دانلود رمان آنتی عشق pdf
دانلود رمان آنتی عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
قسمتی از این رمان زیبا: با سوالش يه کمي جا خوردم. ازم پرسيد: -از چشمت افتادم؟ بهش نگاه کردم... اخم کرده بود. صورتش کلا اويزون بود... قيافه ي تو همي داشت. يه تاي ابرومو بالا دادم وگفتم: مگه قبلا رو چشمم بودي؟ مهراب پوفي کشيد وگفت: ببخش وقتتو تلف کردم... از جاش بلند شد که استين پيراهنشو کشيدم و تعادلشو از دست داد و پرت شد رو مبل... با تعجب زل زد به من و منم خنديدم وگفتم: مهراب جدي ميشي خيلي ادم غير قابل تحملي ميشيا... الکي چرت و پرت تحويل من نده خوب؟ مهراب با يه قيافه ي نمکي اي گفت: يعني نظرت راجع به من عوض نشده؟ -واه؟ خوب معلومه که عوض شده... مهراب دهنش نيمه باز مونده بود. يه ذره جدي شدم وگفتم: الان بنظرم خيلي قابل احترام تري... کسي که بدون اينکه هيچ پشتوانه اي داشته باشه درسشو خونده ... به اينجا رسيده... سالم مونده... الان خيلي جنبه هاي مثبت پيدا کردي.. تو خيلي بهتر از يه ادمي هستي که تنه اش به تنه ي حساب بانکي باباش گرمه... با مکث گفتم: ... تويي و خودت... اين برام خيلي ارزش داره... کاملا تيکه وکنايه ام به اون هامين چلمن بود...بعضيا واقعا ياد بگيرن... پسره بي کس و کار خودشو به اينجا رسونده اما هامين... واقعا جاي تاسف داره. اگه مهراب هم يه همچين خانواده اي داشت... فکرم ايست کرد. شايد اگه مهراب اونطوري بود از اون سمت بوم ميفتاد... ميشد يه ادم خوش گذرون... يا هامين ... اون اصلا ادم محکمي نيست شايد اونم... اي خدا چت زدم باز... اصلا چه کاريه که من اين دو تا رو با هم مقايسه ميکنم؟! چشمم به مهراب افتاد با يه لبخند زيادي پهن که زل زده بود به من در همون حال گفت: وقتي جدي ميشي خيلي بيشتر از قبل خواستني ميشي... اخم کردم و يه لگد به زانوي سالمش زدم و آخش در اومد وگفتم: برو گمشو بچه پر رو... و به سمت اشپزخونه رفتم... در يخچال وباز کردم وگفتم: هيچي نخريدي؟ مهراب به اشپزخونه اومد وگفت: نه بابا خريداي تو هم که تموم شد... -جاااانم؟؟؟ مهراب خنديد وگفت: ميخواي چي درست کني؟ واسه ي سوسيس بندري همه چيز دارم... در يخچالو بستم وگفتم: تو خجالت نميکشي علنا به من ميگي برات اشپزي کنم... مهراب در کمال پر رويي گفت: خوب تو قراره زنم بشي... -اوه چه رويايي هستي... مهراب خنديد و گفت: بيا اين پولا رو بگير برو يه چند قلم خريد کن... چشمام چهار تا شد... -مهراب چقدر گشادي... مهراب خنديد و گفت: اي بابا ... من با اين پاي چلاغم کجا برم؟ -بزنم اون يکي هم چلاغ کنم خيال همه راحت بشه... وبه سمت جا لباسي رفتم و از تو جيبش هرچي داشت برداشتم ورفتم که خريد کنم. يعني اگه قرار بود زنش بشم و اينطوري ازم بيگاري بکشه سه طلاقه اش ميکردم مهرابو... قبل از اينکه از در ورودي خارج بشم دستمو گرفت وگفت: مرسي ميشا... -مهراب اين ...
رمان آنتي عشق
چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها...یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم....هامین : من تو ماشین منتظرتم....خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود.تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله....یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد.محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!!به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد.یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ...در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود.بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو...یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد.بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ...-بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب...بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو ...
دانلود رمان آنتی عشق
لینک موبایل http://s1.picofile.com/file/7464008923/220_Anti_Eshgh_Parnian_wWw_98iA_Com_.zip.html لینک پی دی اف http://s1.picofile.com/file/7464005806/1079_Anti_Eshgh_wWw_98iA_Com_.pdf.html
دانلود رمان طواف و عشق(جاوا ،آندروید،تبلت و pdf)
نويسنده: اميدوارساخت و ارسال :فرزانهخلاصه: داستان درباره مرديه كه به سبب حادثه اي عشقي كه در 25 سالگي براش رخ داده، تصميم گرفته هرگز ازدواج نكنه... ولي بعد از ده سال كه مي خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور ميشه علي رغم ميلش زني رو...صداي چرخش كليد درون قفل به اندازه يک شوک، نفسش را گرفت. اين اولين باري نبود كه تنها مي شدند، اما ترسي مبهم در تنش نشست. در واقع اين ترس اختياري نبود، به هر حال هومن مرد بود و از لحاظ قدرت جسمي نا برابر!هومن در حال ورود به اتاقش گفت:- چرا ننشستي؟!و با نگاهي به چشمان مليكا كمي چهره اش جدي تر شد! خودش زودتر نشست، البته نه پشت ميز معاينه، و با اشاره ي دست او را دعوت به نشستن روي مبل روبرويي كرد.مليكا سعي كرد فكر كند، به اين مرد اعتماد كامل دارد و علاوه بر آن محرمش هم هست. با کمي تعلل نشست!حد فاصلشان ميز كوچكي بود كه روي آن فقط يک گلدان كوچك با دو شاخه گل مصنوعي قرار داشت. هومن اندكي خم شد و كليد را روي ميز قرار داد، روي ميز مقابل هر دويشان، ولي كمي نزديک تر به مليكا!دوباره برخاست و بي حرف بيرون رفت.به هنگام برگشت در يک سيني دو قوطي راني و دو بسته كيک و يک ليوان يک بار مصرف آورد و روي ميز قرار داد و خودش در يكي از قوطي ها را گشود و در حال ريختن محتويات آن داخل ليوان گفت:- چه خبرا؟مليكا نفس آرامي كشيد و گفت:- سلامتي.- طاها كجاست؟!- پيش مامانه.- اوهوم.و ليوان را به طرف مليكا گرفت.مليكا ليوان را به لب برد و جرعه اي نوشيد، اما تنش قرار نگرفته بود!هومن به دقت نگاهش مي كرد. خم شد و دستش را روي دستي كه ليوان را گرفته بود و لرزش مختصري داشت گذاشت و با اندک اخمي گفت:- چيه؟!مليكا با نگاهي گفت:- چي، چيه؟!هومن همان طور جدي گفت:- اين لرز يعني چي؟! تو از من مي ترسي؟!دانلود برای جاوا دانلود برای آندروید دانلود برای pdf دانلود برای آیفون و تبلت epub
دانلود رمان عشق اطلسی
نویسنده: فرخنده موحد رادخلاصه داستان: اطلس در خانواده ای زندگی میکنه که تصمیمات اصلی و مهم زندگیشون رو پدربزرگ زورگو و مستبدش می گیره. حتی مسائلی نظیر رشته ی تحصیلی و میزان تحصیلات نوه هاش. اطلس به پسرعموی خودش متین علاقه داره و بعد از برگشت متین از خارج از کشور تصمیم به ازدواج می گیرند که با مخالفت پدربزرگ رو به رو میشن و .... تعداد صفحات: 1449 رمان عشق اطلسی منبع:عاشقان رمان