دانلود رمان آبي تر از عشق براي موبايل

  • رمان یک قدم تا عشق-7-

    *باريد شب نامزدي برايم سنگ تمام گذاشت بهترين هدايا و جواهرات را برايم هديه آورد . جشن را تا جايي كه مي توانست با شكوه و مجلل برگزار كرد و بدون آنكه من خبر داشته باشم تك تك بچه هاي كلاس را به جشنمان دعوت كرد كه اكثر آنها هم حضور يافتند . بچه ها تابلوي بسيار بزرگي و زيبايي برايمان هديه آوردند كه زير آن با خطي بسيار زيبا نوشته بود « بهم رسيدن دو پرنده عاشق و مغرور را به يكديگر تبريك مي گوييم ، اميدواريم مرغ عشقتان همواره بر فراز آسمان پرواز كند .» از آنها صميمانه تشكر كرديم و بعد براي خوش آمد گويي به طرف مهمانان ديگر رفتيم . چيزي كه در اين ميان برايم عجيب بود راحيل دختر عموي باربد بود كه بدون هيچگونه كينه و ناراحتي از باربد شاد و قبراق مدام وسط سالن مي رقصيد و به نوعي مجلس را گرم مي كرد . بالاخره طاقت نياوردم و به باربد گفتم : - باربد جان من تا حالا تصور ديگري از راحيل داشتم طوري كه فكر نمي كردم او در مجلس امشب ما حتي شركت كند اما الان مي بينم كه تصوراتم كاملا اشتباه از آب در آمد !باربد خنده ي آرامي كرد و گفت :- عزيزم راحيل خانم در يه جاي بهتري تورش رو پهن كرده !- كجا ؟- ظاهرا پسر يكي از شركاي عموم به طور اتفاقي راحيل و مادرش را مي بيند و همان جا يك دل نه صد دل عاشق راحيل مي شود . تازه قراره به زودي مراسم نامزدي و عقد را برگزار كنند چون طرف كار و بارش اون طرف آبه و مي خواد ترتيب اقامت راحيل را هم بدهد البته به همراه مامي جونش !خنديدم و گفتم :- كه اينطور .- آره عزيزم ماجرا اين طوري بوده و گر نه اون چندان هم مهربون نيست كه بخواد مجلس نامزدي ما را گرم كنه !در يك لحظه به ياد رامين افتادم و به باربد گفتم :- باربد جون رامين را در جمع مهمانان نمي بينم . او ...باربد با عجله حرفم را قطع كرد و گفت :- عزيزم اصلا خوشم نمياد كه اسم اون عوضي رو ، روي لبهاي قشنگت بياري !كنجكاو شدم كه علت اين همه تنفر باربد را نسبت به او بدانم كه باربد فكرم را خواند و با عصبانيت گفت :- مي خوام بدونم ما بحث بهتري از اون موجود كثيف نداريم !در حالي كه از لحنش خنده ام گرفته بود رو به او گفتم :- باربد جان كاش مي دونستم توي اون مخت چي مي گذره ؟باربد د رحالي كه دستم را مي كشيد و به رقص دعوتم مي كرد گفت :- اون ديگه مخ نيست چون به حدي خراب و ديوونه ي تو شده كه مطمئنا چيزي جز خيال تو ، توش نمي گذره !باربد اين را گفت و به چهره ي من زل زد بعد به آرامي در گوشم زمزمه كرد :- عزيزم ، عشقم ، تو امشب به حدي زيبا و دوست داشتني شدي كه قطعا اگر به خاطر حضور ميهمانان نبود تو را آنچنان در آغوشم مي فشردم كه هرگز رهايي نداشته باشي .در جوابش خنده كوتاهي كردم و گفتم :- باربد عزيزم تو همين طور آنچنان منو ...



  • رمان آنتي عشق

    چایمو یه قلپ یه قلپ خوردم.... بعد شیر خوردم... وای خدا دیگه داشتم میترکیدم.... خوب پاشو برو دیگه ... من دوست ندارم با تو جایی بیام... عجب ادم صبوریه ها...یه نفس کشیدم و دست از عمل دلنشین خوردن کشیدم... هامین تند بلند شد وگفت: خوب بریم؟چه هول و ولایی هم داشت... با حرص از جام بلند شدم وگفتم: الان اماده میشم....هامین : من تو ماشین منتظرتم....خداجون.... چه کنه ایه این... برو منتظر عمه ات باش... هرچند عمه هم که نداری... ناچاری مانتو وشلوارمو پوشیدم و از خاله کلی تشکر کردم و به سمت ماشین جدیدی که توی حیاط پارک شده بود رفتم. فکر کنم عمورسول این ماشین و به خاطر بازگشت غرور مندانه ی پسرش گرفته بود... سرمو تکون دادم. واقعا که ملت نون ندارن بخورن این شازده تو ماشین کمتر از صد میلیون نمیشینه... صد رحمت به پراید مهراب ... اخ یادم باشه به مهرابم زنگ بزنم.... گوشیم طبق معمول از بی شارژی احتمالا خفته بود. هرچند گوشیم دست مارال بود دیشب... تا اونجا که یادمه ... سوار ماشین شدم و اون راه افتاد. ماشین بوی نویی میداد ... حدسم درست بود.تا رسیدن به خونه لام تا کام هم حرف نزد... منم که کلا چیزی نداشتم برای گفتن.... حینی که ازش خواستم سر کوچه نگه داره گفتم: ممنون پسرخاله....یه لبخندی زد وگفت: خواهش میکنم مرضیه ..... و لبخندش عمیق تر شد.محلش نذاشتم.... حتی تعارفش نکردم که بیاد تو خونه... مرضیه و مرض! پسرک دیوانه است!!!به سمت خونه میرفتم که یه لحظه حس کردم اونم از ماشین پیاده شد وداره پشت سرم میاد... بی توجه بهش زنگ خونه رو زدم.. اونم کنارم ایستاد.یه نگاهی بهش انداختم... چشم سفید کجا افتاده دنبال من؟ مگه کار نداشت؟ مگه عجله نداشت؟ مگه نمیخواست بره جایی؟ بزنم خمیرش کنما ... سنگ قبرشو بشورم... پاشده اومده تو کوچه حالا ملت می بینن سه میشه عزتی گوربه گوری که اونم سنگ قبرشو شستشو شو خودم به عهده میگیرم پشت سرم حرف در میاره ...در باز شد و من بهش نگاه کردم. اونم به من زل زده بود.بالاخره حس مهمان نوازیم ترشح شد رو زبونم یه تعارف زدم: بفرما تو...یه لبخند مرموزانه تحویلم داد و منو زد کنار و وارد خونه شد. میگن فرنگی ها واسشون تعارف معنا نداره .... بیا حالا خوبه همش چند سال اونجا بوده ... خاک برسرت که فرهنگ اونا رو به ایرانی جماعت که یه عمر باستانی دراز مدتی داره فروختی... تف به این همه وطن فروشیت... ای تف... پشت سرش اومدم تو خونه مامان با هیجان تمام داشت با اون چندش روبوسی و صحبت میکرد.بابا با دیدن من تندی اومد سمتمو محکم بغلم کرد و کلی قربون صدقه ام رفت.الهی بگردم باباییم کلی دلش نگرون من بوده... خوب ذوق بسه ...-بابا بیخیال ... من سیزده چهارده تا جون دارم... خیالت تخت خواب...بابا باز پرسید: حالت خوبه؟ اخه تو ...

  • رمان یک قدم تا عشق-8-

    *ساعت يك بعد از ظهر بود كه به زحمت از خواب بيدار شدم و از تخت بيرون آمدم مقابل آينه كه ايستادم يك لحظه از ديدن چشمان پف آلود و قرمز خود به وحشت افتادم . سرم را چند بار تكان دادم و با خود زمزمه كردم امان از عاشقي ببين آدمو به چه روزي مي اندازه ! بعد آه حسرتي كشيدم و از اتاق بيرون آمدم . مامان را گرفته و غمگين ديدم كه روي مبلي نشسته و در حالي كه تسبيحي در دست داره ذكر مي گه . مامان سرش را بلند كرد و با ديدنم گفت : - فرناز جان چه عجب از خواب بيدار شدي ؟با صداي گرفته اي به او سلام كردم و با بي حالي گفتم :- آخه مامان جوه من تازه بعد از رفتن باربد خوابيدم !مامان جواب سلامم را داد و بعد پوزخندي زد و گفت :- خسته نباشي !بعد به چهره ام زل زد و تازه متوجه چشمان متورمم شد خنده آرامي كرد و در حالي كه با خودش زمزمه مي كرد گفت :- پدر عشق بسوزه ، ببين هنوز چند ساعتي از رفتن باربد نگذشته چه به روزش اومده !مامان اين را گفت و سپس صدايش را بلند تر كرد و بهم گفت :- فرناز جون برو يه آب سردي به صورتت بزن تا حالت خستگي چشمات از بين بره .به حرفش عمل كردم و به طرف دستشويي رفتم . دقايقي بعد وارد آشپزخانه شدم با اينكه مامان ناهار رو آماده كرده بود اما هيچ ميلي به خوردن نداشتم فقط يك ليوان شير براي خودم گرم كردم و سپس به طرف مامان رفتم و روبروي او روي مبلي نشستم . مامان با تعجب ازم پرسيد :- فرناز جون نمي خواهي ناهار بخوري ؟جرعه اي از شير نوشيدم و گفتم :- فعلا ميل ندارم .مامان با حرص گفت :-اون موقع كه شاد و قبراق بودي اشتها نداشتي حالا كه ديگه ليلي شدي و مجنونت هم رفته سفر !طعنه ي او را نشنيده گرفتم و گفتم :- مامان جون ...مامان با مهرباني نگاهم كرد و گفت :- جون مامان بگو ...- تو و بابا هر دو آدم هاي صبوري هستيد صبر شماها براي من قابل ستايشه اما نمي دونم بر خلاف شما دو تا چرا من اينقدر كم طاقت بار اومدم !مامان نفس عميقي كشيد و در جوابم گفت :- زندگي تو را هم صبور خواهد كرد آخه تو كه تازه اول راهي انشاا... بذار عروسي كني اونقدر درگير زندگي خواهي شد كه خود به خود صبور مي شوي .مامان اين بار آه بلندي كشيد و ادامه داد : منم يه زماني كه هنوز ازدواج نكرده بودم و به قولي مجرد بودم اونقدر تحملم كم بود كه اگه چيزي رو مي خواستم بايد حتما همون موقع به دست مي اوردم اما بعد از ازدواج فراز و نشيب هاي زندگي به من صبر كردن را آموخت و كم كم از من زني صبور ساخت .مامان با دقت به چشمانم خيره شد و گفت :- عزيزم براي دوري از مجنونت كم طاقتي مي كني ...؟با شرم سرم را پايين انداختم و گفتم :- آره ... اما خوب براي فواد هم بدجوري دلم تنگ شده !مامان سرش را تكان داد و گفت :- اي كلك فواد تنها بهانه اي است براي دلتنگي تو ...

  • رمان یک قدم تا عشق-6-

    *آن شبي كه قرار بود فردايش به اصفهان برويم دلشوره و استرس عجيبي بر دلم چنگ مي زد طوري كه تا سپبده صبح در رختخواب غلت زدم و عاقبت هم با صداي اذان رختخوابم را ترك كردم و خود را براي خواندن نماز آماده نمودم . بعد از نماز تك تك وسايلم را چك كردم و سپس آنها را درون ساك دستي كوچكي قرار دادم با آماده شدنم ساكم را برداشتم و از اتاق بيرون آمدم و به آشپزخانه رفتم . كنار مامان و بابا مشغول خوردن صبحانه بودم كه ناگهان صداي زنگ آيفون همه ي ما را متعجب كرد بابا نگاهي به مامان كرد و گفت : - اول صبحي كي مي تونه باشه ؟مثل هميشه من با كم طاقتي از جايم بلند شدم و به طرف آيفون رفتم با شنيدن صداي فواد تعجبم بيشتر شد ! لحظاتي بعد با وارد شدن فواد همگي به او گفتيم خيره فواد جان ؟ فواد خنديد و گفت :-نگران نباشيد چيز مهمي نيست .فواد اين را گفت و سپس به آشپزخانه آمد و خود را روي صندلي رها كرد و گفت :- شنيدم اين خواهر خودخواه من قصد رفتن به اصفهان را داره ! اگه ديشب باربد چيزي در اين مورد به من نمي گفت فرناز خانم بدون اينكه يادش باشه يه برادري هم داره مي خواست بدون خداحافظي بره !لبم را گاز گرفتم و گفتم :- فواد جان باور كن آنقدر وقتم تنگ بود و درگير كارهام بودم كه به كل فراموش كردم جريان مسافرت را برايت تعريف كنم .فواد در حالي كه فنجان چايي را از مامان مي گرفت گفت :- مهم نيست من ديگه سالهاست كه با خصوصيات اخلاقي تو آشنا هستم .اخمي به او كردم و رو به بابا گفتم :- بابا جون تو رو به خدا ، شما يه چيزي به فواد بگو هميشه در مورد من تصور بد مي كنه و مي گه من مغرور و خودخواهم !بابا خنديد و به شوخي گفت :- مگه نيستي دختر گلم ؟فواد پكي زد زير خنده و گفت :- نگفتم اين تنها نظر من نيست حالا هر چه زودتر بلند شو تا برسونمت دانشگاه .در حالي كه از پيشنهادش به ذوق آمده بودم از جايم بلند شدم و گفتم :- مرسي فواد جان گر چه بعضي وقت ها اذيتم مي كني اما واقعا دوستت دارم !فواد خنديد و گفت :- اي كلك ! براي اينكه برسونمت اينقدر چاخان مي كني ؟چهره مظلومي به خود گرفتم و گفتم :- نه به خدا باور كن كه دوستت دارم .فواد سوئيچش را برداشت و گفت :- بهتره به جاي اين لوس بازي ها بروي سوار بشي كه داره دير مي شه !چشم بلندي گفتم و با خداحافظي از بابا و مامان ساك دستي ام را برداشتم و از خانه بيرون آمدم و به طرف اتومبيل فواد رفتم . در همان لحظه بابا و مامان هم به همراه فواد از خانه بيرون امدند در دست مامان كاسه آبي بود كه قصد داشت پشت سرم بريزد . مامان مدام در حال توصيه كردن بود و مي گفت :- عزيزم مراقب خودت باش و به محض رسيدن به اصفهان به من زنگ بزن و خبر سلامتي ات را بده .در اتومبيل نشستم و با دست روي ماه آنها را از ...

  • رمان عشق توت فرنگي نيست«11»

    از جا بلند شدم و روبروش وایستادم، قد بلند بود و درشت... احساس کردم مقابلش کم آوردم، اما تموم شهامتم رو جمع کردم: اگه حرفی داری می تونی تو قسمت حراست دانشگاه بزنی.به طرف در راه افتادم: پس چرا واستادی؟! بیا دیگه.هاج و واج مونده بود یه قدم دیگه برداشتم: کارت رو تو حضور دو تا آدم مطمئن بگو.با حرص دستش رو مشت کرد و کوبید به پاش. موقعی که از در کلاس بیرون می رفت نگاه غضب آلودی بهم انداخت: بهم می رسیم.این حرکت از چشم هم کلاسی ها پنهان نموند، دو تا از پسرها بلند شدن که دنبالش برن، گفتم: ولش کنین، ارزشش رو نداره.بعد بی حال افتادم روی صندلی، چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم صورتهای نگران ساغر و شاداب رو دیدم، تو دفتر آموزش بودم، آب پرتقالی که ساغر جلوی دهنم گرفته بود رو خوردم. یه ذره حالم جا اومد. چشمامو بستم و شنیدم ساغر و شاداب دارن با آب و تاب از جریان مزاحمتهای خسرو می گن، روی این مسئله م تأکید داشتن که قبلا م از اون شکایت کردم.رئیس آموزش داشت خیال اونا رو راحت می کرد که پی گیری می کنه و از من خواست دو مرتبه شکایت کنم، این مرتبه تعداد زیادی از بچه ها حاضر بودن و همه زیر برگه رو امضاء کردن. در نتیجه کار برای خسرو سخت شد و شرایط بدی به وجود آمد. چون کمیته انضباطی می شد و اگر یه مرتبه دیگه فقط یه مرتبه دیگه مشکلی ایجاد می کرد از دانشگاه اخراج می شد.از اون لحظه خسرو سرش رو بلند نکرد تو صورت من نگاه کنه. به نظرم این تنبیه براش کافی بود و دیگه دست از سر من بر می داشت. بدجنسانه تو دلم از خدا می خواستم که این ترم هم مشروط بشه و همین طور ترم بعد، چون از دانشگاه اخراج می شد و از توفیق اجباری دیدنش محروم می شدم.اون روز رئیس آموزش بهم اجازه داد برم خونه، خودش برام آژانس گرفت و من رفتم خونه عمو! حالم خیلی بد بود، پسره ی آشغال تمام توش و توانم رو گرفته بود تو خونه یه سره خوابیدم تا وقتی که بهی اومد، از دیدن رنگ و روم تعجب کرد و از احوالم پرسید. طاقت نیاوردم و با اشک و آه همه چی رو براش گفتم. پیشنهاد کرد تارخ و کیوان برن سراغش و گوشمالیش بدن. اما خیالش رو راحت کردم که از طرف دانشگاه حمایت شدم.اولین بار بود با چنین موجود بی منطق و زورگویی روبرو می شدم. آدمی که جز خواسته اش به چیزی اهمیت نمی ده و اگه به اون نرسه هر راهی رو پیش می گیره و به عاقبتش هم فکر نمی کنه. این سوء سابقه ای که براش تو دانشگاه به وجود آمد براش خیلی گرون تموم می شد اما من می ترسیدم، خیلی م می ترسیدم، می ترسیدم یه روز بیرون دانشکده بلایی سرم بیاره و کار دستم بده از همچین آدمی هیچ چیز بعید نیست، از اون تیپ آدماییه که یا باید به چیزی برسه، یا درب و داغونش کنه.روز ...

  • رمان اناهیتا9

    آني كه كاملا سرحال و هوشيار بود با علاقه مندي خاص گفت: نه ! نه! خيلي خوبه. من دوست دارم بشنوم . . . واقعا دوست دارم بشنوم.منصور به روي او لبخندي زد. به پشتي صندلي بزرگ و چرمي اش تكيه داد و گفت: قبل از اون چند مورد ازدواج براي من پيش اومده بود اما من اون قدر گرفتار درس و كار بودم كه نمي تونستم زني رو درگير اين گرفتاري ها بكنم. تصميم داشتم وقتي كارم تثبيت شد و ديگه درس و دانشگاه در كار نبود به زندگي ام سر و سامون بدم. نمي خواستم دختر جووني كه با هزار اميد و آرزو به خونه ام مي ياد رو با تنهايي خودش رها كنم. اما فهيمه با همه فرق داشت. به طرز غريبي قانع و صبور بود و مي دونست چطور بايد تنهايي خودش رو پر كنه. اون به تنهايي عادت داشت. اصلا يك جورهايي عاشق تنهايي بود و نكته ي جالب اين جا بود كه صبا با وجود تمام حساسيت هاي كودكانه اش نسبت به زن هاي جواني كه سعي داشتند خودشان رو به من نزديك كنند،از فهيمه خوشش مي اومد و حتي يك بار هم از من پرسيد چرا با اون ازدواج نمي كنم !- يعني صبا به زن هاي ديگه حسودي مي كرد؟!- نه اون طور كه فكر مي كني. . . مثل يك دختر بچه اي كه عمو يا دايي يا حتي پدر خودش رو خيلي دوست داره و فكر مي كنه با وجود يك زن كه همسر اون ها بشه محبت عزيزانش رو از دست مي ده.- و بالاخره شما با فهيمه ازدواج كرديد.- بله. . . حدود دو سال بعد از ازدواج مون كورش به دنيا اومد و از همون موقع بيماري هاي مختلف فهيمه هم شروع شد. من مي دونستم زايمان ضعيفش مي كنه اما فكر نمي كردم تا اون حد. در حقيقت يك بيماري نهفته در وجودش بود كه با حاملگي نمايان شد و من با تمام تلاشي كه كردم نتونستم نجاتش بدم. . . كورش هنوز دو سالش تموم نشده بود كه فهيمه از دنيا رفت. در تمام اون مدت خانواده ي ياوري به راستي يار و ياور ما بودند. صبا كه مدام خانه ي ما بود و از كورش مراقبت مي كرد. صنم و مهين هم گاهي مي آمدند. البته فهيمه زمين گير نشده بود اما قادر نبود به تنهايي هم از خود مراقبت كند و هم از كورش. در آن مدت رابطه ي او با صبا آن قدر صميمي شده بود كه گاهي او را خواهر كوچولو صدا مي زد. صبا هم دختري چهارده ساله و عاقل بود مثل يك خاله ي خوب و مهربان مراقب كورش بود. با او بازي مي كرد به او غذا مي داد و او را روي پاهايش مي خواباند. بعد از مرگ فهيمه هم كه وابستگي عجيبي به كورش پيدا كرده و باز هم ما را تنها تگذاشت. . . در آن بحران روحي كه بر اثر مرگ همسرم داشتم وجود صبا و خانواده اش واقعا براي من قوت قلب بود.- شما با پدر صبا دوست بوديد؟- اوايل نه. اما بعد از مرگ پدرم خواه نا خواه روابطم با او كه وكيل ما بود بيشتر شد. رفتار صميمانه و خانواده ي گرمش كم كم مرا جذب كرد و به مرور زمان دوستي عميق بين من ...

  • رمان اناهیتا13

    بعد او را به داروخانه برد و يك بسته بيبي چك گرفت و هر دو به فروشگاه بازگشتند. به اندازه ي كافي دير كرده بودند و نمي خواستند بيش از آن رئيس را عصباني كنند.سوفي او را به دستشوئي فرستاد وخودش با نگراني بين رگال هاي لباس مضغول قدم زدن شد. دقايقي طولاني گذشت. او چند مشتري را راه انداخت و داشت در مورد طرح لباس توضيحاتي به يك مرد ميان سال مي داد كه ديد آني با رنگ و رويي به شدت پريده و حالي نزار دي يكي از اتاق هاي پرو تكيه زده. به سرعت توضيحاتش را كامل كرد و به سوي او رفت. نياز به پرسش نبود. چهره ي آني به قدر كافي گوياي همه چيز بود. آن شب آني نفهميد چگونه ساعت كاري پايان يافت . با تني بي حس و ذهني كه انگار قفل شده بود به خانه اش برگشت و روي كاناپه افتاد. نگاهي به عكس دو نفره اي كه با كورش كنار ساحل گرفته بود انداخت و چشمانش پر از اشك شد. هنوز نمي دانست بايد ناراحت باشد كه در آن وضعيت نامشخص مسئوليت موجودي ديگر به دوشش مي افتد يا بايد خوشحال باشد كه يادگاري از وجود كورش برايش مانده. تمام شب بيدار ماند و فكر كرد. به بود يا نبودن بچه و به پيش آمدهاي بودن يا نبودن او. و بالاخره همزمان با طلوع خورشيد تصميم خود را گرفت. او يادگار كورش را مي خواست. با تمام وجود او را مي خواست و در حقيقت از همان لحظه كه از وجود بچه مطمئن شده بود، انگار زندگي اش سمت و سويي تازه يافته بود. حالا او انگيزه اي قوي براي ادامه ي زندگي داشت. انگيزه اي كه روح و جسمش را دوباره به دنيا پيوند زده بود.در نيمه تاريك اتاق به سمت آينه رفت و مقابل آن ايستاد. به چشمان خودش زل زد و با چهره اي مصمم به خود گفت: من اين هديه رو با تمام وجودم نگه مي دارم و با تمام قدرتم ازش محافظت مي كنم.چهار ماه ديگر به سرعت گذشت . آني در آن مدت بيشتر مراقب خود بود. تغذيه اس را بهتر كرد، و تحت نظر يك پزشك زنان و زايمان خوب قرار داشت.به كارش در فروشگاه نيز هم چنان ادامه مي داد. او مي دانست براي نگهداري از بچه و زايمان بايد به قدر كافي پس انداز داشته باشد. گر چه تنهايي سخت بود و گاهي شب ها او باز هم به ياد كورش و گذشته مي افتاد اما له خودش قبولانده بود كه بايد قوي باشد و به آن همه تنهايي عادت كند . يك شب وقتي خسته و بي حال از فروشگاه به خانه باز مي گشت، مقابل در خانه اش مرد جواني را ديد كه به انتظار ايستاده. با تعجب به او نگاه كرد و قبل از اين كه حرفي بزند مرد گفت: شما بايد صاحب اين آپارتمان باشيد. من همسايه ي طبقه ي پايين شما هستم. حدود يك ماهي مي شه كه اين جا ساكن شدم . اما تا به حال شما رو نديدم. آني با چهره اي سرد و صامت پرسيد: كاري داشتيد؟ مرد كه از رفتار او كمي جا خورده بود با دستپاچگي گفت: نه . . . يعني راستش ...

  • رمان دنيا پس از دنيا11 تا14

    *-احساس کردم دستم تو يه دست گرمه .انگشتامو تکون دادم دستم ازاد شد .اب ميخواستم ...................زمزمه کردم اب............يه دستي سرمو بلند کردو يه ليوان وبه لبم چسبوند .اونقدر عطش داشتم که احساس ميکردم هرچي بخورم سيراب نميشم .ليوان از لبم جدا شد بازم ميخواستم ،............من اب ميخوام .................چشم باز کردم .داريوش ليوان وگذاشت روميز ونگاه کرد به منتکيه شو داد به پنجرهءپشت سرش وپرسيد_بهتريباسر گفتم اره ._خوب منو ترسونديا همچين وصيت ميکردي که انگارواقعا داري ميري اون دنيا .يه خندهءمحو اومد رو لبم ._داريوش تشنمه .بازم اب ميخوام .اونقدر ازاینکه صداش کردم ذوق تو نگاش نشست که انگار تو چشماش بارون رنگه_نميشه ممکنه معِدَت قبول نکنه و......دوباره با حس هجوم مايعات معدم دستم رفت سمت دهنميه سطل گرفت به سمتم............. دوباره بالا اوردم ................اااااااااااااااه چرا خوب نميشم ؟؟؟؟بي حال افتادم رو تخت .............داريوش دورم ميگشت.............. نميفهميدم داره چيکارميکنه........... ميخواستم بخوابمپرستار اومد ويه سرم ديگه وصل کرد وتوش چند تا امپول و تزريق کردچشم باز کردم وداريوشو صدا زدم_جانمدلم قيلي ويلي رفتکاش واقعا جانش بودم کاش اين واز روي عادت نميگفت ._چيه مريم؟؟؟؟ چي ميخواي؟؟؟؟_برو بيرون داريوش ...ميگيري ها_بگير بخواب انرژيتو بيخود هدر ندهصداي پج پچ مي اومد ._حالا تا کي بستريه ._فعلا تاموقعي که سرمش تموم شه .........ولي حالش خيلي بده .شايدم دوباره يه سرم ديگه بزنهصداي علي رو شناختم .............چشم بازکردم ._سلام علي اقاچنا ن به سمتم چرخيد که فکر کردم وااااااااي رگ گردنش گرفت .باتعجب به چشماي بازمن نگاه کردو ازداريوش پرسيد ._مريم خانم چيزي گفت؟؟؟داريوش باخنده سرتکون داداين خنده ازاون خنده هاي نادر روزگار بود که عمرا لنگشو پيدا ميکردي ...انقدر قشنگ بود که ناخوداگاه منو هم به خنده انداخت_چه... چه.. .چه طوري ؟داريوش به شوخي گفت ._مثل اينکه حالا نوبت تواِ.مريم خوب شد تو رو بايد درست کنيم .نگران نباش علي جان خودم يه دکتر خوب سراغ دارم .وهرهر زد زير خنده ._اخه چه طوري .تاديروز که نميتونست حرف بزنه_ظهري حالش بد شد ونزديک بود تصادف کنه فکر کنم ترس از تصادف باعث شده بهش شوک وارد شه و زبونش راه بيفته .علي لبخندي زدوشکر خدا گفتعلي لبخندي زدوشکر خدا گفت_پس شيرينيش کو اقا داريوش .اصلا شيريني چيه ...يه شام توپ بدهکاري فقط بگو کي قراره بدي که من از يه هفته قبلش چيزي نخورم .دکتر وپرستار تو چارچوب در حاضرشدن.يکم معاينم کردو گفت؛_ حالت چه طوره؟؟؟؟داريوش به جاي من گفت؛_ دوباره حالش بد شد... حتي ابم نميتونم بهش بدم._باشه داروهايي که گفتم بزنين تو سرمش .خوب ميشي نگران نباش .....ديگه ...

  • رمان دنيا پس از دنيا4تا6

    *رمان دنيا پس از دنيا*زندگي ام شده بود تلوزيوني که به زور سر از حرفاش درمياوردمويکشنبه ها............. که با وجود سردي هوا مي زدم بيرون ومي ررفتم همون پارک هميشگي .چند وقتي بود که پارک خلوت شده بود وتعداد ادمايي که براي وقت گذروندن مي اومدن انگشت شمار .بعضيا رو ديگه از روي چهره میشناختم وبعضيا روهم سعي ميکردم که اصلا نبينم تا نشناسمشون .ازجمله دو تا پسري بودن که از ديدن قيافه وطرز صحبت کردنشون ميشد حدس زد ازاون ادماي مزخرفي هستن که حاضرنيستي حتي تو هوايي که اونا توش نفس ميکشن ،نفس بکشي .کاري به کار کسي نداشتم ولي اينا................... يه جورايي مَشنگ ميزدن .هوا سرد بود وسوز بدي مييومد .نزديکاي 5عصر بود که راه افتادم بيام خونهپشت سرم صداي قدمهايي روشنيدم .ميخواستم بي اعتنا باشم ولي مگه ميشد...صداي قدمها رو نِروم بود .انگار که يکي باناخوناش روي سرم خط ميکشيد .رسيدم به گوشه ءخيابون .پنج ،شش تاکوچه تا خونه مونده بود....راست خيابونو گرفتم وراه افتادم .از سرما پرنده هم تو خيابون پر نميزد .صداي قدمها همچنان رو اعصابم بود .چرا نميرفت ؟؟؟؟صداي کوبش قلبم تو سرم ميپيچيد....تويه لحظه صداي قدمها تند شدواز طرف ديگه داريوشو ديدم که به سمتم ميدوئيد.صداي ترمز يه ماشين بيخ گوشم منو شيش متر پروند.اينجا چه خبره ؟؟؟نگاهمو با گنگي به داريوش دوختم که داد زد ؛؛_پشت سرت مريم ....يه لحظه برگشتم که پشتمو ببينم که يه مرد به هم تنه زد وبا صورت خورد زمين .....نگاهم به مرد اول بود که بازوم بوسيله ءيه مرد ديگه کشيده شد .خودش بود ،،همون اشغال توي پارک .منو کشون کشون به سمت ماشيني که کنارم پارک بود وحالا همه درهاش باز شده بود کشوند .مرد اول از جاش بلند شدو اومد سمتمو اون يکي بازومو که باهاش داشتم مرد غريبه روميزدم گرفت .تا اونجا که ميتونستم تقلا ميکردم که بازوهامو رها کنم وخودمو به سمت عقب ميکشيدمولي زوراونا بيشتر از من بود......................استرس وترس وسرماي هوا وضعف ونگراني باهم بهم فشار اورده بود وکم توانم کرده بودتو همين حين مرد اول که معلوم بود حواسش جمع تره پرتم کرد تو ماشين .خواست سوار شه که يه دست کشيدش بيرون وصداي فرياد داريوش به گوشم رسيد ._فرار کن... مريم فرارکن ........از درِديگه زدم بيرون وشروع کردم به دوئيدنچشمم که به ماشين پليس افتاد خودمو انداختم جلوي ماشين که اگه به موقع ترمز نزده بود الان جنازم زير ماشين بود .با بدبختي ومصيبت بردمشون به هموم خيابون که داريوش با اون مردا گلاويز شده بود.........سروصورتش خون خالي بود ...ولي بازم معلوم بود که زورش به اونا چربيده .................بالاخره مرد ايراني وغيرت مزخرف ايراني چنان نيرويي بهش داده بود که تا خورده بودن ...

  • رمان دنيا پس از دنيا31

    رمان دنيا پس از دنيا*تا ساعت پنج عصر دلم مثل سيرو سرکه مي جوشيداصلا نميفهميدم دارم چي کار ميکنم... مثل مرغ سرکنده اين ورواون ور ميرفتم وبه خودم ميپيچيدمدست ودلم به کار نمي اومد حداقل ناهارو اماده کنماخرسرم باشکم خالي يه لقمه نون پنير براي خودم لقمه گرفتم وهمون و سق زدماز شانس من نازنين هم اون روز زودتر اومده بود خونه...انقدر تابلو بودم که ده دفعه ازم پرسيد چي شده چرا اينقدر بي تابي ميکنياونم دلشوره گرفته بود ولي به روي خودش نمياوردساعت پيج عصر بود که درحياط کوبيده شد...انگاربند دلمو پاره کردنصداي داد محمد هردومونو وحشت زده کرد_مريم! مريم !ازپله ها بالا اومد ودرو کوبوند_سلامبدون جواب دادن پرسيد_ اين چرت وپرتا چيه داريوش ميگه ؟؟مگه اون دفعه اي که اومده بود باهم تموم نکرديد؟؟ پس اين کارا براي چيه ؟؟طرف پاشده اومده دم مغازه براي خواستگاري ...مرتيکه ءخر فکر کرده من خواهرمو بهش ميدم ...همينم مونده با گند کاري هاي اقا تورو دودستي تقديمش کنمچرا ساکتي نکنه ؟؟تو هم خبرداشتي هان ؟؟_اروم باش داداش .._اروم باشم ؟؟چه جوري ميتونم اروم باشم؟؟راستشو بگو مريم ...تو هم خبر داشتي يا نه؟؟ اگه نه که پدرِپدرجدشو جلوي چشماش بيارمدحرف بزن... خبرداشتي ؟؟با سرتائيدکردموايييييي.. طوفاني شد ...گلدونو برداشت وپرت کرد به سمت من که جا خالي دادم_تو ميدونستي .....اونقدر عصباني بود که ازچشماش خون ميچکيد_ميدونستي ....يعني بيخ گوش من با اين پسر الدنگ قرار مَدار ميزاشتي وهيچي به من نميگفتي... چه ...چهبه نفس نفس افتاده و رنگ صورتش کبود شده بود_چه جوري تونستي؟؟ من به تو اطمينان کردم که گذاشتم بري ....فکر کردم رابطتون تموم شده... مگه سري قبل باهاش بهم نزدي پس الان چه غلطی داری میکنیفکر کردي من بچم سرمو شيره ميمالي ....که داره ازدواج ميکنه ؟؟...)نازي گفت ارومتر چيزي نشده که .._چيزي نشده ؟؟ديگه بايد چي بشه؟؟ بايد همين امشب عقدش کنه که تازه بفهمي چه بلايي سرمون اومده؟؟مرتيکهءالدنگ چنان با اعتماد به نفس حرف ميزد که خودمم شک کردم نکنه قرار مداري با طرف دارم که يادم نيستدوباره داغ کرد دوئيد به سمت من که تا خواستم در برم موهامو از پشت کشيد وپرتم کرد رو زميننازي خودشو انداخت جلوي محمد ومنم از فرصت استفاده کردم واز پله هاسرازير شدمصداي نازي رو ميشنيدم که داره ارومش ميکنهدروپشت سرم قفل کردم وسرخوردم وپاهامو تو بقلم گرفتمصداي زنگ موبايلم... خواهش هاي نازي ....دادوفرياد محمد که برام خط و نشون ميکشيد ... تو هم قاطي شده بودصداي موبايل قطع شدو صداي محمد کم کم اروم شد وخونه رو سکوت گرفتصداي وانتي که هميشه اين موقع ها پيداش ميشد وصداي ءويراژموتورِ علي سياه کوچه رو برداشته ...