم بدون هماهنگی با من ؟_اگر یه ذره صبر کنید می فهمید خانم!....._آقایون بفرمایید.با نگاهم دنبالشون کردم. مسیرشون به انتهای راهرو ختم می شد. مقیسی: مایا؟ اینا کی اند؟+نمی دونم.دنبالشون راه افتادم. همشون رو به روی اتاق "119" توقف کردند. دلشوره تمام وجودم را گرفته بود.+اینجا چه خبره؟حسام در را باز کرد._بفرمایید می تونید کارتون را انجام بدید.با داد گفتم:چه کاری؟خونسرد نگاهم کرد. برگه ای از پوشه ی توی دستش بیرون آورد. ازش برگه رو گرفتم و خوندمش.با هر خطش بیشتر گیج می شدم. +این چرندیات چیه؟_چرنده؟رو به روی در اتاق رایان ایستادم. دستهام را به دو طرف در گرفتم.+نمی ذارم برید داخل.مردها بهم نگاه می کردند._مایا بیا برو کنار.+نمی خوام.بازوم را محکم گرفت و کشید سمت دیگه ای. از شدت درد فقط لبم را گاز گرفتم. مزه ی شور خون و بوی آهن توی دهنم پیچید.صدای داد و فریاد از اتاق رایان می اومد. خواستم برم داخل که حسام دستم را گرفت._همین جا می مونی! با حرص دستم را از دستش بیرون کشیدم.وارد اتاق شدم. لباسهایی که تن رایان بود را درآورده بودند. +این مجوز از کدام ناحیه صادر شده؟حسام: مایا کاری نکن برات بد بشه. رایان داد می زد. ترسیده بود. چقدر من ناتوان بودم. چرا نمی تونستم براش کاری بکنم؟ رایان رو به زور بردند بیرون. مقاومتهاش هیچ فایده ای نداشت. _مایا ن ن ن ذذذذ ععع بببب ررن( با حالت لکنت بخونید) با شنیدن این صدا انرژی مضاعفی پیدا کردم. باورم نمی شد؛ نه؟! بالاخره حرف زد. رایان من حرف زد. از اتاق که اومدم بیرون ؛ رایان به سمت من متمایل شده بود. نگاهش پر از عجز و التماس بود. به سمتش دویدم. نباید می ذاشتم ببرنش. رایان محکم بازوم را گرفت. من هم دستش را گرفتم. _خانم دستش را ول کنید. +نمی کنم. باید صحت این برگه ی مسخرتون معلوم بشه. از کجا معلوم شما از موسسه ی تحقیقات باشید؟ _خانم مواظب حرف زدنت باش. +شما مراقب باش. حسام: استاد صحتش را تایید کردند. نگاهی بین صورت مرد و صورت حسام کردم. هر دو پوزخند تحقیرآمیزی به لب داشتند. حسام: ببریدش. رایان نگاهی مستاصلی بهم کرد. _مایا.+جانم؟ دستش از روی ساعدم سر خورد تا به انگشتام رسید ؛ اما زور مامورها بشتر بود. روی زمین زانو زدم. اشکهام می ریختند. احساس عجز می کردم. مقیسی و کرامت هم گریه می کردند. به ...