خاطرات یک معلم پرورشی

  • خاطرات دوران تحصیل وزیر آموزش و پرورش

    خاطرات دوران تحصیل وزیر آموزش و پرورش

    خاطرات دوران تحصیل وزیر آموزش و پرورش:   وقتی آقای وزیر کلاس اولی بود/ خانم معلم می گفت این چه وضع مشق نوشتن است روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل می‌نویسی و تمام سطرها را پر می‌کنی، اصلا نمی‌شود نوشته‌های تو را خواند؟ این چه وضع مشق نوشتن است؟!» و مرا سرزنش کرد؛ سرزنشی که خود را مستحق آن نمی‌دیدم چون از همه بیشتر می‌نوشتم. به گزارش خبرگزاری فارس، علی اصغر فانی وزیر آموزش و پرورش در خصوص دوران مدرسه اش و تحصیل در کلاس اول می گوید: در سن هفت سالگی به کلاس اول در دبستان رضوی رفتم؛ مدرسه‌ای که اکنون برچیده شده است. معلم کلاس اولم خانم بود، ولی از کلاس دوم علاقمند بودم که به کلاسی بروم که معلمش مرد باشد؛ شاید دلیل آن تعصبات دینی بود که به واسطه پدرم که بسیار مؤمن و متدین بود، در ما ایجاد شده بود. در کلاس اول دبستان یک همکلاسی به نام «نادری»‌ داشتم که هر روز زنگ آخر که رونویسی داشتیم، سرش درد می‌گرفت، دست از نوشتن می‌کشید و سرش را روی میز می‌گذاشت؛ روزی خانم معلم از من پرسید «تو منزل نادری را می‌شناسی؟» گفتم «بله، نزدیک خانه ماست» گفت «فردا سر راهت برو درِ خانه آنها و به مادرش بگو که به مدرسه بیاید». من رفتم و به مادرش اطلاع دادم. دو سه روز بعد دیدم که خانم معلم ما یک بسته مداد رنگی شش تایی به نادری جایزه داد و من همان موقع فهمیدم که مادر نادری این مدادرنگی‌ها را خریده و آورده است؛ معلم ما وقتی جایزه را به نادری داد گفت که چون شاگرد خوبی بوده، این جایزه را برایش خریده است و بعد از آن، دیگر سر نادری درد نگرفت و او زنگ آخر با کمال میل مشق‌هایش را می‌نوشت؛ بعدها که به تدریس پرداختم، معمولاً از این روش تشویقی در کلاس‌هایم استفاده می‌کردم. زمانی که ما محصل بودیم، دفترها نسبت به دفترهای کنونی دارای قطع کوچکتری بودند، ولی پدرم برای ما دفترهای 60 برگی یا 40 برگی بزرگ می‌خرید. در کلاس اول ابتدایی دفترهای همه بچه‌ها کوچک بودند و فقط من، دفتر بزرگ داشتم، چون پدرم معتقد بود که استفاده از دفتر کوچک از نظر قیمت، اسراف است و دفتر بزرگ می‌خرید و می‌گفت «باید زیاد بنویسی تا بیشتر یاد بگیری». معلم‌مان می‌گفت سه صفحه مشق بنویسید. ما هم سه صفحه می‌نوشتیم و چون دفتر ما بزرگتر بود، مشق بیشتری می‌نوشتیم. از طرف دیگر پدرم اجازه نمی داد که سطرها را یک خط در میان بنویسم و این کار را هم اسراف می‌دانست؛ اجازه تا کردن دفتر را هم نداشتم، چون پدرم مخالفت می‌کرد و می‌گفت کناره‌های دفتر خالی می‌ماند و به این ترتیب ما را وادار می‌کرد که بیشتر تمرین کنیم. روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل می‌نویسی ...



  • خاوران نامه ابن حسام خوسفی ( خاورنامه )

    خاوران نامه ابن حسام خوسفی ( خاورنامه )

    همیشه وقتی کنار آرامگاه ابن حسام خوسفی می رفتم ، یا جایی اسمی از ابن حسام می شنیدم از خاوران نامه به عنوان اثر شاخص ابن حسام یاد می شد که به عنوان بهترین حماسه مصنوع از این شاعر به یادگار مانده است . تا این که یک جلد از نسخه خطی این کتاب به صورت اسکن شده پیدا کردم  و نتیجه تبدیل فایل های اسکن شده به pdf این است که در ادامه برای دریافت می آید. جا دارد از آقای محمد علیزاده مسئول کتابخانه استاد سعیدی بیرجند که فایل های اسکن شده را در اختیارم گذاشتند سپاسگزاری کنم.  دانلود کتاب خاوران نامه ابن حسام خوسفی pdfکلید واژه:  ابن حسام ، خاووران نامه ، pdf ، دانلود ، کتاب ، حماسه ، شعر ، خوسفی

  • رباعی!

    برای اولین بار رباعی می نویسم خالی از اشکال نیست ! خوشحال میشم نظرات رو بدونم   تا قصه ی ابروان تو پیوسته ست از اخم تو تا جهان چنین یخ بسته ست بگذار که بگذرم من از این بوران بازیگر نقش اول دل خسته ست  *** یک عالمه سوژه های برتر دارم در باغ رباعی ام کبوتر دارم کافیست لب جوی دمی بنشینم تایک غزل سپید تر بردارم ***   در نوع خودت حقیقتا کم یابی !! در راه عروض و قافیه بی تابی! قیصر که نوشت عشق را نفروشید اما تو چرا  هنوز هم در خوابی؟

  • یک بغض فرو خورده

    یک بغض فرو خورده

    یک بغض فرو خورده و یک حس عجیبم                            ای عشق همین بود فقط از تو نصیبم   یک عمر به دنبال تو می گشتم و حالا                                  پیدا شدی و حیف برای تو غریبم   شاید که خدا خواست بدون تو  بمیریم                              شاید که خدا خواست نباشی تو طبیبم   کو واژه ی شعری که شود لایق چشمت                            ای هم قفس هم نفس خوب نجیبم   حالا منم و پرسه ی بی حوصلگی توی خیابان           ای عشق همین بود فقط از تو نصیبم    

  • زندگی در ماخونیک را تجربه خواهم کرد...

    پایان چشم به راهی ماخونیک این روز ها حسابی خسته ام خسته تر از این که شب حتی بشینم جلوی اینترنت و وبگردی های همیشگی ام  را  داشته باشم و گاهی شرمنده ی یادداشت های پر از محبت دوستان می شوم که  برایم می نویسند.  صبح ساعت  5:30  دقیقه از خانه بیرون می زنم تا این که  فاصله ی   150 کیلومتری بیرجند - ماخونیک را طی کنم. عصر ها هم ساعت 3 به بیرجند می رسم آنقدر خسته ام که  تا نزدیک غروب می خوابم.  و فردا روز  از  نو   روزی  از نو...  فردا دیگر می خواهم به این آوارگی ها پایان بدهم . مدیر دبستان آقای نخعی قول داده اتاق کوچکی که پیشتر برای استراحت همکاران  بوده است برای بیتوته ی  چهار روزه ی من در طول هفته در نظر بگیرد. حالا دیگر برخی دانش آموزان ماخونیک را با نام می شناسم. حالا می دانم که ابراهیم از «سولابست »  (روستایی نزدیک  ماخونیک) برای درس خواندن به ماخونیک می آید ، حالا دیگر می دانم سهم  اهالی ماخونیک و پیرامون آن از معدن های پر شمار سنگ گرانیت و مرمر تنها پشیزی دستمزد کارگری  مردان  منطقه است. ابراهیم می گوید یک بیرجندی به نام «حاجی بنازاده» معدن را برای خودش ثبت کرده است، با شوخی به ابراهیم  می گویم تو باید معدن سولابست را از حاجی بنازاده بخری با سکوت  تلخی لبخند معناداری می زند!  انگار دیو فقر و نیازمندی نمی خواهد از منطقه ماخونیک رخت بربندد. حتی دست و دل بازی خاک ماخونیک هم سودی برای اهالی ندارد  ...   ساعت بعد که وارد کلاس اول می شوم ابوبکر می گوید اجزه (مخفف اجازه)سولابستی ها با ما دعوا می کنند. بحث بین سولابست و ماخونیک چیزی شبیه پایین برره و بالا برره ی طنز های مهران مدیری است. ماخونیکی ها که مدرسه راهنمایی دارند به روستایشان می نازند و به سولابستی ها زور می گویند. با خودم می گویم من به عنوان یک معلم پرورشی که  نزدیک 20 واحد روان شناسی گذرانده ام چگونه با این موضوع برخورد کنم!؟ کمی سکوت را در کلاس حاکم می کنم. و با زبان نگاه ناگفته هایم را می گویم . بعد  از برابری انسانها در اسلام  صحبت می کنم ،  و می گویم ماخونیکی بودن یا سولابستی بودن  ارزشی برای کسی ندارد  بعد برای مثال   از صدر اسلام سلمان فارسی ،بلال حبشی و ... در کنار هم برادرانه زندگی می کردند  . به سولابستی  ها که کمتر هستند می گویم بلند شوید و به روش بازیکنان فوتبال با همه ی بچه های ماخونیکی کلاس دست بدهید. دست دادن با لبخند هایی که برلبان بعضی ها می نشست   داشت راضی ام می کرد. اما برای محکم کاری یک نفر به نمایندگی از سولابست فرستادم که رو ی تخته بنویسد: «من  سولابستی ها را مانند برادرانم دوست دارم»    بعد هم  یک نفر از ماخونیکی ها را فرستادم تا همین جمله ...

  • حرف های نگفته ی یک نسل!

    شعری جدید یا نگفته های این روزها   لحظه های عجیب دلتنگیدست های "همیشه سیمانی"قرن بیست و یک ؛ و دانش هاکشف فرمول های نادانی؛عصر های کسالت و تکرارمثل خمیازه های تکراریپشت شیشه های پنجره هاحسرت روزهای بارانی؛   بحث های سیاسی تاکسیدر مسیر شلوغ" آزادی"حرف های نگفته ی یک نسل!بین بحث گران و ارزانی؛شاعران همیشه افسرده بین  بحث مفاعلن فعلندرد های نگفتنی؛ هر روزدود سیگار های ایرانی!!!؛   یا حق

  • مسعود میشنوی؟

    مسعود میشنوی؟

    سلام مسعود دلم برات تنگ شده / تو حرفامو خوب می فهمیدی / کی باور میکنه تو مردی؟ مسعود بلند شو / بادته می گفتی این قد نخواب مصطفی... مسعود خیلی سردمه تو  دستات گرم بود / مسعود یادته اومدم نیشابورمی گفتی زندگی مثل قماره  مسعود یادته نیشابورو با هم گشتیم . خیام / عطار ... مسعود قمار زندگی رو باختم . تو چرا ادامه ندادی بازی رو هنوز زود بود  . تو که همیشه از ادامه می گفتی چی شد چی شد که رفتی . باور می کنی بعد از 2 سال هنوز برات بغض می کنم . مسعود شاید من دوست خوبی نبودم . مسعود چی شد که بعد آخرین دیدارمون تا یک ماه بعد که اون خبر لعنتی رو به من دادن ازت خبری نداشتم چرا پیام ندادم بهت تو چرا زنگ نزدی؟فکر نمی کردی آخرین پیامت به من تبریک میلاد حضرت معصومه باشه.مسعود قم یادته ؟ کلاسمون خوابگاه یادته مسعود استاد تمسکی استاد عظیمی .استادنیکزاد  /یادمه استاد موسی کاظمی رو خیلی دوست داشتی . میگفته خوش لباسه می گفتی به روانشناس واقعیه رتبت 256 بود چرا امده بودی قم ؟  تو که راحت دانشگاه های معتبر قبول می شدی! عاشق معلمی بودی .یادمه چطور مشهد ازهمکارات که بچه ها رو تحقیر  میکردن ناراحت بودی. مسعود همیشه به تعصب خراسانی من لبخند می زدی بهت می گفتم همشهری آره شهرامون 600 کیلومتر با هم فاصله داشت... یادته چه قدر خیام حفظ بودی چه قدر وقتی خیام می خوندی من تکون می خوردم یادته این رباعی رودوست داشتی:گر می نخوری طعنه مزن مستان را          بنیاد مکن تو حیله و دستانرا  تو غره بدان مشو که می مینخوری   صد لقمه خوری که می غلام​ست آنرا

  • همه چیز از یک مصرع شروع شد...

    همه چیز از این مصرع شروع شد: ((چشمانم به وسعت یک اقیانوس شور شدند....)) چشمانم               اقیانوس اشکهایم                                         بی تابی شعر هایم                                                                       واژه های تب دارم      لحظه های نم ناکم                            پرسه های تنهایم                                   و کفش هایی که در این کوره راه خستگی امانم را بریده اند                                                                                     می شنوی؟  صدای گام های خسته ی من است!                          این جاده تا افق عجیب با کفشهایم خو گرفته است...  

  • رمضان تمرین (نه گفتن)...

    ماه مبارک رمضان فرصت خوبیست که بعضی چیزها بیشتر فکر کنیم . از وقتی به خاطر دارم ذهنی بر از علامت سوال داشتم . پر از چرا - چگونه - کی و ....     *** روزه در شکل ظاهری آن عبارت است از محروم کردن خود از برخی از نیاز های ضروری زیستی - مانند خوردن و آشامیدن -  در زمان مشخص .  چرا؟  در ساده ترین شکل پاسخ آن فرمان خداست  و چون و چرا معنی ندارد. قرآن كريم در اين باره مي فرمايد: اي كساني كه ايمان آورده ايد ،روزه برشما مقرر شده است همان گونه كه بركساني كه پيش از شما [بودند] مقرر شده بود ،باشد كه پرهيزگاري كنيد . از اين آيه چنين استنباط مي شود كه روزه در ملل واقوام گذشته نيزوجود داشته است وآنان خود را ملزم به اجراي آن مي دانسته اند.قبل از آنكه روزه را از نظر پزشكي مورد بررسي قرار دهيم، لازم است به يك نكته ی مهم اشاره كنيم وآن اينكه ،روزه در قرآن يك عبادت به حساب مي آيد وبايد به فرمان خداوند آنرا انجام دادونبايد صرفاً از ديدگاه يافته هاي علمي به آن نگريست؛ زيرا ميدان علم ودانش به هراندازه كه پيشرفت كرده باشد ، باز هم محدود است وگنجايش حكمتهاي خداوندرا ندارد. البته اين امر باعث نمي شود كه درباره ی دستاوردهاي علمي كه گوشه هاي از اين حكمت الهي را روشن مي سازد سخني گفته نشود.همچنين بايد توجه داشت كه فايده ی انجام عبادت ،ابتدا به خود بنده باز مي گردد./منبع/   اما خدایی که اندیشه و تدبری گسترده برای انسان قرار داده حتما شرایط استفاده از آن و مجوز استفاده از آن را داده است - به جز در ذات خدا-  چرا زمانی که ما می توانیم از خوردنی و نوشیدنی استفاده کنیم  برای خود محدودیت بسازیم چرا  روزه بگیریم؟ در روانشناسی موضوعی مطرح است به نام تمرین نه گفتن  شاید به نظر ارتباطی با مسئله ی روزه نداشته باشد ولی شاید روزه به نوعی نه گفتن در مقابل بعد حیوانی (زیستی) انسان باشد انسانی که به قول منطقیان حیوان ناطق است یعنی تفاوت مهمش با حیوان در همین بعد خرد و اندیشه و سخن گفتن است  وگر نه در سایر ابعاد از نظر زیستی و دستگاه های بدنی مانند است . حال انسان باید یک ماه در سال بعد انسانی خود را نیرومند سازد یعنی : وقتی ارگانیسم (سیستم زیستی بدن)  احساس گرسنگی و تشنگی را ایجاد می کند و به انسان دستور میدهد از این حس آزار دهنده رها شود جنبه انسانی همان روح و روان انسان در برابر آن ایستادگی میکند . این یعنی این که اسیر جنبه ی حیوانی نبودن یعنی آزادگی . در مورد نه گفتن می توانید اینجا را بخوانید.    از دید دیگری هم می شود به روزه نگاه کرد در تصوف شیوه ای برای خودسازی داریم به نام ریاضت که فرد در آن با سختی دادن جسم سعی در نیرومند ساختن ویژگی های انسانی خود دارند ...

  • عزیزم گفته بودم کور هستم!

    چند رباعی و چند دو بیتی که... دریای دلم موج فراوان دارد        نه ساحل آرامش و طوفان دارد پیشگویی که به من گفت نرو از دریا     کاش می گفت که که کوه یخ و طوفان دارد   از عشق تو افتاده و بر باد شوم                محبوس غم و از خرد آزاد شوم حالا شده ام مست زمین خورده ی تو             باید بروم پارک و معتاد شوم   و دو بیتی:   من از دیوار می ترسم کجایی؟              من از تکرار می ترسم کجایی؟ تمام پیکرم از عشق لرزید                    من از آوار می ترسم کجایی؟   دگر دیوانه گشتم من خدایی !           در این کشتی اگر تو ناخدایی... ببر ما را از این دریای طوفان                   نجاتم ده ز گرداب جدایی   درون عشق تو محصور هستم           که جبری و مسلک و مجبور هستم عزیزی گفت دیدی عیب هایش ؟              عزیزم! گفته بودم کور هستم   و....   از پل های هوایی بدم می آید می خواهم به بهانه ی رد شدن از خیابان دستانت را بگیرم.