تصاویرشخصیت های رمان همسایه ی من
همسایه من قسمت11
فردا ی اونروز طرفای ساعت 9 بیدار شدم فقط دوروز به مهمونی مونده بود و واسه ی اینکه به مجد ثابت کنم که بقول معروف زنیت دارم و میتونم از پس خیلی کارا بر بیام زمان کمی بود.. همین که داشتم صبحانه میخوردم لیست کارایی که باید انجام بدم رو نوشتم تا بلافاصله برم دنبالشون ...ساعت نزدیکای 10.5 بود که حاضر شدم .. فقط یه موضوع بود که باعث شده بود دو به شک به تلفن خیره شم .. اونم این بود که من پول لازم رو واسه سفازش غذا و کیک و گل و .. نداشتم .. توی همین افکار بودم که موبایلم زنگ خورد!!!! ذوق کردم خودش بود!!! دکمه ی اتصال و زدم : - به به !!!! خانوم مشفق!!!! - به به!!! ... آقای مجد .. - سر خوش خندید و گفت : - کیانا هنوز که نرفتی دنبال کارا؟؟؟ - نه هنوز!! - آهان .. ببین پس قبلش برو تو آپارتمان من توی اتاقم یه پاکت رو پاتختیمه اونو بردار توش پوله... دیشب خواستم بهت بگم که دیر وقت یادم اومد صبحم دلم نیومد بیدارت کنم.. واسه ی خودم کلاس گذاشتم و گفتم : - مرسی.. حالا خودم حساب میکردم بعدا با هم حساب میکردیم .. با لحن مهربونی گفت : - شمام تا الانم کلی مارو شرمنده کردی ... - نه بابا این چه حرفیه .. - راستی کیانا .. به زینت خانوم زنگ زدم.. واسه ی فردا صبح ساعت 9 میاد تو فقط در رو باید براش باز کنی هم امینه همم همه ی زیر وبم خونرو بلده نیازی نداره بالا سرش وایسی... - باشه ..مرسی گفتی .. - مرسی از تو برو به سلامت ... گوشیو که قطع کردم رفتم اون آپارتمان ... . وارد اتاقش شدم و پاکت رو برداشتم داخل پاکت خیلی بیشتر از حد تصورم پول بود واسه ی همین مقداری که فکر میکردم لازمه رو برداشتم و بقیه ی پولارو گذاشتم سر جاش و با ذوق رفتم سمت پارکینگ .. ماشینو درآوردم و رفتم دنبال کارا.. اول از همه رفتم یه رستوران که دختر عموم برای عروسیش از اونجا سفارش غذا داده بود میدونستم اسمش فارسیه و سمت دولته خلاصه پرسون پرسون رفتم تا پیدا کردم خداروشکر سرراست بود ...سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون بدم!!! بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن ..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی... نوبت به میوه ...
همسایه من قسمت21
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...برای یه لحظه همه جا سفید سفید بود کم کم یه هاله ای از آدمای دور و برم دیدم ...اصوات نامفهومی شنیدم ....- مورد خاصی نیست یه ضرب دیدگی .. منتها شدت ضربه زیاد بوده باعث بیهوشی شده ... پیشونیش که شکسته بود رو هم بخیه زدیم جواب سی تی شونم الحمدا.. مورد مشکوکی رو نشون نمیداد... بهوش اومد میتونید ببرینشون ...تازه یادم افتاد چی شده بود ... شروین .. سرعت ... عصبانیت و اون ترمز لعنتی ....توی همین حین صدای شروین اومد که گفت :- آقای دکتر مثل اینکه بهوش اومد ...نگاهی انداختم به اونسمت که هاله ای از یه مرد سفید پوش بود ...با صدای خش داری گفتم:- خیلی تار میبینم ...دکتر رو کرد بهم و گفت :- میدونم خانوم شما یه ضربه ی محکم به سرتون خورده ....در چه حد تار ....از بین 1 تا 10 یه عدد بگین ...- 8 فقط یه هاله ای میبینم ...صدای عصبی شروین اومد :- کیانا دروغ نگو تار میبینم ... سی تی اسکنت هیچ مشکلی نداشته ...عصبی جیغ زدم :- به قرآن تار میبینم!!!!!!!!!!!!!!!!!! این آشغال رو بفرستید بیرون نمیخوام صدای نحسشو بشنوم ..دکتر به آرومی به یه نفر دیگه که اونم سفید پوش بود گفت :- بهتر این آقا رو از اتاق ببرید بیرون و یه لیوان آب بهشون بدید ... شروین بی هیچ حرفی رفت بغض کردم و گفتم :- من خوب میشم؟؟؟!!- معلومه خوب میشی... این طبیعیه بعد از ضربات محکم و بی هوشیه دو ساعته ممکنه تا یه ساعت تار ببینی حالا بهتره استراحت کنی .. یک ساعت دیگه بر میگردم ...خواست بره که ناخودآگاه گوشه ی ی لباسش رو گرفتم و گفتم :- نذار شوهرم بیاد تو!!!آروم دستم رو توی دستش گرفت و با گفتن خیالت راحت باشه ... رفت ...!!!از جام با سر گیجه بلند شدم ... هی اطرافو گاه میکردم چشمامو باانگشتم باز میکردم .. یبستم باز دوباره بازشون میکردم ولی همه چی .. بازم تار بود ... اونقدر گریه کردم تا رفته رفته دوباره خواب رفتم ...نمیدونم ساعت چند بود که هوشیار شدم ... سرم سنگین بود و برای یه لحظه همه چی اومد تو ذهنم ... میترسیدم چشمام رو باز کنم ... ولی باید میفهمیدم چه بلایی سرم اومده ... آروم دوباره لای چشمام رو باز کردم ... هنوزم همه جا تار بود ولی نه به اندازه ی اول ... دلم ریخت .. شاید داشتم رفته رفته خوب میشدم .. ولی بازم انگار به همه جی رو از پشت یه مه نگاه میکردم شروین کنارم روی یه صندلی خواب رفته بود ... با نفرت صورتمو کردم اونور و زنگ مخصوص پرستار رو فشار دادم .. چند ثانیه ای نگذشته بود که خانومی وارد شد و من رو که دید رو کرد و گفت :- چطوری عزیزم؟؟؟!!- هنوز تار میبینم!! نه در حد اول ولی ... بغض کردم ..مگه نگفتم شوهرم ...- آروم باش!!!! الان میگم دکتر کشیک بیاد ..شوهرتم .. ما از پسش بر نیومدیم .. حق داره نگرانته ...پیش خودم گفتم ... آره خودش ...
همسایه من قسمت9
تقریبا اواخر آذر بود و دو هفته ای از حضورم توی بخش جدید میگذشت, توی این مدت اونقدر درگیر کار و تحویلای آخر ترم دانشگاه بودم که وقت سر خاروندن نداشتم مجدم خدارو شکر ازون شبی که براش شام درست کرده بودم انگار یه جورایی نمک گیرم شده بود برای همین خیلی به پروپام نمیپیچید البته مشغله ی کاریشم زیاد بود از گودی پای چشماش میشد فهمید که کمبود خواب داره .. توی این مدت روابطش با رامش کمتر شده و بود دیگه مثل قدیم به رامش اجازه ی دخالت نمیداد و گویا به نحوی اونو تحت کنترلش در آورده بود .. با این کارش باعث شده بود کارمندام از دست این دختره ی از خود راضی نفس راحتی بکشن ...و البته منم با آرامش خاطر بیشتری کارامو انجام بدم ... پارت دوم پروژه بر خلاف پارت اول ریزه کاریهای زیادی داشت .. ولی خوبیش این بود که نقشه ها و پلاناش به راحتی دوتا از تحویلای پایان ترممو پوشش میداد و میتونستم خیالمو از دوتا درس 4 واحدی راحت کنم و میموند یکی از درسام که بیشترش تئوری بود اگه خوب از پسش بر میومدم میتونستم از توی تحقیقاش یه مقاله ی خوبی در بیارم .. همه ی این ها باعث شده بود توی شرکت با انگیزه ی بیشتری کار کنم و بطور غیر مستقیم خودمو مدیون محبت های مجد بدونم ...اونروزم مثل روزای دیگه 6 صبح ساعتم زنگ زد... از وقتی کارم توی شرکت با درسم مرتبط شده بود با انگیزه ی بیشتری میرفتم سر کار واسه ی همین بعد از خوردن صبحانه و گرفتن یه دوش آب گرم یه آهنگ شاد گذاشتم و موهامو خشک کردم و با یه وسواس عجیبی که توی این دو هفته و بعد از داستان پیژامه افتاده بود به جونم شروع به انتخاب لباس کردم ... تقریبا سه روز پیشش یه پالتوی شیک مشکی خریده بودم که تصمیم گرفتم اونروز به خاطر برفی که شب قبل اومده بود افتتاحش کنم .. یه شلوار مشکی لوله تفنگیم تنم کردم با یه چکمه ی مشکی پاشنه تخت رو ی شلوار و یه شال سبز پشمیم انداختم سرم با دستکشای ستش و بعد از ایکه یه آرایش ملیح کرم صورتی کردم از خونه اومدم بیرون .. توی کوچه داشتم با احتیاط قذم بر میداشتم که با خوردن یه گلوله ی برفی به پشتم .. با عصبانیت برگشتم که ببینم کیه که با نیش تا بناگوش باز شده ی مجد فحش نوک زبونم رو قورت دادم ...یه شلوار مخمل مشکی با یه پلیور خاکستری و یه پالتوی کوتاه مشکی و شالگردن دو رنگ مشکی خاکستری تنش بود و موهاش که یکم بلند شده بود نامرتب ریخته بود رو پیشونیش .....لبخندی زد و سرشو به نشانه ی سلام تکونی داد و گفت :- کبانا !!! جون شروین بیا امروز نریم شرکت ..یا تعجب نگاش کردم و گفتم :- سلام!!! خوبین شما؟؟؟!!دستی کشید تو موهاش و گفت :- نه خستم!! بیا نریم شرکت ..جوون مردم مثل اینکه قاطی کرده بود .. یه ابرومو دادم بالا و گفتم :- شما ...