جملات زیبا ازسهراب سپهری

  • شعری زیبا از سهراب سپهری



  • شعری کوتاه از سهراب سپهری

    آنگاه که غرور کسی را له می کنی ، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی ، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی ، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی ، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می خواهم بدانم ،دستانت را به سوی کدام آسمان دراز می کنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی ؟ "سهراب سپهري"

  • اشعار و جملات بسیار زیبا به همراه تصویر

    اشعار و جملات بسیار زیبا به همراه تصویر

     

  • چندین سخن فلسفی اموزنده زیبا

     پرنده مهاجری که مقصودش کو چ است به ویرانی لانه اش فکر نمی کندنتیجه زندگی چیزهایی نیست که جمع می کنیم بلکه قلبهای است که جذب می کنیم درصد کمی از ادم ها نود سال زندگی می کنند مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنندهیچ انسانی دوست نداره بمیره اما همه ارزو میکنن برن بهشت اما یادمون میره برای رفتن به بهشت اول باید مرد دهانتان را به اندازه ای  باز کنیدکه حرف در دهانتان نگذارنداز تقدیر سرنوشت غمگین مباش چه بسا سگ هایی برروی اجساد شیرها رقصیدند شادی کردند و خود را بزرگ بنداشتند ولی نمی دانستند شیر شیر می ماند و سگ سگ زمانیکه خاطره هایت از امید هایت قوی تر شدند بدان که دوران بیریت اغاز شده......

  • باید دنیا را

    باید دنیا را کمی بهتر از آنچه تحویل گرفته ای تحویل دهی؛خواه با فرزندی خوب،خواه با باغچه ای سرسبزخواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی.و اینکه بدانی حتی فقط یک نفر؛با بودن تو، ساده تر نفس کشیده است.یعنی تو موفق شده ای.../گابریل گارسیا مارکز/

  • بررسی شعر «دوست» از سهراب سپهری

    بررسی شعر «دوست» از سهراب سپهری محمدرضا نوشمند   I should be glad of another death T.S. Eliot دوست   بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت ولحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.   صداش به شکل حُزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند.   به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود. و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد. همیشه کودکی باد را صدا می کرد. همیشه رشته ی صحبت را به چفت آب گره می زد. برای ما، یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه ی  سطح خاک دست کشیدیم و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم.   و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت.   ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله ی نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.   مشهور است که شعر «دوست» را سهراب پس از درگذشت «فروغ فرخزاد» نوشت، و تا نباشد چیزکی، منتقد نگوید چیزها! ولی من نمی خواهم این شعر را با تکرار نام فروغ و محدود کردن نام دوست با نام او بررسی کنم. حتی مایل نیستم به داستانی بپردازم که «الیوت» در شعرش آورده است تا به جمله ای برسد که سهراب شعرش را با آن آغاز می کند. یک شعر را از چندین زاویه می شود دید و بررسی کرد، امّا گاهی شعر طوری صمیمانه حرف می زند که خوب نیست آدم خیلی رسمی به حرفهایش گوش بدهد. در مجلس ختم و عزای یک دوست کسی برای  عزاداری که با ناله و شیون از خوبی های دوستِ از دست رفته حرف می زند و آه  می کشد، «احسَنت» «احسَنت» نمی گوید. که یعنی «بله، در وصفِ دوست عجب تلمیح زیبا و بجایی در اینجا آورده ای!» اگر شنونده به همان حسّی رسیده باشد که باعث شده آن شخص با چنین زبانی سوگواری کند، او هم کنترل احساسش را از دست می دهد و بی ریا ناله و زاری می کند. دلم نمی خواهد در بررسی این شعر، معناگریز و بی احساس باشم. بیش تر دلم می خواهد خواننده ی این متن به حسّ و دردی برسد که سهراب را وادار به نوشتن این سوگنامه کرد. با فهمیدن حرفهای سهراب، شاید بشود تا حدودی به عمق اندوهش در فقدان دوست پی برد و با او در غم از دست دادنش همدردی کرد. سهراب در ابتدای شعرش جمله ای را از «الیوت» نقل می کند که حالتی شرطی دارد و حاکی از وضعیتی است که امکان پذیر نیست، ولی گوینده به این فکر می کند که خیلی خوشحال می شداگر چنین چیزی ممکن می بود. معنای جمله ی الیوت این است: «از مرگی دیگر خوشحال خواهم شد (اگر بشود).» بدون رجوع ...

  • خاک کوی دوست

    باغ بهشت و سایه ی طوبی و قصر حور                    با خاک کوی دوست برابر نمی کنمحافظ

  • یک روز رسد

    ///////////////////////////////////////یک روز رسد غمــــی به اندازه کوه\\\\\\\\\\\\\\\\\\\یک روز رسد نشــــاط اندازه دشت/////////////////////////////////////////افسانه زندگـــی چنین است گلـم\\\\\\\\\\\\\\\\\در سایه کوه باید از دشت گذشت