خاطرات یک معلم ابتدایی
روز تلخ
دیروز تلخ ترین خاطره مدرسم رو تجربه کردم . الان که دارم این مطلب رو می نویسم دستام داره می لرزه و چشمام پر از اشک و آهه . داشتم از گله دار بر می گشتم که پسر عموم رو دیدم . پرسید : شنیدی که توی کلینیک یه پسر دانش آموز رو آوردند که از اهالی مدرسه ای هست که تو توش تدریس می کنی . می گن لب جاده بوده که می افته . گفتم شاید از دانش آموزان راهنمایی بوده که داشته بر می گشته خونه و شاید خدایی نکرده تصادف کرده . برگشتم و رفتم به طرف کلینیک . دم در یکی از اهالی روستا رو دیدم که ناراحت بود و داشت گریه می کرد . گفتم چه اتفاقی افتاده . گفت پسر خواهرم از دستم رفت . گفتم کی ؟ کی بوده ؟ و گفت محمد ابهری و من شکه شدم . محمد یکی از دانش آموزان کلاسم بود . جلوتر رفتم یکی دیگه از اهالی روستا رو دیدم گفتم چه اتفاقی افتاده . محمد چش شده . که گفت : داشته می رفته به سمت خیابون که ایست قلبی کرده و الان تموم کرده . دکترا گفتن دیگه هیچ راهی برای برگشتش وجود نداره . رفتم تو . باور نکردنی بود . جسم بی جان محمد روی تخت افتاده بود . انگار زنده بود . باورم نمی شد که مرده . حالم بد شد و بغض گلوم رو گرفت . نتونستم تحمل کنم . پدر ومادرش گریه کنان دم در ایستاده بئدند . پدرش رو دیدم نتونستم هیچ حرفی بزنم . ناراحت از اونجا رفتم . بعد از چند دقیقه برگشتم . دوباره رفتم سراغ نعش بی جان محمد این بار چند دقیقه ای کنارش نشستم و گریه کردم . و بعد رفتم به طرف مدرسه . روز تلخی بود . امروز صبح وقتی رفتم مدرسه دیدم مدرسه ساکت شده بود . به در کلاس که نزدیک شدم دانش آموزان کلاسم همه داشتن گریه می کردند . توی کلاس نرفتم . بعد از نیم ساعت تصمیم گرفتم که برم تو کلاس . وقتی رفتم دیدم بچه ها سر جای محمد یه دسته گل گذاشتند . امتحان قرآن داشتیم گفتم بچه ها امروز می خواهیم با هم قرآن بخونیم و ثوابش رو هدیه کنیم به محمد . بچه ها ساکت تر از همیشه گوش کردند و من در حالی که نمی تونستم حرفی بزنم از کلاس رفتم بیرون ...
وقتی که بسیار متحیر شدم !!!!
سال اول خدمتم وقتی که کلاس دوم تدریس می کردم اتفاقی برایم پیش آمد که فکر کنم برای شما هم شنیدنی باشد . به تازگی درس حسنک کجایی را تدریس کرده بودم . شاید ساعت ۹ صبح بود . از اداره برای بازدید آمده بودند و کلاس ما اولین کلاس بود . سوالها یکی یکی پرسیده می شد و هر یک از دانش آموزان سعی می کردند که زودتر از بقیه به سوالها پاسخ دهند . در میان سوالها این سوال مطرح شد : - بچه ها ! این جا کجاست ؟ این جا که ما هستیم اسمش چیه ؟ در حالی که همه ساکت و مات و مبهوت بودند و درست متوجه سوال نشده بودند یکی از دانش آموزان که از او هیچ امیدی نمی رفت و جزو دانش آموزان تنیل کلاس بود با خوشحالی دست بلند کرد و اجازه اجازه کنان خواست که جواب سوال را بدهد . من خوشحال شدم و گفتم که خدارا شکر بالاخره این بچه هم اینجا خودی نشان می دهد و ابروی ما را می خرد . شاید بتوان از این نقطه ی قوت برای تشویق او و پیشرفت درسهایش استفاده کرد . مسئول اداره با خوشحالی سری تکان داد و گفت : - آفرین پسر خوبم بگو ببینم اینجا کجاست ؟ و پسر با شور و اشتیاق بسیار پاسخ داد : - آقا اجازه ! اینجا طویله است . و ناگهان صدای خنده کلاس را پر کرد . در حالی که بچه های اداره از این جواب بسیار مات و مبهوت بودند ضمن توضیح کلمه ی طویله برای دانش آموزان و پس از دادن جواب صحیح به آنها با خوشحالی کلاس را ترک کردند . این اتفاق جالب ، این نکته را برای من دربر داشت که فهمیدم که دانش آموز حتما معنی کلمه طویله و کاربرد آن را نمی دانسته و از آن به بعد سعی کردم که همیشه معنی کلمات تازه را به دانش آموزان توضیح داده و از خود آنها نیز بخواهم که معنی کلماتی را که نمی دانند بپرسند . خاطره ای از محمد رضا رنجبر
تق توق تق
دنگ و دنگ و دنگ زنگ ها هو هی هو ها هی هی ها هو فیششش فاشششش فوشششش به صف- اصف- صف-اف- ف ساکت-اکت-کت-ات-ت قرآن، دعا کتک-اتک-تک-اک-ک کلاس-الاس-لاس-اس-س ها هو هی هو ها هی هی ها هو هَی های هوی تو، نکن، ساکت ، چوب؟ {کلاس} ها هو هی هو ها هی هی ها هو (( خوب ، بد ، زشت )) هی ها هو تق تق تق برپا ! برجا! سعید ، وحید ، داوود ، جمشید حاضر ، حاضر ، غایب ، حاضر شما ، شما ، شما تق توق تق هیس !، هیس! ، ساکت! ، آخ ! ساکت ! ساکت ! هیس ! آخ دنگ و دونگ و دنگ زنگ
خاطرات
به زودی در این قسمت خاطرات چند ساله ام را خواهم نوشت .
خاطرات دوران تحصیل وزیر آموزش و پرورش
خاطرات دوران تحصیل وزیر آموزش و پرورش: وقتی آقای وزیر کلاس اولی بود/ خانم معلم می گفت این چه وضع مشق نوشتن است روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل مینویسی و تمام سطرها را پر میکنی، اصلا نمیشود نوشتههای تو را خواند؟ این چه وضع مشق نوشتن است؟!» و مرا سرزنش کرد؛ سرزنشی که خود را مستحق آن نمیدیدم چون از همه بیشتر مینوشتم. به گزارش خبرگزاری فارس، علی اصغر فانی وزیر آموزش و پرورش در خصوص دوران مدرسه اش و تحصیل در کلاس اول می گوید: در سن هفت سالگی به کلاس اول در دبستان رضوی رفتم؛ مدرسهای که اکنون برچیده شده است. معلم کلاس اولم خانم بود، ولی از کلاس دوم علاقمند بودم که به کلاسی بروم که معلمش مرد باشد؛ شاید دلیل آن تعصبات دینی بود که به واسطه پدرم که بسیار مؤمن و متدین بود، در ما ایجاد شده بود. در کلاس اول دبستان یک همکلاسی به نام «نادری» داشتم که هر روز زنگ آخر که رونویسی داشتیم، سرش درد میگرفت، دست از نوشتن میکشید و سرش را روی میز میگذاشت؛ روزی خانم معلم از من پرسید «تو منزل نادری را میشناسی؟» گفتم «بله، نزدیک خانه ماست» گفت «فردا سر راهت برو درِ خانه آنها و به مادرش بگو که به مدرسه بیاید». من رفتم و به مادرش اطلاع دادم. دو سه روز بعد دیدم که خانم معلم ما یک بسته مداد رنگی شش تایی به نادری جایزه داد و من همان موقع فهمیدم که مادر نادری این مدادرنگیها را خریده و آورده است؛ معلم ما وقتی جایزه را به نادری داد گفت که چون شاگرد خوبی بوده، این جایزه را برایش خریده است و بعد از آن، دیگر سر نادری درد نگرفت و او زنگ آخر با کمال میل مشقهایش را مینوشت؛ بعدها که به تدریس پرداختم، معمولاً از این روش تشویقی در کلاسهایم استفاده میکردم. زمانی که ما محصل بودیم، دفترها نسبت به دفترهای کنونی دارای قطع کوچکتری بودند، ولی پدرم برای ما دفترهای 60 برگی یا 40 برگی بزرگ میخرید. در کلاس اول ابتدایی دفترهای همه بچهها کوچک بودند و فقط من، دفتر بزرگ داشتم، چون پدرم معتقد بود که استفاده از دفتر کوچک از نظر قیمت، اسراف است و دفتر بزرگ میخرید و میگفت «باید زیاد بنویسی تا بیشتر یاد بگیری». معلممان میگفت سه صفحه مشق بنویسید. ما هم سه صفحه مینوشتیم و چون دفتر ما بزرگتر بود، مشق بیشتری مینوشتیم. از طرف دیگر پدرم اجازه نمی داد که سطرها را یک خط در میان بنویسم و این کار را هم اسراف میدانست؛ اجازه تا کردن دفتر را هم نداشتم، چون پدرم مخالفت میکرد و میگفت کنارههای دفتر خالی میماند و به این ترتیب ما را وادار میکرد که بیشتر تمرین کنیم. روزی خانم معلم مرا خواست و گفت «چرا به این شکل مینویسی ...
خاطرات
ميخواهم برگردم به روزهاي کودکي :پدر تنها قهرمان بود. عشق، تنهادرآغوش مادرخلاصه ميشدبالاترين نقطه زمين، شانه هاي پدربود. بدترين دشمنانم، خواهروبرادرهايم بودند.تنها دردم، زانوهاي زخمي ام بودند.تنهاچيزي که ميشکست، اسباب بازيهايم بودومعناي خداحافظ، تافردا بود.