خرید پستی ربات کوچولوی من
فروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعت
فروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعتفروش کلیه پکیج های رباتیک آراد و ارسال در ۲۴ ساعتبا سلامنمایندگانی که نیاز به پکیج دارند می توانند به سایت صنایع رباتیک آراد خوزستان و پکیج مورد نظر خود را سفارش بدهند تا در کمترین زمان به دست شما برسد.ضمن اینکه هزینه پستی هم کمتر در نظر گرفته می شود.
رمان غرب ... وحشی ِ آرام 7
سوفیا با دیدن دکتر چشمهاش درخشید وبه سمت جاناتان رفت .. -سلام جان . جان با شنیدن اسمش به سمت سوفیا برگشت .. -اوه سلام سوفیا ..حالت چطوره ؟ -خوب ..امروز عصر یه مهمونی کوچیک تو کلبهءدنیل گرفته میشه همراه من میایی ..؟ جان دستی توی موهاش کشید.زیاد مایل نبود .. -نمیتونم سوفیا قراره به عیادت پاتریک برم گویا صبح حالش بد شده . سوفیا دستش رو به دور بازوی جان حلقه کرد وبدنش رو سخاوتمندانه بهش چسبوند .. -اوه جاناتان تو نمیتونی درخواست من رو رد کنی ..؟من امشب به همراهیت نیاز دارم ... جاناتان نمیدونست چه جوابی بده ..ولی چشمهای ملتمس سوفیا باعث شد که بگه ... -باشه سوفیا همراهت میام ولی اول باید به دیدن پاتریک برم .. سوفیا روپنجهءپا بلند شد وگونهءجاناتان رو بوسید .. -این عالیه جان ...شب منتظرتم .. دستش رو از دور بازوی جان بازکرد وهمون طور که اومده بود برگشت .. جاناتان با تعجب به رفتار سوفیا فکر میکرد ..سوفیا بی پرواتر از اون چیزی بود که فکر میکرد .. با گیجی به سراغ وسائلش رفت ..این طور که معلوم بود برای رفتن به این مهمونی باید زودتر به دیدن پاتریک میرفت .. ....... انگشتهای سوفیا روی سینهءجان به حرکت دراومد ...هردو درحال رقص بودن ونور کم سالن هیجان سوفیا رو بیشتر کرده بود .. سوفیا بی اعتنا به سایر اهالی دهکده چرخی زد وگفت .. -اوه جاناتان تو فوق العاده ای .. جاناتان لبخندی زدو با نخوت گفت .. -البته من فوق العاده ام .. قه قهءسوفیا باعث جلب توجه بقیه شد .. -تو مغرور هم هستی جاناتان .. جان بازهم تائید کرد .. -البته سوفیا ی عزیز ..مغرور هم هستم .. سوفیا سرانگشت اشاره ومیانیش رو روی سینهءجان بالا برد .. اشاره... میانی ..اشاره ...میانی .. -خب جاناتان هریسون مغرور .ایا حاضری که من رو به کلبه ام برسونی .؟خیلی تمایل دارم این راه رو به همراه تو برم .. جاناتان حرفی نداشت ..شاید سوفیا بی پروا بود ولی همراهیش تا کلبهءکنار مدرسه مشکلی نداشت .. -البته ...از این طرف .. راه رو برای سوفیا بازکرد وشانه به شانه اش از کلبهءدنیل بیرون رفت .. هوا تاریک ومحیط ارام ودل چسب بود ..باد خنکی که از هرطرف به سمتشون سرازیر بود باعث میشد میل سوفیا نسبت به جان بیشتر بشه .. دم کلبه که رسیدن ..سوفیا جاناتان رو به یه فنجون چایی دعوت کرد .. جاناتان از کالسکه ء سوفیا پائین پرید ..یه فنجون چای قطعا میتونست خستگیش رو در کنه .. سوفیا اب رو روی هیزم گذاشت وبه سمت جاناتان رفت طبق معمول همیشه که جسورو بی پروا بود بدون اجازه روی زانوی جان نشست ودستش رو به دور گردن جان حلقه کرد .. -اون جاناتان تو بی نظیری .. جان متعجب بود ..توقع چنین برخورد نزدیکی رو نداشت سوفیا که به خاطر نوشیدنی های که خورده بود مست ومست تر میشد با لحن غیر ...
رمان ملودی زندگی من 17
یک هفته بعد...هر روز مثل همیشه با روال عادی پیش میره و هیچ اتفاق خاصی نمیفته.وضعیت آرشام تغییری نکرده.فقط منم که احساس میکنم دارم ذره ذره اب میشم.این یک هفته ای که گذشت برام مثل قرن ها بود.وقتی اشک های بی مهابای آرامیس و میدیدم،وقتی زجه زدنای مادرش و میدیدم،وقتی مسخره بازی و شوخی های آیدین که با بغض همراه بود و پشت صدای گرمش غمی پنهان بود،وقتی شب و روز کنارش بود و باهاش حرف میزد و مثل همیشه با جسم بی حرکتی رو تخت شوخی میکرد و از دوران جوونیشون میگفت بلکه تاثیری رو آرشام داشته باشه دلم ریش ریش میشد.مادرش تا وارد بیمارستان شد و منو دید مستقیم سمتم اومد.ترسیدم از اینکه بخواد منو بزنه.چشمامو بستم اما یک آن به خودم اومدم که تو آغوشش سردش جا گرفتم.نگفت که مقصر منم،نگفت که من مسبب بلاهایی که سر پسرش اومده منم،نگفت دور و برشون نباشم و از زندگی پسرش برم بیرون،نگفت...نگفت...نفرینم نکرد..فقط با محبت بی اندازه ش منو آروم میکرد.کنارم مینشست و دلداریم میداد.انگار جای ما دو نفر عوض شده بود.بجای اینکه من باهاش صحبت کنم اون باهام حرف میزد و سعی میکرد از عذاب وجدانم،از نگرانی بی اندازه م،از استرسم کم کنه.تنها چیزی که ازم خواست این بود که امیدم و از دست ندم و برای آرشام دعا کنم.منم کم لطفی نکردم و از ته دل از خدا خواستم که نجاتش بده،از برزخ بیرون بیارتش...میدیدم که مامانش وقت و بی وقت غیبش میزد.فهمیدم که میرفت تو نمازخونه.اصلا بهش نمیخورد هل نماز باشه.وقتی بعد از خوندن نماز میومد پیشم و میگفت "نمیخوای نماز بخونی؟" قلبم فشرده میشد.سرمو مینداختم زیر و هیچی نمیگفتم.شاید فهمید چی تو دلم میگذره که دست رو شونه م میذاشت و با لبخند نگاهم میکرد و سمت ICU میرفت.خیلی وقت بود با خدای خودم راز و نیاز نکرده بودم و از نماز دست کشیده بودم.چی باید بهش میگفتم؟میگفتم یادم رفته حتی چطور میشه تشهد خوند؟! خودمم خوب میدونم که همه و همه رو به یاد دارم اما و تواناییش و ندارم.از این همه نزدیکی با خدا هراس دارم.میترسم خدا دست رد به سینه م بزنه و منو قبول نکنه اما اینو میدونم که خدا اونقدر بخشنده و مهربونِ که حتی گناهکار و هم میبخشه چه برسه به من که مرتکب گناهی نشدم.شایدم شدم و من حواسم نیست! ازش خجالت میکشم.وحشت دارم از اینکه بهم بگه" حالا که به بن بست رسیدی یادت اومده خدایی داری و اومدی سراغم؟" خدا رو همیشه صدا میزدم اما نزدیکش نمیشدم.آرامیس رو هم همراه مادرش دیدم که برای اقامه نماز میرفتن نمازخونه.زمزمه های مامان تو گوشم خونده شد "دختر گلم نمازمو سروقت بخون تا تو همه کارام موفق باشی،خدا راهگشای هر مشکلیِ" و خیلی نصیحت های دیگه.یا یاد حرفاش ...
رمان گل عشق من و تو (قسمت اخر)
تا دیروز حسِ خجالت نداشتم... اما نمی دونم الان چرا احساس می کنم از روی مادر شوهرم اینا خجالت می کشم یا شرمندشونم... رفتم تو... باباجون بغلم کرد و بعد رو پیشونیم و بوسید... بهم نگاه کرد... با لبخند... سرم و انداختم پایین و گفتم: من: شرمنده... باباجون: دشمنت شرمنده دختر جون... من اگه بودم اول جفتشون و می کشتم بعد فرار می کردم... بی عرضه... و بعد خنده ای کرد... سرم و آورد بالا و گفت: باباجون: خانم تر شدی... خیلی خانم تر... ممنونم ازت برای نگهداری از بچه هام میدونم سخت بوده... نمِ چشماش به خوبی مشخص بود... بابا جون: برای پدرت متاسفم اما بدون چه با آرشام باشی چه نباشی رو من می تونی حساب کنی.. منم جای پدرت... به خوبی بابات نمی تونم باشم مردِ بزرگی بود اما می تونم همراهت باشم... تشکر کردم... روش و برگردوند سمت بچه ها... کلی به دلش نشستن... مخصوصا با زبون بازیا و شیطنتاشون... خوب بود که بچه هام و جوری تربیت کردم که از کوچیکی خودشون و نگیرن ... اصلا دلم نمی خواست با واژۀ کلاس گذاشتن و افه گذاشتن آشنا بشن... برای موفقیت خودشون در آینده... به نفعِ خودشون بود... سر شام بودیم که باباجون جون پرسید: بابا جون: بابا جان آرشام باهات صحبتی نکرده؟ من: چرا بیشترِ روزا میاد خونۀ مامان... اما بابا جون... من: راستش بابا جون من تصمیم ندارم برگردم سرِ زندگیم... و ازتون می خوام کمکم کنید... من یه هیچ وجه دوباره با آرشام زندگی نمی کنم... همه از خوردن دست کشیدن و یه لحظه سکوت شد... آروین : مامان به من دوخ بده بخورم... براش دوغ ریختم و دادم بهش... سرم و بالا کردم و گفتم: من: متاسفانه زندگی دوبارۀ من و آرشام یعنی سیاه شدنِ آیندۀ نوه هاتون... چه فایده داره وقتی قرار باشه تا آخر عمر من به ارشام شک داشته باشم و این باعثِ دعوامون باشه؟ به نظرتون زندگی ای که توش اعتماد وجود نداره دیگه چیزی ازش می مونه... نمی خوام با دعوا و بحث و جَدَل سرنوشتِ بچه هام و تغییر بدم... من: نوه هاتون و ازتون نمی گیرم هر وقت خواستین بیایین خونم... هر وقت خواستین بیایین دنبالشون... اما از من نگیرینشون... بچه ها کنارِ من بهتر بزرگ میشن... ایشاالله که آرشام با مرسا یا هرکسی دیگه زندگی آروم و خوبی و شروع کنه... باباجون: که اینطور... پس آرشام هنوز درست باهات حرف نزده... بعد رو به شادی جون کرد و گفت: باباجون: پس داره چکار می کنه این پسر ابله؟ هر روز میره مزاحمِ عروسم میشه که چی؟ پس چی براش می گه...؟ شادی جون چیزی نگفت و سرش و انداخت پایین... من: من نمی دونم چی و هنوز بهم نگفته.. اما می دونم آرشام برای خیانتش هیچ جوری نمی تونه من و توجیه و متقاعد کنه که برگردم سرِ زندگی... من با مامانم صحبت کردم... ایشاالله بعد از چهلمِ بابا دادخواستِ طلاق ...