بک گراند تقدیرنامه
جاذبهای خطرناک به نام اینستاگرام! + تصاویر
جاذبهای خطرناک به نام اینستاگرام! + تصاویر اگر تا چند سال قبل فوتبالیستها برای مطرح شدن نیاز به کمک ویژه دوربینهای تلویزیونی، روزنامهها و رسانههای مکتوب داشتند امروز آنها این امکان را دارند که بی واسطه عکس یا فیلم دلخواهشان را در اینستاگرام منتشر کنند. حزب الله سایبر: شبکههای اجتماعی جدید که با کمک یک گوشی تلفن همراه مجهز به سیستم عامل اندروید امکان برقراری ارتباط با دنیای اطراف را بیش از پیش مهیا میکند، طی چند سال اخیر همگام با بقیه دنیا به شدت بین جوانان ایرانی همهگیر شده است. طبیعی است که چهرههای مشهور و مشخصا ورزشکاران و فوتبالیستها نیز از این قافله عقب نمانند. در این میان شبکه اجتماعی اینستاگرام که نسبت به بقیه اپلیکیشنها به مراتب عمومیتر است بیش از بقیه به کار آدم معروفها میآید زیرا آنها میتوانند از این طریق به آسانی با هواداران در ارتباط باشند. اگر تا چند سال قبل فوتبالیستها برای مطرح شدن نیاز به کمک ویژه دوربینهای تلویزیونی، روزنامهها و رسانههای مکتوب داشتند امروز آنها این امکان را دارند که بی واسطه عکس یا فیلم دلخواهشان را در اینستاگرام منتشر کنند.البته که ورزشکاران هنوز هم برای بیشتر دیده شدن و بازنشر آنچه که در صفحههای شخصی خود قرار میدهند نیاز به کمک رسانههای عمومی دارند اما این وابستگی به مراتب کمتر از قبل است. گذشته از آن ورزشکاران از این طریق به نوعی خوراک رسانهها را هم فراهم میکنند. حتی آن دسته از فوتبالیستهای سرشناسی که به هر دلیلی از کانون توجهات دور شده و امروز کمتر فرصت خودنمایی در زمین مسابقه را دارند با کمک اینستاگرام خیلی راحتتر از حد تصور میتوانند دوباره در رسانهها مطرح شده و به اتکای شهرتی که در گذشته به هم زدهاند و البته لطف ویژه اینستاگرام تا حدودی فرصت دیده شدن دوباره را پیدا کنند. با این حال و بهرغم جذابیت بسیار زیادی که اینستاگرام برای فوتبالیستها دارد این شبکه اجتماعی نسبتا جدید به مثابه یک شمشیر دولبه برای آنها عمل میکند زیرا همانقدر که چهرههای معروف از این طریق به هوادارانشان وصل میشوند بقیه کاربران هم که لزوما همیشه دوستدارشان نیستند به آنها دسترسی پیدا میکنند. نتیجه این در دسترس بودن آن میشود که چهرهها باید بسیار بیشتر از گذشته پیه توهینها و بعضا فحاشیهایی که متوجهشان میشود را به تن خود بمالند. ” یک چهره مشهور به همان راحتی که با اینستاگرام با دوستدارانش ارتباط برقرار میکند به همان نسبت هم در دسترس کسانی قرار میگیرد که دل خوشی از او ندارند به خصوص که در کشور ما بسیاری از ...
شبهای گراند هتل
پدر شوهرم به قصد زیارت عتبات عالیات به مدت دو ماه عازم کربلا شد. به همین مناسبت عزت الملوک برایش آش رشته پشت پا پخته و همه را خبر کرد. آن روز از صبح بهجت الزمان حالش خوب نبود. هرچه اصرار کردیم به پنجدری بیاید نیامد. گفت حالم رو به راه نیست. همین که بساط سفره جمع شد یک بشقاب چینی آش رشته برایش کشیدم و به اتاقش رفتم. آهسته در را گشودم. در کمال تعجب دیدم پای تخت روی زمین خوابیده است. آرام صدایش کردم. « بهجت الزمان خانم...«همان طور که به پهلو و پشت به من روی زمین خوابیده بود جواب نداد. نزدیک شدم .کنارش نشستم و آهسه تکانش دادم. تکانهایم کمی محکم تر شد، ولی باز هم جواب نداد. با نگرانی او را به سمت خودم برگرداندم. با دیدن او قلبم ایستاد و وحشت تمام وجودم را گرفت. بی اخنیار شروع کردم به فریاد کشیدن. بهجت الزمان خانم با چشمهای باز به سقف نگاه می کرد.نگاهی روحانی و ثابت. خیلی زود صدای فریاد من سالار و دایه آقا را به آنجا کشاند. هر دو از شنیدن صدای من سراسیمه آمدند تا بببنند چه خبر شده است. هبچ کدام نمی توانستند جلوی فریاد مرا بگیرند. عاقبت سالار بغلم کرد و مرا از اتاق بیرون برد. همان دم دکتر حکمی را خبر کردند، اما دیگر بی فایده بود. بهجت الزمان خانم، تنها کسی که سنگ صبورم بود و همیشه با دقت و حوصله به درد دلهای من گوش می داد و تنها کسی که ازاو بدی ندیده بودم. اول کسی که خواندن نمازرا به من یاد داده بود، ازدنیا رفت. مات و مبهوت رضا را در بغل داشتم و اشک می ریختم. مهربانیها و وساطتهایش، دعاهای از ته دلش وقت به دنیا آمدن رضا و دیگر مهربانیهاش جلوی نظرم بود. فردای آن روز باز باغ شلوغ شد. باز هم رفت آمدها و تسلیتها و آوای قرآن. روزهای عزای بهجت الزمان خانم نیزگذشت، ولی ماتم واقعی برای مز بعد از این مراسم بود که تمامی نداشت. با رفتن بهجت الزمان خانم تنها حامی ام در خانواده سالار را از دست دادم. روزها از پی هم می گذشتند. سالار کمتر در عمارت من می ماند. یک شب درمیان برای خوابیدن می آمد و اغلب اوقات شام خورده. وقتی می آمد گویا رضا را می دید. نمی دانم در گوشش چه می خواندند که رفتارش رنگ بی اعتنایی گرفته بود. نه حرفی، نه محبتی، نه عشقی. این سالاری که من می دیدم زمین تا آسمان با سالاری که می شناختم تفاوت کرده بود. سالاری که شوریده عشق من بود و عاشق صدای من. جرات اعتراض نداشتم و اگر می کردم فقط جوابهای تکراری می شنیدم. اگر می گفتم چرا شامت را آنجا خورده ای می شنیدم تو حق نداری برای من تکلیف تعیین کنی. یا اگر معترض می شدم چرا دیر آمدی می گفت: انگار پی بهانه می گردی! روزها از پی هم می گذشتند و من رفته رفته این واقعیت را به خود قبولانده بودم ...