بهترین رمان عاشقانه دنیا
کویر تشنه-قسمت2
یک سال و اندی دیگر گذشت و به راز مادرم پی نبردم. بعد از گرفتن دیپلم خودم را برای کنکور آماده کردم، اما آن سال موفق نشدم. علتش فقط و فقط فکر مشغولم بود. تمرکز نداشتم و هنوز جا و شخصیت خودم را پیدا نکرده بودم. اگر بگویم سر کنکور حواسم پیش خاطرات مادرم و پدر بدم بود، اگر بگویم وقتی تستهای بینش اسلامی را پاسخ میدادم نفرین و ناله های مادر و عاقبت بد پدرم در آن دنیا جلوی چشمم میامد، شاید باورش مشکل باشد. من فقط به تستهای ذهنم پاسخ می گفتم و بس. تا نمی فهمیدم دختر چه مردی هستم، نمیتوانستم آینده ام را بسازم.به نظر من غیر ممکن بود، اما برای خدای مهربان کاری نداشت و من سال بعد در رشتهٔ ادبیات فارسی قبول شدم. مادر وقتی اسمم را در روزنامه دید، از خوشحالی بالا پرید و با هیجانی خاص گفت: الهی شکر! اگه تو همه چیز خجالت زده اونم، دست کم از این بابت رو سفید شدم. وقتی مرا دید که عجیب غریب نگاهش میکنم، مرا بوسید و گفت: آفرین. بهت تبریک میگم. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی و چه قدر از بارهایی که رو دوشم میکشم برداشتی. رو سفیدم کردی، دخترم.با کنایه و طعنه گفتم: مامان پس تو خجالتزدهٔ بابا هم هستی؟ خوبه. هم متنفری، هم عاشقی، هم خجالتزده. واقعاً جالبه.-معانی رو پیدا کردی؟-بیشتر حس میکنم سر کارم گذاشته ای. چون بهترین معانی رو برایت پیدا کرده ام.-به جون خودت معانیت راضیم نکرده. وگرنه می گفتم.-تو بدتر اعصاب منو خراب کرده ای. روزی که تو بستر بیماری بیفتم، هرگز نمی بخشمت.-بچه جون، نمیخوام وقتی ماجرای زندگی من و پدرتو شنیدی، سرزنشم کنی.-چرا سرزنشت کنم مامان؟ تو بدبخت ترین و زجرکشیده ترین و بی کس ترین زنی هستی که دیده ام. با اینکه از مال دنیا بی نیازی، با اینکه پیش همه و همه احترام داری، با اینکه آدم معتقدی هستی، اصلاً خوشبخت نیستی. و این منو خیلی آزار میده. پدرم که به اون زودی از دست رفت. پدر تو که اصلاً نمیگه دختری به اسم مینا دارم، چه برسه که حالتو بپرسه. مادربزرگ هم که اجازه اش دست پدربزرگه و چی بشه یه سریع به ما بزنه. باز گلی به جمال خاله مهناز که طاقت دوریمونو نداره و گلی به جمال خانوادهٔ بابام که تنهامون نمیذارن. از پدر و مادر و شوهر که خیری ندیده ای. اقلاً امیدوارم من دختر خوبی برات باشم. هرگز تو رو سرزنش نمیکنم، حتی اگه اون تفکر غلطی که گهی ذهنمو مشغول میکرد واقعیت داشت.مادر دستی به سرم کشید و گفت: من زن خوشبختی هستم، دخترم، و همیشه خدا رو شکر میکنم، چون به اشتباهم تو همین دنیا پی بردم و وقت برای پاک شدن بیشتر دارم. من خوشبختم چون تو رو دارم. خوشبختم چون هنوز نور امیدی تو دلم موج میزنه. از پدرم هم اصلاً گله مند نیستم. تو واسهٔ من غصه نخور. زندگی ...
رمان ایرانی و عاشقانه آرزوی سیاه | دنیا کاربر انجمن نودهشتیا
پسورد : www.98ia.com منبع : wWw.98iA.Com با تشکر از donya_sn2006 برای تایپ این کتاب . دانلود کتاب بعد از کلیک بر روی دانلود کتاب ،10 ثانیه صبر کنید و روی که در گوشه سمت راست بالا قرار دارد ، کلیک کنید تا به صفحه دانلود منتقل شوید.
بهترین رمان های دنیا
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ايران 1-دايي جان ناپلئون / ايرج پزشگزاد 2- بامداد خمار / فتانه حاج سيد جوادي 3- جاي خالي سلوچ / محمود دولت آبادي 4 - تنگسير/ صادق چوبك 5- دل كور / اسماعيل فصيح 6- ن والقلم / آل احمد 7- مدير مدرسه / آل احمد 8- چشم هايش/ بزرگ علوي 9- دختر رعيت / محمود اعتماد زاده ( م.ا.به آذين) 10- يكليا و تنهايي او / تقي مدرسي 11- بوف كور / صادق هدايت 12- شوهر آهو خانم / محمد علي افغاني 13 – ملكوت / بهرام صادقي 14 – سنگ صبور / صادق چوبك 15- شازده احتجاب / هوشنگ گلشيري 16- سووشون / سيمين دانشور 17- رازهاي سرزمين من / رضا براهني 18- گاو خوني / جعفر مدرس صادقي 19- نيمه راه بهشت / سعيد نفيسي 20 – جزيره سرگرداني / سيمين دانشور 21- آتش بدون دود / نادر ابراهيمي 22- زمستان و سگ بلند / شهرنوش پارسي پور 23- طوبي و معناي شب / شهرنوش پارسي پور 24- باغ بلور / محسن مخملباف 25- كليدر / دولت آبادي 26- همسايه ها / احمد محمود 27- هما / محمد حجازي 28- زمستان 62 29 شكر تلخ / جعفر شهريفرانسه 30- سه تفنگدار 31- دور دنيا در هشتاد روز 32-بابا گوريو / بالزاك 33- سرخ و سياه / استاندال 34- بينوايان / ويكتور هوگو 35- كنت مونت كريستو / الكسانر دوما 36-- گوژ پشت نتردام / ويكتور هوگو 37 – زنبق دره / اونوره دو بالزاك 38- مادام بوواري / فلوبر 39- نانا / اميل زولا 40- خدايان تشنه اند/ آناتول فرانس 41- جزيره پنگوئن ها / آناتول فرانس 42- تهوع / ژان پل سارتر 43- گروه محكومين / ژان پل سارتر 44- ژان كريستف / رو من رولان 45- افسانه سيزيف/ آلبر كامو 46- بيگانه / آلبر كامو 47- سكه سازان / آندره ژيد 49- در جستجوي زمان از دست رفته / مارسل پروستروسيه 50 - نفوس مرده / نيكلاي گوگول 51- قهرمان دوران / لرمانتف 52- ابله/ داستايفسكي 53- برادران كارامازوف/ داستايفسكي 54- جنايت و مكافات / داستايفسكي 55- تسخير شدگان / داستايفسكي 56- جنگ و صلح / لئو تولستوي 57- آنا كارنينا / لئو تولستوي 58- مرگ ايوان ايليچ / لئو تولستوي 59- پدران و پسران / تورگينيف 60 – كار مادر آرماتانف / ماكسيم گوركي 61- همسفر من / ماكسيم گوركي 62- دن آرام / شولوخف 63- سرنوشت بشر / شولوخف 64- دكتر ژيواگو 65- مجمع الجزاير گولاك / الكسانر سولژنيستن آلمان 66- ويلهلم مايستر / گوته 67- غم هاي ورتر جوان / گوته 68 – دكتر فاستوس/ توماس مان 69 – كوهستان جادو / توماس مان 70 – طبل حلبي / گونتر گراسانگلستان 71- رابينسن كروزو / دانيل دفو 72- تقواي ماَجور / ريچاردسون 73- تام جونز/ فيلدينگ 74- غرور و تعصب / جين اوستن 75- ميدل مارچ / جورج اليوت 76- آسياب كنار فلوس/ جورج اليوت ...
کویر تشنه-قسمت1
رمان کویر تشنهنویسنده: مریم اولیاییاز هفت هشت سالگی یادم می آید هر وقت سر خاک پدر می رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا میگفت.او را لعنت میکرد و برایش طلب زجر و شکنجه میکرد. به سینه اش می کوبید و می گفت: "مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی من و این بچه رو ویرون کردی." آن لحظه خیلی ناراحت و عصبی میشدم، اما بعد که میگفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی میکردم، اما الان آن قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج میشدم. مثل درمانده ها سر در نمیاوردم.سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی بابامو نفرین میکنی؟ اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چیکار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی.دوستت هم که داشته!"مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی آمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی کار کنم؟ تا کی این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟"باز این ضجه*هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالی که رانندگی میکرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می خوام بدونم بابام کی بوده. این حق منه."-تو عزیز دل منی. تو امید زندگی منی، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.-آخه یعنی چی؟-یعنی اینکه وقتی بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی کلماتو بهتر درک کردی، وقتی عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.-منظورم وقتیه که زنش شدی.-نه-برای من بابای خوبی بود؟مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی واسه م نبوده. اما میخوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی ما نمیدونی، نمیتونم جوابی بهت بدم. تو بابای خیلی خیلی خوبی داشتی. یه بابای نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.-دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای ها! گفته باشم.-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من ...
رمان و داستان زیبا
قصه عشق-قسمت1 قصه عشق(رماني از صلاح الدين احمد لواساني - هندي) <?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" /> قبل از اينكه به قصه بپردازم ، توضيح چند نكته رو لازم ميدونم. اول : اين داستان صد در صد واقعي ست و من فقط در بعضي موارد اسامي افراد و اماكن رو در اون تغيير دادم. دوم :بخشي از اين رمان سال 1356 به چاپ رسيد اما بعد از چاپ آن در سال 1357 ماجراهايي بوجود آمد كه مسير داستان كاملا" تغيير كرد . اما بعلت وقوع انقلاب در ايران اين رمان ديگر امكان چاپ مجدد نيافت . اكنون كه تصميم به باز نويسي اين رمان گرفته ام با توجه به عدم وجود حتي يك نسخه از چاپ قبلي ناچارم با استفاده از حافظه خود و دستنويسهاي بسيار قديميم كه مندرس و كهنه نيز گرديده به اين كار بپردازم. البته فصل هاي جديدي نيز به نوشته هاي قبلي اضافه خواهد شد. كه مربوط به سال 1357 است. قسمت اول - نگاه ××××××××××××× ماجرا از يك شب سرد اسفند ماه سال ۱۳۵۴ شروع شد. بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزي ,كار تزيين خونه و تدارك تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن. من كه حسابي خسته و كثيف شده بودم به امير پسر داييم كه كه تولدش بود و اين همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون كشيده بودم. گفتم : من ميرم خونه . يه دوش ميگيرم . لباسام رو عوض ميكنم و بر ميگردم . امير با اصرار ميگفت : تو خسته اي خب همين جا دوش بگير لباس هم تا دلت بخواد ميدوني كه هست . من بهانه آوردم و بالاخره قانعش كردم كه بايد برم و برگردم. راستش اصل داستان مسئله كادويي بود كه بايد براش ميگرفتم ، به هر صورت خودمو به خونه رسوندم و بعد از يه دوش آبگرم كه بهترين دواي خستگي من تو اون لحظه بود ، لباس پوشيدم و آماده حركت شدم. چون قبلا" تصميم خودم را در مورد كادو گرفته بودم سر راه يه سرويس بروت كه شامل ادكلن ،عطر و لوسيون بعد از اصلاح بود و خودم يه ست مثل همون رو قبلا" خريده بودم . گرفتم و به سمت خونه دايي راه افتادم. هوا خيلي سرد بود و خيابونا حسابي يخ زده بود ، جوري كه . من كه بين بچه ها تو رانندگي به بي كله معروف بودم جرات نكردم خيلي شلتاق بزنم. راستش با اينكه تازه هفده سالم بود اما دو سال بود خودم ماشين كه داشتم يعني از پونزده سالگي و رانندگي ميكردم البته بدون گواهينامه . بهر صورت كمي دير رسيدم و تعدادي از مهمونها اومده بودند مسئول موزيك من بودم و دير كرده بودم. نميدونم چه مرگم شده بود در حاليكه هوا بشدت سرد بود من احساس گرماي شديدي ميكردم. از در كه وارد شدم همه يه جيغ بلند و ممتد كشيدن و به اين وسيله ورود من رو خوشامد گفتن راستش از اونجايي كه من خيلي شيطون و در عين حال فعال بودم همه يه جورايي منو تحويل ميگرفتن . من مركز موزيك هاي دست ...
کویر تشنه-قسمت29
ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا.- شما کی بیدار شدین؟- بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن، ببین از کلاس برگشته یا نه.در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش زنگ بزنین.- تو بزنی بهتره.باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.پدر گفت: بزن دیگه.به موبایل مادر زنگ زدم.- بله؟- سلام، مامان.- سلام، عزیزم. خوبی؟- سر کلاس خوابت برده؟- آره. استاد آهنگ آروم میزد، خوابم برد.- نه، خارج از شوخی کجایی؟- تو رختخواب.- نرفتی کلاس؟- نه.- چرا؟- حالم خوب نبود، مامان جون.- چرا؟- نمیدونم. مراتب نفس کم میآرم.هی اکسیژن مصرف کردم. نیم ساعتی بود که خوابم برده بود.- پس ببخشین که بیدارت کردم.- نه قربونت برم. بابات چطوره؟- خوبه. اون خواست بهت زنگ بزنم. گفت حتما از کلاس برگشتی. کنترلت میکنه. کارت دراومده، مامان. داری تقاص منو پس میدی. هی کنترلم کردی، این شد.مادر خندید و گفت: اون دنیا چطور میخواد کنترلم کنه؟- خدا نکنه. من ناهار میخورم، میام پیشت. نگرانم.- نه، عزیز دلم. حالم اونقدرها بد نیست. بعدازظهر هم سمانه میاد اینجا. تنها نیستم.- مگه قرار نبود بیای پیش ما؟- حالا فرصت زیاده. به پدرت سلام برسون. ببر بگردونش، مامان جون. بهش برس.- باشه پس حالت بد شد به من بگی ها. جون من.- حتما. جز تو کسی رو ندارم، قربونت برم.- فعلا خدانگهدار.- خداحافظ، سپیده جون.پدر پرسید: چی شد؟- حالش خوب نبود، نرفته کلاس.- پاشو ناهار بخوریم، بریم پیشش.- ممون داره. دوستش میره پیشش.- دوستش کیه؟- خاله سمانه.- خب بره. اونو هم میبینیم. چه بهتر.- نمیخواد. بذارین راحت باشه.پدر با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه ما باعث ناراحتیش میشیم؟سکوت کردم.چانهام را با دستش بالا آورد و پرسید: تو اون مغزت چی میگذره؟ به من بگو.- هیچی.- مامانت از دست من ناراحته؟ نه. بهتون سلام هم رسوند. گفت ببرم شما رو بگردونم.- سپیده، چیزی رو تو دلت نگاه ندار. بگو حرفتو، بابا. من با ظرفیتم.- میگم یعنی به خودتون عادتش ندین، وقتی روش حسابی باز نکردین.- تو کجا بودی که من به مادرت مثل یه نوزاد به مادر عادت داشتم و وابسته بودم؟ اونوقت اون منو رها کرد و رفت پی هوسش.- همهٔ آدمها اشتباه میکنن. شما تو زندگیتون هرگز اشتباه نکردین، بابا؟- چرا. دوبار اشتباه کردم. یه بار زمانی بود که مادرت گفت: دوستم نداره، باز به پاش نشستم و رفتم خاستگاریش. بار دوم هم وقتی بود که از ترس اینکه ...
رمان عملیات عاشقانه 2
مهیاسنگام میچرخه سمت ساعت 9:30 -سلام خانم سلیمی-سلام خانوم سالاریمنشیم یک خانوم جا افتاده حدودا 35 ساله است اسمش زهرا سالاری فر کلا شرکت من یک واحد اداری بزرگ با حدودا 20 کارمند که گلچینی از بهترین ها هستند یک شرکت کامپیوتری که واردات و صادرات قطعات کامپیوتر انجام میده وقتی این شرکت تاسیس شد عملا من فقط سهام دار بودم و آقای امینی مدیرعامل بود اما الان که تقریبا 8 سال از تاسیس شرکت گذشته 2ساله که خودم ریاست رو به عهده گرفتم و جناب امینی به عنوان معاون و البته امین من اینجا مشغوله.قراره توی این ماه یک شعبه دیگر که البته را دوری نیست همین پایین طبقه 28 تاسیس شه امروز با دیزاینر قرار داشتم که الان هم دیر رسیدم خدا کنه منتظر مونده باشه آخه از این گند اخلاقاست اساسیاز فکر میام بیرون –خانم سالاری فر آقای ستوده تشریف آوردن؟-بله خانم سلیمی شما بفرمایید کارشون تموم شد بعد با سر به سرویس بهداشتی اشاره کرد می فرستمشون اتاقتون.خندم گرفت یعنی نمیتونه خودشو نگه داره پسره گندهرفتم تو اتاقم مقنعه ام رو درست کردم و منتظر ورودش شدم و از مانیتور اتاقم زل زدم تا ببینم کی میاد داخل (وای خدا چه نازه این پسر قدبلند و چهارشونه یک بلوز آبی آسمونی پوشیده و آستیناشو تا آرنج زده بالا همیشه به نظرم خوشتیپ بوده اخه دیزاین اینجا هم کار خودشه )-بفرماییداومد داخل ولی هنوز مثل اسب زل زدم بهش وای اینقد از چشایه آبیش خوشم میاد جووووون (کوفت مهیاس خجالت بکش...نمیخوام همینه که هست هیزم خودتی)رهام (همون ستوده خودمون) -سلام-سلام بفرمایید خیلی خوش اومدین.با دستم به سمت صندلی هدایتش میکنم و خودم میشینم سرجام دکمه تل رو میزنم –خانم سالاری فر لطف کنید وسایل پذیرایی رو آماده کنیدبرمیگردم سمت چشم قشنگه قهوه یا چای -چای لطفا-برای نوشیدنی هم چای لطف کنید ممنونو خودم از جام بلند میشم میرم میشینم روبروی چشم آبی حالا نه که خودم چشم ابرو مشکی باشما نه بابا چشمای منم آبیه اما مال این سورمه ایه از اون سگ دارادر زده میشه –بفرماییدخانوم سالاری فر چای و کیک رو گذاشت جلومون آقا احمدرضا(سرایدار) هم ظرف میوه رو گذاشت(این یکی از عاداتمه باید میوه تو شرکت باشه مگه چیه)-خب آقای ستوده فک کنم بدونید چرا اینجایین میخوام سنگ تموم بذارید با یه نگاه مغرور زل زد بهم و خیلی سرد گفت بله خانوم سلیمی من کارم رو خیلی خوب بلدم این هم کاتالوگ ها میتونید انتخاب کنید-این کار رو به خودتون واگذار میکنم این جا ترکیبی از قهوه ای وآبیه میخوام پایین ترکیب آبی و قهوه ای باشه یعنی برعکس اینجا قسمت بیشترش آبی باشد از طرح های گل منگولی هم خیلی خوشم نمیاد.و یه لبخند زدم چاشنی حرفام در ...
عاشقانه
دوستان عزیز و کسانی که طالب این هستن که مدلینک بشن به این سایت مراجعه نمایند..http://www.violetmodels.com_________________________ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩﻡ. ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮﺩﻡ. ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﻡ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ.ﺗﻮ ﺁﻣﺪﯼ. ﺷﺎﺩ ﺑﻮﺩﯼ. ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩﯼ. ﻭﺳﻮﺳﻪ ﺑﻮﺩﯼ. ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﯼ.ﮐﻨﺎﺭﻡ ﻣﺎﻧﺪﯼ. ﺟﺬﺍﺏ ﺷﺪﯼ. ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﯼ. ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ. ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﯼ.ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺷﺪﯼ. ﺩﻟﺴﻮﺯ ﻭ ﭘﺮ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻭ ﺁﺭﺍﻡ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺟﺎ ﮔﺮﻓﺘﯽ.ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪﻡ. ﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ. ﺟﺮﻗﻪ ﺷﺪﻡ. ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻡ.… ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺷﺪﯼ. ﺑﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻭ ﺑﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ …… ﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ.ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻡ. ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻭ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ. ﺑﻬﺖ ﺯﺩﻩ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﯾﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﺗﻮ ﺭﻓﺘﯽ.ﻣﺤﺰﻭﻥ ﺷﺪﻡ ﺩﻟﮕﯿﺮ. ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﻭ ﻋﺼﺒﯽ. ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ. ﻓﺮﯾﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ.ﻧﺒﻮﺩﯼ. ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ..…ﻫﯿﭻ ..… ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺷﺪﻡ.ﺍﺯ ﺗﻮ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪ ﻣﻨﺰﺟﺮ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﯼ.ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺷﺪﻡ . ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺪﻡ . ﻏﺎﯾﺐ ﺷﺪﯼ . ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺷﺪﻡ ..…………ﺍﺯ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﻓﺘﯽ . ﺁﺯﺍﺩ ﺷﺪﻡ . ﺍﺯ ﺩﻟﻢ ﺭﻓﺘﯽ . ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺷﺪﻡ . ﺍﻣﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ .ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﯼ. ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪﯼ. ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ. ﻣﺮﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪﯼ.ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻧﺪﻣﺖ.ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ. ﮔﯿﺞ ﺷﺪﻡ. ﮔﯿﺞ ﮔﯿﺞ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ. ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﯽ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻗﻠﺒﻢﻧﺨﻮﺍﺳﺖ. ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﺮﻭﻡ ﻓﮑﺮﻡ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ.ﺍﻣﺎ ﻋﻘﻠﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﯽ ﻧﺮﻭﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺷﺪﯼ.ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ. ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﺩﺭﺩ. ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﻧﺮﻓﺘﻢ.ﻧﺮﻓﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺁﺭﺯﻭ ﮐﺮﺩﻡ: ﮐﻪ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺍﻣﺪﯼ ﻭ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﺁﻣدم
کویر تشنه-قسمت11
شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی. - آخه چرا باید اینکارو بکنم؟ - چون خونهٔ اردشیره. - به اردشیر چی کار دارم. تو که اونشب کلی باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم. - حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه ای. - حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم. - دو ساعت! - پاشو دیر شد. حرفهای بچه گانه نزن. - میخواستی بری یکی همسن خودت بگیری. - من تورو میخواستم هنوز هم میخوام. تا آخر عمر هم میخوام. قربونت هم میرم. پاشو. - نمیام. - چی کار کنم که بیای؟ - بذار اون لباس فیروزه ایه رو بپوشم. - یه چیزی بخواه که شرمنده ات نشم. - پس خودت تنها برو. - مینا به نظر خودت درسته اون لباسو بپوشی و جلوی اردشیر ناز و کرشمه بیای؟ به نظرت گناه نداره؟ نمیگی چقدر حسرت میخوره و چقدر با من بد میشه؟ حالا اردشیر هیچی. برادرهای من هم جوونن. خب تو اینطور بگردی، اونها که زن ندارن، باید چی کار کنن؟ - برن زن بگیرن. من که نمیتونم واسهٔ خاطر اونها خودمو معذب کنم. من عادت دارم شیک بگردم. - چه اصراری داری امشب اونو بپوشی؟ با لباس دیگه هم میتونی شیک بگردی. - واسهٔ اینکه قشنگه. عروس هم هستم، مناسبت داره. - خوبه من هم بگم واسهٔ اردشیره مینا خانم؟ - یه بار دیگه تکرار کن. - چطور تو به من میگی مخصوصا دیر کرده ام؟ خواستم ببینی تهمت چقدر تلخه. - دیگه خودت رو بکشی هم نمیام. - خب معذرت میخوام. من میدونم نیت تو فقط زیبایی و خوش تیپیه عزیزم پاشو. - تنهام بذار - مینا حوصله ندارم پاشو. - گفتم تنهام بذار. - باشه نمیریم. اما جوابشونو خودت میدی. از اتاق بیرون رفت و تلویزیون را روشن کرد. احساس میکردم دقیقه به دقیقه فرصتها از دستم میرود. فرستهای که میتونم با اردشیر خوش باشم، کنارش باشم. خدا خدا کردم که عادل یک بار دیگه از من خواهش کند، اما دعایم نگرفت. نیم ساعت سپری شد. دل تو دلم نبود. ساعت نه بود و ما هنوز در منزل بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. هر چه زنگ خورد عادل برنداشت. انگار میدانست آنها هستند. مجبور شدم به سالن بروم و خودم بردارم. افسانه بود. - سلام مینا جون. - سلام افسانه جون. حالت خوبه؟ - ممنونم در چه حالی عروس خانم؟ مارو گذاشته ای توی خماری. همه منتظر تشریف فرمایی شماییم، اونوقت تو هنوز خونه ای دختر؟ - معذرت میخوام عادل کمی گرفتار شده بود. نیم ساعته اومده. رفته دوش بگیره میایم. - حالا نمیشه رفتارهای عاشقانه رو بذارین واسهٔ بعد عروس خانم؟ ما گرسنمونه. - ای بابا آنقدر خسته اس که داره میمیره. - خب خستگیشو دربیار. از اون شیرین زبونیهات بشنوه حالش جا میاد. - یه دعوایی باهاش کردم که خستگیش دراومد. غصه نخور. ...