خاطرات نورا

  • مقدمات دوستی با علی

    تعریفهای مقدماتی از دوستی پنجم، دوستی با علیهمونطور که قبلا هم بهتون گفتم، برای رسیدن به ماجرای علی باید از یه کمی قبل تر براتون توضیح بدم. سر جریان دوستیم با مهدی، گفتم که رفتم و تو شرکت فولاد استخدام شدم. حدود شش ماه اول ابداً مشکلی نداشتم. همه چی در صلح و صفا بود. به جز اون دختره زهره، دیگه هیچی ناراحتم نمیکرد. اونم اینجوری نبود که تمام وقت درگیر باشیم، لحظات خوب و کلی خنده و شوخی هم داشتیم. اون موقع ها علی مدیر مستقیم من و زهره بود اما عملا همه کاره و دست راست عموش (مدیرعامل شرکت) بود. اکثر اوقات علی بیرون از شرکت بود و کارها رو با ما تلفنی هماهنگی میکرد. میدونست که من و زهره خوب نیستیم با هم و واسه همین کارهامون رو مجزا کرده بود که بابت کار درگیر نشیم. بعد از یه مدت هم یه روز تو راه نمایشگاه که بودیم (علی با ماشینش من و زهره و یکی از آقایون دفتر پائین رو برده بود نمایشگاه واسه بازدید)، بهم  گفت که من رو بعنوان مسئول واحد بازرگانی شرکت انتخاب کرده. وای قیافه زهره دیدنی بود. اونقدر بهم ریخته بود که حتی ظاهرش رو نمی تونست حفظ کنه. فرداش هم اعلام کرده بود که من زیر دست خانوم ... کار نمیکنم. علی هم خیلی جدی برگشته بود گفته بود اگه نمیتونید باید تشریف ببرید. اون جا احساس کردم که علی یه جور خاصی بهم توجه داره اما بازم حتی یه درصد احتمال علاقه مند شدنش رو نمیدادم. از اون روز به بعد زهره شروع کرد به اذیت کردن و بعدش هم حرف و حدیث ساختن. میخواست من رو خسته کنه و خودم بکشم کنار. یه روز که نیومده بود شرکت، تو سرویس از دهن یکی از دخترهای حسابداری که بچه محل مامانم اینا بود و خیلی دوست شده بودیم با هم، شنیدم که برگشته واسه بچه ها تعریف کرده که نورا از علی آقا دلبری میکنه و با همین کارهاشه که تونسته تو کمتر از شش ماه بشه مسئول واحد! خیلی از این حرفش ناراحت شده بودم و منتظر فرصت بودم تا حالش رو بگیرم.یه بار علی سرماخوردگی خیلی ناجوری گرفته بود. اونقدر حالش بد بود که نرفت کارخونه و تو دفتر موند. رفت و تو اتاقش نشست (یه اتاق داشت که تایم هایی که سر میزد به دفتر میرفت اونجا مینشست). هر کاری که با ما داشت داخلیمون رو میگرفت و حرف میزد. چند بار زهره واسه کارهایی که با علی داشت رفت دم اتاقش. آخر سر علی کلافه شد و با صدای بلند جوری که من هم بشنوم برگشت گفت خانومها من بخاطر اینکه نگران سلامتی شما هستم اومدم و تو این اتاق خودم رو حبس کردم! پس لطفا اگه کاری دارید داخلیم رو بگیرید و به خودتون زحمت تا اینجا اومدن رو ندید. زهره خیلی بهش برخورد این حرف. اومد و پشت میزش نشست و دیگه دست به کار هم نزد. یه نیم ساعت بعد من اسناد حسابداری رو کامل  کرده ...



  • تعطیلات عیدانه!

    سه شنبه تو شرکت از درد گلو و گوشم بیچاره شدم. از گشنگی داشتم هلاک میشدم اما حتی آبمیوه ای هم که رفتم خریدم رو هم نمی تونستم قورت بدم. دیدم چاره ای نیست، زنگ زدم به پارسا و گفتم حالم اصلا خوب نیست و کلاس زبانم رو نمیرم. به جاش بیا دنبالم و زود بریم طناز رو از مهد بگیریم و بعد بریم دکتر. بیچاره از هولش کلی زودتر اومد اما من تا 4:30 تو شرکت بودم!خلاصه طناز رو گرفتیم و سریع رفتیم دکتری که دوقلوها بهم معرفی کرده بودن. خیلی نزدیک خونمون بود. مطبش خیلی قدیمی و درب و داغون بود. حسابی خورده بود تو ذوقمون. پارسا هی غر میزد که پا شو بریم یه دکتر دیگه. با کلی زور نگهش داشتم. طناز هم که همه مجله های روی میز رو استاد کرده بود! بعد از 45 دقیقه انتظار بالاخره دکتر اومد و بعد از دو سه تا مریضی که دید، نوبت من شد. وقتی معاینه ام کرد گفت یه جور عفونت ویروسی قویه که خیلی دردناکه و درمانش طولانیه (تقریبا دو هفته!). گفتم خیلی دردش وحشتناکه و دو روزه هیچی نتونستم بخورم. سه تا آنتی بیوتیک داد و دو تا پماد. یکی از پمادها رو باید هر دو سه ساعت یه بار، با گوش پاک کن بمالم ته گلوم و روی زبونم! اون  یکی رو هم ده دقیقه قبل از غذا باید بزنم در مواضع دردناک تا سر بشه و بتونم یه چیزی بخورم و درد اذیتم نکنه. تو قرصهام، یه قرص مسکن هم داده که وحشتناک خواب آوره! یعنی این چند روز یه سره عین معتادها از این ور افتادم اون ور! همش افقی بودم. بعد از دو هفته هم باید برم تا بازم ویزیتم کنه. خدا رو شکر خیلی دردم کمتر شده و حداقل میتونم غذا بخورم و از همه مهمتر آب دهنم رو قورت بدم!!!از مطب که برگشتیم رفتیم داروخانه تا داروهای من رو + یه سری خرید واسه طناز (مثل پنپرز و سرلاک و ...) بخریم. تو اون فاصله رفتم رو ترازوی داروخانه خودم رو وزن کردم. در کمال تعجب دیدم شدم 59!!! تازه توجه داشته باشید که من همیشه یک کیلو آت و آشغال بهم وصله! (ساعت و گوشواره و دستبند و گل سر و ....) یعنی داشتم ذوق مرگ میشدم! همه ناراحتیم از گلو درده یادم رفت!وقتی رسیدیم خونه، پارسا یه ذره استراحت کرد و بعد هم ساکش رو برداشت و رفت مسابقه. من هم با طناز مشغول بودم. یه یک هفته ای هست که ما.هوا.ره مون اوضاعش ریخته به هم. از شدت نویز اصلا هیچی نمیشه دید. همه کانالها به کل قطع شده و ما هم مجبوریم بشینیم هی تلویزیون وطنی نگاه کنیم! یه حسنش این بود که چند روز پیش بهنام صفوی رو آورده بودن تو یه برنامه ای. داشتم از ذوق می مردم! آخه من عاشق این بهنام خان هستم! اگه ما.هوا.ره وصل بود که امکان نداشت من فرصت  کنم بهنام جونم رو از تلویزیون ایران ببینم!چهارشنبه صبح با پارسا اومدم سر کار. تو راه گفت نورا این هفته باید یه ذره حوصله کنی، ...

  • خرید سرویس طلا

    رسیدیم به خرید سرویس طلا که مثلا قرار بود ننه پارسا برام بخره و هدیه اونا باشه. قولش رو هم از قبل داده بود. یه روز عصر هستی و پارسا اومدن دنبال من تا بریم خرید. من تو دانشگاه چادر سر میکردم و آرایش هم یا نداشتم یا خیلی خیلی کمرنگ بود. حالا فکر کن عصری خسته و کوفته و با قیافه درب و داغون و چادر به سر همراه هستی خانوم که حسابی سرحال بود و رنگ و وارنگ تنش  کرده بود و کلی هم آرایش داشت و پارسای حموم رفته و آب و جارو کرده رفتیم خرید! یعنی به همه چی شبیه بودم جز عروس! تو هر مغازه ای هم که میرفتیم سرویس رو میذاشتن جلوی هستی! فکر میکردن اون عروسه!!!یه چند جایی پسندیدم اما هی دیدم هستی نه میاره. پرسیدم قشنگ نبودن؟ گفت چرا اما گرون بودن. گفتم میشه بدونم تو چه رنجی باید خرید کنم؟ گفت حدود سیصد هزار تومن!!!! درسته که سال 84 بود اما به خدا همون موقع هم با این پول امکان نداشت بتونی یه سرویس هرچند پرپری انتخاب کنی! هر چی گفتم باورشون نشد. هی گشتیم و  گشتیم و هیچی پیدا نکردیم. شب شد و برگشتیم. فرداش باز همین بساط رو داشتیم. من هم یه عالمه کار داشتم و نمیتونستم هر روز هر روز برم واسه خرید سرویس و آخرش هم دست خالی برگردم. این شد که دیگه تعارف رو گذاشتم کنار و به هستی گفتم عزیزم با این پول نمیشه سرویس خرید، به مامان بگید. از طرف من هم تشکر کنید و بگید دیگه نمیخوام. اونم جلوی ما زنگ زد به ننه اش و اینا رو گفت. فکر میکنید اون چی گفت؟! خیلی ریلکس گفت باشه ولش کن، نمیخواد سرویس بخرید، برگردید بیاید شام اینجا! (فقط براش مهم بود هستی زرتی بره ور دلش بشینه!). پارسا هم خیلی شاکی شده بود. هیچی نگفت. وسط راه از هستی جدا شدیم تا بریم واسه خرید کفش عروسیم. تو راه گفتم پارسا بیا بریم یه سرویس بدل بخریم. کسی چه میفهمه که طلا هست یا نه! آبرو داری هم میشه. ناچارا قبول کرد. رفتیم و یه سرویس بدل خریدیم 10 هزار تومن. خیلی خوشگل بود. به طلا سفید هم شباهت زیادی داشت.فرداش دیدم ننه اش زنگ زده به موبایلم. با لحن طلبکارانه ای گفت مگه من مردم که عروسم سرویس بدل بندازه؟!! امروز برید و طلا بخرید. من هم کلی تعجب کردم که ایول ننه اش یه تکونی به خودش داد.عصرش باز همون سناریو تکرار شد. باز من و هستی و پارسا و این بار 400هزار تومن پول. بازم هیچی گیر نمیومد. ارزونترین سرویس 500هزار تومن بود. مامانش زنگ زد ببینه چیزی پیدا کردیم یا نه. وقتی دید بازم نمیشه آخرش گفت سرویس نخرید یه گردنبندی، گوشواره ای چیزی بخرید! جالبه که همون روز هستی یه پلاک توگردنی واسه خودش خرید 150هزار تومن! اما حاضر نشد 100 تومن به برادرش قرض بده تا بتونه واسه عروسش یه سرویس نیم بند بخره!!!!از طرفی پارسا هی اصرار داشت که ...

  • عروسی داداش راحله!

    سلام به روی ماه دوستای گلم خوبید؟ تعطیلات خوش گذشت؟ امیدوارم حسابی سرحال و سلامت و شاد هفته ی جدید رو شروع کنید. این هفته هم خیلی هفته  خوبیه! چون تهش دوباره عید هست و تعطیل! شادیتون مستدام عزیزای من J قبل از نوشتن پست جدید بابت این چند روز میخوام یه تشکر جانانه ازتون بکنم بخاطر اینهمه ابراز محبتی که به جوجم داشتید! میدونم که از نظر هر مادری بچه اش خوشگل ترین و شیرین ترین بچه ی دنیاست! مطمئناً من هم مستثنی نیستم. حالا محبت اطرافیان و عکس العملهایی که تو کوچه و خیابون و مهمونی و .... می بینم باعث میشه که فکر کنم واقعا بچه ام بچه خواستنی و شیرینیه! بهرحال، اگر هم از نظر شما نبود هیچ اشکالی نداره! نظر هر کسی واسه خودش محترمه. به نظر تک تکتون احترام میذارم و از همین جا دست دوستیتون رو محکم میفشارم! (چه با ادب شدم!!!). اینا رو نوشتم که بگم اون آدم مریضی که میاد و عقده های درونیش رو سر یه بچه دو ساله خالی میکنه برام هیچ اهمیتی نداره! نظر ت... یت هم واسه خودت نگه دار! (چه زود بی ادب شدم!!!). متأسفانه مشکل روحی و روانی بعضی ها خیلی شدید و کاری از دستم برنمیاد براشون. یه احمقی که حتی رمز رو هم نداشته و اومده روی عکس طناز نظر چرت داده!!! فقط میتونم از خدا براتون شفای عاجل بخوام! به هیچ جام هم حساب نمیکنم بی ادبی هاتون رو. صدها کامنت محبت آمیز داشتم از دوستای گلم که از صدقه سر حرفهای قشنگ و کامنتهای پر از محبتشون شما چهار پنج نفر آدم مریض رو هم می بخشم! بعله، یه همچین آدم باگذشتی هستم من!!! در ضمن جوجه هم باید یاد بگیره دختر یه مادر خاص و خواستنی! بودن دردسرهایی هم داره! باید بفهمه که از این به بعد با آدمهای حسود و عقده ای و مریض زیاد برخورد خواهد داشت و اینکه بخاطر همین خصوصیات خاص مادرش باید بتونه کمبودها و عقده های دیگران رو تحمل کنه. (خوب اون چند نفری که همیشه از نوشته هام همه جاشون میسوزه بعد از خوندن این چند سطر آخر میتونن برن بشین تو آب یخ! انشالله که افاقه میکنه!) بقیه دوستای گلم باید من رو ببخشن بخاطر این چند کلام آخر که شاید خیلی مودبانه و خوشایند نباشه. باور کنید با این دسته از آدمها باید مثل خودشون برخورد کرد که من چون نمیتونم به اون شدت بی صفت و بی تربیت باشم در نهایت ادب دارم جوابشون رو میدم. بازم ببخشید. این هفته جوجه رو میبرم آتلیه. خودم و پارسا هم میخوایم باهاش عکس بندازیم. دعا کنید خوب بشه. بعد براتون میذارم که شما هم ببینید. در مورد عکس خودم هم شاید گذاشتم اما قطعا اگه بذارم رمزش رو عوض میکنم و به کسایی که میشناسمشون و اعتماد دارم رمز رو میدم حتما. حالا تا ببینیم خدا چی میخواد. و اما این چند روز ...... سه شنبه که اومدم شرکت ...

  • عروسی و پایتختی

    خوب تا اونجا که یادمه، تا حنابندون رو براتون تعریف کرده بودم. و اما ادامه اش ....صبح فردای حنابندون، من بدبخت از ساعت 7 صبح بیدار شدم و مشغول جمع و جور کردن خونه شدم. از شهرستان مهمون زیاد داشتیم اما چون خونه بچه ها و فک و فامیلشون تو تهران زیاد بود، همشون به جز عمه هام و دو تا از بچه هاشون، رفته بودن. اما واسه ناهار بازم همه جمع شدن خونه ما.مامانم هی غر میزد به بابام و میگفت بگو نیان! اما بابام قبول نکرد و حتی چند نفر دیگه رو هم زنگ زد و دعوت کرد! صبح پا شدم و براشون قورمه سبزی بار گذاشتم. بعد رفتم دنبال جمع کردن آخرین لباسها و مانتوها و ... که هنوز نبرده بودم خونه خودم.همه که بیدار شدن براشون صبحانه آماده کردم. بعد از صبحانه دیدم بابام رفته و با یه گونی مرغ پاک شده برگشته. گفت واسه ناهار زرشک پلو درست کنید. گفتم بابا قورمه سبزی داریم. گفت نه یه جور غذا کمه. مامانم دعوا کرد و گفت برو از بیرون غذا بگیر اما بابام لج کرده بود و زیر بار نرفت. مامانم هم قهر کرد و دست به هیچی نزد. هیچی دیگه من بدبخت دو تا قابلمه بزرگ مرغ گذاشتم بپزه و خودم مشغول خرد کردن سیب زمینی شدم. تا ساعت 2 ظهر تو آشپزخونه وایستادم به سرخ کردن اونهمه مرغ و سیب زمینی. تمام دستام و گردنم روغن پریده بود و سوخته بودم. از کله ام هم روغن میچکید! حتی یه نفر نیومد کمکم. انگار نه انگار که من بیچاره عروسم!دلم از این میسوزه که برای عروسی خیلی ها من زحمت کشیدم. بیشتر از همه برای عروسی داداشام و نادیا. پدرم دراومد. تو دوران عقدشون نذاشتم آب تو دلشون تکون بخوره. تو همه مراسم از جون و دل مایه گذاشتم. به خدا هیچکدوم یه قدم برام برنداشتن. نادیای بیچاره که به خاطر اخلاق گند شوهرش جرأت نداشت سمت ما بیاد. یه چند باری هم که اومد بعدش دعوای مفصلی بینشون پیش اومد و دیگه دلم راضی نبود اون رو خبر کنم. اما پرستو و رویا خودشون رو زدن به اون راه! کلا انگار من و گرفتاری هام رو نمیدیدن. واسه خرید جهیزیه، چیدنش، تو مراسمها و ... همش عین یه مهمون رفتار کردن.تو مراسمهای اونا آخرین نفری که حاضر میشد من بودم. همش دنبال کارهای اونا بودم و اینکه مراسمشون به بهترین شکل انجام بشه. سر مراسم عقد من، اونقدر که بیچاره بودم من!، یکیشون حتی یه آهنگ نمیذاشت. باور میکنید خودم که مثلا خیر سرم عروس بودم، کنترل ضبط تو دستم بود و آهنگ میذاشتم!!! اون موقع ها که اونا عقد بودن و میومدن خونه ما، یه سره دستور میدادن، نورا کیک درست کن، نورا پیتزا بپز، نورا خوراک چینی میخوایم، نورا میخوایم بریم عروسی موهامون رو درست کن، نورا مهمونی دعوتم آرایشم کن، نورا فلان لباست رو قرض بده و .... هر سری میومدن تو اتاقم یا یه تیکه از ...

  • ادامه + بارداری

    تقریبا دو هفته ای از تولدم گذشته بود و اوایل اسفند ماه بود. چند وقتی بود حال عمومیم یه ذره بهم ریخته بود. صبح ها همش حالم بد بود و به زور از خواب بیدار میشدم. تصمیم گرفتم یه سر برم دکتر چون همش سرگیجه و حالت تهوع داشتم و نگران بودم که طوریم نشده باشه.یه روز عصر که پارسا اومد دنبالم، موتور رو گذاشتیم تو پارکینگ و رفتیم واسه خونه خرید. از سوپرمارکت خرت و پرت گرفتیم و برگشتیم. سر کوچه مون یه داروخانه است. پارسا گفت که شامپو میخواد، خودم هم خرید زنونه داشتم! رفتیم تو و بعد موقع حساب کردن خریدها، مسئول صندوقش که دیگه حسابی با هم آشنا و دوست شده بودیم بهم گفت یه بی بی چک خارجی جدید آوردم، نمیخوای؟! (سابقه ام خراب بود و هر ماه میرفتم ازش بی بی چک میخریدم). گفتم باشه بده. قشنگ یادمه که دونه ای 5000 تومن بود. بقیه پولم از خرید شامپو و ... 15هزار تومن بود و اسه همین بهش گفتم سه تا از اون بی بی چک بهم بده که با پولم جور دربیاد و واسه گرفتن بقیه پولم معطل نشم.رسیدیم خونه و خریدها رو جا به جا کردم. بعد رسیدم به اون بی بی چکها. بسته بندیش خیلی خوشگل بود. هوس کردم بازش کنم و ببینم چه جوریه چون خیلی متفاوت بود. وقتی بازش کردم و فضولیم تموم شد، روش رو خوندم که نوشته بود بعد از باز کردن بسته بندی باید استفاده بشه وگرنه با گذشت زمان دیگه جواب درستی نشون نمیده. گفتم من که بازش کردم بذار یه تستی هم بگیرم! ابدا نگران نبودم چون به تازگی پ... شده بودم و صد در صد مطمئن بودم که حامله نیستم.رفتم تو دستشویی و تست کردم. در کسری از ثانیه هر دو تا خط روی کیت نمایان شد! شوکه شدم. باورم نمیشد. سریع پریدم بیرون و بازم روی بسته بندی رو خوندم که شاید این با اونا فرق داره و دو تا خط نشونه منفی بودنه! دیدم نه! مثبته. دلم آروم نگرفت. پارسا داشت نماز میخوند. رفتم بعدیش رو هم امتحان کردم! بازم مثبت بود. سومی هم همینطور! تو دلم گفتم این خارجی ها حتما فاسد شدن! رفتم سراغ همون ایرانی هایی که از قبل تو خونه داشتم. دوبار هم با اونا تست کردم. هر پنج بار جواب مثبت بود!هر پنج تا کیت تو دستم، از دستشویی دراومدم. پارسا نمازش تموم شده بود و داشت برام چای میریخت. با چشمای از حدقه دراومده رفتم پیشش و گفتم پارسا تست بارداری گرفتم. گفت خوب! گفتم مثبته! هر هر خندید و گفت باشه پس مبارکه! باور نمیکرد. از بس تو همه سالها این بازی رو درمیاوردم که هی میرفتم تست میگرفتم و بعد الکی میگفتم مثبته و وقتی پارسا رو سکته میدادم، هر هر میخندیدم و میگفتم الکی گفتم، دیگه باورش نمیشد. فکر کرد دارم شوخی میکنم.نشست روی کاناپه. کنارش نشستم. مثل یه بچه ی خطاکار! مثل کسی که یه گناه بزرگی کرده! تسترها رو نشونش ...

  • بیمه و خسارت ماشین فینگیلیم!

    سلام دوستای گلمحال میکنید کامنت هاتون رو هنوز  ننوشته میام و تأیید میکنم؟! یعنی یه همچین دوست مجازی با ذوق و علاقه ای دارید ها!!! ;)امروز کلا رو دور شانس بودم انگار! یه بدشانسی هایی هم اون وسطها اتفاق افتادها اما در مجموعش تا الان که روز خیلی خوبی بوده خدا رو شکر.از دیشب شروع میکنم و میگم. بعد از ساعت کاری که از شرکت دراومدم، پارسا طبق معمول اومد دنبالم. تا نشستم رو موتور دیدم مهندس حجتی زنگ زد. منم همونجورکه رو موتور بودم و صدای باد و گاز دادنهای تخیلی پارسا و بقیه ی ماشینها میومد بهش جواب دادم. خودم که تقریبا داد میزدم تا صدام رو بشنوه! اونم همچین عشوه میومد و آروم حرف میزد که نصف حرفهاش رو نفهمیدم و الکی میگفتم بعله بعله! از اوضاع شرکت و کارها و ... پرسید. چند تا هم نصیحت پدرانه کرد که مراقب کیا و چیا باشم! احساس کردم لحن حرف زدنش یه ذره فرق کرده. یعنی بوی برگشت به کار میداد! با اینکه میدونم اگه برگرده یه سری مسائل واسم خیلی سخت میشه اما در مجموع حس میکنم برگشتش خیلی به نفعمه.خلاصه رسیدیم دم مهد. پیاده شدم و رفتم طناز رو گرفتم. سر خیابون یه مغازه ست که یه برند ایرانی خیلی معروفه و بیشتر لباس زیر و لباس راحتی تولید میکنه. این مغازه به جز اینهایی که گفتم کلاه و شالگردن و عروسک و بافت و ... هم داره (زنونه، بچگانه و مردونه). رفتم تا واسه خودم یه دستکش گرم بخرم. الان یه دونه دستکش چرمی دارم که دو سه سال پیش از چرم مشهد خریدم. یادمه گرون هم خریدم اما خدائیش خیلی جنسش آشغال بود. نه گرمی داره و نه جنس به درد بخور. حالا ظاهرش هیچی اما بخاطر موتورسواری به دردم نمیخوره. قبلا یه دستکش بافت و جیر مشکی و قرمز نشون کرده بودم. رفتم و همون رو خریدم. بعد یه جور پاپوش کرکی و گرم هم واسه خونه گرفتم. زیرش یه جوریه که رو سرامیک و سنگ سر نمیخوری! (شما که میدونید من دست به لیز خوردنم خوبه!). یه شلوار گرم و ضخیم شکلاتی رنگ هم واسه طناز خریدم و اومدیم خونه. ما که رسیدیم پارسا سریع رفت باشگاه. منم اول نشستم به دردونه خانومم عصرونه و قطره دادم بعد چای دم کردم و خودم هم پریدم تو حموم. طناز قبلش گریه کرد و گفت نمیاد منم اصرار نکردم. اما تا رفتم تو حموم دیدم با همون جوراب شلواری و پیراهنش اومده و میخواد بشورمش! قربون جوجه ی طلائیم برم که عاشق آب بازیه. یعنی عشقی میکرد. به شدت هم اصرار داره که لیف بدم تا من رو بشوره! مخصوصا صورتم رو. وقتی کف میزنه به صورتم میاد و همون صورت کفیم رو بوس میکنه.بعد از یکساعت هدر دادن آب و انرژی تو حموم بالاخره دل کندیم و بیرون اومدیم. یعنی احساس میکردم کوه کندم! خسته بودم اساسی. اول یه چای ریختم و بعدش هم پا شدم یکی از اون سوپهای ...

  • روزهای بد

    دیگه تو شرکت راحت شده بودم. هیچ کس کارم نداشت. هر روز یه مدل مانتو یا سارافون خوشگل بارداری می پوشیدم و یه آرایش ملیح مادرانه! میکردم و میرفتم سر کار. صبح ها بیشتر راه رو پیاده میرفتم. اگه حوصله داشتم که کل راه رو قدم میزدم. خیلی حس خوبی میگرفتم. سر راه واسه خودم نون سنگک میخریدم و میرفتم شرکت. صبحانه بهمون میدادن اما خدماتی همیشه نون بربری میخرید و من واسه خودم جداگانه نون سنگک میخریدم. یه صبحانه ردیف و مفصل میخوردم و میومدم پشت میزم مشغول کار. معمولا تا ظهر کار نداشتم و کار اصلیم ظهر به بعد شروع میشد. واسه همین صبح تا ظهر توی اینترنت می چرخیدم و مقاله های مختلف راجع به بارداری و زایمان پیدا میکردم و میخوندم. با مقوله وبلاگ نویسی هم از همون جا آشنا شدم. خاطرات زایمان مامان ها برام خیلی جالب بود. میخوندم و با بعضی هاش غرق شادی میشدم و با بعضی دیگه حسابی اشک میریختم. با خوندن یه سری مقالات شور حسینی گرفتم و تصمیمم بر این شد که طبیعی زایمان کنم. حتی راجع به زایمان در آب و چند روش دیگه هم کلی تحقیق کردم. مطمئن بودم اگه مشکلی پیش نیاد، حتما طبیعی جوجه رو به دنیا بیارم. همیشه از سزارین می ترسیدم (اما چی شد که نظرم عوض شد رو بعدا میگم).با علی هم روابطمون خوب بود. البته با پارسا مشکلی نداشتم، یعنی درگیر نبودیم اما کاری هم به همدیگه نداشتیم. اون از من دلخور بود بابت نگه داشتن بچه و من ازش ناراحت واسه نخواستن بچه ام و بی محلی هاش به خودم و ... اینجوری شد که علی تمام اوقات فراغت من رو پر میکرد. یعنی هر جایی که فکرش رو بکنید من رو برد و چرخوند. هر غذایی که تا اون روز نخورده بودم رو هم امتحان کردم (کره ای- ایتالیایی- هندی و ...). اولین بار، برج میلاد هم با علی رفتم. تو بالکنش کلی عکس انداختم. رستورانش رفتیم. آسانسورش رو سوار شدیم! (بخش مورد علاقه من). حتی با اینکه علی اصلا آدم مذهبی ای نبود، کلی با هم زیارت هم رفتیم. شاه عبدالعظیم، حرم حضرت معصومه (قم)، چند تا امامزاده تو تهران، امامزاده صالح و ... خیلی خوب بود. آرامش عجیبی داشتم.اون روزها تنها چیزی که اذیتم میکرد گرما بود. من به شدت گرمایی هستم. تحمل تابستون اونم زمان بارداری واقعا سخته. کلافه میشدم. همش زیر باد کولر بودم. چه تو دفتر و چه تو خونه یه سره کولر گازی روشن بود. تو دفتر صدای همه در میومد و میگفتن یخ زدیم! علی هم چند تا پوشه آورد و باز کرد و زد به لبه پنل کولر گازی و جوری تنظیمش کرد که فقط باد مستقیم به خودم میزد. هر کی از کنار میزم رد میشد میگفت اینجا یه تیکه از قطب شماله از بس سرده!من تو دوران حاملگیم اصلا ویار خاصی نداشتم. نه از چیزی بدم میومد و نه خیلی دلم چیز خاصی میخواست. مثل ...