تزیین میز بله بران
چیدمان میز عروسی - نامزدی و بله برون
گیفت عروس - لباس عروس - سفره عقد - سفره نامزدی - جهیزیه عروس
سفره عقد : سفره های عقد مشکوة بنا به سنن اصیل ایرانی طراحی شده واز ظرافت وسادگی خاصی برخوردار بوده واز جمع آوری ظروف اضافه که هیچ ریشه ای در فرهنگ ما ندارد خودداری گردیده است بطوری که قابل استفاده در اتاق عقد می باشند ..همجنین میزنامزدی جنگ کوچکی از وسایل لازم در مراسم نامزدی یا عقدهای خصوصی خانگی یا محضری می باشد که بنا به سلیقه عروس وداماداقلام ورنگ امیزی آنها قابل تغییر می باشد. تزیینات سر : آمیزه ای از صدها مهره کریستال ، مروارید ،نگین و...بوده که همگی کار دست هستند . اینها ده ها نمونه از تاج ، گلهای کناری ، سنجاق ، کلاه ونوار سر در رنگهای ملایم می باشند که برای مراسم عروسی ، عقد کنان ، نامزدی ،بله بران ومیهمانیهای شب مناسب هستند . هدایای عروس : در صورت داشتن سفارش بیش از یک میلیون تومان ، یک اجرا را از ما هدیه بگیرید گیفت عروس لباس عروس سفره عقد سفره نامزدی
امشب
چشم خاطرم می مونه.شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد. حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟کم پیدا شدی؟هستیم در خدمت.جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟کدوم بچه ها؟من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.کتی و فرزانه رو می شناسم؟فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟هفت صبح . صبحانه بالای کوه.باشه . تا جمعه خداحافظ.پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم. باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند. وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود از قبل اطلاع می ...
رمان امشب
چشم خاطرم می مونه.شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد. حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟کم پیدا شدی؟هستیم در خدمت.جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟کدوم بچه ها؟من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.کتی و فرزانه رو می شناسم؟فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟هفت صبح . صبحانه بالای کوه.باشه . تا جمعه خداحافظ.پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم. باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند. وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود ...
از خواستگاری تا ماه عسل
خواستگاری خواستگاری به معنای درخواست ازدواج است و عبارت از مجموعه تشریفاتی است که خانواده داماد برای درخواست ازدواج از خانواده دختر انجام میدهند.[۱] طبق آداب و رسوم ازدواج ایرانی، ابتدا یک روز عصر مادر و خواهر بزرگتر داماد و یا یکی دیگر از زنان بزرگتر و صاحب نظر فامیل به اتفاق داماد، جهت باز شدن باب آشنایی و رفت و آمد، به منزل دختر میروند. البته در این خصوص تعیین کننده عرف آن ناحیه و منطقه و سنن مرتبط میباشد. این جلسه خیلی مختصر برگزار میشود و حرفهای کلی درباره خصوصیات و وضعیت عروس و داماد (وضعیت تحصیلی، اجتماعی، اقتصادی، شغلی و.... عروس و داماد آینده) رد و بدل میشود و طرفین به این توافق میرسند که در جلسهای مفصل تر و رسمی تر، به منزل عروس آینده بروند بله بران در آداب و رسوم ازدواج ایرانی، مرحله بعدی، مراسم "بله بُران" است. در این مراسم خانوادهها در خصوص میزان مهریه، شیربها و سایر آداب و رسوم و شرط و شروط ازدواج با حضور بزرگترهای دو طرف تصمیم گیری میکنند. پس از این مراسم است که در صورت توافق طرفین، انگشتری رد و بدل می میگردد یا صیغه ای بین دختر و پسر خوانده میشود که به اصطلاح رفت و آمد رسمی تر دنبال شود و آداب اسلامی هم رعایت شده باشد. از آن مراسم به بعد، دوره شیرین نامزدی آغاز میگردد که بستر بسیاری از خاطرات به یادماندنی زوجها میگردد. در عین حال در همین مراسم است که زمان حدودی عروسی و جشنهای مرتبط نیز مشخص میگردد. عقد و نامزدی دوراننامزدی یکی از رمانتیک ترین دوران زندگی هر انسانی میباشد. در این دوران افراد با خصوصیات شخصی و فردی یکدیگر آشنا میشوند و از یکدیگر و از خانواده طرف مقابل شناخت بهتری پیدا میکنند. بدون شک این دوران یکی از مهمترین دوران زندگی هر شخصی است. بعد از دوران نامزدی و آشنایی کامل، زمان عقد و محرمیت رسمی شدن آنها فرا میرسد که با خواندن خطبه عقد توسط یک روحانی و در حضور پدر و مادر هر دو طرف و در منزل یا در دفاتر رسمی ازدواج، دختر و پسر نامزد شده و به یگدیگر محرم میشوند و بصورت رسمی زندگی مشترکشان آغاز میگردد. جهاز بران در اغلب آداب و رسوم موجود در گوشه و کنار ایران، رسم است که وسایل و مایحتاج اولیه زندگی، توسط خانواده عروس فراهم گردد که به آن جهاز گفته میشود. البته در برخی نقاط نیز تهیه این وسایل و مایحتاج مرتبط، به عهده داماد میباشد که در هر دو حالت بسته به فرهنگ آن منطقه این وسایل بصورت متفاوتی تهیه میشود. در کل به وسایل تهیه شده جهاز عروس گفته میشود که معمولاً شامل اقلام اولیه و اصلی شروع یک زندگی مشترک میباشد. در ایام قدیم و پیش از مراسم عروسی، ...
رمان امشب قسمت 3
چشم خاطرم می مونه.شب به خیر گفتم و برای خوابی راحت به رختخواب رفتم. بعد از کارو خرید خیلی زود خواب به چشمانم راه پیدا کرد.صبح موقع خروج از منزل کوچه در آرامش صبحگاهی به سر می برد. سر کوچه اتومبیلی آشنا جلو پایم توقف کرد. حسام بود . شیشه را پایین داد و گفت : خانم در بستی می رم.در رو باز کردم و طبق عادتمان صورت یکدیگر را بوسیدیم.چطور از این طرفها. سحر خیز شدی؟وقتی پای پول در میون باشه سحر خیزم میشی. کار بانکی داشتم. اول پدر رو رسوندم .بعد تصمیم گرفتم قبل از رفتن به بانک تو رو هم ببینم و برسونم.به موقع بود . با این هوای سرد اتومبیلی گرم بزرگ ترین نعمته. چه خبر؟کم پیدا شدی؟هستیم در خدمت.جمعه می آی با بچه ها بریم کوه؟کدوم بچه ها؟من و تو و بهنام تنبله و کتی و فرزانه.کتی و فرزانه رو می شناسم؟فرزانه رو که دیدی. از کتی هم که این همه حرف زدیم. بازم می پرسی کتی کیه!آهان یادم اومد... همون دوست ماورای بنفشت.ماورای بنفش چیه. فقط دوست دارم یک ساعت با اون حرف بزنی اون وقت می فهمی با کی طرفی.حالا من نخوام با کسی طرف بشم کی رو باید ببینم؟باید بیای . بدون تو خوش نمی گذره.حسام جلوی آژانس توقف کرد و گفت : ساعت چند راه می افتید؟هفت صبح . صبحانه بالای کوه.باشه . تا جمعه خداحافظ.پیاده شدم و دستی برایش تکان دادم. اما دستم در هوا ماند. اتومبیل پویا بعد از حسام از کنارم چون برق و باد گذشت.پویا... اینجا... لابد در تعقیب من بوده... حسام و پویا هیچ ربطی به هم نداشتند. اما... یه جورایی هم بی ربط نبود.تا بعد از ظهر دچار دلشوره بودم. در حالی که هیچ رابطه ای با پویا نداشتم تا نگران جواب پس دادن باشم. اما باز می ترسیدم. از پویا و نگاه خشمناکش و سوءتفاهمی که ممکن بود در فکر او به وجود آمده باشد. چرا باز افکارم به هم ریخت! هر کاری کردم نتوانستم نظم و آرامش را به مغزم برگردانم. با افکاری در هم پا به خیابان گذاشتم.باید به باشگاه میرفتم. ولی حال و حوصله نداشتم. با خودم فکر کردم برای یک مدت کار مربیگری را کنار بگذارم و استراحت کنم. صدای بوق ناهنجار اتومبیلی مرا به خود آورد. بی هیچ پیش زمینه ای برگشتم و نگاه کردم. پویا بود!با نفس حبس شده در سینه به همان حال باقی ماندم. پیاده شد . این بار رنگم پرید. با هر قدمی که به سوی من برمی داشت ترس از برخورد با او و واماندن در جواب تنم را می لرزاند. وقبی کنارم رسید سست شدم و بیحال و رمق نگاهش کردم.حدسم درست بود . چون پویا با صدایی رو رگه و انباشته از خشم و غضب گفت: سوار شو کارت دارم.پویا متانتش را کنار گذاشته بود و طوری حرف میزد که احساس کردم دختری سر راه مانده و بیکس و کار هستم. سرم را بالا گرفتم و با خونسردی گفتم: بهتر بود از قبل اطلاع می دادید ...
رمان شب بی ستاره-13-
دو روز بعد کتی به منزلمان زنگ زد و این بار مادر با چشمانی که نم اشک به ان نشسته بودنرم تر از پیش با کتی صحبت کرد و پس از مکالمه اي کوتاه قرار شد پنجشنبه عصر براي خواستگاري و صحبتدر مورد مقدمات کار به منزلمان بیاند با رسیدن پنجشنبه و گذشتن نیمی از روز هیچ ذوق و شوقی در منزلماندیده نمی شد مادر برخلاف دفعات پیش با دلمردگی بساط پذیرایی از مهمانان عصر را اماده می کرد و باافکاري عمیق دست به گریبان بود از دیدن ناراحتی او زجر می کشیدم ولی نه کاري از من بر می امد و نه چاره دیگري داشتم عصر حمید و شبنم به منزلمان امدند و پشت سر ان الهام و اقا مسعود از راه رسیدند حسام با اینکه نوبت کاري اش نبود هنوز به منزل نیامده بود و احتمال می دادم که ار قصد جایی رفته تا در مراسم خواستگاري نباشد.بدون اینکه کسی حرفی بزند که خودم لباسهایم را عوض کردم و براي پذیرایی از مهمانانی که به خوبی می دانستم فقط خودم منتظر انان هستم اماده شدم در این میان فقط شبنم بود که بی طرفانه برخورد می کرد . عاقبت زنگ منزل به صدا در امد و حمید براي باز کردن در رفت از اشپزخانه صداي رد و بدل کردن سلامهاي خشک و سرد را شنیدم و در دلم خون گریه می کردم که چرا از همین ابتداي کار باید نحسی اغاز شود کمی بعد شبنم به اشپزخانه امد و به من گفت که براي امدن به اتاق اماده باشم . برخلاف همیشه موقع چاي ریختن دستم لرزید و همان باعث شد که چاي داخل سینی بریزد. شبنم که متوجه حالم بود به کمکم آمد و سینی را تمیز کرد و خودش چاي را ریخت. به او نگاه کردم و گفتم: دلم نمیخواست این جور بشه، ولی شد.دیگه نمیتونم کاري بکنم.شبنم نگاه عمیقی به چشمانم انداخت و گفت: درکت میکنم. یک موقع شرایطی پیش میاد که آدم مجبور میشه انتخاب کنه. آن لحظه خیلی دلم میخواست براي او که درك بالایی داشت درد و دل کنم، ولی نه وقت مناسبی براي صحبت بود و نه مکانی که به راحتی بشود سفره دل را باز کرد. آهی کشیدم و منتظر شدم تا وقت رفتن برسد.لحظه اي بعد شبنم از جلوي در پذیرایی به من اشاره کرد تا بروم. دستها و پاهایم میلرزید و کنترلی روي آنها نداشتم. با قدمهایی لرزان و روحی متشنج وارد اتاق پذیرایی شدم. با صداي آرامی سلام کردم و سینی چاي را جلوي کتی گرفتم. کتی با لبخندي تصنعی به من نگاه کرد و فنجانی چاي برداشت. پس از آن به مادر تعارف کردم که حتی به من نگاه نکرد و فقط با سرش اشاره کرد که میل ندارد. بقیه فنجانهاي چایشان را برداشتند. وقتی سینی چاي را جلوي کیان گرفتم یک نظر به او نگاه کردم . در حالی که به چهره ام چشم دوخته بود لبخندي پر معنی گوشه لبش بود. لبخندي که نشان از پیروزي دشات، ولی پیروزي بر چه کسی؟ چهره تک تک اعضاي خانواده ام پیش رویم ...
رمان ای ناز 16و17و18
نه ،من مطمئن هستم او از قصد این کار را کرد او از من متنفر است قصدش کشتن بچه ي من نبود بلکه خود من بود او می توانست جلوي سگش را بگیرد اما این کار را نکرد. فرزاد از فرط ناراحتی نفس نفس می زد ، عرق کرده بود . پیشانی و صورتش خیس شده بود . باور نمی کرد فریفته ! آیا فریفته از قصد این کار را کرده ؟ آیا او به خاطر حسادتش حاضر شد کودك مرا بکشد ؟ فرزاد باور نمی کرد .با خود گفت: آخ فریفته اگر دستم به تو برسد اگر چشمم به چشمت بیفتد. پیشانی آي ناز را بوسید . دستش در دست او می لرزید . فرزاد سر بلند کرد و به آي ناز گفت: ناراحت نباش گریه نکن می دانم سخت است خیلی سخت ولی ما می توانیم دوباره بچه دار شویم روزهاي خوش در انتظار ماست . آینده از آن ماست . آي ناز با اشک و آه گفت: ولی من بچه ام را می خواهم بچه ي خودم را. عزیزم بس است او دیگر میان ما نیست . تو که قسمت را قبول داري مگر نه؟ آي ناز سرش را تکان داد . فرزاد گفت: خوب قسمت او هم از زندگی همین سه ماه بود. آي ناز با بی تابی گفت: فرزاد بچه ام را کشتند فریفته از قصد او را کشت من از او بیزارم از او متنفرم .پسر بود پرستار گفت. فرزاد در حالی که اشک هایش را پاك می کرد سرش را تکان داد: بله می دانم دکتر به من گفت. دیگر ما چه می خواستیم. فرزاد بینی اش را بالا کشید. فرزاد من پسرم را می خواهم. خواهش می کنم بس کن تو این طوري خودت را از بین می بري. آي ناز به شدت گریست . یک هفته گذشت . آي ناز و فرزاد هر دو حال خوشی نداشتند . آي ناز شب و روز با حالت حزن و اندوه اشک می ریخت دیگر نوازش هاي فرزاد چاره ساز نبود . حرف هاي زن دایی و خانم کاشانی به گوشش نمی رفت . میلی به خوردن غذا نداشت انگار از دنیا بریده بود بچه اش را می خواست انگار بدبخت ترین زن عالم بود. هر کس در آن حالت او را می دید بی اختیار اشک می ریخت ، بعضی از شب ها تب می کرد و حذیان می گفت . روزها تا دیر وقت بی حال و تکیده و ضعف و رنجور روي تخت افتاده بود . دچار افسردگی شده بود . دیگر از آن خنده ها از آن ناز و غمزه ها خبري نبود . باز هم خانه ي کاشانی به غم و سردي نشسته بود . یک شب ،سر شب تازه فرزاد از سر کار آمده بود . آي ناز همچنان اشک می ریخت .آی ناز بالشی را محکم در آغوشش گرفت و با اشتیاق آن را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت . از دیدن این صحنه نزدیک بود قلب فرزاد از جا کنده شود . آي ناز آن قدر گریه کرد آن قدر گریه کرد تا از حال رفت . فشارش روي پنج بود .تن و بدنش یخ بود ، خانم کاشانی و زن دایی گاهی گریه می کردند ، گاهی دعا می کردند و اقدس تمام وقت مراقب خوردن داروها سر وقت بود . یک شب دچار تشنج شد غوغایی در خانه به پا شد . آقاي کاشانی دست به دعا برد . نذر کرد و فردا صبح اول ...
رمان آی ناز (قسمت بیستم)
نه ،من مطمئن هستم او از قصد این کار را کرد او از من متنفر است قصدش کشتن بچه ي من نبود بلکه خود من بود او می توانست جلوي سگش را بگیرد اما این کار را نکرد.فرزاد از فرط ناراحتی نفس نفس می زد ، عرق کرده بود . پیشانی و صورتش خیس شده بود . باور نمی کرد فریفته !آیا فریفته از قصد این کار را کرده ؟ آیا او به خاطر حسادتش حاضر شد کودك مرا بکشد ؟ فرزاد باور نمی کرد .با خود گفت:آخ فریفته اگر دستم به تو برسد اگر چشمم به چشمت بیفتد.پیشانی آي ناز را بوسید . دستش در دست او می لرزید . فرزاد سر بلند کرد و به آي ناز گفت:ناراحت نباش گریه نکن می دانم سخت است خیلی سخت ولی ما می توانیم دوباره بچه دار شویم روزهاي خوش در انتظار ماست . آینده از آن ماست . آي ناز با اشک و آه گفت:ولی من بچه ام را می خواهم بچه ي خودم را.عزیزم بس است او دیگر میان ما نیست . تو که قسمت را قبول داري مگر نه؟آي ناز سرش را تکان داد . فرزاد گفت:خوب قسمت او هم از زندگی همین سه ماه بود.آي ناز با بی تابی گفت:فرزاد بچه ام را کشتند فریفته از قصد او را کشت من از او بیزارم از او متنفرم .پسر بود پرستار گفت.فرزاد در حالی که اشک هایش را پاك می کرد سرش را تکان داد:بله می دانم دکتر به من گفت.دیگر ما چه می خواستیم.فرزاد بینی اش را بالا کشید.فرزاد من پسرم را می خواهم.خواهش می کنم بس کن تو این طوري خودت را از بین می بري.آي ناز به شدت گریست . یک هفته گذشت . آي ناز و فرزاد هر دو حال خوشی نداشتند . آي ناز شب و روز با حالت حزن و اندوه اشک می ریخت دیگر نوازش هاي فرزادچاره ساز نبود . حرف هاي زن دایی و خانم کاشانی به گوشش نمی رفت .میلی به خوردن غذا نداشت انگار از دنیا بریده بود بچه اش را می خواست انگار بدبخت ترین زن عالم بود.هر کس در آن حالت او را می دید بی اختیار اشک می ریخت ، بعضی از شب ها تب می کرد و حذیان می گفت .روزها تا دیر وقت بی حال و تکیده و ضعف و رنجور روي تخت افتاده بود . دچار افسردگی شده بود . دیگر از آن خنده ها از آن ناز و غمزه ها خبري نبود . باز هم خانه ي کاشانی به غم و سردي نشسته بود . یک شب ،سر شب تازهفرزاد از سر کار آمده بود . آي ناز همچنان اشک می ریخت .آی ناز بالشی را محکم در آغوشش گرفت و با اشتیاق آن را بوسید و بویید و قربان صدقه اش رفت .از دیدن این صحنه نزدیک بود قلب فرزاد از جا کنده شود . آي ناز آن قدر گریه کرد آن قدر گریه کرد تا از حال رفت . فشارش روي پنج بود .تن و بدنش یخ بود ، خانم کاشانی و زن دایی گاهی گریه می کردند ، گاهی دعا می کردندو اقدس تمام وقت مراقب خوردن داروها سر وقت بود . یک شب دچار تشنج شدغوغایی در خانه به پا شد . آقاي کاشانی دست به دعا برد . نذر کرد و فردا صبح اول وقت گوسفندي را قربانی کرد ...