جلد دوم رمان بمون کنارم

  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 33

    قسمت دوم همین که وارد خونه شدیم مامان اومد بیرونو دویید سمت حیاط. فکر کنم مهردادو از پشت آیفون دیده بود که چادر سرش کرده بود.سرعتمو بیشتر کردمو رفتم سمتش..نزدیکش وایستادمو به صورتش خیسش نگاه کردم..این صورت خیس یعنی بهزاد همه چیزو بهشون گفته..بغلش کردمو زدم زیر گریه. -مامان... مامان-جان مامان..الهی من بمیرم برات. با شدت بیشتری گریه کردم که بیشتر منو توی بغلش فشرد..از بغلش اومدم بیرونو نگاش کردم. مامان-چی کار کردی یسنا؟زندگیتو به همین راحتی نابود کردی؟ سرمو انداختم پایینو هیچی نگفتم...حرفی برای گفتن نبود. مهرداد-سلام. به مهرداد که کنارم وایستاده بود نگاه کردمو برگشتم سمت مامان. اشکشو با چادرش پاک کردو گفت مامان-سلام...خوش اومدین. مهرداد لبخندی زدو سرشو به معنای تشکر تکون داد که مامان به سمت خونه راهنماییش کرد. ماشین الیاس توی حیاط بود..پس حتما اینجان.. درو بستمو به مهرداد که وسط سالن ایستاده بود نگاه کردم. حدسم درست بودو الیاس و پردیس روی مبل نشسته بودن..الیاس اخماش توی هم بود ولی با  پردیس دست دادمو یکمی کوروشو که توی بغلش بود ناز کردم. مهردادم با الیاس احوال پرسی کردو نشست. به مبلایی که یکمی اون طرف تر بود اشاره کردمو خودم رفتم سمت آشپزخونه. مامان نشسته بودو سرشو گذاشته بود روی میز. -بابا کجاست؟ با صدای من سرشو برداشتو نگام کرد. مامان-تو اتاقش..کجا بودی تو؟ -یعنی چی؟ مامان-از وقتی از خونه ی بهزاد اومدی هیچ خبری ازت نیست...هرچیم به گوشیت زنگ میزنم در دسترس نیستی. -تو راه بودم. مامان-با این پسره. -مهرداد دوست.... مامان-نمیخواد معرفیش کنی..بهزاد همه چی رو گفت. -بهزاد همه چی رو خیلی اشتباه بهتون گفته. مامان-یعنی چی؟ -ببین مامان..مهرداد اصلا علت جدایی منو ارسان نیست. مامان-پس چی شد که یهویی تصمیم گرفتی طلاق بگیری؟ -نمیتونستم کنار بیام با وجود آیلی. مامان-اما تو خودت خواسته بودی. -آره ولی هیچی وقت توی شرایطش قرار نگرفته بودم که ببینم واقعا میتونم یا نه. مامان-چقدر بهت گفتم یسنا نکن..عزیز دلم نکن ولی کو گوش شنوا..مثل کبک سرتو زیر برف کرده بودیو هیچی رو نمیدیدی...حالا خوب شد؟ چی اخر برات موند؟غیر از فنا شدن تو واون ارسان بیچاره چی برات موند؟ -مامان..دیگه این حرفا واقعا فایده ای نداره. با تاسف سری تکون دادو از جاش بلند شد. مامان-برای چی تنها با این پسره اومدی؟ نمیگی یه بلایی... -مهرداد اونطور آدمی نیست. مامان-به هر حال...کارت اصلا درست نبوده. آب دهنمو قورت دادمو گفتم -باید باهاتون صحبت کنم. فنجونی رو که داشت توش چای میریخت گذاشت کنارو گفت مامان-خب...میشنوم. -باید با هردوتون صحبت کنم. مامان-یسنا باز خریت جدیدته؟ -مامان.. مامان-مامان ...



  • رمان عشق و سنگ (جلد دوم) 55

    در اين وبلاگ موضوعات وب اطلاعيه+نظرسنجي رمان برای کامپیوتر و موبایل طنز+عکس بیوگرافی مشاهیر بیایدهم پای رنج هایشان باشیم|کودکان سرطانی صندلی داغ نویسنده ها موضوعات جوانان+مطالب اموزنده شکلک دلنوشته عکس شخصیت های رمان ها بیوگرافی نویسندگان داستان کوتاه رمان آرام Simin sherdel رمان آشيانی از جنس حریر maryam jafari رمان آسانسور nila رمان آبی به رنگ احساس من fereshteh27 رمان آیناز Mitra darem رمان آناهیتا shahrnaz رمان آنتی عشق~sun daughter~ و ~shahrivar رمان آیین من karbarane 98ia رمان آیداniloofar sl رمان آرزوی محال elaheh2000 رمان آقای مغرور خانم لجباز رمان آبی ترین احساس رمان آزاد تر از حد رمان آبرویم راپس بده(moon shine) رمان آتش دزد رمان آخرین برف زمستان رمان آرژین رمان ابریشم و عشق leylin رمان اسرار یک شکنجه گرashkan رمان ادریس mina mahdavi nejad رمان الهه شرقی Roya khosronajdi رمان استاد Ingenio رمان انگار گفته بودی لیلی sepide shamlo رمان اتفاق عاشقى dokhtar daria رمان اشتباه goleroz رمان امانت عشق faride shojayi رمان انتقام شيرين shiva رمان التماس پرگناه[motahare78 ] رمان اگه گفتی من کیم؟!kheyr nadide رمان الهه ناز 1 رمان الهه ناز 2 رمان ازدواج به سبک کنکوری رمان اسطوره Khareji رمان ازدواج اجباریsara bala رمان از بهشت تا بهشت رمان احساسات منجمد و اشک های مقدس (مریم) رمان ارشيدا رمان ايرسا رمان باران من...(Anahita chabook) رمان به كدامين گناه؟fateme adine رمان بابالنگ دراز khareji رمان بی خداحافظی baranak94 رمان به رنگ شب azame tayari رمان به خاطر خواهرم niloofar 1372 رمان بازنشسته mirage رمان بچه مثبت alef.satari رمان بمون کنارم Gisoyeshab رمان بهار یک نگاه akram goodarzi رمان باورم کن aram-anid رمان بشنو از دل n.nori رمان بچه قرتی ها رمان ببار بارونfereshteh27 رمان بی قرارم کن رمان بازگشتnew age رمان بغض غزل رمان بغض خاموش h.arabi رمان بهشت میان بازوانت faeze.p رمان به نجابت مهتاب moon shine رمان بازی تمومه رمان پانتی بنتی jila رمان پدر آن دیگری parinosh saniei رمان پنجره fahime rahimi رمان پرستار مادرم shadi davodi رمان پسرتهرونی ودخترکرمونی khanom tala رمان پرتگاه عشق h.soltani+shahtut رمان پسران بدsober رمان پارلاanital رمان پشت يك ديوار سنگى aram_anid رمان پریچهر m.moadabpoor رمان پیمان قلب ها khadije seifi رمان پایان ناپیدا ghazal purshaker رمان پیله ات را بگشا(جلد2 قتل سپندیار) moon shine رمان تاوان عشق fahime rahimi رمان تقدیر این بود که niloofar lary رمان تا ته دنیا sogand dehkordnejad رمان تو سهم منی mandana behroz رمان تو فقط عشق منی fardin رمان توسکا homa poor esfehani رمان تقلب f.javid رمان تاوان بوسه های توmina-ava-98ia رمان تبسمf.barani رمان ته دیگمو پس بده aram anid رمان تقاص homa poor esfehani رمان تب داغ هوس Nilofar gaemifar رمان تمنای دل رمان ثمره ی انتظار moon shine رمان تابان رمان جایی که قلب آنجاست tahmine karimi رمان ...

  • رمان قلب مشترک مورد نظر خاموش میباشد(جلد دوم رمان لپ های خیس و صورتی)

    یه خط عمودی ....... یه گردولی.......یه خط افقی.......حالا قرش بدهدفترچه رو گرفتم دور و با چشمای ریز کرده یه نگاهی بهش کردم......چه خط خطی های خوشگلی .....اگه مشکلی تو مرز نداشته باشه و برسه پاریس حتما جای مونالیزا رو تو موزه لوور میگیره ......مونالیزا حواست باشه که هووت داره میاد پاریسداشتم تا پای قربونی کردن خودم برای شاهکار هنریم میرفتم که متوجه شدم یکی کنارم روی نیمکت پارک نشست ....برگشتم نگاهش کردم .....یه پسره بود.......خوب من که پارکو نخریده بودم پس گذاشتم اونم بشینه ....دوباره مشغول نقاشی کشیدن توی دفترچه ام شدم و همزمان به ساعتم هم نگاه کردم......باز این دیر کرد....!متوجه شدم داره نزدیکم میشه .....با منگی نگاهش کردم که یعنی چی میخوای ؟ دستشو گذاشت رو نیمکت که سریع برش داشت و رو هوا تکونش داد........عاقبت افتاب مرداد همین میشه دیگه و البته عاقبت چشم چرونی یه لیدی محترم ......سعی کردم نخندم که سبک نباشم ....از بس که ماه و خانمم ....فدام شید !صداش دراومد : افتخار اشنایی میدین؟با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم که یعنی با منی ژیگول؟البته نمیدونم ژیگولشو فهمید یا نه ولی گفت : اره دیگه ..مگه جیگر دیگه ای هم اینجا هست که من بخوام باهاش اشنا بشماطرافمو نگاه کردم و با اشاره به یه دختر سبز پوش که تنها یه ذره دور تر نشسته بود اشاره کردم که یعنی اونم جیگره ......خندید و گفت : چرا حرف نمیزنی؟ نکنه زبونتو جوجه خورده جوجو !چیزی نگفتم و دوباره با دفترچه ام مشغول شدم ولی یارو ول نمیکرد که ...اخه میدونین....جذابیته و هزار و یک دردسر!-حداقل یه چیزی بگو صداتو بشنوم عزیزم ....-بعد ادامه داد : من امیر طغرلم....و شماامیر طغرل ؟؟یا خدا .......این دیگه چه اسمیه ......فکر کنم منم باید خودمو ننه غلام معرفی میکردم !نتونستم جلوی خنده امو بگیرم و سرمو انداختم پایین و دستمو گذاشتم جلو دهنمو یه دل سیر خندیدم البته سایلنت -به چی میخندی ؟.....نمیخوای اسمتو بگی؟بابا من لالم نفهم ......نمیتونم حرف بزنم طغرل جون ....اروم نگاهش کردم که یعنی بفهم اسم قشنگ .....من نمیتونم حرف بزنم ...لالم وقتی دیدم درکل نمیفهمه براش تو دفترچه ام نوشتم من لالم .....اونم سریع پاشد و شاکی گفت : مسخره مون کردی خانم ؟جون من این از جیگرکی پانشده بیاد پارک ....یا شایدم راننده کامیونی چیزیه ........یا مثلا از اخوی های سرزمین مقدس چاله میدون نیست ؟؟پاشد و رفت سمت همون دختر سبز پوشی که بهش گفته بودم ......خدا رو شکر اون میتونسته حرف بزنه و بالاخره این طغرلی ناکام از این پارک بیرون نرفت همون موقع ماهیار با دست پر اومد اما نشست رو چمن ها زیر سایه درخت ....مرضشه دیگه ....هروقت میایم پارک خاکی بازی درمیاره خاک بر سر میشینه رو چمن ......نکن ...

  • پست دوم رمان دختر ارباب

    رمان دختر ارباب 2 تموم مدتی که برمیگشتم حس بد داشتم..سعی میکردم بلند بلند با خودم حرف بزنم تا کمتر احساس تنهایی کنم...از همون شب کذایی از تاریکی وحشت دارم..حس بد دارم حسبد پر از ترس..با صدای شنیدن خش خش برگا یه جیغ خفیف کشیدم..یه جیغ بنفش..تموم تنم میلرزید..با صدای بلند شروع کردم به جیغ کشیدن...مدرسه ما یه خونه باغ بود که تبدیل به مدرسه شده بود..دورش پر بود از درختای جنگلی پا کوتاه...اون لحظه فقط خدا اومد تو ذهنم ... انگار با صدا کردن خدا ترسامرفت.. اون صداهاهم قطع شد...تا چند روز وقتی از مدرسه برمیگشتم اون صدا هم پشتم بود..کمکم فهمیدم اون صداها بی ازارن..***شب یلدا نزدیک بودو از رعیت تا ارباب به فکر مراسم جشن بودن..پدرم شب یلدا مهمونی میداد تا اونایی که نمیتونن تدارکات شب یلدا ببینن هم از شب یلدا لذت ببرن..تواین چند سال رحیم شبهای یلدا غیب میشد..هیچکس نمیدونست کجاست.تازه همه خوشحالم بودن از اینکه از نحسی رحیم دور میمونن...**-ملیحه لباسم کوش-الان میارمش خانملباسم محلی بود تازه خانم جانم برام دوخته بود خیلی دوسش داشتم..بیرون خونه هیاهویی بود که نگو .و نپرس --------------------------------------------------------------------------------جشن قشنگی بود مردای روستا با هم شمالی میرقصیدن..زنها هم همشون لباس محلی پوشیده بودن...یه طرف حیاطم پر از خوراکی های رنگارنگ بود..با مش/ روب اعلا که از انگورباغ پدرم میگرفتن...تو تموم سال یه امشب رعیت و ارباب وجود نداشت..فقط شادی بودو خوشحالی....پدرم به سلامتی مردان روستا مینوشید..همیشه یلدا رو خیلی دوست داشتماما امسال ..نمیدونم...اما جای خالی رحیم ناجور بهم دهن کجی میکرد..کنجکاویمم دست از سرم برنمیداشت.دوست داشتم ببینم کجاست ..چکار میکنه.خودمو میون اون جمع غریب دیدم..از همه اینا حالم بهم خورد..چطور میتونن انقد نسبت به یه ادم بی تفاوت باشن..رفتم در اتاقش نبود ..در اتاقش هیچ موقع قفل نبود..به تو هم سرک کشیدم.دیدم واقعا نیست..هر جا که احتمال میدادم باشه رو گشتم اثری ازش نبود..اونکه جاییو نداشتکجا مونده بود پس..عین دیونه ها براش یه دونه انار اورده بودم..یه حسی نمیذاشت برگردم..حتی پشت عمارتم دیدم انجا نبود..خواستم برگردم که دیدمش..کنار رودخونهنشسته بود..رودخونه که نه یه چیزی مثل جوی اب که از زیر درختا میگذشت..از تنهاییش بغضم گرفت..جرات نزدیک شدن بهشو نداشتم..جرات رویاروییی باهاشو نداشتم..میترسیدمبرم طرفش یادش بیارم که تنهاس..که نحسه..که میگن نحسو بد یمنه..که حتی اگه محصول یه سال خوب نباشه میگن به خاطر وجود نجس رحیمه...اما رفتم بی اراده..رحیم کهبا یه صدای کوچیک از جا میپرید اونقد فکرشو با سیگارش مشغول کرده بود که صدای پاهای منو نمیشنید ...

  • رمان ببار بارون49

    سکوت سوگل را که دید نگاهش کرد..اشک درون چشمانش می درخشید..صدای نسترن می لرزید..-- چرا یه دفعه ساکت شدی؟!..سوگل لبان خشکیده ش را با سر زبان تر کرد و نگاهش را پایین انداخت..لب گزید و گفت: نسترن منو می بخشی؟..--چی؟!..سوگل معصومانه نگاهش کرد..نسترن متعجب بود..سوگل آرام لب زد: انقدر تو تنهایی های خودم غرق بودم که هیچ وقت نفهمیدم خواهرم یه همچین غم بزرگی تو دلش داره..این همه سال در حقت کوتاهی کردم آره نسترن؟..تو رو خدا منو ببخش..--سوگــل!!..سوگل اشک هایش را با سر انگشت گرفت و با بغض ادامه داد: از وقتی که یادم میاد همیشه کنارم بودی و تو سختی ها و مشکلات تنهام نذاشتی..سنگ صبورم بودی..محرم رازم بودی..درد و دلامو فقط پیش تو می کردم..گریه ها و عقده های سالهای کودکیمو رو شونه های تو خالی می کردم..ولی من در عوض برای تو چکار کردم؟..هیچی..هیچ کاری نکردم فقط غم رو غمت گذاشتم ..من مرهم دلت نشدم نسترن!..نسترن دستان سرد سوگل را میان انگشتانش گرفت و فشرد..در پس دریایی از اشک چشم در چشم هم دوختند..نسترن که هنوز هم بغض گلویش را رها نکرده بود زمزمه کرد: دیوونه شدی یا داری هذیون میگی؟..عزیزم، من اگه چهار ساله که دارم این دردو تحمل می کنم تو که 21 ساله غم مهمون دلت شده..من دیگه بهش عادت کردم..به تنهایی هام..به زخم زبونا..به نگاه های فامیل و به هر چی که منو یاد گذشته می ندازه....اتفاقا خوبه که حرفی ازش نمی زدی اون موقع نمی خواستم زخمی که حالا مونده و خشک شده بخواد با یه درد ودل ساده تازه بشه و بازم همون دردا و بدبختیا بیاد سراغم....ولی امشب..امشب یه حال عجیبی دارم..چهار ساله که هر از گاهی خوابشو می بینم..انگار که هنوز نامزدیم..انگار که مثل اون روزا هنوز عاشق همدیگه ایم..دقیقا مثل اونوقتا..تو خوابم..تو رویاهام..شهرام همیشه پیشم بود با اینکه خواستم فراموشش کنم اما نشد..نمی دونم..شایدم خودم نخواستم که از یادم بره..شاید اونقدرا که باید تلاش نکردم....هنوز حس می کردم کلید قلبم تو دستای اونه..خودش پیشم نبود ولی یادش وخاطراتش یه لحظه هم از جلوی چشمام محو نمی شدن....تا اینکه دیدمش..بعد از چهار سال درست همینجا باهاش چشم تو چشم شدم..انگار که تموم اون خاطرات جلوی چشمم جون گرفتن..انگار که فقط من بودم و شهرام..زمین و زمان از حرکت ایستاده بود و من..چشمام فقط اونو می دید....دستان سوگل را رها کرد..زانوانش را بغل گرفت و دستانش را روی آن گذاشت..نگاهش به رو به رو بود و..حواسش جای دیگری....زمزمه هایش را سوگل می شنید..-- تا اینکه امشب اون خواب عجیبو دیدم..دوتایی تو یه جای سرسبز داشتیم قدم می زدیم..یه جایی که پر از گل بود..مثل یه تیکه از بهشت می موند سوگل..هنوزم می تونم تصورش کنم..کنار شهرام بودم و مثل ...

  • رمان حسش کن قسمت دوم

    لبخند دندون نمایی زدم و گفتم: -ببشـــــید داد زد : - مگه تو سگی؟ قهقهه زدم و گفتم: -بی شباهت نیستم دستش قرمز شده بود...اروم گفتم: - خیلی درد گرفت؟ بلوزشو پرت کرد روی تخت و با حرص گفت: - نخیر قهر کرده بود (اخه مگه بچه ای تو پسر؟خوبه گازت گرفتم فقط) رفتم جلوش واستادم.بلوزش تنش نبود... ماشاالله بزنم به تخته چه هیکلی نگاشو ازم گرفت و خواست بره که دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم لبو لوچمو اویزون کردم و گفتم: -ارشــــام جونم؟ببشید خوو نگام به دستش افتاد...قرمز شده بود...عزاب وجدان گرفتم قدش خیلی برای من بلند بود...منم خودم قدم 173 بود... با بغض گفتم: - ارشام تروخدا ببخشید منو...نمیخواستم اینجور... نزاشت حرفمو بزنم که انگشت اشارشو گذاشت رو لبامو و گفت: -باشه...بخشیدمت خانومی لبخندی زدم دستشو کشیدم و بردم سمت کمدش خواستم بش بلوز بدم که گفت: -میخوایی چیکار کنی؟ درحالی که که کمدشو میگشتم گفتم: -میخوام بت یه چیزی بدم بپوشی...سرما نخوری یه بار کمرمو گرفت و کشید عقب در کمدو بستو و گفت:نمیخوام بابا....بیخیالش چشمام گرد شد نکنه میخواس عینه لب ساحل تو خونه جلو من رژه بره؟ با حرص گفتم:هرجور راحتی از اتاق اومدم بیرون و درو محکم بستم... یهو دره اتاق باز شد و ارشام با اعتراض گفت: - امروز چته تو؟ خودمم نمیفهمیدم نشستم رو به روی تلویزیون روی مبل...زدم کانال اهنگ... نشست بغل دستم دستشو حلقه کرد دور کمرم میدونستم از حدش هیچوقت نمیگذره صدام زد... جوابشو ندادم و به موزیک ویدیو ی مسخره ی رو به روم خیره شدم چونمو گرفت و چرخوند سمته خودش چشمایه خوشرنگش مثله همیشه عجیب بود...عجیب و سرد انگاز یه جاده ی یخی بود دوباره صدام زد خاطرات دیشب اومد جلوی نظرم...من بودم...یه سینی پر از چایی...و یه خانواده که اومده بودن منو برای پسرشون خواستگاری کنن چشمامو محکم بستم...نمیخواستم کسی بیاد توی زندگیم...صدای خنده ها همش توی گوشم بود... ناله کردم:ارشام؟ کامل برگشت سمتم و گفت:چیشده خانومی؟ سرمو انداختم پایین یه قطره اشک...دو قطره...سه،چهار،پنج.. اشکام ریخت روی دست ارشام دستمو گرفتم جلوی دهنم تا هق نزنم شونمو گرفت توی دستاش صداش اومد توی گوشم: -نفس؟نفسم؟خانومی؟چت شد؟عشقم؟ وقتی بم گفت عشقم بغضم ترکید و زار زدم نالیدم:ارشــــــام با نگرانی گفت:نفس؟از دسته من ناراحتی؟ سرمو به علامت نفی تکون دادم داد زد:پس چته لعنتی؟ بغلم کرد و سرمو گذاشت روی سینش... میترسیدم...این دوروز...این افکار... خودم نمیدونستم دارم چیکار میکنم و چی میگم درست نبود من الان اینجا بودم درست نبود الان توی بغله ارشام بودم... درست نبود؟یا درست بود؟ درست نبود توی بغل عشقت باشی؟معلومه که درست بود نالیدم: -ارشامَم؟نمیخوام ...

  • روزای بارونی58

    مرجان با نفرت گفت:- تو که معلومه چی کاره ای! تو دیگه حرف نزن!قبل از آراد و ویولت اشکان بهت زده گفت:- مرجان .. این چه وضع حرف زدن با استاده؟!!!مرجان کم اورده بود ... واقعا نمی دونست باید چی کار کنه ... فقط تونست بگه:- اشکان تو هیچی نمی دونی ... فعلا دخالت نکن! بعدا برات توضیح می دم ...آراد خندید و گفت:- می خوای هیچ کس دخالت نکنه تا تو راحت باشی؟!!بعد یه دفعه فریاد کشید:- بگیر بشین حرف نزن ...مرجان که از فریاد آراد غالب تهی کرده بود بی اراده دوباره نشست و آراد بعد از کشیدن چند نفس عمیق ادامه داد:- می گفتم ... این آقا اشکان بعد از یه مدت سکوت باز دوباره پیله کرد ... از اون اصرار و هر بار از مرجان خانوم انکار ... تا اینکه آقا اشکان زد به سیم اخر و ازش خواستگاری کرد ... یادته اشکان؟! یادته وقتی خواستگاری کردی این خانوم چی کار کرد؟!اشکان که بهت زده از اطلاعات دقیق آراد مونده بود گفت:- سکوت کرد و چند لحظه نگام کرد ... بعد هم بی جواب رفت ...- و بعد؟!!اشکان عصبی از جا بلند شد ... چند قدم راه رفت و بعدش گفت:- ازم خواست ... خواست یه کاری بکنم ...- چه کاری؟!!!اشکان سکوت کرد و سرش رو زیر انداخت ... اینبار ویولت گفت:- من کمکت می کنم اشکان ... ازت خواست با من حرف بزنی ... راضیم کنی با هم بریم کافی شاپ ... بعد مخمو بزنی تا مسلمون بشم ... نه؟!اشکان آهی کشید و گفت:- باور کنین خودمم وقتی اینو شنیدم جا خوردم! خیلی مسخره بود به نظرم ... برای همین هم فکر کردم که داره سنگ می اندازه جلوی پام ... خواستم هر طور که شده خواسته اش رو انجام بدم ...- و؟- هیچی خوب ... من از شما دعوت کردم ... شما هم اومدین ... البته من موفق نشدم ... اما خوب یادمه وقتی با شرمندگی خواستم به مرجان بگم نشد، و ازش بخوام یه درخواست دیگه بکنه اون با هیجان و شادی گفت تو موفق شدی و بعد هم رفت ... و من هیچ وقت نفهمیدم توی چی موفق شدم!!!آراد رفت به سمت کیفی که همراهش آورده بود و بسته عکسا رو از کیفش بیرون کشید ... گرفت سمت اشکان و گفت:- برای این موفق شدی پسر ...اشکان عکسا رو گرفت و بهت زده به تک تکشون خیره شد ... باورش نمی شد! این عکسا میخواستن چیو ثابت کنن؟!! چند تا از عکسا رو که دید بهت زده چرخید سمت مرجان و گفت:- اینا ... اینا چیه مرجان ؟!!مرجان هنوزم داشت فیلم بازی می کرد ... بغض آلود گفت:- چیه مگه؟!! به خدا نمی دونم اشکان ...اشکان با عصبانیت عکسا رو کوبید کف اتاق و گفت:- اینا یعنی چی؟!!!آراد از جا بلند شد ... دستی سر شونه اشکان زد و گفت:- بشین من برات می گم ...