خاطرات درد امپول
ترس از آمپول.
فاطمه هستم 22 ساله . زمستون بود منم مریض شدم از سه ماه زمستون دوماهشو مریضم . نامزدم و برادرم رفته بودن سفر کاری بابا مجبورم کرد بریم دکتر رفتیم دکتر و دو تاآمپول نوشت باباگفت همینجا بزن گفتم بمیرم اینجانمیزنم تزریقاتیه خانمی بود که یک بار پیشش آمپول زدم مطب و رو سرم گذاشتم خیلی بد زد از اون روز نذاشتم خانمی بهم آمپول بزنه وقتی داداشم باشه زمان دانشجویی یاد گرفته بود داداشم میزد . با بابا برگشتیم خونه نامزدم زنگ زد گفت آمپولاتو تو مطب میزدی پدر گفت حالت بده گفتم حرفشو نزن بیرون آمپول نمیزنم . داداشم زنگ زد به بابا گفت پسر همسایمون سینا داروخونه کار میکنه به سینازنگ میزنم شمابرین دنبالش آمپول فاطمه رو بزنه . بابا رفت دنبالش خجالت میکشیدم و ترسیده بودم اونم فهمید ترسیدم گفت آروم میزنم آمپولا رو دید به بابا گفت سرنگ اضافه دارید این یکی رو بادوتا آب مقطر قاطی کنم تو دوتا سرنگ بکشم دردش قابل تحمل تره گفتم آقاسینا نمیخواد دوتاش کنی یکی میزنم گفت دردت میگیره بابارفت سرنگ گرفت و زود برگشت رفتم تو اتاق آماده شدم و سینا و بابا و مامان اومدن به خودم گفتم فاطمه آبروریزی نکنی هرچقدر درد داشت تحمل کن . گفت آماده ای پنبه کشید گفت نفس عمیق تاکشیدم سوزنو زد یه آی کوچولو گفتم و دردش و تحمل کردم زبونمو گاز میگرفتم جیغ نزنم . کشید بیرون گفت این یکی دردش بیشتر از قبلیه سفت نکنی پنبه رو کشید سوزنو فرو کرد سفت کردم گفت شل کن بابا و مامان گفتن شل کن نمیتونستم چند ضربه زد شل نشد ترسیده بودم گفتم درش بیار نمیتونم شل کنم درش اورد گریه ام گرفته بود بابا آرومم کرد سینا گفت اگه شل کنی چیزی حس نمیکنی آروم باش دوباره پنبه کشید سوزنو فرو کرد وسط تزریق دوباره سفت کردم گفت شل کن شل نمیشد سینا به بابا گفت ببخشید بعدش سرم داد زد و گفت شل نکنی همینجوری میزنم درد میکشی چندضربه زد و دومی رو تزریق کرد و کشید بیرون و برای سومی گفتم نمیزنم باباگفت دست خودت نیست نزنی خوب نمیشی بابا کمرمو گرفت سینا گفت سفت کنی جوری میزنم دردت بگیره دوست داشتم خفه اش کنم تاحالا کسی سرمن داد نزده بود سینا پنبه رو کشید و سومی رو تزریق کرد سفت کردم چیزی نگفت چند ضربه زد و بااینکه شل نشد بقیشو خالی کرد خیلی درد داشتم. به مامانم گفت درد داره کیسه آب گرم بزارید جای آمپولا و گفت فاطمه خانم ببخشید داد زدم خواستم شل کنی کمتر دردت بیاد. عصبانی بودم چیزی نگفتم بابا جای من جواب داد و تشکر کرد و سینا رو رسوند . روز بعد تو کوچه دیدمش گفت بهتر شدی ؟ گفتم به لطف شما گفت برای دادی که زدم شرمنده ام به خاطر خودتون بود گفتم ناراحت شدم ولی بخشیدمتون نباید سفت میکردم لطف کردین زحمت دادیم ...
طريقه امپول زدن به كودكان
تو ايستگاه پرستاري بخش اورژانس درمانگاه بهاباد نشسته بودم و داشتم به ليوان چاي داغي كه جلوم گذاشته بودم نگاه ميكردم. خيلي عجله داشتم تا زودتر قابل خوردن بشه. چند بار فوتش كردم ولي باز منصرف شدم. بدشانسي تو سيستم اداري هم كه معمولا نعلبكي وجود نداره. (اين يكي از بزرگترين ضعف هاي سيستم اداري ما هست).یکباره از تو راهرو صدای جیغ و داد و گریه بلند شد. از جام بلند شدم و از روی ایستگاه پرستاری خم شدم و تو راهرو را نگاه کردم. دونفر مرد یه بچه حدودا دوازده ساله را کشان کشان به طرف اتاق تزریقات میاوردن. بچه بیچاره که مثل گنجشک تو دست پدر و برادر بزرگترش اسیر بود، بصورت آویزان تو هوا داشت دست و پا میزد وجیغ میکشید و گريه ميكرد. جلو ایستگاه پرستاری که رسیدن، پدر قبض تزریق رو از تو جیبش بیرون اورد و همراه یه کیسه پلاستیکی که توش یه امپول دگزامتازون بود گذاشت روی میز و گفت: لطفا این امپول رو به این بچه بزنید. پسرک که رنگش مثل گچ سفید شده بود و دستهاش داشت میلرزید، با شنیدن این حرف، دوباره شروع به گریه کرد . با خونسردی پرسیدم: کدوم بچه؟ پدره اشاره به بچه کرد و گفت: این پسر! گفتم: ولی این پسر که دلش نمیخواد امپول بزنه! پدر گفت: من و داداشش، دست و پاش رو میگیریم، شما امپول رو بزنید! گفتم:من به زور امپول به کسی نمیزنم!پدر و پسر با تعجب نگاهم كردن. به پدره چشمكي زدم و دوباره تكرار كردم: من به زور به كسي امپول نميزنم! بعد از پسره پرسيدم: تو خودت دلت ميخواد امپول بزني؟ پسره با خوشحالي گفت: نه...نه... نميخوام! گفتم: خوب پس، بيا اينجا روي صندلي بشين ببينم براي چي دوست نداري امپول بزني؟ پسر با شك و ترديد پرسيد: نميخواي كه امپولم بزني؟ گفتم: من فقط به كسايي كه دلشون ميخواد امپول ميزنم. پسره گفت: من دلم نميخواد. گفتم: خب خالا بشين رو اين صندلي و بگو برا چي دلت نميخواد امپول بزني؟ همونطور كه داشت مينشست گفت: اخه امپول خيلي درد داره! من هم كه كار بدي نكردم! گفتم: كي گفته كه هركس كار بدي بكنه بهش امپول ميزنن؟ گفت: همه ميگن! گفتم: نخير! فقط به كسائي كه مريض شده باشن امپول ميزنن كه خوب بشن ولي به بچه هائي كه شلوغ ميكنن هيچوقت امپول نميزنن. پدرش دراومد كه: اقا تورو به خدا اينطوري نگيد، همينطوريش هم نميشه اين بچه را كنترل كنيم! گفتم:شما خواهشا بريد اونطرف سالن رو صندلي بشينيد تا من كارم تموم بشه! بچه دوباره پرسيد: شما فقط به مريض ها امپول ميزنيد؟ گفتم: اره، فقط به مريض هابچه پرسيد: امپول خيلي درد داره؟ گفتم: خب اره! يه كم درد داره ولي خيلي زياد نيست! از قضا من بلدم جوري امپول بزنم كه خيلي كم درد بگيره. بچه پرسيد: راست ميگي؟ گفتم: اره من خيلي خيلي يواش امپول ...
آمپول
سلام دیشب رفتم خونه دیدم گلو دردم داره بدتر میشه نیما گفت فایده نداره بیا بریم دکتر منم حاضر شدم و بعد شام رفتیم دلتون بسوزه واسم آمپول زدن اونم پینیسیلین تازه خیلیم درد داشت خانومه خیلی محکم زد الان ب.ا.س.ن.م درد میکنه یه وری راه میرم امروز هم اتفاق خاصی نیفتاد فقط به خاطر داروهام گیجم دلم خواب میخواد اما حیف اینجار خبری از مرخصی نیست بابت سرکارم منتظر جواب دانشگاه میمونم اگه قبول بشم که چه بهتر ودیگه نمیام اگه نه هرچی خدا بخواد شاید حامله شم شاید بمونم و بازم تحمل کنم معوم نیست ایشاالله هرچی خیرمه خدا جلوی پام بزاره راستی یه سوال گفته بودم موهام بلونده و وقت گرفتم واسه پنجشنبه که رنگشو عوض کنم به نظر شما چه رنگیش کنم؟؟ من پوستم سبزست اگه میدونین چه رنگایی بهم میاد بگین.
*پرنسس نازي*
واي پرنسس! از بچگي آرزوم بود پرنسس باشم ولي نه بابام پادشاه بود نه مامانم ملكه. دلم ميخواست كله سيندرلا رو بكنم بدم دستش بي شعور الكي الكي رفت توي قصرآهان الان بايد خاطره تعريف بكنم. اين خاطره مال خواهرم نگينه چون ديروز دعوامون شد تصميم گرفتم امروز آبرو براش نذارم يكي بود يكي نبود زير گنبد كبود يه نگين خانوم زشت بود كه آنفولانزا گرفته بود. مامان باباي نگين خانوم نميذاشتن خواهر گلش(منا ) بره پيشش. چون حال نگين بد بود آمپولا شو توي خونه ميزد. نگين بر عكس من اصلا از آمپول نميترسه(خوش به حالش) دلم ميخواست برم نگاه كنم ولي مامان و بابا نميذاشتن. يه جمعه از صبح تا شب داشتم التماس ميكردم بابا تقريبا زود راضي شد ولي مامان مگه راضي ميشد؟؟؟ همش ميگفت زشته. فلانه. بيسانه. خلاصه مامانو هم راضي كردم. شب با كلي ذوق و شوق دم در اتاق نگين وايساده بودم منتظر بابا. وقتي منو ديد زد زير خنده و برام ماسك زد و كلي تاكيد كرد كه دور وايسم. داد زدم:مامان تو هم بيا من استرس ميگيرم. واي حالا دوباره مامان ناز ميكرد بعد از كلي التماس كردن ممان هم امد. كلا ما خانوادگي ميريم. به اين ميگن اتحاد! موقع آمپول زدنش كه شد من هيچي نميديدم. هي بالا پايين ميپريدم و ميگفتم: من هيچي نميبينم. نگينم عصبي شد گفت: انگار اومده سينما. اينقدر دم ميخواست دردش بگيره جيغ بزنه و گريه كنه ولي ميدونستم اين آرزومو بايد دوووووووووووور از جونم به گور ببرم. بابا همينطور كه ميخنئديد منو نشوند كنار خودش. من: بابا به چي ميخندي؟ بابا: به اينكه اگه خودتم ميخواسي آمپول بزني بازم ذوق داشتي؟ رومو كردم اون طرف يني قهرم ولي ناز من خريدار نداره. فقط نگين. ايششششش ايشالا با يه كچلي ازدواج كنه از دسش راحت بشم. بابا آمپولو آماده كرد. نگين ميخواست آمپول بزنه من داشتم از ترس پس مي افتادم. من: بابا جون نگين يواش بزن (حالا از خدام بود دردش بگيره ها ولي عادت داشتم اين جملرو بگم) بابا خنديد و هيچي نگفتبابا پد رو كشيد و آمپولو يواش فرو كرد. دلم ضعف رفت با صداي بلند گفتم:آيييييييييييييييييييييي و دستمو گذاشتم رو صورتم كه نبينم. حالا نگين هيچيش نبود من داشتم غش ميكردم. از سر جام بلند شدم ميپريدم و التماس بابا ميكرم كه بسشه....گناه داره...دردش ميگيره و ... كه تنها عكس العملشون خنديدن و حرص دادن من بود. بعد از اولين آمپول بابا خواست منو بوس بكنه كه پريدم تو بغل مامان و گفتم: به من دست نزن. آمپولي شدي بالا. تا دستشو نشست نذاشتم بوسم كنه. براي دومي رومو كردم اونطرف و يواشكي برميگشتم نگاه ميكردم يه بارش وقتي برگشتم دلم ريش ريش شد و جيغ زدم همون موقع نگين دردش گرفت و آخ گفت (واي دلم خنك شد)بابا با داد ...
واقعا درد داره
سلام دیروز یه دختره حالش تو مترو بد شد گفت که باید یه امپول تزریق کنه تا خوب بشه من ایستگاه بعدی پیاده می شدم صدای دردش رو شنیدم دیدم خانوما بلد نیستند امپولاشو بزنن بهش گفتم که ایستگاه اول پیاده شیم تاواسش امپولاشو بزنم رسیدیم ایستگاه هی م خواستم یک جای مناسب پیداکنم اما بالاخره یه نمازخونه پیداکردم به یه خانومه گفتم جریانو تا کسی داخل نشه و راحت باشه دیگه نای راه رفتن نداشت یه پتو اونجا بود پهنش کردم گفت دراز بکشید امپولاشو داد ۳تاامپول بود که مخصوص افت فشار بودگفتم هر ۳ تاشو باید بزنم گفت بله لطفا اروم بزنید گفتم چشم بعد سه تاشو اماده کردم گذاشتم رو کیفم اولی رو اروم بایک فشار سوزنو وارد باسنش کردم یه اخ گفت بعد پنبه رودادم که نگه داره دومی رو خواستم اونور بزنم اما نمی دونم چی شد حواسم پرت شد زدم کنار اولی بیچاره باسنشو سفت کرد وگفت سوزنو بکشش نکشیدم وسریع امپولو زدم سر سومی اونور زدم اما خیلی سفت کرد گفتم یکم شل کن گفتم شل بعد سوزنو فرو کردم توباسنش تکون خورد بعدشم سوزنو کشیدم بلند شد تشکر کردانگاری خیلی درد می کرد گفتم بیش تر مواظب باشید خلاصه اونم رفت
تجربه اولین امپول
سلاااااااااااااااااااام گلای ناز خودم ایشالا که همهتون خوب باشید و هیچوقت کارتون به دکتر و امپول نکشه اول از همه یه تشکر ویژه بکنم از اون دسته از دوستای گلم که لطف دارنو به منه تنبل کمک میکنن و از خاطره هاشون میگن وااااااقعا ممنون خاطره امروز از داداشو دوست گلم امیره:سلام من 20سالمه یه خاطره میخواستم براتون تعریف کنم یه هفته ای میشه سرما خوردم گلودردم داشتم ولی کپسولم میخوردم صبح پا شدم دیدم نمیتونم آب دهنمو قورت بدم گلوم خیلی درد میکرد داشت منو میکشت نمیدونم چرا یهو اونجوری شدم قرار بود صبح برم پیش آقاجون اینا بهشون سر بزنم ولی دیگه دیدم اینجوری ام و سرماخوردگیم هنوز خوب نشده و گلومم درد گرفته،با یه عالمه ترس و لرز و برخلاف میلم لباسمو پوشیدم رفتم دکتر! آخه از آمپول وحشت میکنم...نیست که هوا سرده دکتره سرش شلوغ بود همه سرما خورده بودن اتاق تزریقات هم عین کشتارگاه؛ همینجوری پشت سر هم میرفتن تو اکثرأ هم بچه ها بودن مامانه آمپوله بچش تو دستش بود همه ی بچه ها هم داشتن آبغوره میگرفتن و میگفتن مامان توروخدا نذار منو آمپول بزنن مامان نمیخوام آمپول بزنم یه سری از مامانا با مهربونی داشتن بچه هاشونو ناز میکردن و آرومشون میکردن و توضیح میدادن آمپول زود خوبشون میکنه و یه سری هم از دست زر و گریه های بچشون عصبی شده بودن و هی بچه رو دعوا میکردن! خلاصه نوبتم شد و رفتم تو و دکتر گلومو معاینه کرد گفت این چه وضعشه گلوت خیلی خرابه بهش گفتم کپسول خوردم آقای دکتر ولی انگار افاقه نکرده ورداشت برام سه تا پنی سیلین نوشت دیوونه گفت اینارو امروز بزن هرسه تارو...من تو عمرم سه تا پنی سیلینو باهم نزده بودم یه لحظه برقم گرفت تپش قلب گرفتم خیلی ترسیدم نزدیک بود از غصه گریه م بگیره نسخه رو ازش گرفتم و رفتم داروخونه آمپولارو گرفتم و دیگه نرفتم پیش تزریقاتی ! یکسره اومدم خونه یه کاری کردم محیرالعقول...نشستم با حوصله هرسه تا آمپولو آماده کردم الکل و پنبه هم داشتم و چون بلد بودم شورتو شلوارمو کشیدم پایین دراز کشیدم رو تختم پنبه الکلو مالیدم رو باسنم و سوزنو گذاشتم رو باسنم یذره فشار دادم سوزن که باسنمو سوراخ کرد یه سوزش بدی گرفت ولی چندثانیه که وایسادم سوزشش خوابید اینو باسن چپم زدم بعدش آروم آروم فرو کردم تو بعدش آهسته موادشو خالی کردم! دوباره آروم درآوردم پنبه رو گذاشتم روش و آمپول دومی رو برداشتم و با فاصله یک سانت از اولی تزریق کردم ولی سومی رو تو باسن راستم زدم که چون بد خوابیدم و یذره خودمو سفت کرده بودم دردم گرفت اول یذره فرو کردم دیدم خیلی درد و سوزش زیادی داره و نمیتونم تحمل کنم درش آوردم یذره کنارتر دوباره آهسته تزریق ...