جلد دوم انشرلی

  • رمان آنشرلی(1)

    خانم امیران ... خانم امیران ... _بله استاد. _خانم حواس تون کجاست اینجا اتاق خوابه یا کلاس درس؟ بفرما بیرون خانم... _نه استاد حواسم به درس بود ببخشید...(اره ارواح عمه ت)....این یک دفعه رو عفو کنید. همه با چشمانی که معلوم بود پر از خنده بود نگاهم می کردن اما به خاطر استاد خوش اخلاقمون، هیچ کس جرئت نمیکرد حتی کوچک ترین لبخندی بزنه. _این دفعه می بخشم تون... ولی تکرار نشه... اگر تکرار شد از کلاس حذف میشید. منم مثل ادمای مظلوم سرم و انداختم پایین و گفتم : _چشم استاد تکرار نمی شه. .کلاس که تمام شد داشتم جزوه هامو جمع میکردم و توی دلم هزار و یک فحش نثار اون استاد مهربونمون میکردم. نیلا_ساری دیشب باز تا صبح بیداری بودی؟ _تقریباً اره... دیشب فیلم جای حساسش بود نمی تونستم نگاه نکنم. نیلا_خاک تو مخت ...حداقل شب هایی که صبحش با استاد حکمت داریم، زود بخواب که اینطور آبروریزی نکنی. _بره گم شه. نیلا_بلند شو بریم. منم کیفم و برداشتم و پشت سر نیلا رفتم. _این مرد یکه رو دیدی چطور آبرو مو برد؟ براش دارم مردیکه ... نیلا_تو خواب بودی... حالا تقصیر اون بنده خدا شد... شب زودتر می خوابیدی تا اینطور نشه. یه چشمکی به نیلا زدم. _کلک نکنه دلت پیشش گیره ... تا دیروز که سایه اشو با تیر میزدی حالا شد بنده خدا؟ نیلا_برو بابا ...یه بار دلمون گیر کرد واسه هفتاد پشتم کافی بود. منظور شو فهمیدم ...نیلا کمی توی ناراحت شد ...محکم به پشتش زدم تا از این حال و هوا در بیاد. نیلا_ساری نزن وگرنه یه میت می کوبانم تو صورتتا! _منم برو بر می شینم تو رو نگاه میکنم حتماً؟ نیلا_مثلاً می تونی چیکار کنی. _منم ...راستی فردا اون سریال خاطرات یک خون آشام رو برام بیار خب؟ نیلا_خوب بحث و عوض میکنی... بگو کم آوردم... خلاص ... باش سریال رو واست میارم ولی فردا که کلاس نداریم؟ _باش خودم میام ازت میگیرم ...نیلا اونجارو داشته باش ... مبینا رو ببین ... چه کلاسی میاد ایـــــــش... نیلا داره میاد طرف خودمون. نیلا با حسرت نگاهش رو به مبینا دوخت و گفت : _خبر جدید رو فهمیدی؟ _خبر چی؟ نیلا_می گن با پسر داییاش نامزد کرده... پسره این قد خوشتیپ و خوشگل که حد و حساب نداره. _حتماً دو سه تا از این عشوه خرکی هاشو جلو پسره رفته اونم عاشقش شده! _پسره از این خر پول هاست. با کنجکاوی از نیلا پرسیدم. _تو از کجا می شناسیش. نیلا_پسره دوستِ پسرداییمه... اسمش سامیه ...حیفش ... _میگن خدا درو تخته رو واسه هم می سازن بدون پسره هم مثل مدینا ست. نیلا_مدینا چیه؟ _باید اسمش و مدینا بزاشتن نه مبینا ... مبینا با ناز و کرشمه به سمت ما اومد.مبینا_ســــــلام... خوبید. دستشو با ادا و اصول آورد جلو اول خواستم بهش دست ندم ولی بعد نظرم عوض شد و بهش دست دادم. طوری با ناز دست ...



  • رمان عشق وسنگ{جلد دوم}2

    قسمت سوم قبل از این که وارد تالار بشیم رفتم مانتومو در آوردم و بعد از اون با هم وارد سالن شدیم. یاسی و بهزاد اومده بودنو توی جای مخصوص نشسته بودنو داشتن  باهم حرف میزدن. با لبخند به سمتشون رفتیم. ارسان به شونه ی بهزاد زدو گفت ارسان-احوال داداش؟ بهزاد به سمتمون برگشتو با دیدن ما اخماشو تو هم کشیدو گفت بهزاد-کجا دو در کرده بودین شما دو تا که دیرتر از ما رسیدین؟ ارسان-خصوصی بود. بهزاد به سمت یاسی برگشتو گفت بهزاد-بیا اینا رو ببین.. سه سال پیش عروسیشون بودا ولی الانم هنوز مثل عروس دامادای تازه رفتار میکنن.. اونوقت تو نمیزاری ما به کارو زندگیمون برسیم وقتی دو ثانیه تنهاییم.. هی میگی بهزاد زشته.. بهزاد مردم چی میگن.. بهزاد فلانه.. ببین این دو تا بی حیا رو چقدر راحتن.. با این حرفای بهزاد هممون از خنده غش کرده بودیم ویاسی از خجالت سرشو انداخته بود پایین. ارسان سری تکون دادو تا خواست چیزی بگه یه صدای آشنا هممونو ساکت کرد. به سمت صدا برگشتم و با تعجب به مهرداد که داشت با لبخند به ما نگاه میکرد نگاه کردم. بهزاد سریع از جاش بلند شدو به سمت مهرداد رفت و در حالی که باهاش دست میداد گفت بهزاد-چطوری بی معرفت؟ مهرداد- به پای شما داماد خوشبخت که نمیرسیم. دیگه بقیه حرفاشونو متوجه نشدم چون رفتم به گذشته ها...بعد از عروسیمون مهرداد شراکتشو با ارسان بهم زدو رفت یه شرکت دیگه باز کرد.. ارسانم از اون به بعد خیلی کم با مهرداد ارتباط داشت..یعنی یه جورایی نمیخواست چون فهمیده بود مهرداد منو دوست داشته و...دوست داره... سه سال پیش مهرداد هنوزم دوستم داشت... دفعه ی آخری که توی مهمونی امیر دیدمش چشماش همون برق قدیم و داشت و عشق توشون فریاد میزد و دقیقا از اون به بعد دیگه ندیدمش... با احساس قفل شدن دستم توی دستی از مرور خاطره ها دست کشیدمو به کنارم نگاه کردم که ارسان و دیدم که داره با چهره ی گرفته به مهرداد نگاه میکنه. مهردادو بهزاد به سمتمون اومدنو مهرداد به سمت یاسی رفت و بهش تبریک گفت بعد از اون به سمت ما برگشت و دستشو به سمت ارسان دراز کردو با لبخند گفت مهرداد-سلام.... ارسان باهاش دست دادو خشک جوابشو داد که مهرداد خندیدو در حالی که آروم به بازوش میزد گفت مهرداد-تو هنوز یخت آب نشده برج زهرمار. با این حرفش ارسان لبخند کمرنگی زدو گفت ارسان-توام هنوز یاد نگرفتی درست صحبت کنی بی ادب؟ مهرداد-نععع.. بعدشم ارسان و کشید جلو بغلش کرد. ارسان آروم به پشتش زدو گفت ارسان-هنوزم که لوسی پسر.. مهرداد ارسان هولش داد عقبو با عشوه گفت مهرداد-ایششش... لیاقت نداری. بعد از اون برگشت سمت من. چند لحظه تمام اجزای صورتمو از نظر گذروند و بعد از اون دستشو به ستم دراز کردو گفت مهرداد-آبجیه ...

  • دانلود رمان آنشرلی

     انه در ویندی پاپلز http://s3.picofile.com/file/7505665585/ANNE_OF_WINDY_POPLARS.pdf.html  انه از اونلی  http://s3.picofile.com/file/7505663545/Anne_Of_Avonlea_1.pdf.html انه از جزیره  http://s3.picofile.com/file/7505672147/Anne_Of_The_Island.pdf.html

  • جلد دوم پنجگانه افسانه: طلوع ستاره مغرب

     دانلود کتاب  

  • رمان گرگ ومیش(جلد دوم)3

    ماه نو(3)فصل 4 دیدار زمان سپری میشود! حتی وقتی که غیر ممکن به نظر بیاید حتی وقتی که هر تیک تاک عقربه ی ثانیه شمار، مثل ضربان خون در پشت یک زخم یا خراشیدگی، دردآور باشد. زمان به طور نامنظمی سپری می شود. با پیچش ها و چرخش های عجیب، و آرامش ها و وقفه های کشدار اما به هرحال میگذرد حتی برای من!!! مشت چارلی روی میز فرود آمد و او گفت:" همین که گفتم بلا من تو رو میفرستم خونه ی مادرت." سرم را از روی ظرف شیر و ذرت _ که به جای خورد مشغول بازی کردن با آن بودم _ بلند کردم و باحیرت به چارلی خیره شدم. در واقع من جریان گفتگو را دنبال نکرده بودم و مطمئن نبودم که چارلی چه منظوری دارد. هاج و واج، زیر لب گفتم:" من که خونه هستم" او توضیح داد:" من تورو پیش رنی میفرستم، به جکسون ویل" پرسیدم:" مگه من چیکار کردم؟" احساس میکردم صورتم مچاله شده است این خیلی غیر منصفانه بود. طی چهار ماه گذشته رفتار من قابل سرزنش نبود.!بعد از آن هفته ی اول که هیچکدام ما حرفی راجع به آن نمیزدیم، حتی یک روز از مدرسه یا محل کارم غیبت نکرده بودم. نمره های درسی من عالی بود. چارلی اخم کرده بود. او گفت:" تو هیچ کاری نکردی، درسته. مشکل همینه! تو هیچوقت هیچکاری نمیکنی." در حالی که ابروهایم را به نشانه حیرت درهم کشیده بودم، پرسیدم:" تو از من میخوای که خودمو توی دردسر بندازم؟" چارلی گفت:" دردسر از این کاری که الآن میکنی بهتره... از اینکه همیشه غصه بخوری و در حال پرسه زدن باشی" این حرف او کمی نیشدار بود. گفتم:" من غصه نمیخورم و پرسه زنی هم نمیکنم" او با اکراه گفت:" من کلمه ی درستی به کار نبردم ! غصه خوردن بهتره! حداقل خودش یه کاریه! تو حتی غصه هم نمیخوری.بلا؟ تو اصلا زندگی نمیکنی!" این اتهام او حقیقت داشت. در این مورد حق با او بود. او ضربه را به جای اصلی وارد کرده بود."متاسفم پدر" "من از تو معذرت خواهی نمیخوام" آهی کشیدم و گفتم:" پس به من بگو میخوای چیکار کنم؟" "بلا..." لحظه ای مردد ماند و بعد ادامه داد:" عزیزم تو اولین کسی نیستی که همچین اتفاقی براش میفته متوجه که هستی" "میدونم" اخمی که همراه این حرف کرده بودم، سست و بی جاذبه بود. " گوش کن عزیزم نظر من اینه که تو به کمی کمک احتیاج داری" "کمک؟" "وقتی مادرت منو ترک کرد و تو رو با خودش برد... خوب، دوره ی بسیار بدی برای من بود. زیر لب گفتم:" میدونم پدر" او خاطرنشان کرد:" اما من از عهدش بر اومدم. عزیزم تو سعی نمیکنی از عهدش بربیای! من صبر کردم امیدوار بودم وضعیت بهتر شه" چارلی نگاهش را به من دوخت و ادامه داد:"فکر میکنم هردوی ما میدونیم که اوضاع بهتر نمیشه" " من حالم خوبه"او توجهی به این حرف من نکرد و گفت:"شاید، خوب شاید اگه تو با کسی... مثلا یه متخصص در اینباره صحبت کنی..." ...

  • رمان گرگ ومیش(جلد دوم)5

    ماه نو(5) رفته رفته از دست خودم ناراحت شدم.وقتی کنار مایک نشستم،کسی به من نگاه نکرد،گرچه وقتی که صندلی را روی کف پوش لینولیوم عقب کشیده بودم،صدای گوش خراشی از ان بلند شده بود. سعی کردم،در گفتگوی انها شرکت کنم. مایک و کانر درباره ی ورزش صحبت می کردند،برای همین از مشارکت در گفتگوی انها،چشم پوشی کردم. لورن از انجلا پرسید:امروزبِن کجاست؟ با علاقه به طرف انها چرخیدم.نمی دانستم معنی این حرف ان بود که،بِن و انجلا هنوز با هم دوست بودند یا نه. به زحمت می توانستم لورن را به جا بیاورم.او تمام موهای بلوندش را که به نرمی و لطافت خوشه های ذرت بودند،کوتاه کرده بود،انقدر کوتاه که پس کله ی تراشیده اش،او را شبیه به یک پسر کرده بود.واقعا کار عجیبی کرده بود. دلم می خواست دلیل این کار او را بدانم. ایا ادامس به موهایش چسبیده بود!؟ شاید هم همه ی کسانی که از او دل خوشی نداشتند،او را به پشت سالن ورزش مدرسه برده و سرش را تراشیده بودند! با پیش زمینه ی قبلی که من از او داشتم، بهتر بود درباره ی او قضاوتی نداشته باشم.زیرا می دانستم که او دختر خوبی شده بود. انجلا با صدای اهسته و ارام خود گفت:بِن مبتلا به انفولانزای معده شده.خوشبختانه، این بیماری بیشتر از بیست و چهار ساعت طول نمی کشه.دیشب حالش خیلی بد بود. انجلا هم مدل موهایش را عوض کرده بود. حالا طره های موهایش بلندتر از گذشته به نظر می رسید. جسیکا از انها پرسید:شما دو نفر،تعطیلات اخر هفته ی گذشته رو چی کار کردین؟ اما به نظر نمی رسید که جواب این پرسش،اهمیت زیادی برایش داشته باشد.مطمئن بودم که با طرح این سوال قصد داشت تا زمینه را برای تعریف کردن داستانهای خودش اماده کند! از خودم پرسیدم ایا ممکن بود او درباره ی سفری که با من به پورت انجلس کرده بود،حرف بزند،درحالیکه من فقط دو صندلی با او فاصله داشتم؟ایا من نامرئی شده بودم؟ایا ممکن بود با وجود حضور من در انجا،کسی بدون ناراحتی بخواهد پشت سر من حرف بزند؟ انجلا گفت:راستش قرار بود ما روز شنبه ،بریم پیک نیک،اما...نظرمون عوض شد. صدای او لحن خاصی داشت که توجه من را جلب کرد. جِس زیاد به موضوع علاقه مند نشده بود.او گفت:چه بد! و اماده بود که داستان خودش را شروع کند.اما من تنها کسی نبودم که حرف انجلا توجهش را جلب کرده بود. لورن با کنجکاوی پرسید:چه اتفاقی افتاد؟ اگرچه انجلا همیشه ارام و خوددار بود،اما حالا بیش از حد معمول مردد به نظر می رسید.او گفت:ما با اتومبیل به طرف شمال رفتیم...حدود یه کیلومتر بالاتر از جاده ی فرعی،جای خوبی برای نشستن هست؛اما وقتی که نیمی از این فاصله ی یه کیلومتری رو طی کرده بودیم-یه چیزی دیدیم. ابروهای کمرنگ لورن در هم فرو رفتند و ...

  • رمان نوتریکا 3 ( جلد دوم )

    با صدای گریستن طوطیا به خود امد. دخترش با صدای بلند زار میزد. سیما هراسان و شگفت زده زنگ را فشرد و چند پرستار وپزشکش وارد اتاق شدند. یک ارام بخش به سرم طوطیا تزریق شد... با حرفهای سیما که تند تند میگفت نوتریکا خوب است و مشکلی ندارد نسبتا ارام شد. جلال هم هیجان زده وارد اتاق شد... فرصت ابراز احساسات نداشت چرا که جم داشت اورا معاینه میکرد. دکتر جم لبه ی تخت نشست و چراغ قوه را در چشمان طوطیا انداخت وپرسید: میدونی امروز چه روزیه؟ طوطیا با هق هق گفت: تو رو خدا بگین نوتریکا حالش خوبه؟ جم اهسته گفت: اخرین چیزی که یادته چیه؟ طوطیا : تصادف.... یه ماشین سفید با سرعت داشت میومد ... میومد طرفمون... من نوتریکا رو هول دادم... نوتریکا اگه اتفاقی براش افتاده باشه اونقدر قوی نیست که... جم ملایم گفت: نوتریکا حالش خوبه... طوطیا به او خیره شد. چقدر چهره اش اشنا بود. جم ادامه داد: از اون حادثه تقریبا دو ماه گذشته... طوطیا ماتش برد. جم افزود: و تو توی کما بودی. طوطیا گیج به جم نگاه میکرد... جم پرسید: فکر میکنی امروز چندم باشه؟ طوطیا: یعنی بیست ونهم اردیبهشت نیست؟ جم لبخندی زد وگفت: نه... ما الان بیست و هفتم تیر هستیم... طوطیا بادهان باز به جم نگاه میکرد. با تعجب پرسید: یعنی فردا تولدمه...؟ سیما با لبخند کنار دخترش نشست وگفت: عزیز دلم... اره قربون روی ماهت بشم.... طوطیا اهسته گفت: یعنی من دو ماهه تو بیمارستانم؟ از اون موقع...؟ جم: نه... تو بیست و یک روز توی کما بودی... طوطیا بی ارده گفت: جدی؟ جم خندید وگفت: و وقتی هم که بهوش اومدی حافظه ات رو از دست دادی... طوطیا هر لحظه چشمانش گشاد تر میشد. جم رو به جلال و سیما گفت: تبریک میگم.. دخترتون بالاخره خاطراتشو به یاد اورد.. طوطیا کمی فکر کرد و پرسید: پس من تو بیمارستان چیکار میکنم ؟ جلال دست دخترش را گرفت وگفت: دیشب سرت ضربه خورد.. به خاطر همین... طوطیا هر کاری میکرد از دیشب و شبهای قبلش هیچی به خاطر نداشت.... با تشویش پرسید: نوتریکا خوبه؟ جلال: بله... اون خوبه خوبه.... طوطیا تا اور ا نمی دید باور نمیکرد. هر چه که بود سعی کرد روی تخت بنشیند. اما پاهایش یاری نمیکرد. مثل دو وزنه بود. جم که تلاشش را دید گفت: از ناحیه ی کمر دچار صدمه شدی... فعلا نمیتونی حرکت کنی.. طوطیا ابرویش را بالا داد وگفت: واقعا؟ سیما اشکهایش را پاک کرد وگفت: اره عزیزم... به زودی خوب میشی... جم نگاه تند و تیزی به سیما انداخت. طوطیا اهمیتی نداد و رو به مادرش گفت: به نوتریکا زنگ میزنی؟ میخوام باهاش حرف بزنم... جم از جا برخاست و جلال هم به دنبالش از اتاق خارج شدند. جلال پرسید: چطور حافظه اش برگشت... جم:... ضربه ای که به سرش وارد شده باعث شد حافظه اش رو به دست بیاره... جلال با نگرانی ...

  • دانلودرمان آنشرلی نوشته yekta76 کاربر انجمن نودهشتیا برای موبایل/کامپیوتر/تبلت/آیفون/آیپد

    لینک موبایل لینک pdf لینک تبلت/آیفون/آیپد