بهترین شعر وحشی بافقی
شعر محبت آمیز از وحشی بافقی
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست وفا مصاحب دیرینه ی محبت ماست تو و خلاف مروت خدا نگه دارد به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست به دیگری نگذاریم ، مردهایم مگر نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست تویی که عزت ما میبری به کم محلی و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست وحشی بافقی
شعر وفای مار از وحشی بافقی
وحشی بافقی : مار ز یاری چو کفت بوسه داد داد دمش خرمن عمرت به باد تیغ من از خون تو چون رنگ بست داد تو را چشمه حیوان به دست تا تو بدانی که ز دشمن ضرر به که رسد دوستی از اهل شر حیرتم از گردن پر زور توست کاو به چنین بار بماند درست گوهر آدم اگر از درهم است خر که زرش بار کنی آدم است زان فکنی جامه ی اطلس به دوش تا شود آن بر خریت پرده پوش گشت چو از باد قوی گوسفند پنجه قصاب از او پوست کند ناخلفی پا چو نهد در میان پرتو عزت برد از دودمان پرتو جمعی ز سر یک تن است مجلسی از مشعله ای روشن است
وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنیدداستان غم پنهانی من گوش کنید قصه بی سر و سامانی من گوش کنیدگفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید... وحشی بافقی دیری ست که ما معتکف دیر مغانیمرندیم و خراباتی و فارغ ز جهانیم...چون کاسه شکستیم نه پر ماند و نه خالیبیکیسهی بازار چه سود و چه زیانیم... شیریم سر از منت ساطور کشیدهقصاب غرض را نه سگ پای دکانیم پروانهای از شعله ما داغ نداردهر چند که چون شمع سراپای زبانیم هشیار شود هر که در این میکده مست استاما دگرانند چنین ، ما نه چنانیم ما گوشه نشینان خرابات الستیمتا بوی میی هست در این میکده مستیم وحشی بافقی شد دلآزرده و آزرده دل از کوی تو رفتبا دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کندسخن مصلحتآمیز کسان گوش کند وحشی بافقی نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشتسنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشتیوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودمباعث گرمی بازار شدش من بودم وحشی بافقی در ره پر خطر عشق بتان بیم سر استبر حذر باش در این راه که سر در خطر است پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکافتا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است... وحشی بافقی سوز تب فراق تو درمان پذیر نیستتا زندهام چو شمع ازینم گزیر نیست هر درد را که مینگری هست چارهایدرد محبت است که درمان پذیر نیست... وحشی بافقی دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیستکس در همه آفاق به دلتنگی من نیست... وحشی بافقی تا مقصد عشاق رهی دور و دراز استیک منزل از آن بادیهی عشق مجاز است در عشق اگر بادیهای چند کنی طیبینی که در این ره چه نشیب و چه فراز است... وحشی بافقی عشق من شد سبب خوبی و رعنایی اوداد رسوایی من شهرت زیبایی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی اوشهر پرگشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان داردکی سر برگ من بی سر و سامان دارد وحشی بافقی چون چنین است پی کار دگر باشم بهچند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم بهمرغ خوش نغمهی گلزار دگر باشم به وحشی بافقی تو مپندار که مهر از دل محزون نرودآتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به سد افسانه و افسون نرودچه گمان غلط است این ، برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شوددوزخ از سردی این طایفه افسرده شود وحشی بافقی یار این طایفه خانه برانداز مباشاز تو حیف است به این طایفه دمساز مباش میشوی شهره به این فرقه همآواز مباشغافل از لعب حریفان دغا باز مباش به که مشغول به این شغل نسازی خود رااین نه کاریست مبادا که ببازی خود را وحشی بافقی گر کسب کمال میکنی میگذردور فکر مجال ...
شب یلدا در شعر وحشی بافقی
بار فراق بستم و ، جز پای خویش راکردم وداع جملهٔ اعضای خویش را گویی هزار بند گران پاره میکنمهر گام پای بادیه پیمای خویش را در زیر پای رفتنم الماس پاره ساختهجر تو سنگریزهٔ صحرای خویش را هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنمنفرین کنم ارادهٔ بیجای خویش را عمر ابد ز عهده نمیآیدش بروننازم عقوبت شب یلدای خویش را وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیستطی کن بساط عرض تمنای خویش راوحشی بافقی
منتخب بهترین اشعار وحشی بافقی(در ستایش معرفت و مقام عشق وحشی » فرهاد و شیرین
در ستایش معرفت و مقام عشق وحشی » فرهاد و شیرین هزاران پرده بر قانون عشق است به هر یک نغمهها ز افسون عشق است به هر دم عشق پر افسون و نیرنگ ز هر پرده نوایی دارد آهنگ ز هر یک پردهای عشق فسون ساز به قانونی برآرد هردم آواز ولی داند کسی کاهل خطا نیست که هر یک نغمه زان قانون جدا نیست یکی میخانه باشد عشق دلکش در او میها همه صافی و بیغش چه از خم چه سبو چه شیشه چه جام دهد مستی به رندن میآشام اگر در ظرف ان می فرق باشد میان بادهها کی فرق باشد کسی کش دیده بر خم یا سبو نیست و را در وحدت می گفتگو نیست به جام و شیشه کی پابست گردد ز هر جامی خورد سرمست گردد اگر گوش تو بر اسرار عشق است همه گفتارها گفتار عشق است مرا ز افسانه گفتن نیست کامی که بر نظم کسان بد هم نظامی سری دارم سراسر شور و سودا به مشغولی دهم خود را دل آسا ندارم ننگ از این گر گفت دشمن گل از باغ کسان داری به دامن هجوم عشق دل را تنگ دارد کجا پروای نام و ننگ دارد به شیرینم نیازی نیست دانی که بس شیرین لبان دارم نهانی هزاران بکرها در پرده دارم که خاطرها فریبم گر برآرم پی مشغولی این جان غمگین به بکر دیگران میبندم آیین چه حاجت گستراندن خوان خود را خورم بر خوان مردم نان خود را غرض عشق است و اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش در بیان چگونگی عشق و آغاز کندن بیستون به نیروی محبت وحشی » فرهاد و شیرین خوشا بیصبری عشق درون سوز همه درد از درون و از برون سوز چو عشق آتش فروزد در نهادی به خاصیت بر او آب است بادی در آن هنگام کاستیلای عشق است صبوری کمترین یغمای عشق است ز عاشق چون برد صبر و قرارش به پیش آرد خیال وصل یارش چو چندی با خیالش عشق بازد پس آنگه از وصالش سرفرازد بسی عشق اینچنین نیرنگ دارد که گاهی صلح و گاهی جنگ دارد بقای وصل خامی آورد بار دوام هجر جان سوزد به یکبار که هریک زین دو چون باید دوامی نگردد پخته از وی هیچ خامی از آن گه آب ریزد گاه آتش که گردد پخته خامی زین کشاکش چه شد فرهاد بر بالای آن کوه تن و جانی به زیر کوه اندوه نه دست و دل که اندر کار پیچد نه آن سر تا ز کار یار پیچد به روز افغانی و شب یاربی داشت زمین عشق خوش روز و شبی داشت به آخر کرد خوش جایی معین کمرگاهی سزاوار نشیمن کسی را کاندر آنجا دیده در بود سراسر دشت و صحرا در نظر بود در آنجا با دلی پردرد و اندوه بر آن شد تا تهی سازد دل کوه پی صنعت میان بر بست چالاک به ضرب تیشه کرد آن کوه را خاک چنان زد تیشه بر آن کوه خاره که شد آن کوه خارا پاره پاره دلی در سینه بودش چون دل تنگ گهی بر سینه میزد گاه بر سنگ ز زخمش سنگ اثرها ازبرون داشت ولیکن سینه خونها از درون داشت
رباعیات وحشی بافقی
رباعیات وحشی بافقی : اندر ره انتظار چشمی که مراست بی نور شد و وصال تو ناپیداست من نام بگرداندم و یعقوب شدم ای یوسف من نام تو یعقوب چراست ........................................... آن سرو که جایش دل غم پرور ماست جان در غم بالاش گرفتار بلاست از دوری او به ناخن محرومی سد چاک زدیم سینه جایش پیداست .......................................... پیوستن دوستان به هم آسان است دشوار بریدن است و آخر آن است شیرینی وصل را نمیدارم دوست از غایت تلخیی که در هجران است ....................................... اکسیر حیات جاودانم بفرست کام دل و آرزوی جانم بفرست آن مایع که سرمایهٔ عیش و طرب است آنم بفرست و در زمانم بفرست از وحشی بافقی
از شعرهای وحشی بافقی
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری این ناله به اندازه ی حرمان که داری ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب در آرزوی چشمه ی حیوان که داری ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت از زخم مغیلان بیابان که داری پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت امید نم از چشمه ی حیوان که داری ای شعله ی افروخته این جان پر آتش تیز از اثر جنبش دامان که داری ما خود همه دانند که از تیر که نالیم این ناله تو از تیزی مژگان که داری وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است این گرمی طبع از تف پنهان که داری وحشی بافقی
دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / وحشی بافقی
بقیه شعر وحشی بافقی : عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او داد رسوایی من شهرت زیبایی او بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد کی سر برگ من بی سروسامان دارد چاره اینست و ندارم به از این رای دگر که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر بر کف پای دگر بوسه زنم جای دگر بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود من بر این هستم و البته چنین خواهد بود پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست این ندانسته که قدر همه یکسان نبود زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود چون چنین است پی کار دگر باشم به چند روزی پی دلدار دگر باشم به عندلیب گل رخسار دگر باشم به مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش سازم از تازه جوانان چمن ممتازش آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست از من و بندگی من اگر اشعاری هست بفروشد که به هر گوشه خریداری هست به وفاداری من نیست در این شهر کسی بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است راه صد بادیه درد بریدیم بس است قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است اول و آخر این مرحله دیدیم بس است بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود وین محبت به صد افسانه و افسون نرود چه گمان غلط است این برود چون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود
ترکیب بند معروف وحشی بافقی(شرح پریشانی )
شرح پریشانی وحشی » گزیده اشعار » ترکیبات
وحشی بافقی
منم با خاک ره یکسان غباری به کوی غم نشسته خاکساری چنین افتادهام مگذار غمناک بیا و ز یاریم بردار از خاک غبارم را فکن در رهگذاری که گاهی میکند آن مه گذاری و گردانی که آن یار مسافر غباری میرساند زان به خاطر مرا بگذار و خود بگذر به سویش بنه از عجز رو بر خاک کویش پس از ظهار عجز و خاکساری به آن مه طلعت گردون عماری بگو محنت کش بیخان ومانی اسیری، خسته جانی، ناتوانی ز بزم شادمانی دور مانده به کنج بیکسی رنجور مانده چه عود از آتش غم جان گدازی به چنگ بینوایی نغمه سازی علمدار سپاه جان گدازان ترنم ساز بزم نوحه سازان دعا گویان سرشکی میفشاند به عرض خاک بوسان میرساند نهال گلشن جان قامت او گل باغ لطافت طلعت او ز قدش سرو دایم پای در گل صنوبر در هوایش دست بر دل لبش را در تبسم غنچه تا دید ز شکر خندهاش بر خویش پیچید به راهش سبزه تر سرنهاده ز خطش کار او بر پا فتاده ز دوری طرفه احوالی است مارا بیا کز هجر بد حالی است مارا کسی تا کی به روز غم نشیند چنین روزی الاهی کس نبیند تو میدیدی که گر روی تو یک دم نمیدیدیم، چون بودیم از غم کنون چون باشد احوال دل ما که باشد کنج هجران منزل ما ز دوری سر به جیب غم نشینم رود عمری که یک بارت نبینم منم ازدرد دوری در شکایت ز بخت تیره خود در حکایت که آخر بخت بد با ما چها کرد به سد محنت از او ما را جدا کرد بدین سان بی سر و پا کرد ما را به کنج هجر شیدا کرد ما را از این بختی که ما داریم فریاد چه بخت است این که روی او سیه باد زدیم از بخت بد در نیل غم رخت مبادا کس چو ما یا رب سیه بخت چو ما در بخت بد کس یاد دارد؟ سیه بختی چو ما کس یاد دارد؟ نمیدانم که آن ماه شب افروز که ما را ساخت هجرانش بدین روز نمیگفتی که چون گردم مسافر نخواهم برد نامت را ز خاطر ز بند غم ترا چون سازم آزاد خط آزادیت خواهم فرستاد پی دفع جنون خویش کردن حمایل سازی آن خط را به گردن به هجران ساختی ما را گرفتار زما یادت نیاید، یاد میدار الاهی رخش عیشت زیر زین باد رفیقت شادی و بخت قرین باد به هر جانب که رخش عیش رانی کند عیش و نشاطت همعنانی مبادا هیچ غم از گرد راهت خدا از رنج ره دارد نگاهت در آن منزل که چون مه خوش برآیی کند خورشید پیشت چهره سایی به زودی باد روزی این سعادت که دیگر بار با سد عیش وعشرت وطن سازیم در بزم وصالت دل افروزیم از شمع جمالت ز خاک رهگذارت سر فرازیم به خدمتکاریت جان صرف سازیم زيباترين اشعار از ديگرشاعران
شعر محبت آمیز از وحشی بافقی - اشعار وحشی بافقی
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست وفا مصاحب دیرینه ی محبت ماست تو و خلاف مروت خدا نگه دارد به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست بسا گدا به شهان نرد عشق باختهاند به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست به دیگری نگذاریم ، مردهایم مگر نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست تویی که عزت ما میبری به کم محلی و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست به دعوی آمده بودیم چاشنی کردیم کمان ، تو نه به بازوی صبر و طاقت ماست هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست وحشی بافقی