دانلود رمان ارامش غربت براي كامپيوتر

  • رمان پرشان2

    بيا راحت شدي خودشيرين حالا نميشد اونا رو نهدي به اين داداشت كوفت كنه ! - آي دستت بشكنه خوبچيكار كنم عادت كردم ديگه تازه پدرام دوست داره من براش ميوه پوست بكنم . -از بس بي عار و تنبل چندبار كه نكردي خودش زحمت ميكشه ياد ميگيره ! - آهاي فرحناز خانم خودت براي داداشت نمي كني لطفا خواهر منم اغفال نكن تا از اين كارا نكنه! - ميشه به حرفاي ما گوش ندي ! - نه ! - نه و .... - هي هي بچه ها بسه ديگه سرمون رفت ، همگي پايه ايد بريم وسطي ! - ايول مازيار توي عمرت يه بار حرف حسابي زدي كه اونم حالا بود ! - تو يكي ساكت همش از گور تو بلند ميشه ! - ااا ... درست صحبت كن پدر بزرگ ببين يه بار ازت تعريف كردم و جنبه نداري ! - مي خوام صدسال سياه تعريف نكني اصلا من اگه امشب تو رو با توپ سياه و كبود نكردم هرچي خواستي به من بگو ! با شيطنت گفتم : -آخ جون پس از اين به بعد بهت ميگم موزي جون ! مازيار با حرص گفت : -تو خواب ببيني ! همه به سمت حياط رفتيم و دو تا گروه شديم ما دخترا و پسرا با اينكه مونا و فري بالاخره بيرون رفتند و من حسابي از ضربه ي فرهود و پدرام مخصوصا مازيارفرار كردم ولي بي معرفت آخرسر چنان ضربه اي به رون پام زد كه از درد مي خواستم جيغ بزنم ولي از اونجايي كه روم بيشتر از اينا بود به روي مباركم بياوردم و بعد هم تلافي كردم . -آرام بيا ديگه ! - پري اصرار نكن تو كه ميدوني من از سينما خوشم نمياد هي اونجا خوابم ميگيره مخصوصا اين فيلمه كه ميگي من از بازيگراش خوشم نمياد بابا بچه ها هم كه رفتند ديدند گفتند از اين عشقاي آبكي بود . - اه ... بابا من بعد از اندي و وقتي ميخوام برم فقط خوش بگذرونم حالا تو هي ضد حال بزن خوب خير سرت بيا ديگه جان عزيزت ! - نه اصلا من ميخوام برم خوابگاه فردا يه عالمه درس داريم . - آخه پينوكيو ما كه فردا اصلا كلاس نداريم ! بيا شبم از اونطرف ميريم خونه ي ما ! - ديگه كه اصلا نميام ، حتما بيام اون داداش دلقكت و ببينم ! - هووووي هرچند باهات موافقم ولي حق نداري به داداشم توهين كنيا ! - الان تو از من دفاع كردي يا طرف داداشت و گرفتي . - اينا رو ولش كن بيت بريم ديگه اه چقدر سرتقي ! - تو هم كه من هرچي بگم نره ميگي بدوش خيلي خوب بريم . پريدم صورت آرام و بوسيدم و هردو به سمت سينما براه افتاديم .امروز تا ساعت 5كلاس داشتيم و منم هوس يه گردش توپ كرده بودم كه هرچند آرام نمي خواست بياد ولي بالاخره از خر شيطون پياده شد و راضي شد كه باهم يه گردش دونفره بريم . -اوه چقدر شلوغه بزار من برم دوتا بليط بگيرم ! به طرف دكه ي بليط فروشي رفتم و دو تا بليط خريدم كه كسي گفت : -ببخشيد خانمي چه فيلمي مي خواي ببيني همراهيت كنيم . يه نگاه به پسري كه اين حرف و زد كردم ، اه از اين تيتيش مامانياي ...



  • رمان یاسمین

    بلند شدم و لباس پوشيدم و گفتم : -بريم دنبال فريبا ، گناه داره ، تنهاس . راستي حال مادرش چطوره ؟ كاوه – الحمدلله خراب! -كاوه ! كاوه – يعني شكر خدا خراب ! -زبونت لال شه . كاوه – خب حرفم رو عوض كردم ديگه ! -بيسواد كلمه خراب رو بايد عوض ميكردي . حالا بريم دنبال فريبا يا نه ؟ كاوه – نه بابا اون طفل معصوم الان دل و دماغ نداره كه بياد مهموني . -بگو نميخوام با خودم ببرمش كه نفهمه تو چه ابليسي هستي ! ميخواي اونجا راحت باشي بي مزاحم ! كاوه-بفرماييد بريم الهه پاكي ! دير ميشه ! سوار ماشين شديم و حركت كرديم تو راه بهش گفتم : -دست خالي ميريم بد نيست ؟ كاشكي يه گلي چيزي مي خريديم . كاوه – من نمي فهمم ! پسر اوناسيس اينقدر كه تو ولخرجي مي كني ، نميكنه ! گل چيه ؟ -راست ميگن آدم هر چي پولدارتر ميشه ، خسيس تر ميشه ها ! كاوه – اصلا من حاج جبار ! خونه دختر خاله من مگه نيست ؟ نميخواد چيزي بخريم . -به جهنم . ده دقيقه بعد رسيديم و پياده شديم . كاوه – بهزاد ، رفتيم تو كفشهاتو در نياري ها ! -بخدا كاوه يه چيزي بهت ميگم ها ! در زديم و رفتيم تو خونه . خونه ژاله ، خونه خاله كاوه هم يه خونه خيلي بزرگ بود . -كاوه ، انگار پولدار شدن هم اپيدمي يه ! يكي كه تو فاميل پولدار ميشه ، به بقيه هم سرايت ميكنه و پولدار ميشن ! كاوه – آره ، من در اين مورد خيلي مطالعه كردم . درسته . مثل بدبختي ميمونه مثلا خودت . تو كه بدبختي تمام دور و وري هات رو هم بيچاره مي كني ! -شد من يه چيزي بگم تو زود جواب ندي ؟ كاوه – بريم تو بابا . حالا همه فكر ميكنن اينجا واستاديم با هم ماچ و بوسه بازي مي كنيم . داشتيم مي خنديديم كه در راهرو واشد و فرنوش و ژاله به استقبالمون اومدن . ژاله – خوب شما دو تا جورتون جوره مثل ليلي و مجنون مي مونيد دو تايي اينجا چيكار مي كنين ؟ كاوه – بيا ! نگفتم ؟ بعد رو كرد به ژاله و فرنوش و گفت : -تقصير من نيست بخدا ! اين بي حياي خير نديده تو تاريكي پريد و منو ماچ كرد . همه زديم زير خنده و با هم رفتيم تو . فرنوش – حالت چطوره بهزاد ؟ چرا اينقدر دير كردي ؟ -كاوه تازه ساعت پنج و نيم بود كه اومد دنبال من تا حاضر شدم شش شد . فرنوش – صبح كجا بودي ؟ -چطور مگه ؟ اومده بودي اونجا ؟ فرنوش – نه ، تلفن زدم به صاحب خونه ت گفت رفتي بيرون . -يه سر رفته بودم پيش آقاي هدايت . فرنوش – بيا ، ميخوام با دوستام آشنات كنم . تازه وارد سالن شديم از دم در كاوه داد زد . -سلام به همگي . بچه ها دو تا ماچ اضافي كسي نداره بده به من ؟ واسه مريض مي خوام ! يكي از پسرها گفت : -من دارم ، نسخه آوردي ؟ كاوه – با دفترچه بيمه نميدي ؟ پسر – نه ! كاوه – پس قربونت آزاد حساب كن ، بده ببرم . همه زدن زير خنده و شروع كردن به خوش و بش كردن با ما . هر ...

  • رمان شاخه های سرد غرور 7

    - همه عادت ميكنندو به زندگي عادي خودشون ادامه ميدن. ميخواستم فرياد بزنم و بگويم همه به غير از من! من ديگر نميتوانم عادي زندگي كنم، من ديگر دل و احساسم را باخته ام. ديگر نميتوانم ليلي سابق باشم. - چرا اين قدر ساكت شدي ليلي؟ اتفاقي افتاده؟ - داشتم فكر ميكردم كه شما چقدر بي انصافيد كه اين همه محبت و توجه اطرافيانتون رو جدي نميگيريد. حتي چند روزي صبر نميكنيد كه آقاجو ن رو ببينيد! - من مجبورم كه اينطور باشم در غير اينصورت بايد برگردم ايران. بغضي به اندازة يك هلو در گلويم گير كرده بود. حتي از تصور رفتن او پريشان ميشدم. گويي متوجه بغض و اندوهم شد چرا كه آرام فرمان اتومبيل را به سمت كوچه اي خلوت چرخاند و به محض اينكه زير ساية درختي پاك كرد به سمت من برگشت من سرم را پايين انداختم. نمیدانم چرااز نگاه كردن به چشمانش مي هراسيدم. شاید وحشت داشتم كه مبادا راز دل را از چشمانم بخواند. او دست زيرچانه ام برد و اندكي سرم را بالا گرفت. چشمانم پر از اشك بود. سريع سر برگرداندم تا او متوجه چهرة اندوهگينم نشود. با صدايي متأثر و لرزان گفت: - يعني من باور كنم چشمهاي زيباي تو به خاطر من به اشك نشسته! از اينكه دستم را خوانده بود ناراحت و عصباني بودم اما از طرفي هم قادر به كنترل احساساتم نبودم. ميدانستم در هر صورت او ميرود و نميخواستم آنقدر مقابلش ضعيف جلوه كنم. كمي خود را جمع و جور كرده و خواستم حرفي بزنم كه سريع گفت: - ساكت لطفاً! هيچ چيز نگو ! با شناختي كه از تو دارم ميدونم كه حرف خوشايندي نميزني، پس ساكت باش و بگذار دلم خوش باشه. دقایقی بعد مرا با سرعت و حالتي منقلب سركوچه مان پياده كرد و دور شد. پس از دور شدن ماشینش قطرات اشك بياختيار روي گونه هايم چكيد. آرزو ميكردم اي كاش ميتوانستم بدون مانعي از عشقم به او بگويم، بگويم كه چقدر ميخواهمش و حتي تصور دوري از او ديوانه ام ميكند. به خانه كه رسيدم به بهانة اينكه گرد و غبار لابه لاي موهايم رفته به حمام رفتم و تا توانستم بيصدا زير قطره هاي آب اشك ريختم. حتي شام را نتوانستم درست بخورم و هنگاميكه مادر خواست شب نزد مادرجون بمانم، سردرد را بهانه كرده و به اتاقم پناه بردم، ميدانستم به جاي من مادر ميرود و البته اگر عادت به درد و دل شبانه با مادرجون نداشتم حتماً خودم ميرفتم. تقريباً تا خود صبح بيدار بودم و هنگاميكه از خواب بيدار شدم دچار سردردي وحشتناك شده بودم. مادر كه قيافه ام را آنطور خسته و رنگ پريده ديد گفت بهتره آنروز مرخصي بگيرم. اما من ميدانستم حتماً رهام متوجه ميشود كه من در خانه مانده ام و اين درست چيزي بود كه من نميخواستم. پس قرص مسكنی قوي خوردم و با آژانس تا محل قرارم با دايي رفتم. حتي او هم با ...

  • رمان میراژ(2)

    تا صبح مامان و طاها هر كارى كردن راضى نشدم كه به فرشته زنگ بزنم كه ازش مهلت بخوام يا شرطش رو قبول كنم....يه ذره هم به عشقم شك نداشتم...هر چى بيشتر فكر ميكردم به عشقم مطمئن تر ميشدم...***سر ساعت 9 صبح بود كه زنگ درو زدن هر سه تاييمون فقط تو سكوت به هم نگاه كرديم...طاها بلند شد و رفت تو حياط تا درو باز كنه...من و مامان هم از پشت پنجره تو حياط رو نگاه ميكرديم...يه كم كه گذشت , سيدى با يه مأمور اومد تو حياط....مامان هم تا مأموره رو ديد دو دستى زد تو سر خودش....دست مامان رو گرفتم و گفتم: مامان تو رو خدا اينكارو نكن...با گريه گفت نرگس دارى هم خودتو از بين ميبرى هم منو هم آيندتو....تو كه اينقدر بى فكر نبودى...جزابى ندادم و مانتو و روسريم رو پوشيدم و رفتم تو حياط ....طاها داشت با مأموره سروكله ميزد..سيدى تا منو ديد گفت: ايشون هستن...مأموره اومد نزديكم و كاغذى رو نشونم داد و گفت: كه بايد باشون برم كلانترى....سرى تكون دادم و گفتم : باشه حرفى ندارم...ميام..مامان پشت سرم اومد تو حياط تا ميخواست حرفى بزنه طاها نذاشت و گفت : آبجى شما خونه باش ما بريم ببنيم چى ميشه...با ماشين سيدى رفتيم كلانترى...توى ماشين سيدى از تو آينه نگاهى به من كرد و گفت : نرگس خانم هنوز دير نشده تا نرسيديم فرصت داريد...جوابى ندادم و بيرون رو تماشا كردم تا رسيديم....طاها مرتب غر ميزد....وقتى ماشين روبرو كلانترى ايستاد ..طاها دستمو گرفت و گفت: نرگس ميدونم بخاطر من و مهرى رفتى و اون سفته هاى لعنتى رو امضاء كردى , حالا هم بيا و بخاطر من و مهرى هم كه شده گذشت كن...اگه على واقعا دوست داشته باشه منتظرت ميمونه...نرگس قلب مامانت ناراحته به فكر اون هم هستى؟نميدونستم چى جواب بدم...سردرگم بودم...ساكت دنبال سيدى و طاها راه افتادم ....مأمور رسيدگى هم جدى تر از اونى بود كه فكرش رو ميكردم..البته من كه انگار لبامو دوخته بودن , حرفى نميزدم...فقط طاها بود كه داشت جريان رو تعريف ميكرد ولى فايده ايى نداشت...قرار بازداشت صادر شده بود و از كسى كارى بر نميومد....وقتى با يه مأمور زن داشتم ميرفتم به طرف بازداشتگاه طاها جلومو گرفت و گفت: يعنى ارزششو داره كه دارى با زندگى و آيندت اينطورى بازى ميكنى؟به زور دهنمو باز كردم و گفتم: بخاطر آيندم دارم اين كارو ميكنم....و دنبال مأموره راه افتادم....بازداشتگاه موقت يه اتاق كوچيك بود كه تو زيرزمين بود... كم كم داشتم ميترسيدم...بدنم غيرارادى شروع به لرزيدن كرد...دستامو بغل كردم تا بتونم از لرزشش جلوگيرى كنم ولى فايده ايى نداشت...جلو در ايستاده بودم و ميترسيدم برم تو كه خانمه زحمتم رو كم كرد و با يه هل منو پرت كرد داخل و در و بست و رفت...داخل يه كم تاريك بود ولى نه خيلى كه نشه چيزى رو ديد....چند ...

  • قــ ــاب شيشه اي-1

    من پانيز دختري 14 ساله هستم دختر دوم يك خانواده 4 نفره و يك برادر بزرگتر از خودم دارم به اسم پدرام دارم.خونوادمون از نظر مالي توي متوسط قرار داره و خونمون تو قسمتاي نزديك پايين شهره.پدرام 19 سالشه و داره فوق ديپلم كامپيوتر ميخونه.يادمه توي اوايل بهار بودو بعد از عيد بود و با بچه هاي كلاس زنگ تفريح جمع شده بوديم يه طرف حياط مدرسه و از خاطراتي كه توي عيد داشتيم ميگفتيم!مهسا در مورد رابطه دوستي كه با پسر داييش سپهر پيدا كرده بود با ذوق تعريف ميكرد.ندا هم كه يه هفته بود كه با مهدي بهم زده بودو خيلي غمگين بودو توي جمع ساكت بود. ما 5 نفر بوديم يه گروه تشكيل داه بوديم.من ندا مهسا سوگند و خاطره.خاطره دختر خيلي تو داري بودو كمتر حرف ميزد و سوگند برعكس خاطره بود از تمام مسافراتاش و جاهايي كه رفته بود تعريف ميكرد.زنگ تفريح خوردو سركلاس نشستيم اين زنگ آخر بودو طبق معمول ورزش داشتيم.با اومدن معلم و بعد از حضور غياب با بچه ها رفتيم تو حياط و بعد از نرمش رفتيم وسطي بازي كرديم يه ربع آخر هم قربونش برم واسه حرفامون ميذاشتيم!زنگ خورد و با ندا و سوگند و خاطره خداحافظي كردمو و با مهسا راه افتاديم به سمت خونه.منو مهسا راهامون يكي بودو با هم برميگشتيم!مهسا خيلي با هيجان داستان دوستيشو واسم تعريف ميكرد و هر روز با داستان تازه اي منو غافل گير ميكرد من فقط شنونده بودم!_مهسا يه سوال؟بگو پاني. _ميگم تو سپهر رو دوست داري؟_مهسا يكم تو فكر فرو رفت و گفت:_عاشقشم مهسا!ميترسم از روزي كه نتونم بهش برسم.ديوونه اي بخدا! _اره ديگه! _از مهسا سر كوچمون خداحافظي كردم .خونه جديدي جلومون ساخته شده بود و داشتن اثاث ميبردن توي خونه!يه نيم نگاهي كردمو كليدو انداختم و رفتم تو خونه.خونه ما يه آپارتمان سه طبقه كه تو هر طبقه يك واحد داشت.و خونه ما هم توي طبقه دوم واقع بود.با عجله از پله ها بالا رفتمو و زود درو باز كردمو باخستگي افتادم وسط حال.مامان با خنده گفت:پانيز چرا يهو ولو شدي مامان؟_سلام مامان .خيلي هوا گرمه ها تازه خوبه فروردينه. _مامان بلند شو لباساتو درار لباس راحت بپوش. _چشم مامان ناهار چي داريم؟_عدسي. _ايول. _چند روزي گذشت.زنگ مدرسه خوردو با مهسا سمت خونه راهي شديم!با مهسا خداحافظي كردم...پسري رو دمه خونه جديدي كه ساخته شده بود ديدم با لباس مدرسه بود.بنظرم قيافش خيلي مسخره بود كلافه بود.خنديدم طوري كه نيشم باز شد.متوجه من شد.سريع جدي شدم و رومو كردم به سمت در و رفتم تو.چند باري از مدرسه رد ميشدم و اونم همون جا بودو سنگيني نگاهشو روم حس ميكردم اما ديگه جرعت نداشتم  چش تو چش شم.ديگه عادت كرده بودمو و اگه يه روز اون نبود نگران ميشدم ولي هيچوقت بهش نگاه نكردم.تا ...

  • قــ ــاب شيشه اي-12

    قرار بود بريم براي پدرام خواستگاري....پدرام راضي به اين خواستگاري نبودو با زور مامان كه دختر خوبيه و خونواده داره رفتيم خواستگاري .من كه خيلي خوشكل كرده بودمو و پدرام هم يه كت شلوار مشكي پوشيده بودو دسته گلشم پر از رز هاي آبي بود.دسته گلشو من انتخاب كرده بودمو و رز آبي رو خيلي دوست داشتم.خلاصه رفتيم تو مجلس خواستگاري.... عروس خانم  دختر با عشوه و ناز زياد اومدو دسته گلو شيريني رو از منو پدرام گرفت.نشستيم و فقط جاي بابا تو اين مجلس خالي بود....مامان:_خب سريع بريم اصله مطلب . من نميخوام از پسرم تعريف كنم ولي پسر من الان سه چهار ساله خونواده ما رو سرپرستي ميكنه و سه ساله كه از پدر محروم شده...ادامه اشو خوده پدرام جان ميگن.پدرام مامان؟پدرام:_جانم مامان؟چشم.بله مادرم هم گفت سه ساله پدرم فوت شدن و من خونواده رو سرپرستي ميكنم و كمك خرجه مادرمم.هنوز آپارتمان مستقلي براي خودم ندارم ولي اگه بشه و اين وصلت سر بگيره حتما اقدام ميكنم.ماشين هم يه ماشينه معمولي زير پامه و مدركمم فوق ليسانسه كامپيوتر دارم.و الان دارم يه شركت ميزنم و البته الان كارمند شركت هستم.پدر دختره:_بله حرفاي شما متين.من حرفي ندارم اگه خانم نصرتي اجازه بدن پسر دختر برن يه چند كلمه اي با هم صحبت كنن.مامان:_نه خواهش ميكنم.پدرام و دختره كه اسمشم سوگند بود رفتن  تو اتاقه دختره و صحبت كردند.يه 10 ديقه اي نشد كه پدرام با قيافه مضطرب از اتاق اومد بيرون رو به مامان كردو گفت:_مامان بلند شو بريم._چي شد پدرام؟_آقاي خاني ببخشيد اگه مزاحمتون شديم._بله ببخشيد .دختر شما انگار توقعاتشون به وسعت ماليه من نميرسه.پانيذ بلند آبجي مادر جان شما هم بلند شو.منو مامان بلند شديمو و از خونشون اومديم بيرون.پدرام درماشينو واسه مامان باز كردو مامان نشست تو ماشين و منم نشستم.تو راه بوديم...پدرام :_دختره احمق ميدونه من وسعم نميرسه ها!!!به من ميگه بايد يه خونه بگيري سه خوابه باشه تازه دور از مادرو خواهرت باشه .من دارم ميگم بايد حواسم به خونوادم باشه ميگه دور باشه.ميگه تا شركت نزدي فعلا جوابتو نميدم...بابا اين چه شرايطي؟مامان:_خب دختراي الان توقع داري بياين با تو توي جاي 6 متري زندگي كنن؟_بله مامان حرفه شما صحيح اما نه انقد توقع بالا.اصلا ولش كن صد ساله سياه نميخوام زن بگيرم._يعني چي؟من آرزو دارم پسرمو تو لباس دامادي ببينم._فعلا مادره من در اين مورد صحبت نشه تا ببينم ميتونم يه خاكي تو سرم بكنم._باشه حالا انقد تند نرو به كشتنمون ندي.پدرام سرعتو كم كرد...من حرفي نميزدمو فقط تماشا چي بودم.فردا جمعه بودو قرار جشن عقده نازنين خواهره ناديا كه حالا 25 سالش بود و منم يه لباسه دكلته قرمز پوشيدم با كفش ...