دانلود رمان آتنا یک الهه بود
دانلود رمان آسمانم هرگز نارنجی نخواهد بود | سارا معینی کاربر نودهشتیا
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از سارا معینی عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
دانلود رمان الهه شرقی برای کامپیوترو موبایل
نام کتاب : الهه شرقی نویسنده : رویا خسرونجدی خلاصه داستان : کیمیا دختری بسیار زیبا پس از طلاق از همسرش اردلان برای ادامه تحصیل به دانشگاه سوربن فرانسه میرود درآنجا با رابین خواهرزاده زن عمویش که تک پسر پولدار و خوش تیپ و خوش گذران آمریکائی است آشنا میشود که در همان ابتدا سعی میکند با نفوذی که دارد اورا تحت حمایت خود قرار دهد ولی کیمیا اجازه نزدیکی اورا به خود نمی دهد درحالیکه رابین بشدت به او علاقمند شده ولی اختلافات فرهنگی آنها دائماً باعث ایجاد سوء تفاهم برای کیمیا میشود تا اینکه رابین به علت عشق شدید دست از تمام تفریحاتش میکشد و شروع به مطالعه راجع به فرهنگ و کشور ایران و اسلام میکند و کیمیا را همچون الهه ای شرقی بیمارگونه می پرستد و خود عذاب میبرد تا اینکه در اوج عشق آنها نسبت بهم اردلان پشیمان بازمیگردد و در پی بازگرداندن کیمیا به ایران است و …… قالب کتاب : JAR وPdf پسورد : www.98ia.com دانلود کتاب برای کامپیوتر دانلود کتاب برای موبایل
دانلود رمان سرنوشت آتنا | فاطمه.پایان کاربر نودهشتیا (PDF و موبایل)
قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و EPUB (کتاب اندروید و آیفون) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از فاطمه.پایان عزیز بابت نوشتن این رمان زیبا . دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)
يك بار نگاهم كن 5
5مامان بالاخره کوتاه اومد. و رفت تو.آخرین لحظه الهه صدام کرد گفت:ترنج کتابایی که قول داده بودم.و یک پاکت بزرگ داد دستم. شاید ده تایی کتاب توش بود.وای دستت درد نکنه کلا یادم رفته بود.خواهش فعلا کاری نداری؟نه ممنون دستت درد نکنه.وقتی رفتن با حرص وارد خونه شدم هر کار کردم نتونستم چیزی نگم.مامان خودت خجالتت نمیشه این جوری میای دم در.چشمای مامان گرد شد:وا من همیشه همین جورم.خودمم می دونستم ولی نمی دونم چرا جلوی الهه و خانواده اش خجالت کشیده بودم. سامان برای خداحافظی هم حتی سرشو بلند نکرده بود.خوب آخه تو خانواده و دوستای ما کسی مثل الهه و خونواده اش نبود که من احساس بدی بم دست بده برای همین این حس و برای اولین بار تجربه می کردم.مامان طلبکار گفت:چرا با بابات نیامدی؟پوزخندی زدم و گفتم:برای اینکه وقت نداشتن. آقا ماکان خوش غیرتم در دسترس نبودن.وا مگه میشه.حالا که شده.بعدم در حالی که شالم و از سرم بر می داشتم گفتم:به خدا بخواد اذیت کنه منم اذیت می کنم. بعد نیاید گیر بده به من که چرا با اینا اومدم.مامان مانتو به دست رفت توی اتاق و گفت:نه خودم می گم بنده های خدا ادمای خوبی بودن.حالا گفته باشم. ماکان که عادت داره همیشه منو مقصر کنه. ساعت یازده شبم که توقع نداشتین اینقدر وایسم تا بابا و ماکان رضایت بدن و یکی شون بیاد دنبالم.اوه حالا توام. برو خفه ام کردی.پوفی کردم و از پله بابا رفتم. تند لباسامو عوض کردم مهربان صدام کرد:ترنج بیا شام بخور.اینقدر هیجان زده بودم که از همون جا داد زدم:نمی خورم سیرم.یعنی چی نمی خورم.می دونستم که مهربان ول کن نیست.دویدم پائین و تند تند چند تا لقمه خوردم و غرغرای مامان و بخاطر تند خوردن به جون خریدم بعدم شب بخیر گفتم و دویدم توی اتاقم.در اتاق و قفل کردم و چراغ خوابمو روشن کردم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بیدارم و دارم کتاب می خونم.کلا مامان اینا با شب زنده داری مخالف بودن.کتابارو یکی یکی نگاه کردم و از بیننشون یکی و برداشتم و مشغول شدم. نفهمیدم چقدر گذشت توی کتاب غرق شده بودم.فقط جامو عوض می کردم و مدل دراز کشیدمنو عوض می کردم به خودم که اومدم دیدم هوا روشن شده و من کتاب و تمام کردم.باورم نمی شد. کی صبح شده بود. اصلا نفهمیدم ماکان و بابا کی اومدن.چشمام می سوخت و تازه فهمیدم چقدر خوابم میاد. کتاب گذاشتم روی میز و چراغ خوابمو خاموش کردم و به ثانیه نرسید که خوابم برد.با صدای ضربه به در چشمام و باز کردم.یکی داشت صدام می کرد.ترنج! ترنج ساعت دوازده ها. چقدر می خوابی.غلطی زدم و با زحمت چشمامو باز کردم. داد زدم:هنوز خوابم میاد.صدای مهربان بود:ضف کردی پاشو یه چیزی بخور.ای بی انصاف من هفت صبح تازه خوابیدم. ولم کن دیگه.ولی ...
رمان مسیح پست13
آتنا جعبه ی شیرینی رو جلوی آرشین گرفت آرشین لبخندی به روی عشق از دست رفته اش زد وگفت:ولی دختر عمو انگار تو بیشتر از مسیح خوشحالی؟ آتنا لبخند شیرینی زد نگاهش رو به سوی مسیح سوق داد نگاه آرشین هنوز روی صورت دوست داشتنی آتنا بود زود به خودش اومد نگاهشو سریع گرفت دیگه کافی بود کافی بود نگاه کردن به ناموس دوستش مسیح و بردیا از سرجاشون بلند شدن وبه سمت آرشین اومدن آرشین لبخندی به هر دوشون زد بردیا ومسیح کنار آرشین نشستن آرشین دستاشو انداخت دور گردن رفیقاش آرشین رو به مسیح کرد وگفت:مسیح؟ مسیح بهش نگاه کرد وگفت:ها؟ -میگم تو مطمئنی که میتونی این کارو انجام بدی؟ مسیح نگاهشو گرفت و به آتنا که با لبخند به همه شیرینی و شربت تعارف میکرد نگاه کرد لبخند روی لبش جا خوش کرد وگفت -آره میتونم به خاطر آتنا باید بتونم آرشین سرشو انداخت پایین آب دهنش و قورت داد تا شاید بتونه اون بغض لعنتی رو که تو گلوش جاخوش کرده رو فرو ببره بردیا:آره انگار از همه خوشحال تر آتنا هستش که به خاطر یه قبولی به این همه آدم میخواد شام بده مسیح خنده ای کرد وگفت:چیه حسودیت شده نه؟ بردیا پوزخندی زد وگفت:نه خیرم شما خوب میدونید من کلا از زن جماعت خوشم نمی یاد هیچ وقتم نمیخوام ازدواج کنم آرشین لبخند کجی زد وگفت:وقتی عاشق بشی این حرفا یادت میره مسیح یه تای ابروشو انداخت بالا وگفت:میگم آرشین یه وقت که عاشق نشدی این روزا خیلی حرفا عجیب میزنی آرشین به تته پته افتاد ترسید از اینکه کسی به رازی که توی سینه اش دفنش کرده پی ببره -نخیرم...اصلا...اینجوری نیست بردیا و مسیح چشمکی زدن بردیا با خنده گفت:اااا واقعا پس چرا هل شدی؟ آرشین اخمی کرد تا شاید بتونه با این اخم به این بحث خاتمه بده که دقیقا همینطور شد مسیح به تک تک مهمون نگاه کرد مامانش و مریم عمه اش گلرخ آقا محمد آرشین بردیا ونیوشا و داییش که قرار بود از مسیح حمایت کنه و رو فیلم هایی که قراره در آینده ی نه چندان دور درست بشه سرمایه گذاری کنه دایی نيوشا آقاسعید مرد قد بلند که هیکل تو پری داشت و ریش وسیبیل مرتبی روی صورتش و چشمای زاغ نافذ آتنا غذا رو از بیرون سفارش داده بود میز با تمام سلیقه اش چید واقعا میز قشنگ ورنگارنگی بود البته نيوشا و گل تن خانوم هم کمک کردن همگی سر میز نشستن وشروع کردن به خوردن مسیح از زیر میز دست گرم آتنا رو توی دستش فشرد نگاه آتنا روی صورت جذاب مسیح افتاد لبخندی به روش زد مسیح به بشقاب روبه روی آتنا اشاره کرد واتنا هم شروع کرد به خوردن بعد از خوردن شام آتنا میز جمع کرد هرچقدر گل تن خانوم و ملیحه خانوم و نيوشا اسرار کردن زیر بار نرفت روبه ملیحه خانوم که هنوز پافشاری میکرد که ظرفا رو بشوره ...
دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل
نام کتاب : واهمه ی با تو نبودن نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه داستان : داستان درباره ی زندگی یهدا همون دختر پر شر و شور گذشته است … اما با ضربه ای که توی سه سال پیش بهش وارد شده دیگه اون طراوت گذشته رو نداره … اما داره سعی می کنه که باز بشه همون دختر قبلی و تا حدودی موفق هم میشه . همه فکر می کنن اون خوب شده در صورتی که تنها خودش از زخم عمیق روحش خبر داره و کسی از گریه های شبونه اش با خبر نیست ..سعی داره برای فرار از زندگی یکنواختش خودشو مشغول کنه تا کمتر به یوسف فکر کنه و توی یه شرکت استخدام میشه و این سراغاز فصلی جدید از زندگی یهداست … فصلی از جنس خیانت ، جنایت ، شراکت و در آخر عشـــــق … عشقی که معلوم نیست یهدا اونو می پذیره یا نه…. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) دانلود کتاب برای کامپیوتر