جلددوم رمان مرثیه عشق

  • دانلود رمان مرثیه ی عشق

    دانلود رمان مرثیه ی عشق

    نام کتاب : مرثیه ی عشق نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۲۵ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۳۸ خلاصه داستان : یهدا دختری شوخ و شلخته اس که اکثر وقتا سوتی میده . یه روز توی دانشگاه به یه پسری برخورد می کنه و بعدا متوجه می شه که اون پسر یوسف ، پسر عمه ی دوستشه . یهدا به پیشنهاد سهیلا یکی دیگه از دوستاش، به کلاس موسیقی که داخل دانشگاهشونه میره و متوجه میشه که معلم موسیقیش یوسفه..   قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از ترنم بهار عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .   دانلود کتاب



  • مرثیه ی عشق(قسمت آخر)

    همه جا خاکستری بود ... حتی اسمون و زمین هم خاکستری شده بود و انگار کسی منو اونجا رها کرده ... قدمهای لرزانم دیگه توان همراهی کردن با منو نداشتن . توی قربستان بودم و همه ی قبرها رو از نظر می گذروندم . نمی دونستم کجا میرم فقط چشمم به یه جای اشنا بود . یه دفعه نگاهم روی یه زن سیاه پوش که بالای مزاری وایساده بود ثابت موند . دو سه گام جلوتر رفتم و پشت سرش وایسادم . صداش زدم ولی برنگشت . در عوض خم شد و سنگ سیاه رو از روی قبر برداشت . از ترس نفسم تو سینه ام حبس شد . زن به طرفم برگشت ولی من چشمم به سنگ سیاهی بود که از روی قبر کنار رفته بود و توی قبر خالی از خاک بود و گودی عمیقش به چشم می خورد . نگاهمو روی صورتش لغزوندم . باورم نمیشد ... این ملیسا بود . رد خون جاری شده از چشماش تا پایین صورتش می رسید . دستمو گرفت و منو جلوتر کشید . از ترس به دستش چنگ زدم و با نگاهم ازش التماس کردم کاری به کارم نداشته باشه . لبخند کجی زد و بی رحمانه گفت : _ مگه نمی خوای شوهرتو ببینی ... بیا نشونت بدم ... با شنیدن این حرف چشمامو روی قبری که دیگه سرپوشی نداشت دوختم و یه قدم جلوتر رفتم . هنوز دستم اسیر انگشتای ملیسا بود . کمی به سمت قبر خالی متمایل شدم و سعی کردم توشو ببینم . یه دفعه جسم بی جان یوسف با صورتی خونین و یخ زده و چشمایی باز که دو زمرد رو به رخ می کشید ، در قعر قبر خودنمایی کرد . سریع دست ازادمو روی دهنم گذاشتم تا جیغ نزنم . این ... این یوسفه ؟... هرم نفسای ملیسا رو حس کردم که به گوشم می خورد . لبهاش روی لاله ی گوشم به حرکت دراومد و زمزمه اش رو شنیدم : _ دیدار به قیامت ... دستمو ول کرد و بعد منو هول داد توی قبر .... ....................... با صدای جیغ بلندی از خواب پریدم . از سوزش کشنده ی گلوم و نیم خیز شدنم تو رختخواب فهمیدم که خودم جیغ کشیدم . مثل ماهی که از اب بیرون افتاده باشه تند تند نفس می کشیدم . چند نفر به سرعت به سمتم هجوم اوردن . ولی من فقط به یه نقطه خیره شده بودم و تک تک صحنه های کابوسم جلوی چشمم رژه می رفت . قربستون .... اسمون خاکستری ... ملیسا ... صورت خونیش ... قبر یوسف ... چشمای یوسفم ... حس پرت شدن توی قبر ... با یاد اوری اینا لرزش بدی سر تا پامو گرفت و تمام دندونام از شدت لرز به هم می خوردن . یه نفر منو سفت تو بغلش گرفت و صدای بغض دارش به گوشم خورد که سعی می کرد لرزش بدنم رو بخوابونه : _ اروم ... یهدا تو رو خدا اروم باش ... هیچی نیست ... الان خوب میشی . به سختی سرمو که از لرز متشنج شده بود بالا اوردم تا بتونم ببینمش . طاها با چشمایی اشکبار و صورتی که نگرانی ازش می بارید نگاهم می کرد . دستامو گرفت و از سردی بیش از حدشون شوکه شد . دست دیگه ای داشت شونه هامو ماساژ می داد . از ...

  • رمان مرثیه ی عشق 6

    _ یهدا همه چی رو برداشتی ؟ چیزی که جا نزاشتی ؟ لباس خوب پوشیدی ؟ سرما نخوریا ... بیا این یه لقمه دیگه هم بخور ... می خوای از کوه بالا بری جون داشته باشی ... مامان منتظر نموند حرفم تموم بشه . تا دهنمو باز کردم بگم که تا خرخره خوردم ، یه لقمه کره مربا ، که مرباش چهار برابر کره اش بود فرو کرد تو دهنم . داشتم بالا میاوردم . هیچ وقت چیزهای شیرینو دوست نداشتم . سریع خداحافظی کردم و بیرون اومدم می ترسیدم مامان یه پرس دیگه هم بهم صبحونه بده . تقریبا تموم بچه ها اومده بودن . الهام گفت : _ دو نفر راهنما باهامونه . دو سه نفرم عضو انجمن کوهنوردی یونی همرامونه ... _ چرا این همه ایل و تبار دنبال سرمون اوردن ؟ سهیلا _ می خوان مواظبمون باشن دیگه ... _ اووووووووه بابا مراقب ! اینا که شلوارشونم نمی تونن بکشن بالا ! نفیسه _ تو این دوره زمونه همینشم گیر نمیاد . _ اره والا ! مهناز که داشت کنارمون راه می رفت ، یه لحظه پرواز کرد به سمت دیگه . _ ا ؟ این چش شد ؟ الهام _ نیدونم . مهناز در حالی که کنار یوسف راه می رفت اومد سمتمون . تا یوسفو دیدم یادم اومد که باید پول گیتارو باهاش حساب کنم . وقتی کنارمون رسیدن ، بعد از سلام و احوال پرسی ، مهناز گفت : _ یوسف هم جزو مراقبان ماست . می خواستم بگم مگه خودمون شَلیم که ایشون مراقبمون باشه ؟ دو تا بندهای کولمو به پشتم انداختم و از یوسف پرسیدم : _ ببخشید اقای سعیدیان ، فرصت نشد ازتون بابت خرید گیتار تشکر کنم ... ممنون و لطفا بگین قیمتش چند شده ؟ یوسف یه لحظه شکه شد و بعدش یه لبخند مرموز گوشه ی لبش نشست و گفت : _ قابلتونو نداره ... ، حدود ... هزار تومن . قیمتش یه خرده بالا بود ولی خب ، گیتار و میتار و این چرت و پرتا لابد گرونه دیگه . قبلا از بابا پول گرفته بودم . کیف پولمو در اوردم تا حساب کنم . تراولا رو بیرون اوردم و جلوش گرفتم و گفتم : _ ممنون از محبتتون . نگاش به دستم بود و پولا رو نگرفت . انگار داشت حرفشو سبک سنگین می کرد . بالاخره تو چشام خیره شد و گفت : _ میشه چند لحظه باهاتون حرف بزنم ؟ همونطور که اونجا وایساده بودم گفتم : _ بله . بفرمایین . یوسف مردد نگاهی به بچه ها کرد . انگار با حضورشون معذب بود . مهناز به بقیه گفت : _ بچه ها مثل اینکه دارن راه میافتن ... بیاین بریم . و به همراه دوستام دور شدن . نگاهی به اطراف انداختم . دوست نداشتم کسی منو با یوسف ببینه . یوسف کمی جلوتر اومد . اوا ؟ چرا اینجوری می کنه ؟ کر که نیستم ! از همونجا حرفتو بزن دیگه ! چند قدم دیگه بهم نزدیک شد و من ابروهام بیشتر و بیشتر تو هم فرو می رفت . دیگه کاملا کنارم وایساده بود . اروم پرسید : _ دیروز گوشیت باهات نبوده ؟ جانم ؟! میگم نباید به این پسرا آتو بدی ... ببین بیشعور ...

  • دانلود رمان اشک عشق(جلددوم)

    دانلود رمان اشک عشق(جلددوم)

    نام کتاب : اشک عشق ۲  نویسنده : حوریه. ا  کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۱٫۳۰ مگابایت تعداد صفحات : ۱۳۵ خلاصه داستان : این داستان ادامه ی جلد اوله . داستان یه عشق با محدودیته !  حنانه دختری که با عشق آشنا میشه و به کسی دل میبنده که همه اونو از عشق به حنانه دور میکنن. اما روزگاره دیگه… علی عطا طی یه حوادثی با اینکه عاشق و شیفته حنانه است با شخص دیگه ای ازدواج میکنه و تازه مشکلات شروع میشه…     قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از حوریه . ا عزیز بابت نوشتن این داستان زیبا .     دانلود کتاب

  • دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

    دانلود رمان واهمه ی با تو نبودن (ادامه مرثیه ی عشق) برای کامپیوتر و موبایل

      نام کتاب : واهمه ی با تو نبودن نویسنده : ترنم بهار کاربر انجمن نودهشتیا   خلاصه داستان : داستان درباره ی زندگی یهدا همون دختر پر شر و شور گذشته است … اما با ضربه ای که توی سه سال پیش بهش وارد شده دیگه اون طراوت گذشته رو نداره … اما داره سعی می کنه که باز بشه همون دختر قبلی و تا حدودی موفق هم میشه . همه فکر می کنن اون خوب شده در صورتی که تنها خودش از زخم عمیق روحش خبر داره و کسی از گریه های شبونه اش با خبر نیست ..سعی داره برای فرار از زندگی یکنواختش خودشو مشغول کنه تا کمتر به یوسف فکر کنه و توی یه شرکت استخدام میشه و این سراغاز فصلی جدید از زندگی یهداست … فصلی از جنس خیانت ، جنایت ، شراکت و در آخر عشـــــق … عشقی که معلوم نیست یهدا اونو می پذیره یا نه…. قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا)   دانلود کتاب برای کامپیوتر  

  • رمان دو نیمه سیب{جلددوم}3

    اگه كاري داشتين اين شماره تماس منه واقعا" خوشحال مي شم بتونم كمك كنم ، كارتشو داد به من... من بازم هيچي نگفتم ، بهت زده شده بودم ،فقط پياده شدم و با سر خداحافظي كردم ...آخه چي بگم .. من كجا و حضرت مريم كجا... نكنه دارم خواب مي بينم... درو باز كردم .بابا جلو در منتظر من بود: معلومه تا حالا كدوم گوري بودي... سرم و انداختم زير و رفتم تو اتاق ولو شدم رو تخت ، فكر كردم .. فكر ... فكر.. چطور نيما رو پيدا كنم ، تلفن كه جواب نمي ده ، اگرم بخوام به منوچهري زنگ بزنم بخوام موضوع رو بهش بگه كه منوچهري زير آبم و مي زنه ، تازه نيما باور نمي كنه ... خودم بايد برم پيشش ... زنگ زدم دفتر هواپيمايي، گفت برا يكشنبه هامعمولا" جاي خالي داريم ...شب بود ، تاريك بود، تنهايي بود..... تو اون لحظات من يكي يكي حرفاي ملا رو تجزيه و تحليل كردم... يعني نيما مال منه.... ختم قرآنم امشب تموم شد، نذر كردم يكي ديگه بذارم تا خدا كمكم كنه زودتر به نيما برسم...ديگه نيما حق من بود... مي دونين هميشه اون چيزي كه خيلي مي خواي وقتي بهت ميدن تا يه مدت باورش نمي كني ...من واقعا" به مغزم اطمينان نداشتم ...شايدم همش يه خواب بودو من الآن از خواب بيدار ميشدم... تو اين مدت همه چي از خودم ديده بودم ، گاهي وقتا خوابم ، بيداري بود و گاهي وقتا تو بيداريم خواب مي ديدم...وقت نماز صبح بود رفتم سراغ سجاده ، نمازم و كه خوندم ، به خودم اومدم .. دختر چرا نشستي ، پاشو .... پاشو... قوي باش ... حضرت مريم رنج كشيد، مفتي مفتي كه مسيحا رو بهت نمي دن ، شايد دير بشه...خيلي سخت بود ، از كجا بايد شروع كنم ، چطوري به مامان و بابا بگم ... چطوري برم ... اي خدااااا به دادم برس ... نكنه نيما اينطوري كه من فكر مي كنم دوستم نداشته باشه، حالا وقت ترديد نبود...من تصميم خودم و گرفته بودم كه بجنگم ، با هر كه مي خواد نيما رو از من بگيره... نيما ديگه حق منه ، نه حق هيچكس ديگه ... بايد از جايي شروع مي كردم ... امروز جمعه بود بابا ميرفت بهشت زهرا سر خاك عمو،مامان حال نداشت پس نمي رفت... منتظر موندم ، صداي بابا مي يومد كه خداحافظي كرد و رفت ... حالا مامان تنها بود.رفتم تو آشپزخونه ، مامان سرشو آورد بالا ، سلامي كردم ... دست و پام و گم كرده بودم .. اما زود خودم و جمع و جور كردم و با صداي بلند گفتم: مامان من مي خوام برم پيش نيما.: ندا صبحي پا شدي كه چرت و پرت ميگي.: مامان جدي مي گم يكشنبه شب عسلويه پرواز داره ، يا ميفرستينم يا خودم ميرممامان چشاش گرد شده بود ، بيچاره فكر مي كرد ديوونه شدم، از بس تو اين مدت چيزاي عجيب و غريب ديده بود ، مونده بود دعوام كنه ، يا نازم كنه...تشخيص نمي داد من دارم جدي مي گم يا حالم خوب نيست.: نيما اينجا بود نمي خواست ريختتو ببينه، باهات ...

  • فُوتـبـالـِـ عِـشـقــِـ

    -کاملیا صبر کن منم بیام چقدر تند میری -باز تو لنگ زدنت شروع شد دِ بیا دیگه خیر کلت بعد از یه هفته بچه هارو میخایم ببینیما -خودت میگی بعد یه هفته نه یه قرن تازه تو این یه هفته هم که همش با این گوشی با هم ورور میکردین -اولا ورور نه و صحبت دوما اینقدر بی احساس نباش هر کی ندونه من که میدونم چقدر دلت واسه بچه ها تنگ شده پس بدو اینقدرم حرف مفت نزن کاملیا راست میگفت با اینکه فقط یه هفته بود بچه هارو ندیده بودم اما دلم خیلی براشون تنگ شده بود بالاخره بعد از ده دقیقه راه رفتن تو محوطه دانشگاه به بچه ها رسیدیم تک تک بچه ها رو بغل کردم دلم برا همشون تنگ شده بود ترانه-وای آوا خره چه عجب چشمون به جمال روی مزخرفت روشن شد آوا-اوه اوه نیس  خودت فرشته ای به صورتانسانی بر روی زمین سونیا-شماها هنوز نیومده دعواهاتو شروع شد لب شتری خودمون چطوره کاملیا-لب شتری بودنش پیشکش چشاشم جغدیه ترانه-دماغشم پینوکیوئیه آوا-باز شما شروع کردین به تفسیر چهره من سونیا-فکرشو میکنم جز این کار دیگه نداریم کاملیا-چرا اگه یه کم فکر کنید متوجه میشین اولین کلاسمون در ترم دوم داره دیر میشه آوا- خاک به ننگت نریزم ترانه انقر وراجی کردی که دیرمون شد بجنبین بریم ترانه-آوا جان توصیف چهره مزخرفت وراجی است عایا؟ آوا-اگه هر روز انجامش ندین نه سونیا-بیاین بریم بابا اومد و استاده گند دماغ بود میخواین چه خاکی بر سرتون بریزین ؟ کاملیا-من که رفتم شمام بیاین همه به راه افتادیم به کلاس رسیدیم همون طور که سونیا گفت استاده گند دماغ بود ازین ضعفی ها بود خانوم مهدیه عالمی یک قوانین مزخرفی هم داشت میگفت حتی اگه احساس کنم بچه ها تو برپشون تقلب کردن نمره بهشون نمیدم به قول خودمون چرت میگفت از بچه ها خداحافظی کردم رفتم خونه و سلامی بلند کردم و مثل همیشه جوابی نشنیدم نمیدونم من کی میخوام عادت کنم به اینکه وقتی وارد خونه میشم بلند سلام نکنم آخه کسی نیست جواب بده با بی حوصلگی رفتم داخل لباسامو عوض کردم و مثل همیشه غذا درست کردم گذاشتم توی کیفم و رفتم من توی یه روستا شمال کشور زندگی میکنم قبرستون تا خونه ما فاصله زیادی نداره چون کار پدر و مادرم طوری بوده که با مردم سرو کار داشتن اکثرا منو میشناسن اما من کمتر کسی رو میشناسم خلاصه از خونه بیرون رفتم درو قفل کرد و به راه افتادم تو راه قبرستون به حرف های بچه ها فکر میکردم بچه ها درست میگفتن من صورت خوشگلی ندارم یعنی که اصلا قشنگ نیستم اما کاملیا و سونیا و ترانه واقعا خوشگلن اونا از روی شوخی به من میگن برا همین بهشون هیچی نمیگم و بهم بر نمیخوره

  • عشق وسنگ2-58

    قسمت هفتم با تینا از ماشین پیاده شدمو به فروشگاه بزرگ روبروم نگاه کردم..انقد ویترین و لباساش از همینجا خوشگل بود که دلم میخواست هر چی زودتر برم داخلو کلی خرید کنم. لبخند بزرگی زدمو برگشتم سمت تینا و گفتم -بریم دیگه. تینا-نمیخوای وایستی دوستت...اسمش چی بود؟ -یاسمین. تینا-آها..نمیخوای وایستی یاسمین بیاد؟ گوشیمو از توی کیفم درآوردمو در حالی که شماره ی یاسی رو میگرفتم گفتم -الان بهش زنگ میزنم. بعد از دو تا بوق گوشی رو برداشت. یاسمین-سر چهار راهم یسنا. گوشی و قطع کردمو به خیابون نگاه کردم که بعد از چند دقیقه بلاخره ماشین یاسی رو دیدم. سریع از ماشین پیاده شدو اومد سمتمون. یاسمین-وااای ببخشید خیلی ترافیک بود. -عیب نداره. تینا-سلام. یاسی لبخندی زدو برگشت سمت تینا و جوابشو دادو باهم دست دادن. -خب بریم دیگه. هیچی نگفتنو با هم وارد فروشگاه شدیم..فضای گرم فروشگاه حس خوبی به آدم میداد..خیلی فروشگاه بزرگی بودو فقط وسایل و لباس بچه داشت.همون موقع یه خانمی که لباس مخصوص داشت به سمتمون اومدو با لبخند گفت خانم-سلام تینا جان. تینا لبخندی زدو دست همون خانومو فشردو گفت تینا-سلام سیما جون..خوبی عزیزم؟ سیما-مرسی گلم. تینا به من شاره کردو گفت تینا-این یسنا خانوم گل امروز میخواد واسه نی نی توی راهش خرید کنه. سیما لبخندی زدو گفت سیما-خوش اومدین..تبریک میگم یسنا خانوم. -ممنون. سیما-خب حالا نی نی گلمون پسره یا دختر؟ لبخندی زدمو آروم دستمو گذاشتم روی شکممو گفتم -پسر. سیما-اتفاقا لباسای نوزاد پسرونه زیاد آوردیم..بیا تا نشونتون بدم. همه با هم به سمتی که سیما داشت میرفت ی.یه قسمت بزرگی از فروشگاه تخت و کمد و وسایل بچه داشت و قسمت دیگش همش لباس بود. سیما رفت سمت یکی از قفسه ها و چند تا لباس برداشتو روی میز بلندی که جلوش بود بازشون کرد.لبخندی زدمو آروم لباسا رو لمس کردم..خیلی نرم و خوشگل بودن. یاسمین-آخی..چقد کوچولوئه. سیما-تازه برای بعضی از بچه ها همین سایزم خیلی بزرگه. تینا-خب یسنا خانوم..هرچی میخوای بردار که حسابی باید آقای مدیر مارو توی خرج بندازی. حدود دو ساعت توی فروشگاه بودیم و تقریبا از هر مدل لباسی یکی خریدیم..البته بیشتر یاسی و تینا انتخاب میکردن تا خودم. تینا-وای مردم از بس سرپا بودم. -مرسی تینا. تینا-الان دقیقا برای چی از من تشکر میکنی؟ -برای این که باهام اومدی دیگه. تینا-وای وای شیفته ی ادبت شدم مادمازل. -لوس. خندیدو گفت تینا-باشه بابا..حالا ناراحت نشو..به جای تشکر کردن باید یه ذره بیشتر پول خرج کنی. با تعجب نگاش کردمو گفتم -نه دیگه..من چیز دیگه لازم ندارم..همینارم مامان اگه بفهمه خریدم کلمو میکنه. تینا-نه بابا خرید چی؟باید بهمون ناهار بدی..ناسلامتی ...

  • رمان عاشقانه طلوع عشق

    رمان عاشقانه طلوع عشق

    نام کتاب : طلوع عشق نویسنده : دانیل استیل حجم کتاب : ۳٫۵۶ مگا بایت تعداد صفحات : ۲۴۴ خلاصه داستان : کتزیا با سنت مارتین دختر جوانی است که در کودک پدر و مادرش را از دست داده است. ادوارد مرد میانسالی که از کودکی عاشق مادر کتریا بوده ؛ سرپرستی او را به عهده می گیرد و شاهد پر و بال گرفتن دختر جوان در حرفه ی خبرنگاری است. حرفه ای که خودش بر خلاف شان اجتماعی و ثروت بی اندازه اش انتخاب کرده است. ادوارد سالهاست که عشق چندین ساله ی خود را از دختر جوان پنهان کرده  ….     قالب کتاب : PDF پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com     دانلود کتاب  

  • رمان عشق اجازه نمی گیرد

    رمان عشق اجازه نمی گیرد

    نام رمان : عشق اجازه نمی گیرد نویسنده : جیغ بنفش کاربر انجمن نودهشتیا حجم کتاب : ۳٫۱ (پی دی اف) – ۰٫۲ (پرنیان) – ۰٫۸ (کتابچه) – ۰٫۲ (ePub) – اندروید ۰٫۸ (APK) ساخته شده با نرم افزار : پی دی اف ، پرنیان ، کتابچه ، اندروید ، ePUB ، APK تعداد صفحات : ۳۳۱ خلاصه داستان : یه دختریه به اسم نفس، جسور، لجباز، مغرور، شیطون و بلا… ماجرا از اونجایی شروع میشه که نفس مشغول به کار تو شرکتی میشه که رئیس اون شرکت یه پسریه که خصوصیات اخلاقیش مثل نفسه!!! چه شود؟!   قالب کتاب : PDF (مخصوص کامپیوتر) – JAR (جاوا) و ePUB (کتاب اندروید و آیفون) – APK (اندروید) پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com     دانلود کتاب برای کامپیوتر (نسخه PDF) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه پرنیان) دانلود کتاب برای موبایل (نسخه کتابچه) دانلود کتاب برای موبایل اندروید و آیفون (نسخه ePUB) دانلود کتاب برای اندروید (نسخه APK)   قسمتی از متن رمان : برای صدمین بار به ساعت مچیم نگاه کردم،سه ونیم بود.دقیقا یک ساعت وربع بود که من روی صندلی نشسته بودم.به منشی نگاه کردم … نخیر!انگار نه انگار که یه موجود زنده روبروش نشسته! استرس داشتم… قلبم تندتند میزد… دستهامو توی همدیگه قفل میکردم بعد دوباره بازشون میکردم!به نمونه کارهایی که باخودم اورده بودم نگاهی انداختم.یعنی میشه؟سرمو گرفتم بالا و زل زدم به سقف!بدون اینکه لبهامو تکون بدم با حرکت چشم وابرو توی دلم گفتم:-خدایا یعنی میشه؟خدایا نوکرتم،کاری کن که من همینجا استخدام بشم.اصلا،اصلا دو هزارتا صلوات،نه نه زیاده!اوممم هزارتا … اره هزارتا صلوات نذر میکنم. باشه؟فدات شم …سرمو گرفتم پایین و دیدم منشی با تعجب زل زده بهم! حتما پیش خودش میگه دختره عقلش کمه که زل زده به سقف و برای ابزار و رنگش چشم و ابرو میاد و در اخر ته دلش شفاعت منو از خدا طلب خواهد کرد!چشمهامو دوختم به نوک کفشهام، سکوت مطلق حکمفرما بود که یکدفعه با صدای زنگ تلفن چسبیدم به طاق!!!خواستم دهنمو باز کنم چیزی بگم که منشی با لبخند بهم گفت:-میتونید تشریف ببرید اتاق رئیس!خودمو جمع وجور کردم.کارهامو برداشتم و رفتم سمت اتاق رئیس!چند ضربه به در زدم و داخل شدم.واااو چه ترکیب بندی ای پسر!!!چه هارمونی رنگی!!!و از همه مهمتر چه رئیییسی! به به! ماشاالله هزااارماشاالله!!! نه خوشم اومد! به این میگن رئیس! همینجور مثل ندید بدیدا همه جارو نگاه میکردم که با سرفه شاه داماد به خودم اومدم….