داستان رستم و تهمینه

  • خلاصه داستان رستم و سهراب

    روزی رستم « غمی بد دلش ساز نخجیر كرد.» از مرز گذشت، وارد خاك توران شد، گوری شكار و بریان كرد و بخورد و بخفت. سواران تورانی رخش را در دشت دیده به بند كردند. رستم بیدار كه شد در جستجوی رخش به سوی سمنگان رفت. شاه سمنگان او را به سرایش مهمان كرد و وعده داد كه رخش را می‌یابد. نیمه شب تهمینه دختر شاه سمنگان كه وصف دلاوری‌های رستم را شنیده بود، خود را به خوابگاه رستم رساند و عشق خود را به او ابراز كرد و گفت آرزو دارد فرزندی از رستم داشته باشد. زمانی كه رستم تهمینه را ترك ‌می‌كرد، مهره‌ای به او داد تا در آینده موجب شناسایی فرزند رستم گردد. نه ماه بعد تهمینه پسری به دنیا آورد. « ورا نام تهمینه سهراب كرد.» سهراب همچون پدر موجودی استثنایی بود. در سه سالگی چوگان می‌آموزد؛ در پنج سالگی تیر و كمان و در ده سالگی كسی هماورد او نبود. زمانی كه سهراب دانست پدرش رستم است، تصمیم گرفت به ایران رفته، كیكاووس را بركنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند. «چو رستم پدر باشد و من پسر، نباید به گیتی كسی تاجور» سهراب سپاهی فراهم كرد. افراسیاب چون شنید سهراب تازه جوان می‌خواهد به جنگ كیكاووس رود، سپاه بزرگی به سركردگی هومان و بارمان همراه با هدایای بسیار نزد سهراب فرستاد و به دو سردار خود سفارش كرد تا مانع شناسایی پدر و پسر شوند و پس از آن كه رستم به دست سهراب كشته شد، سهراب را نیز در خواب از پا درآورند. سهراب به ایران حمله می‌كند. نگهبان دژ سپید در ناحیة مرزی، هجیر، با سهراب می‌جنگد و اسیر می‌شود. سپس گردآفرید دختر دلیر ایرانی با سهراب می‌جنگد. پس از جنگی سخت، سهراب می‌فهمد او دختر است و دلباختة او می‌شود اما گردآفرید با حیله به داخل دژ می‌رود، همراه ساكنان آن جا، دژ را ترك و برای كیكاووس پیام می‌فرستند كه سپاه توران به سركردگی تازه‌جوانی به ایران حمله و دژ سپید را گرفته‌است. نامه كه به كیكاووس می‌رسد، هراسان گیو را به زابل می‌فرستد تا رستم را برای نبرد با این یل جوان فرابخواند. گیو وصف سهراب را كه می‌گوید، رستم خیره می‌ماند. سه روز با گیو به شادخواری می‌پردازد و پس از آن به درگاه شاه می‌رود. كیكاووس كه از تأخیر رستم خشمگین است، دستور می‌دهد رستم و گیو را بر دار كنند. رستم با خشم درگاه را ترك می‌كند و می‌گوید اگر راست می‌گویی دشمنی را كه دم دروازه است بر دار كن. كیكاووس كه پشیمان شده، گودرز را از پی رستم می‌فرستد و او با تدبیر رستم را باز می‌گرداند. سپاه ایران و توران در برابر هم صف‌آرایی می‌كنند. شب رستم با لباس تورانیان به میان آن‌ها رفته و سهراب را از نزدیك می‌بیند. هنگام ...



  • داستان رستم و سهراب

     داستان رستم و سهراب در یکی از روزهای زیبای بهاری که پهلوان رستم برای شکار به دشت رفته بود ، ناگهان چشمش به آهوی زیبایی افتاد . تصمیم گرفت آن را شکار کند . آهو بسیار تند می دوید به طوری که رستم ناگهان خود را در نزدیکی شهر سمنگان که از سرزمین توران بود ، دید . بالاخره در آن جا توانست آهو را شکار کند و با آن کباب خوش مزه ای درست کرد . بعد از خوردن غذا خوابش برد و اسب با وفایش رخش آهسته آهسته از او دور شد . پنج جوان سمنگانی که در آن دشت مشغول گردش بودند ، به طور اتّفاقی ، اسب زیبای رستم – را دیدند . آن را گرفتند و پیش حاکم شهر بردند . حاکم با دیدن اسب ، رخش را شناخت و بسیار نگران شد . چون می دانست رستم حتماً برای پیدا کردن رخش به سمنگان خواهد آمد . از سوی دیگر ، وقتی جهان پهلوان از خواب بیدار شد ، اسب با وفایش را در کنارش ندید . ردّ پای اسب را دنبال کرد تا به شهر سمنگان رسید . حاکم شهر که انتظار رستم را می کشید ، با هدایای فراوان از او استقبال کرد و خواهش کرد مدّتی در شهر و در کاخ او باشد . رستم پیشنهاد حاکم را پذیرفت و در آن جا با تهمینه دختر حاکم آشنا شد . رستم از او خواستگاری کرد . حاکم پذیرفت . امّا گفت : ......... امّا گفت : « این ازدواج باید مخفی بماند . چرا که ما در خدمت افراسیاب ، پادشاه توران هستیم و اگر او بفهمد که دختر ما با یک پهلوان ایرانی ازدواج کرده است ، ما را نخواهد بخشید . » مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران برگردد . در این موقع ، تهمینه باردار و در انتظار فرزند بود . رستم مهره ای به تهمینه داد و گفت : « این یادگاری من برای بچّه مان است . اگر دختر شد ، آن را بر گیسوان او  و اگر پسر شد ، بر بازوی او ببند . » بعد از مدّتی تهمینه صاحب فرزند پسری شد . به علّت چهره ی خندان نوزاد نام او را سهراب گذاشتند . تهمینه مهره ی رستم را بر بازوی او بست . سهراب بزرگ و بزرگ تر شد . از همان بچگی با تمام هم سن و سالان خود فرق داشت . شجاعت ، مهربانی و دلیری او همه را شگفت زده کرده بود . روزی سهراب از مادرش پرسید : « مادر ! پدر من کیست ؟ چرا تا به حال از پدرم صحبت نکرده ای ؟ چرا من با دیگران فرق دارم ؟ چرا همیشه در کشتی اوّل می شوم ؟ چرا ... » تهمینه که دیگر نمی توانست راز پدر را از او مخفی کند ، گفت : « پسرم ! باید هم تو با تمام هم سن و سالانت فرق داشته باشی . چرا که پدر تو – رستم – پهلوان نامدار ایران است . ولی افراسیاب نباید از این موضوع آگاه شود . زیرا پدرت فرمانده ی سپاه ایران در جنگ با افراسیاب است . » ....  ادامه داستان در روز های آینده  ..... - فکر می کنی وقتی سهراب این پاسخ ها را شنید ، چه فکری کرد ؟ در قسمت نظرات بنویس . با تشکر ...

  • رستم و تهمینه

    آمدن تهمینه، دخت شاه سمنگان به بالین رستم چو یک بهره از تیره شب در گذشت شباهنگ بر چرخِ گَردان بگَشت* سخن گفته آمد، نهفته، به راز درِ خوابگه نرم کردند باز پسِ پرده اندر، یکی ماه روی چوخورشیدِ تابان پر از رنگ و بوی دو ابرو کمان و دو گیسو کمند به بالا به کردارِ سروِ بلند از او، رستمِ شیردل، خیره ماند براو بر، جهان آفرین را بخواند به پرسید رستم که: نامِ تو چیست؟ چه جویی؟ شبِ تیره کامِ تو چیست؟ چنین داد پاسخ که تهمینه ام تو گویی دل از غم، به دو نیمه ام به کردارِ افسانه از هر کسی شنیدم همی داستانت بسی که از شیر و دیو و نهنگ و پلنگ نترسی و هستی چنین تیز چنگ به تنها یکی گور بریان کنی هوا را به شمشیر گریان کنی چو گرز گران، اندر آری به چنگ بدرّد دل ِ شیر و چرمِ پلنگ برهنه چو تیغِ تو بیند عقاب نیارد به نخچیر کردن شتاب نشانِ کمندِ تو دارد هژبر ز بیم سِنانِ تو، خون بارد ابر چنین داستان ها شنیدم ز تو بسی لب به دندان گزیدم ز تو به جُستم همی کتف و یال و بَرت بدین شهر، کرد ایزد، آبشخورت ترا ام کنون گر بخواهی مرا نبیند همی مرغ و ماهی مرا یکی آنکه بر تو چنین گشته ام خرد را ز بهر هوا کشته ام اُ دیگر که از تو مگر کردگار نشاند یکی پورم اندر کنار مگر چون تو باشد به مردی و زور سپهرش دهد بهر، کیوان و هور سدیگر که اسپت به جای آورم سمنگان همه زیر پای آورم چو رستم برآن سان پری چهره دید ز هر دانشی نزد او بهره دید اُ دیگر که از رخش داد آگهی ندید ایچ فرجام جز فرهی بفرمود ، تا موبدی پر هنر بیاید، بخواهد وَ را، از پدر خبر چون به شاه سمنگان رسید از آن شادمانی دلش بر تپید به خشنودی و رای و فرمانِ اوی به خوبی بیاراست پیمانِ اوی چو انبازِ او گشت، با او به راز ببود آن شب تیره، تا دیر باز ز شبنم شد آن غنچه ی تازه پُر اُیا ، هُقهِ  لعل شد پر ز دُرّ به کامِ صدف قطره اندر چکید میانش یکی گوهر آمد پدید چو خورشید تابان ز چرخِ بلند همی خواست افکند رخشان کمند به بازوی رستم یکی مهره  بود که آن مهره اندر جهان شهره بود بدو داد و گفتش که: این را بدار اگر دختر آرد ترا، روزگار بگیر و به گیسوی او بر، بدوز به نیک اختر و فالِ گیتی فروز ور ایدونکه آید ز اختر پسر ببندش به بازو، نشانِ پدر * یکی از ستارگان آسمان شباهنگ نامیده می شود.  

  • داستان سهراب و رستم

    داستان سهراب و رستم

    داستان سهراب و رستم چنین گفته اند که روزی رستم از بامداد هوای شکار بر سرش زد با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد . چون نزدیک مرز رسید دشتی دید پر از گله های گور با شادی رخش را بسوی شکار پیش راند. کنون رزم سهراب رستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو یکی داستان است پر آب چشم دل نازک از رستم آید بخشم اگر مرگ داد است بیداد چیست زداد این همه بانگ و فریاد چیست ازاین رازجان تو آگاه نیست بدین پرده اندر تو را راه نیست کنون رزم سهراب گویم درست از آن کین که با اوپدر چون بجست ای فرزند. داستانی است از گفته آن دهقان پاک نژاد که دانای طوس آنرا جاودان نموده است. چنین گفته اند که روزی رستم از بامداد هوای شکار بر سرش زد با ترکشی پر از تیر بر رخش نشست و برای شکار سوی مرز توران روانه شد . چون نزدیک مرز رسید دشتی دید پر از گله های گور با شادی رخش را بسوی شکار پیش راند. تعدادی شکار را گرفت و یا تیر کمان زد. چون گرسنه شد از شاخه درختان وخار وخاشاک آتشی بزرگ بر افروخت. چون آتشی آماده شد درختی را از جا کند گور نری را بر درخت زره بر آن آتش نهاد. چون گور بریان شد آنرا از هم بکند و بخورد. پس از آن سرچشمه آب رفت،تشنگی خود را برطرف کردو در گوشه ای بخفت و رخش را نیز آزاد کرد تا بچرد . چون رستم به خواب رفت گروهی از سربازان توران از آن دشت گذشتند جای پای رخش را در دشت پیدا کردند به دنبالش رفتند و او را یافتند . سپس هر یک کمندی سر دست آورده و خواستند اسب را بگیرند . چون رخش چشمش به کمندها افتاد حمله آغاز کرد و با آنها جنگیده سر یک تورانی را با دندان از تن کند. دو نفر را هم به زخم سم از خود دور کرد خلاصه سه تن از گروه کوچک کشته شدند ولی عاقبت رخش گرفتار شد آنها اسب را همراه خود به شهر برده و میان گله مادیان ها رها کردند تا آنهااز رخش کره بیاورند. ساعتی گذشت رستم از خواب بیدار شد و به دنبال رخش همه جا را گشت ، اما اسب پیدا نشد. چون شهر سمنگان نزدیک بود به سوی سمنگان رفت. در راه طولانی، خسته شده نمی دانست چگونه با اسلحه و ابزار جنگ پیاده تا شهر برود. رستم زین رخش و لگام او را بر دوش گرفت و روانه راه شد. چنین است رسم سرای درشت گهی پشت زین و گهی زین به پشت در راه رستم به آنجا رسید که رخش جنگیده بود رد پای اسب را دنبال کرد تا نزدیک شهر سمنگان رسید .به شاه و بزرگان خبر دادند که رستم پیاده به سوی شهر می آید و رخش او در شکار گاه گم شده ...

  • رزم رستم و تهمينه!!!!

    اينم يه آپ براي دست گرمي!!!!كه البته پيش مقدمه است براي آپه مخصوصه چند روزه آينده!!!«چت کردن رستم و تهمينه و مخ زدن تهمینه رستم را» شبی خسته رستم ز رزم و نبرد کشيد از درونش يکی آه سرد نه جفتی که دستی کشد بر سرش نه ياری که بنشاند اندر برش بخود گفت "رايانه "را ساز کن هم ايدون تو "وبگردی" آغاز کن ز تن برنکند او سلاح و زره به "لپ تاپ" خيره به ابرو گره چو "رايانه "را پهلوان"بوت" کرد سلاح و زره يک طرف سوت کرد از اين خيرگی گشت مامش غمين رخش پر زخشم و دلش پر زکين بدو گفت رودابه ای پهلوان در آغاز گويم تو را با زبان تو لشکر بياراستی گاه رزم به آراستن نيست در خانه عزم ؟ اگر بر نتابی تو نظم درون تو را افکنم از سرايم برون در اينجا سرو کارو تو با من است که رودابه چون زال پيل افکن است تهمتن ازين گفته بگرفت خشم نتابيد و گرديد ، پر آب چشم چو زين سرزنش گشت زار و پريش فراموش بنمود" پسورد" خويش بزد بر سر" ماوس "مشتی گران که ترسند از هيبتش ديگران در انديشه می بود گُرد دلير بپيچيد بر خويش چون نره شير بياد آمدش، ناگهان رمز خويش بياورد "کيبورد" "رايانه" پيش فشرد او بسی دکمه ها را به زور سرانجام بنوشت رمز عبور نمايان شد آن صفحۀ نيلگون که می کرد او را همی رهنمون که آکنده از "آيکون "رنگ رنگ که می برد او را به شهر فرنگ به "چت روم"شد ناگهان پور زال که آنجا بود مرکز عشق و حال در آنجا يکی بود دخت زرنگ به" چت" گشت با او همی بيدرنگ مر آن دخت را نام تهمينه بود پری روی و پر مهر و بی کينه بود تهمتن چو شد وارد گفتگو به او گفت اوصاف خود مو به مو بگفتا منم رستم داستان بود شهر ما زابل باستان يکی رخش دارم بسی تيز پا گذارد همی پشت سر" زانتيا" به زور و به بازو ندارم همال نباشد در اين باره جای سوال به سيم و به زر خانه انباشته بنايی دو اشکوبه افراشته مرا مرده ريگ است گرزی ز سام بکشتم به آن شيرها در کنام چو تهمينه ديد اين همه فَر و جاه ز شادی بزد خنده ای قاه قاه به خود گفت آن دلبر ماهرو روا نيست کم آورم پيش او بگفتا سمنگان بود شهر من که گشته همی رشک ملک ختن ندانی منم دختر پادشاه ندارد کسی همچو من بارگاه که چون ماهم و پنجۀ آفتاب پری رو تر از دخت افراسياب به کاخ وبه باغ وبه ملک و سرا غلام و کنيزک به صف اندرا به" وب کم" اگر رخ نمايان کنم تورا پاک شيدا و حيران کنم بگفتا بيا تا ببينم تو را چو غنچه ز گلبن بچينم تو را چو تهمينه آگه شد از آن نياز بيافزود با عشوه بر فَر و ناز بگفتا چه انديشه کردی جوان که خواهی ببينی رخم را عيان هزاران جوان مَر مرا خواستگار بزرگان و خوبان چو اسفنديار چو رستم شنيد اين سخنهای او ببست ناگهان بغض راه گلو سراپاش گرديد خشم و خروش رگ غيرتش زود ...

  • خلاصه داستان های شاهنامه

    ...اما شاهنامه فقط این نیست. پر از داستان است و چیزهای عجیب و غریب تا جایی كه روی دست هری پاتر هم بلند شده! اما از شوخی كه بگذریم هر كه...   رستم بود صدا زد سهرابشنبه 25 اردیبهشت بزرگداشت فردوسی بود. خیلی از ما فردوسی را از شعرهایی كه در كتاب‌های درسی از او چاپ شده می‌شناسیم و شاهنامه در چند اسم خلاصه می‌شود: رستم و سهراب و اسفندیار و زال و تهمینه. شاید بر سر مزارش هم در توس، نزدیكی مشهد، رفته باشیم اما واقعا نمی‌دانیم او چه كرده است. این‌طرف و آن‌طرف شنیده‌ایم كه او زبان فارسی را از نابودی نجات داده و می‌دانیم كه در یك تراژدی بزرگ رستم پسرش سهراب را كشت و هنگام جان دادن سهراب فهمید كه او پسرش است. اما شاهنامه فقط این نیست. پر از داستان است و چیزهای عجیب و غریب تا جایی كه روی دست هری پاتر هم بلند شده! اما از شوخی كه بگذریم هر كه شاهنامه نخواند نصف عمرش برفناست. برای شاهنامه‌خوانی هیچ‌وقت دیر نیست. از تعداد صفحات بالای آن نترسید چون قرار نیست آن را مثل كتاب‌های درسی یك شبه تمام كنید! شاهنامه را نباید یك دفعه سر كشید. باید مزه مزه كرد و از طعم خوش آن به مرور زمان لذت برد. آن وقت می‌بینید كه خیلی از داستان‌ها و افسانه‌ها و اسطوره‌ها ریشه در شاهنامه دارند.   فردوسی 30 سال وقت صرف نوشتن شاهنامه كرد. شاهنامه اثری است منظوم در حدود 65 هزار بیت در بحر متقارب مثمن محذوف (یا مقصور) (فعولن فعولن فعولن فعل (فعول). سرایش آن حدود 30 ‌سال به طول انجامید. فردوسی خود در این باره می‌گوید:بسی رنج بردم درین سال سی   عجم زنده كردم بدین پارسیآخرین ویرایش‌های فردوسی در شاهنامه در سال‌های 400 و 401 هجری قمری انجام شد. شاهنامه شرح روزگار، پیروزی‌ها، شكست‌ها و دلاوری‌های ایرانیان از نخستین پادشاه جهان كه كیومرث بود تا سرنگونی دولت ساسانی است. منبع اصلی فردوسی در به‌نظم كشیدن داستان‌ها، شاهنامه منثور ابومنصوری بود كه قبل از شروع شاهنامه از سوی سپهداران خراسان از روی آثار و روایات موجود گردآوری شده بود. فردوسی در شاهنامه از 5 راوی شفاهی هم به نام‌های آزادسرو، شادان برزین، ماخ پیر خراسانی، بهرام و شاهوی یاد كرده كه او را در بازگوكردن داستان‌‌ها كمك كرده‌اند اما ذبیح‌الله صفا در كتاب «حماسه‌سرایی در ایران» با ذكر دلایلی آورده كه به احتمال زیاد راویان یادشده مربوط به روزگاران پیشین بوده‌اند و فردوسی برای احترام از آنان سخن به زبان آورده و هیچ‌كدام معاصر با حكیم توس نبوده‌اند. شخصیت‌های منفی شاهنامهافراسیاب در شاهنامه، شاه توران و پسر پشنگ است. او یكی از شوم‌ترین و پیچیده‌ترین شخصیت‌ها در حماسه ملی ایران است. او پادشاه ...

  • ایین ها و افسانه های ایران و چین باستان:

    ایین ها و افسانه های ایران و چین باستان:

    افسانه هایی چند از شاهنامه و برابرچینی آن ها: ۱-افسانه ی سهراب:داستان رستم و سهراب را خوانندگان شاهنامه به خوبی میشناسند و در ادبیات ایران شهرت فراوان دارد.در حماسه ی چین نیز این داستان به صورت جنگ میان "لی جینگ"و پسرش"لی نو-جا"به همین اندازه مشهور است.سنجش این دو داستان به ما امکان میدهد تا دریابیم که در گذشته رنگ مذهبی داشته در شاهنامه به یک داستان معمول غنایی و حماسی تبدیل شده است. در شاهنامه سهراب پسر رستم است که در سرزمین سمنگان از یک عشق ساده و پیوند زمینی میان رستم و تهمینه چشم به جهان می گشاید.حال انکه در افسانه ی چینی از همان اغاز به نشانه های مذهبی و اسمانی بر می خوریم و میبینیم که "نوجا"فرزند اسمانی حکیمی به نام "مروارید هوشیار"است.در هر دو داستان کودک نوخاسته به صورت پهلوانی نیرومند در می آید.به گونه ای که فردوسی در مورد سهراب میگوید:     چو یک ماه شد همچو یک سال بود           برش چون بر رستم زال بود    چو سه ساله شد زخم چوگان گرفت         به پنجم دل تیرو پیکان گرفت     چو ده سال شد زان زمین کس نبود          که یارست با او نبرد آزمود نوجا نیز در هفت سالگی قدی به بلندی بیش از یک متر و هشتاد سانتیمتر دارد و پهلوانی شایسته است. موضوع بازوبند پهلوان جوان نیز در هر دو داستان شایان دقت است.        به بازوی رستم یکی مهره بود                که ان مهره اندر جهان شهره بود رستم قبل از ترک سمنگان گوهری را که زیور بازوی اوست به تهمینه می سپارد و خطاب به او می گوید:   بدو دادو گفتش که این را بدار                 اگر دختر ارد تو را روزگار  بگیرو به گیسوی او بر بدوز                     به نیک اختر و فال گیتی فروز  ور ایدون که اید ز اختر پسر                    ببندش به بازو نشان پدر  به بالای سام نریمان بود                       به مردی  و خوی کریمان بود اما نوجا خود با بازوبند معجز آسایی که "افق اسمان و زمین"نام دارد پا به جهان می گذارد و این بازوبند به منزله ی رزم افزاری سحر امیز است که نوجا بارها ان را در نبردهای گوناگون بر ضد دشمنان غلبه ناپذیرش با موفقیت به کار می برد. این یک دگرگونی بزرگ است که در شاهنامه بازو بند سهراب به هیچ کاری جز یک شناسایی دیر هنگام و اندوهبار نمی آید.اما باید توجه داشته باشیم که فردوسی داستان خود را برای قومی می پرداخت که از ادراک طبیعی برخوردار بود و اعتقاد چندانی به رویدادهای اعجاز آمیز نداشت. همان گونه که انتظار میرود داستان چینی نیز موضوع دلپذیر عشق سهراب و گرد آفریدرا در بردارد.نوجا در نبرد با جنگاور دلیر"دنگ جیو گونگ"پیروز میشود و بازوی چپ هماورد خود را در هم میشکند ...

  • داستان رستم و سهراب

    داستان رستم و سهراب

    در یکی از روزهای زیبای بهاری که پهلوان رستم برای شکار به دشت رفته بود ، ناگهان چشمش به آهوی زیبایی افتاد . تصمیم گرفت آن را شکار کند . آهو بسیار تند می دوید به طوری که رستم ناگهان خود را در نزدیکی شهر سمنگان که از سرزمین توران بود ، دید . بالاخره در آن جا توانست آهو را شکار کند و با آن کباب خوش مزه ای درست کرد . بعد از خوردن غذا خوابش برد و اسب با وفایش رخش آهسته آهسته از او دور شد . پنج جوان سمنگانی که در آن دشت مشغول گردش بودند ، به طور اتّفاقی ، اسب زیبای رستم – را دیدند . آن را گرفتند و پیش حاکم شهر بردند . حاکم با دیدن اسب ، رخش را شناخت و بسیار نگران شد . چون می دانست رستم حتماً برای پیدا کردن رخش به سمنگان خواهد آمد . از سوی دیگر ، وقتی جهان پهلوان از خواب بیدار شد ، اسب با وفایش را در کنارش ندید . ردّ پای اسب را دنبال کرد تا به شهر سمنگان رسید . حاکم شهر که انتظار رستم را می کشید ، با هدایای فراوان از او استقبال کرد و خواهش کرد مدّتی در شهر و در کاخ او باشد . رستم پیشنهاد حاکم را پذیرفت و در آن جا با تهمینه دختر حاکم آشنا شد . رستم از او خواستگاری کرد . حاکم پذیرفت . امّا گفت : ......... امّا گفت : « این ازدواج باید مخفی بماند . چرا که ما در خدمت افراسیاب ، پادشاه توران هستیم و اگر او بفهمد که دختر ما با یک پهلوان ایرانی ازدواج کرده است ، ما را نخواهد بخشید . » مدّتی از ازدواج تهمینه و رستم نگذشته بود که رستم تصمیم گرفت به ایران برگردد . در این موقع ، تهمینه باردار و در انتظار فرزند بود . رستم مهره ای به تهمینه داد و گفت : « این یادگاری من برای بچّه مان است . اگر دختر شد ، آن را بر گیسوان او  و اگر پسر شد ، بر بازوی او ببند . » بعد از مدّتی تهمینه صاحب فرزند پسری شد . به علّت چهره ی خندان نوزاد نام او را سهراب گذاشتند . تهمینه مهره ی رستم را بر بازوی او بست . سهراب بزرگ و بزرگ تر شد . از همان بچگی با تمام هم سن و سالان خود فرق داشت . شجاعت ، مهربانی و دلیری او همه را شگفت زده کرده بود . روزی سهراب از مادرش پرسید : « مادر ! پدر من کیست ؟ چرا تا به حال از پدرم صحبت نکرده ای ؟ چرا من با دیگران فرق دارم ؟ چرا همیشه در کشتی اوّل می شوم ؟ چرا ... » تهمینه که دیگر نمی توانست راز پدر را از او مخفی کند ، گفت : « پسرم ! باید هم تو با تمام هم سن و سالانت فرق داشته باشی . چرا که پدر تو – رستم – پهلوان نامدار ایران است . ولی افراسیاب نباید از این موضوع آگاه شود . زیرا پدرت فرمانده ی سپاه ایران در جنگ با افراسیاب است . » ....  ادامه داستان در روز های آینده  ..... برچسب‌ها: داستان رستم و سهراب, فارسی پایه دوم     منبع:وب دومی ها سلام