بیا رمان بخوان
مهناز زنی 16 ساله
گریه کردن دیگه فایده ای نداشت هر چه قدر که اشک می ریختی پدرت برنمی گشت از مراسم تدفین نمی گم چون خیلی دردناکه خیلی دردناکه که چندیدن نفر بیان بالای سر قبر پدرت وایسن و فقط به خاطر اینکه دلشون واسه تو میسوزه اشک بریزن و بخوان هی دل داریت بدن.. والا اگه نمیومدن کمتر اعصابم خورد میشد.......من در تمام طول مراسم سر خاک و ..... اروم بودم و گریه نمی کردم بیشتر از اینکه فکر کنم چی شده فکر می کردم چی قراره بشه نمیدونم می تونین بفهمینم یا نه چون فهمیدنش خیلی سخته.... تا مراسم چهلم خونه مامان بزرگ بودیم گاهی می رفتیمو میومدیم من خودمو مقصر میدونستم.. اگه من نمی گفتم بریم مشهد اگه اینجوری بود اگه اون جوری بود ای کاش نمرم بد میشد و هزارو یک مدل از این حرفا که هنوزم نفهمیدم درست فکر می کردم یا نه تا ۴۰ ما هر روز به اسایشگاه سر میزدیم اما حال مامان فرقی نمی کرد. هر روز که میدیدمش حالم بد تر میشد گاهی برای رفتن به میلاد التماس می کردم اما اون به خاطر خودم منو با خودش نمی برد اولین باری که نزدیک بود نزدیک بود نزدیک بود رو من دست بلند کنه سر همین قضایا بود با اصرار من عصبی شده بود دستشو اورد بالا و لی بعد بغلم کردولی راستشو بگم از اون به بعد فهمیدم که باید یه جور خاصی ازش حساب ببرم چون دیگه شده بود مادرم پدرم بزرگترم پناهم همه چیزم همه چیزم۴۰ روز گذشت و حال مادر تغییری نکرد نوبت ما بود که تصمیم بگیریم چی کار کنیم دو راه بیشتر نداشتیم من ۱ عمو و ۱ عمه داشتم مادرم هم تک فرزند بوده از بین مادربزرگ و پدربزرگ هامم فقط مادر پدرم زنده بود که پیش عموم که مجرد بود زندگی میکرد اگه همین جوری میخواستیم تصمیم بگیریم درست این بود که بریم پیش مامانی اینا اما.....اما میلاد نذاشت و دلیلش هم کاملا واضحه چون عموم با بد بختی خرج مامانی رو میداد میلاد گفت ما میریم خونه ی خودمون مامانی خیلی اصرار کرد و لی عمو نه اصلا بعد از چند بار که میلاد نه و نو کرد دیگه اصلا به روی خودش نیورد.و با تمام بحثایی که انجام شد ما روانه ی خونه ی خودمون شدیم خیلی حس غریبی بود مرگ از سر و روی خونه میبارید وای باورم نمیشد من من چه زود بزرگ شده بودم.......... نشستیم روی صندلی ۱ ساعت ساکت بودیم و به هم نگاه میکردیم یهو میلاد داد زد بسه تو رو خدا بسه حرف بزن دارم خل میشم.چی بگم بگو چی بگم تو نگو من میگم باشه من میشنوم من با چند تا از دوستام حرف زدم بابای یکی از دوستام تو بازار فرش فروشی داره و یه پادو میخواد تازه یه مدرسه ی شبونم پیدا کردم که میتونم اون جا درس بخونم از از از نننظر من همه چی حله ولی میمونه تنهایی های تو که باید یه جورایی باهاش کنار بیای.چی چیداری میگی خل شدی میلاد من برم مدرسه ...
غزل عاشقی
فصل هفتمقسمت اولآیلار واقعا دیگه باید بگم رفتارت بچه گانه است.-نمی خوام برم زور که نیست.-کتایون زنگ زد می گه ِدین می خواد بره بیرون تنهاست آیلار جان خواهش می کنم عزیزم!-مامان!-من روم نمی شه زنگ بزنم به کتی اگه نمی خوای بری خودت زنگ بزن.-با آفاق بره.....-آفاق با شهاب رفته بیرون این اولین باره کتی از تو یه چیزی خواسته.-اولین بار که نیست-آیلار جان عزیزم.-آخه چه جوری بگم؟من از این پسره خوشم نمی آد.-چند ساعت که بیشتر نیست-من که راننده شخصیشون نیستمزیبا چهره در هم کشید و گفت:-اصلا نمی خواد بری زنگ می زنم یه چیزی به کتایون می گم.چند قدمی بیشتر برنداشته بود که آیلار با دلخوری گفت:-می رم.زیبا لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت:-نمی خواد بری.-گفتم می رم دیگه.-اگه سخته...-مامان جان حالا باید بحث کنیم که من می خوام برم و شما می گید نه.زیبا به طرفش چرخید و گفت:-باشه عزیزم.-ولی همین یک باره ها.زیبا لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:-همین یک بار.زیبا به ساعت ظریفی که دور مچش پیچیده شده بود نگاه کرد و گفت:-ساعت ده باید اونجا باشی.-ساعت چنده؟-نه و نیم.بلند شد و روبه روی آیینه نشست برس را برداشت و همانطور که آن را به موهاش می کشید گفت:-جدا فکر کردن من راننده آقا پسرشونم که دستورم می دن؟زیبا لحظاتی ایستاد و نگاهش کرد و بی آن که چیزی بگوید از در بیرون رفت.******کتایون با لبخند گفت:-ممنون که اومدی عزیزم این پسره اونقدر لجبازه که حد نداره تا الانم به زور نگهش داشتم تا تو بیای.آیلار به زحمت لبخند زد.-آفاق ماشین رو برده آیدینم از وقتی بیدار شده پاش رو توی یک کفش کرده می خوام برم تهران گردی.دست آیلار را گرفت و گفت:-ببخشید عزیزم که مجبور شدم مزاحم تو بشم.-خواهش می کنم.و این جمله را با چنان لحنی گفت که خودش هم یکه خورد کتایون با تعجب نگاهش کرد و گفت:-برم بگم آیدین زودتر بیادخودش هم می دانست برای دوری از اوست که آیدین را بهانه کرده است پاروی پا انداخت دستهایش را در هم گره کرد و چشم به کف براق سالن دوخت.کتایون وارد اتاق آیدین شد و پرسید:-چرا نمی آی؟آیلار منتظرته-گفته بودم که تنها می رم.-حالا که اومده!ادامه دارد...........تا صفحه ی 91 فصل هفتمقسمت دوم-بهتره برگرده.-بچه شدی آیدین؟این حرفا چیه؟-ببین مامان من نمی خوام مزاحم کسی بشم.-آیلار خودش خواسته بیاد.به کتایون خیره شد کتایون گفت:-خب من ازش خواستم اومده حالا هم پایین منتظر جنابعالیه می خوای بهش چیبگم؟-به سادگی بگین آیدین تشکر می کنه و می گه خودش میره.-این همه لجبازی به خاطر چیه؟-می خوام تنها باشم.-امکان نداره تو تهران رو بلد نیستی گم می شی.-با آژانس می رم.-آیلار پایین منتظره.منتظر عکس العمل آیدین نشد رفت و در را پشت سرش بست ...
رمان بازگشت2و3
مامان-پاشو برو دمه در ... مثل اینکه واسه برآورد خسارت اومدن ... -مامان جان میبینی که دارم وسایلمو جمع میکنم ... مامان-خب میگی من چیکار کنم ؟! برم بگم که داریم وسایل جمع میکنیم برین چند سال دیگه بیاین !!!؟؟؟-مامااااااااااااان ... گفتی واسه عید منو میاری شمال !!!!مامان-من غلط کردم با تو ... -خیله خب ... از قدیم گفتن بچه زدن نداره ... مامان-پاشو برو ببین چیکارت دارن دمه در ... انقدر منو حرص نده ... گفتن صاحب ملک خانم سایه یزدانی باید باشن ، راستی باید بری دمه اون دره باغ ... اون مرده رفت اونطرف-باشه بابا ... رفتم ... ماماااااااااااااااان این کفشای من کوووووووش ؟! اه ... تو زمین گلی باید دمپایی بپوشم... اصلا چرا به یه غریبه اجازه دادی بره تو باغ من !!!؟؟؟هی همش به من گیر میدن ... سایه بیا وسایل کیوان رو جمع کن ... سایه بیا کتاب های باباتو بذار تو چمدون ... بیا قرص های منو بردار ... همش به من گیر میده ... چرا من دختر شدم ... ای... انقدر از زمینیکه گلی باشه بدم میاد ... آخه کی سره ظهر میره دمه خونه مردم !!!!!؟؟؟؟؟ گذاشتن سه چهار روز بعد اومدن که چی بشه ؟!آقاجون ما خسارت نمیخوایم ...-سایه با خودت حرف نزن ... اگرم میزنی انقدر بلند حرف نزن-به تو چه ؟! مگه نگفتم اگه میخوای بهت کمک کنم نباید تا وقتی نخواستم باهام حرف بزنی !!!؟؟؟ هان ؟!-میدونم که چی بهم گفتی ...-خب ... حالا که میدونی لطفا بکش زیپ دهنتو ... میشه ؟!-باشه....................-سلام ؟! من یزدانی هستم ... -سلام خانم ... شهاب عظیمی هستم ... وکیل و پسر آقای عظیمی ...-پسرشون ؟! -بله ... راستش رو بخواین من همونی هستم که با ماشین به دره باغ شما زدم -واقعا؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!-بله... خیلی پیگیر شدم تا خسارتتونو بدم اما متاسفانه شما خونه نبودین-باورم نمیشه ...-تا اونجا که یادم میاد من انقدر محکم به دره باغ شما نکوبیده بودم ... که انقدر خراب بشه ... ظاهرا نمیتونین دیگه بازش کنین ؟! - شما گفتین وکیل آقای عظیمی هستین ؟!-بله -اما من شنیدم که پسرشون که دامپزشک بودن با ماشین تصادف کردند!!!؟؟؟-حتما اشتباه شده ... اون فرزاد ... برادر دوقلوی من هستش ... درسته دامپزشکی خونده اما امکان نداره اون تصادف کرده باشه-چطور امکان نداره ؟! ... من از این پیرمردی که مغازش روبروی این دره شنیدم که گفت آقای دکتر با ماشین اینجا تصادف کردن ...-خانم محترم ، من اینجا هستم که خسارت شمارو پرداخت کنم ، نه به این سوالات شما که کاملا خصوصی هستن جواب بدم ... میخواین کارشناس بیاریم یا با یه مبلغ توافقی !! موافقین ؟!-مبلغ توافقی بهتره ... چون من فردا دارم برمیگردم تهران ... نمیتونم منتظر بمونم تا شما کارشناس بیارین................-من که حرفاشو باور نمیکنم ...-گفتم تا من نخواستم حق نداری حرف بزنی-میدونم تو چی ...
دو راهی عشق و هوس
ببخشید که اول قسمت ۸ رو گذاشتم .بعد از قسمت ۸ قسمت ۷ هست.قسمت ۸از اتاق اومدم بیرون رفتم سمتشون با هم حرف میزدن اما با صدای اروم متوجه حضورم نشدن با خودم گفتم اینا که به حضور من نیازی نداشتن پس چرا منو از خواب ناز بیدارم کردن دیدم نه بابا خیلی تو بحثن صداشونم نمیشندم گفتم چه فرقی داره حالا راجع به چی دارن صحبت می کنن رفتم جلوترو با صدای نسبتا بلندی سلام کردم همشون یه دفعه ساکت شدن ممانش زودتر به خودش اومد بلند شد اومد سمتمو بغلم کرد گفت سلام عروس خوشگلم وقتی از تو بغل مامان اومدم بیرون باباش گفت چطوری رها جان گفتم ممنون شما چطورید گفت ای می گذره مامانش گفت بیا عزیزم چرا ایستادی توی دلم گفتم چه مهربک شاهینم که روی مبل دونفره نشسته بودبا حرف مامانش رفت کنارو گفت بیا عزیزم منم رفتم نشستم مامان باباشم نشستن مامانش گفت خوب عزیزم چه خبرا از بابات اینا خبر داری تازه یادم افتاد اینقدر این چند روز به عکسا فکر کردم که اصلا از یاد بابام اینا غافل شدم گفتم نه متاسفانه اونا که زنگ نزدن منم که شماره ای نداشتم تصمیم دارم فردا هم به سایه سر بزنم هم ازش سراغ بابا اینا رو بگیرم بابای شاهین گفت عزیزم من با بابات تماس داشتم از من حالتو پرسید سلامم رسوند خندم گرفته بود بابام حتی زحمت یک زنگ هم به خودش نداده بود هیچی راجع به این فکرام نگفتم فقط گفتم شمارشو دارین گفت نه هنوز جاشون کامل مشخص نشده دیگه هیچی نگفتم مامانشم گفت حالا این حرفا رو ول کنید بعد رک به من گفت اصل حالت چطوره خوشگل خانم با خودم گفتم خودت که حرفشو پیش کشیدی این خودشم تکلیفش با خودش معلوم نیست نیست اهل حالم چطوره با این حال لبخند زدمو گفتم ممنونمامانش گفت خوب خدا را شکر شما که به ما سر نمی زنید امروز گفتم ما مزاحمت بشیم دیگه ببخشید خوابم بودی دیگه داشت حالم از این حرفا به هم می خورد می خواستم بگم اره جون خودت تو هم که خجالتی معلوم نیست چیکارم داشت که انقدر قربون صدقم می رفت به زور لبخندی تحویلش دادمو گفتم اختیار دارید این حرفا چیه شما مراحمید خیلی خوشحال شدم منم دیگه باید بیدار مشدم تو دلم گفتم اره جون خودم اگه می تونستم همون موقع که از خواب بیدار شده بودم می خواستم خفشون کنم حالام می خواستم بگم زودتر حرفاتو بزنو بدو اما حیف که نمی تونستم دوباره صدای مامان اومد که گفت غرض از مزاحمت اومدیم اینجا چون صبح خاتون اومد خونه ما گفت چی گفته بعدم گفت ما بیایم با شما حرف بزنیم وراهنماییتون کنیم تازه دوزاریم افتاد اه اینا که اینقدر ادعا می کنن متجددن واقعا که تو همه مسایل ادما حتی تو خصوصیترین اخه می خواستم بگم تو خجالت نمی کشه حالا اون نمی کشه من جلو بابا خجالت می ...
قسمت 25- 3دنگش مال من 3 دنگش مال تو (نویسنده دنیا)
وقت ملاقات نبود ولی از بس گریه کردم جلوی نگهبانه قبول کرد برم تووارد اتاق آبتین شدم.....خوابیده بود........آخی نگاش کن چقد مظلوم خوابیده.....نمیدونه که قراره همه ی زندگیش بریزه به هم منم اصلا دوست ندارم کسی باشم که این قضیه رو بهش میگه ولی چاره ای ندارم.کنار تختش نشستم دستشو گرفتمو با انگشتاش بازی کردم..........به صورتش نگاه کردم......من چجوری میتونم ازش بگذرم؟واقعا دلم میاد؟خدا لعنتت کنه صدری احمق بیشور عوضی......کم کم چشماشو باز کرد........آبتین:به به به عروس خانوم.......چ خبرا؟با جواب اومدی دیگهدست خودم نبود اما چهرم غمگین شد و گفتم:هنوز معلوم نیست-به زِرس قاطع میتونم بگم جوابت مثبته خــــــــــانــــــــــــوم........قمپوز هم در نمیکنم..........به محض این که از بیمارستان مرخص شدم یه خونه میکنیم و میریم سر خونه زندگیمون البته اگه بخوای این خونه هه رو بفروشیم آقارو باش........یکم دیگه بزارم حرف بزنه اسم نوه هامونم تعیین میکنهآبتین:وااااااا چرا گریه میکنی؟گریه؟به صورتم دست کشیدم خییس خیس بود......اه خاک توسرم که نمیتونم حتی اشکامو هم کنترل کنم.........ولی خب همچین بدم نشد آخه نمیدونستم چجوری شروع کنمو قضیه رو بهش بگمبا دست پاچگی گفتم:خب......خب راستشو بخوای...نذاشت ادامشو بگمو گفت:نه پس دروغشو میخوام........خب راستشو بگو دیگهاوووووووووووف حالا اگه گذاشت این کلمات تو دهنم منعقد بشه..........-آبتین الان وقت شوخی نیست قضیه خیلی جدی تر از اونیه که فکر میکنیشدت فجاعت این فاجعه رو درک کردو اخماش رفت توهم......نشستو گفت:چیشده؟واسه بابام اتفاقی اقتاده؟-نه.........درمورد خودمونه...اون......اون یارو که بهش زدی.......-خب؟-پسرش رضایت نمیده که کاری به کارت نداشته باشن مگر اینکه......سرمو انداختم پایینو اشک ریختمبا نگرانی پرسید:دریا حرف بزن دیگه..........جونم به لبم رسید.......مگر اینکه چی؟همونطوری که سرم پایین بود گفتم:مگر اینکه من باهاش ازدواج کنمبا عصبانیت داد زد:چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی؟یه پرستار اومد داخل و با داد گفت:چ خبرته آقا؟اینجا بیمارستانه ها..........خجالتم خوب چیزیهآبتین اصلا بهش توجه نکرد........تا پرستاره دهنشو باز کرد که یه چیز دیگه بگه آبتین گفت:حق نداری همچین کاری کنی فهمیدی؟حتی اگه خواستن اعدامم کنن حق نداری اینکارو بکنیحالا اینم جو گیر شده:)) آخه واسه قتل غیر عمد که اعدام نمیکننکودک درونم:بدبخت منظورش اینه که تو سخت ترین شرایط هم حق نداری همچین کاری کنی افتاد؟-خیله خب حالا شما نمیخواد اینجا واسه من مترجم بازی در بیاریپرستاره هم که دید حرفاش خریدار نداره بیخیال شدو رفت بیرون الهی بمیرم نگاش کن چقد ناراحته.........خودمم ...
رمان آغوش سرد
قسمت بیست و نهم فصل دهماسم مادرم مارال بود. اصلیتش کرد بود. خانواده متوسطی داشت که همه دار و ندارشان فقط یک دختر بود.مادر من مارال، مادرم دختر بسیار خوش آب و رنگی بود همین طور زرنگ آن قدر خوش زبان بود که همه از هم صحبتی با او لذت می بردند. آن سال، سال سرنوشت مادر بود. سال شروع بدبختی. مارال پانزده سال بیشتر نداشت همیشه تنها بود چشم و چراغ خانه بود پدرش یک مارال می گفت و صد تا مارال از دهانش می افتاد و مادرش دم به دم دور سرش اسپند دود می کرد. موقع امتحانات اغلب می رفت خانه دوستش تا با هم درس بخوانند.اگر چه دوستش یک برادر بزرگ در خانه داشت ولی پدر و مادرش مخالفتی نمی کردند. آنها آن قدر به دخترشان علاقه داشتند، اعتماد داشتند که فکر هیچ اتفاقی را نمی کردند.مارال و دوستش توی یک اتاق نشسته بودند و درس می خواندند. مارال بی خبر از همه جا سرش توی کتاب بود از دنیا چیزی نمی خواست همیشه سرخوش بود و سرحال.نمی دانست یک جفت چشم او را می پاید و حتی برای ثانیه ای نگاهش را از او برنمی دارد. او برادر نسرین بود که با نگاه ناپاکی دختر معصوم و بی خبر از همه جا را زیر نظر گرفته بود و از نگاهش سیر نمی شد.شوخی های دخترانه آنها جذبش کرده بود و غرق تماشا بود.یاسر برادر دوست مارال با داشتن بیست سال سن یعنی اوج جوانی ، نادانی، خامی سن که همه ناهنجاری ها را در خود دارد عاشق و دلباخته مارال شده بود. مارالی که نه او بلکه خیلی ها خاطرش را می خواستند.دوست مارال، نسرین برای آوردن چای مارال را تنها گذاشت و به آشپزخانه آن سمت حیاط رفت. مارال هم برگه ها را زیر و رو می کرد که ناگهان یاسر از درگاه اتاق به او سلام گفت. مارال به خود آمد سراسیمه بلند شد روسری اش را روی سر مرتب کرد ولی نگاه یاسر از او برداشته نمی شد. مانده وبد چه کند نگاه یاسر که به او خیره شده بود احساسات نهفته اش را بیدار کرده بود.این اولین تجربه عشق او بود. هیچ شناختی از زندگی نداشت. چشم و گوشش بسته بود قلبش به شدت می تپید و یاسر از نگاهش دست برنمی داشت.با آمدن نسرین یاسر سریع اتاق را ترک کرد و رفت. نسرین که مارال را محجبه و آشفته دید پی به ماجرا برد و سعی کرد از دوستش دلجویی کند.بعد از پایان درس مارال دیگر به خانه نسرین نرفت بلکه از او خواست او به منزلشان بیاید ولی نسرین نپذیرفت که البته دلیلش یاسر بود.او شکارش را می خواست آن هم به هر قیمتی.- «ببین مارال گفتم که نمی توانم بیایم، مادرم بچه ها را به امید من می گذارد می رود به کارهایش برسد.خوش به حالت تنهایی و هیچ مسئولیتی هم نداری ولی من چی؟»- «آخر»- «آخر ندارد. اگر می خواهی با هم درس بخوانیم تو بیا.»خیلی فکر کردم دلم نمی خواست بروم یک چیزی توی نگاه ...
کسی می آید
فصل 50روز پنجشنبه.. آن روز نمي خواست به مدرسه برود.... اما.. خوابش نمي برد تمام تنش درد مي كرد... اضطراب فلجش كرده بود... به خود مي گفت : يعني چي مي شه؟! خدايا... چي كار كنم... الكي الكي داره جدي مي شه!! به كسري فكر مي كرد... به اينكه اگر همسرش باشد چه تصويري خواهند داشت... به همسايه ها كه از حسادت مدام به حال او غبطه مي خوردند....به همه فاميل كه آرزوي داشتن دامادي مثل كسري را داشتند... به مامان مهري كه مي توانست جلوي فاطمه خانم و بقيه همسايه ها پُز كسري را بدهد...به حسام... كه اينطوري انتقام سختي از او خواهد گرفت... و به خودش... به خودش كه فكر مي كرد... هوز دلهره داشت... به دلش كه هنوز اسير نامِ حسام بود... آرزوي ديدار او را داشت... انگار هنوز اميدوار بود كه حسام تا آخرين لحظه ها كه نزديك آمدن كسري خواهد بود پيدايش شود و او را از دست كسري و همه كابوس ها نجات دهد... اما ساعت به ساعت مي گذشت آمدن كسري حتمي تر از پيش مي شد... به مامان مهري نگاه مي كرد كه چطور با شور و هيجان از صبح زود مشغول شده است... به آقاجون كه هر چه مامان مهري دستور مي داد بي چون و چرا انجام مي داد...مامان مهري : « خورشيد... برو حمام... الان خاله اينا مي يان مي خواي با پري بشيني گرم صحبت بشي وقت نمي كني... پاشو مادر تنبلي نكن...» خورشيد با اكراه از جا برخاست... مهرداد خريد كرده بود... وارد خانه شد.. خورشيد كنارِ درِ راهرو ايستاد و به مهرداد نگاه كرد... مهرداد هم فكري بود و حوصله نداشت...مهرداد : « بيا اينا رو بگير... خورشيد...» خورشيد : « بده به من...» يكي نايلون ها رو خورشيد گرفت و به آشپزخانه رفت... مهرداد نزديكش شد و پواشكي گفت : « چي شده؟ »... براي خورشيد جالب بود هميشه مهرداد نگفته مي فهميد.. چقدر كارِ خورشيد آسان مي شد... خورشيد به اتاق رفت و مهرداد به دنبالش...مهرداد : « مي گم چي شده؟! »خورشيد نگاه مضطربش را به مهرداد دوخت و گفت : « نمي دونم... يه جوري ام مهرداد...»مهرداد نزديكش آمد و سعي كرد او را سرِ حال كند.. دست زير چانه اش گذاشت و سرش را بلند كرد و گفت : « خوشحال نيستي؟! مي خواي امشب عروس بشي!... » بغض خورشيد تركيد.. مهرداد كه پيدا بود حالِ خودش هم دست كمي از خورشيد ندارد... خورشيد ا در آغوش گرفت و گفت : « اِ ... بس كن ديگه!! »آقاجون از دم درِ اتاق سرك مي كشيد... يواشكي به مهرداد اشاره كرد : « چي شده؟! مهرداد هم اشاره كرد : چيزي نيست! »آقاجون عصبي شد و به سراغ مامان مهري رفت...آقاجون : « خورشيد داره گريه مي كنه!! »مامان مهري : « واسه چي؟ »آقاجون : « واالله چي بگم؟... با مهردادِ....؟ »مامان مهري : « نگران نباش... اون حرفاشُ به مهرداد مي زنه و آروم مي شه....»آقاجون روي پله هاي حياط نشست و گفت : « از حسام چه خبر؟! »مامان ...
شب های تنهایی 3
دقايقي از نيمه شب گذشته بود كه بهرام به خانه آمد بهنام با ديدن او از جابرخاست و در پاسخ سلامش گفت : خيلي دير كردي . يك ماه بود كه روال زندگي اش از برنامه خارج شده بود . - من فكر كردم خونه عمه اي و دير بر مي گردي . - منم فكر كردم تو تنهايي زود برگشتم. - متاسفم . وبه سوي اتاقش رفت . بهنام از آشپزخانه پرسيد : قهوه مي خوري ؟ - متشكرم . و روي لبه ي تخت نشست . دنياي متفاوتي داشتند و روحيات متفاوتي ، وليكن يكديگر را درك مي كردند و از اين كه با هم زندگي مي كنند خوشحال بودند . بهنام پسر لوده ، صميمي و خوش مشربي بود . ظاهر و باطن يكساني داشت ، اما از ظاهر پر جذبه و مغرور بهرام نمي شد پي به درونش برد و روحيه ي لطيف و حساسش را درك كرد . شايد تنها كسي كه او را درست مي شناخت همين بهنام بود و مادر كه سال ها پيش چشم از جهان فرو بسته بود . در جمع ، هميشه يك فرد استثنايي بود . كمتر حرف مي زد اما به جا و درست . جذبه اش هر كسي را تحت تاثير قرار مي داد . در ظاهر و چهره اش چيزي قرار داشت كه مردم را به كرنش وا مي داشت . همه به اين پسر حسي آميخته به اخترام و علاقه داشتند. وقتي در بين دوستانش بود مي گفت و مي خنديد ، اما شيطنت ها و شوخي هايش بجا و گيرا بودند. در خانه ، او به مردي آرام و مهربان و يك هنرمند با ذوق تبديل مي شد . هيچ گاه با بهنام درد دل نمي كرد ، اما با يكديگر بيگانه نيز نبودند . بهنام عادت كرده بود كه از نگاه كردن به چشمان بهرام حرف دلش را بخواند و حالا مدتي بود كه حال غريبي او را مي ديد.آشفتگي و بي قراري محسوسي كه هيچ گاه در بهرام سراغ نداشت . كمتر از پيش حرف مي زد ، اكثر اوقات در فكر فرو مي رفت و بي خبر از دنياي اطرافش بود . كم خواب و خوراك شده و رابطه با دوستانش را نيز كاهش داده بود. بهنام با دو فنجان قهوه در آستانه در پديدار شد و پرسيد : مزاحمت نيستم ؟ بهرام لبخند كمرنگي بر لب آورد و گفت : نه بيا تو . بهنام يكي از فنجانها را به او داد و خود روي صندلي راحتي كنار بهرام نشست و سيگاري آتش زد . جعبه ي سيگار را به سوي او گرفت و تعارف كرد . بهرام سري به علامت منفي تكان داد و گفت : دارم ترك مي كنم. بهنام ابرو بالا انداخت و گفت : خوبه . و با كنايه گفت : فكر كنم تنها كار درستيه كه توي اين ماه انجام دادي . بهرام به چشم دوخت و گفت : منظورت چيه ؟ چرا تمرين رو گذاشتي كنار ؟ - حوصله ندارم . - چرا ؟ - راحتم بذار بهنام . - ما عادت نكرديم توي كارهاي همديگه فضولي كنيم ، اما وضعيت تو منو نگران كرده . از اول اين ترم يك جور ديگه اي شدي ، من كه خر نيستم بهرام. - ار اين حرفا چه نتيجه اي مي خواي بگيري ؟ - نمي دونم اما دارم مي بينم كه رفتارت تغيير كرده ، بي قراري ، حرف نمي زني ...
همخونه7
کامبیز وارد شد. مثل همیشه خندان و خوش رو بود و به محض دیدن شهاب شوخی را آغاز کرد و گفت به .سلامپهلوون . وقتی که میگم غذای بیرون نخور تو حالا عیال وار شده ای لج میکنی.هر دو دست راستشان را بالا بردند و همانطور که خندان به هم نزدیک میشدند به هم کوبیدند. گویی برای اثبات دوستی و رفاقت عمیقی که میانشان بود نیاز به کوبیدن یک مهر داشتندوخنده کنان دست در گردن هم آویختند و به اتاق شهاب رفتند . به نظر یلدا شهاب موقع خندیدن زیباتر به نظر میرسید. دندانهای ریز و یک دستش که نمایان میشد زیبایی چهره اش را دو چندان میکرد.یلدا سری به آشپزخانه زد تا وسایل پذیرایی از کامبیز را مهیا کند. صدای کامبیز را میشنید که گفت پسر اینجا چقدر عوض شده.وقتی یلدا با سینی چای و میوه وارد اتاق آنها شد کامبیز گفت یلدا خانم حالتون خوبه؟دیشب که خیلی دیدنی بودید. من نمیدونستم مواظب شهاب باشم یا شما؟ رنگتون مثل گچ سفید شده بود.و سپس رو به شهاب گفت شهاب چیکار کردی این یلدا خانم روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشه. چرا بهش نمیرسی.شهاب چشم غره ای به کامبیز رفت و سینی چای را از یلدا گرفت.کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده.یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد.خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است.پس شاید شهاب حرف دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کاملنشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند.یلدا از دزیده گوش کردن منصرف شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت.در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد...زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا.یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند. کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید.کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد.این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواستبلند بلند گریه کند.از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته ...