بلوزودامن
رمان لحظه های دلواپسی9
امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم.موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم.با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش !پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم.- گیرکردی؟پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد.نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت.تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه پس بیوفتن . رحم داشته باش.- بعضیا یعنی کیا ؟نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون.با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود.پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیم پویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی.پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم.پدر: برای چی؟ پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده.همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد.پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم.به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده !مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه شدم پارسا زل ...
رمان نیازم به تو ادامه رمان لحظه های دلواپسی 1
پارسا قبل ازخداحافظی با عزیزوآقاجون جریان مهمونی شبوگفت ویادآوری کرد که شاموخودش سفارش میده که کسی توی زحمت نیفته . بالاخره عزیزبا کلی اصرارقبول کرد.ازخوشحالی روی پا بند نبودم وخوشحالیم به عزیزوآقاجونم سرایت کرده بود.عزیزبا یه حوله به سراغم اومد وگفت:دخترچقدردورخودت می چرخی؟ برویه دوش بگیر، یه دستی ام به سروگوشت بکش رنگ به رونداری.چشمهاشونگاه کن ببین چطوری گود افتاده !یه ماچ محکم ازگونه ش گرفتم ووارد حموم شدم.با صدای بلند آوازمی خوندم وخودمومی شستم.صدا م بدک نبود،خودم که خوشم میومد !!تا دوساعت پیش کاخ آمال وآرزوهاموویران می دیدم والان داشتم برای بله برونم آماده می شدم !ازحمام دراومدم وموهاموکه خشک کردم رفتم بیرون توی باغ وروی مخده های آقاجون نشستم.عزیزیه چای خوشرنگ برام ریخت.حتی یک لحظه هم لبخند ازروی لبش دورنمی شد.درحال خوردن چای بودم که یکدفعه ازجا پریدم !عزیزبا نگرانی گفت: چی شد ؟با ناراحتی گفتم :عزیزمن لباس مناسب نیاوردم با خودم.آقا جون که تازه اومده بود پیشمون گفت:چی شده عزیزم ؟ به چیزی نیازداری؟- آقا جون با خودم لباس نیاوردم؛حالاچیکارکنم ؟آقا جون:غریبه که نمیاد دخترم .همه خودین دیگه .- این چه حرفیه؟ نمی تونم که اینطوری بیام.آقاجون:اگه اینطوری بیای چی میشه؟با شیطنت گفتم :آخه پارسا یه وقت پشیمون میشه !!!آقا جون با صدای بلند خندید.اصولا"شخصیت جدی ای داشت برای همین من وعزیز با تعجب نگاش می کردیم.عزیزدرحال برخاستن دست منوگرفت وبه سمت ساختمون برد وزیرلب غرزد:دختریه وقت خجالت نکشیا !آقا جون ازپشت سربا صدای بلند گفت:نترس اون پارسایی که من دیدم نمی ذاره ازجات تکون بخوری،دودستی چسبیده ت .باغرولند گفتم:عزیزچیکارکنم ؟عزیزنگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت وگوشیه تلفنوبه دستم داد وگفت : اینم غصه خوردن داره ؟ خب هرچی می خوای بگومادرت بیاره.آروم زدم توی سرم وگفتم :راست می گینا اصلا"به فکرم نرسیده بود...بعد برای اینکه عزیزوحرص بدم گفتم: این نوه تون که برای من حواس نذاشته !چپ چپ نگام کرد که زدم زیرخنده ...عزیزخودشم خندید وآروم درآغوشم گرفت و با بغض گفت : قربونت برم مادر. الهی خوشبخت بشی.ازدیروزتا حالا صد بارمُردم وزنده شدم وقتی می دیدم جلوی چشمام داری بال بال میزنی وکاری نمی تونستم برات بکنم.همه ش می گفتم : آخه این پسرلنگۀ این دست گلوازکجا می خواد پیدا کنه؟ تعجب می کردم؛آخه ازبچگی تورویه جوردیگه دوست داشت وکسی جرأت نداشت ازگل نازکتربهت بگه.خداروشکرهمه چیزبه خیرگذشت.محکم بغلش کردم وبه خودم فشردم.درمقابل محبتش حرفی برای گفتن نداشتم.شمارۀ منزلوگرفتم با سومین بوق مادرتلفنوجواب داد : بله ؟- ...
رمان نیازم به تو ادمه لحظه های دلواپسی قسمت 1
پارسا قبل ازخداحافظی با عزیزوآقاجون جریان مهمونی شبوگفت ویادآوری کرد که شاموخودش سفارش میده که کسی توی زحمت نیفته . بالاخره عزیزبا کلی اصرارقبول کرد.ازخوشحالی روی پا بند نبودم وخوشحالیم به عزیزوآقاجونم سرایت کرده بود.عزیزبا یه حوله به سراغم اومد وگفت:دخترچقدردورخودت می چرخی؟ برویه دوش بگیر، یه دستی ام به سروگوشت بکش رنگ به رونداری.چشمهاشونگاه کن ببین چطوری گود افتاده !یه ماچ محکم ازگونه ش گرفتم ووارد حموم شدم.با صدای بلند آوازمی خوندم وخودمومی شستم.صدا م بدک نبود،خودم که خوشم میومد !!تا دوساعت پیش کاخ آمال وآرزوهاموویران می دیدم والان داشتم برای بله برونم آماده می شدم !ازحمام دراومدم وموهاموکه خشک کردم رفتم بیرون توی باغ وروی مخده های آقاجون نشستم.عزیزیه چای خوشرنگ برام ریخت.حتی یک لحظه هم لبخند ازروی لبش دورنمی شد.درحال خوردن چای بودم که یکدفعه ازجا پریدم !عزیزبا نگرانی گفت: چی شد ؟با ناراحتی گفتم :عزیزمن لباس مناسب نیاوردم با خودم.آقا جون که تازه اومده بود پیشمون گفت:چی شده عزیزم ؟ به چیزی نیازداری؟- آقا جون با خودم لباس نیاوردم؛حالاچیکارکنم ؟آقا جون:غریبه که نمیاد دخترم .همه خودین دیگه .- این چه حرفیه؟ نمی تونم که اینطوری بیام.آقاجون:اگه اینطوری بیای چی میشه؟با شیطنت گفتم :آخه پارسا یه وقت پشیمون میشه !!!آقا جون با صدای بلند خندید.اصولا"شخصیت جدی ای داشت برای همین من وعزیز با تعجب نگاش می کردیم.عزیزدرحال برخاستن دست منوگرفت وبه سمت ساختمون برد وزیرلب غرزد:دختریه وقت خجالت نکشیا !آقا جون ازپشت سربا صدای بلند گفت:نترس اون پارسایی که من دیدم نمی ذاره ازجات تکون بخوری،دودستی چسبیده ت .باغرولند گفتم:عزیزچیکارکنم ؟عزیزنگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت وگوشیه تلفنوبه دستم داد وگفت : اینم غصه خوردن داره ؟ خب هرچی می خوای بگومادرت بیاره.آروم زدم توی سرم وگفتم :راست می گینا اصلا"به فکرم نرسیده بود...بعد برای اینکه عزیزوحرص بدم گفتم: این نوه تون که برای من حواس نذاشته !چپ چپ نگام کرد که زدم زیرخنده ...عزیزخودشم خندید وآروم درآغوشم گرفت و با بغض گفت : قربونت برم مادر. الهی خوشبخت بشی.ازدیروزتا حالا صد بارمُردم وزنده شدم وقتی می دیدم جلوی چشمام داری بال بال میزنی وکاری نمی تونستم برات بکنم.همه ش می گفتم : آخه این پسرلنگۀ این دست گلوازکجا می خواد پیدا کنه؟ تعجب می کردم؛آخه ازبچگی تورویه جوردیگه دوست داشت وکسی جرأت نداشت ازگل نازکتربهت بگه.خداروشکرهمه چیزبه خیرگذشت.محکم بغلش کردم وبه خودم فشردم.درمقابل محبتش حرفی برای گفتن نداشتم.شمارۀ منزلوگرفتم با سومین بوق مادرتلفنوجواب داد : بله ؟- سلام مامان جونم.خوبید؟مادرکه ...
رمان لحظه های دلواپسی 2
یک هفته بیشترتا عید نمونده0بعد ازجریان اون شب پارک دیگه پارسا رو ندیدم0دراین مدت دودفعه به منزلمون اومده بود ولی هردوباررودراتاقم موندم وخودمو نشون ندادم0مادرچندبارپاپیم شد که دلیلشوبفهمه وهردفعه طفره رفتم ومادرکه دید حرفی ازم درنمیاد دیگه منصرف شد .بالاخره سال جدید ازراه رسید0لحظۀ تحویل سال نو ساعت چهاروبیست ودودقیقۀ عصربود0طبق خواستۀ پدر,مادرسفرۀ هفت سین رودرروی زمین پهن کرد واول قرآن درسفره گذاشته شد ومثل همیشه آئینه رودر پشتش قرارداد0ظرفی پرازآب که داخلش سه عدد سیب سرخ که شنا کنون به یکدیگرطعنه می زدن ,دو شمع روشن داخل شمعدانهای کریستال پایه بلند دردوطرف سفره زیبائی دلچسبی روبه وجود آورده بودند0ظرف کوچکی پرازسکّه,سبزه وتنگ ماهی که هردونشانی اززندگی هستند ونان برای برکت,شیرینی هم که معنی خودشو با نامش یدک میکشه وظرفی هم سنجد وسماخ ودرآخرهم سرکه وسیرکه نمی دونم فلسفه شون چیه ،درسفره جای گرفتند0به لحظات تحویل سال نزدیک می شدیم ,حال بخصوصی داشتم0حسّی مثل قرارگرفتن بین مرگ وزندگی,آغازوپایان , درمرزبودن ونبودن0دراون لحظات با بغض سمجی که درهرسال تحویل به سراغم می اومد با تمام وجود دعا کردم برای سلامتی خانواده م وتمام کسانی روکه می شناختم ودوستشون داشتم0بعد ازتحویل سال ازجام برخاستم وپدرومادروپویا روبوسیدم وسال نوروتبریک گفتم وازهرسه نفرعیدی دریافت کردم0من هم هدیه هایی روکه خریده بودم به هرسه دادم0برای پدریک دیوان سعدی که خیلی دوست داشت وجاش درکتابخونه ش خالی بود گرفتم0برای مادریک شال ابریشمی سبزوبرای پویا نیزیک کیف پول با کمربند چرم قهوه ای ست ش گرفتم که خیلی خوشش اومد وبرق رضایت رودرچشماش دیدم0عیدی های من مثل همیشه پول بود.طبق معمول هرسال روزاول عید روبه منزل آقاجون می ریم0به اتاقم رفتم وازداخل کمد بلوززیتونی ودامن شیری رنگ که تا زیرزانواندازه اش بود با جورابهای سفید اسپرت ساق کوتاه روانتخاب کردم وموهام رو با گل سرجمع کردم وبه طبقۀ پایین رفتم0طبق معمول من آخرین نفربودم که حاضرمی شدم0بعد ازترافیکی سنگین بالاخره به منزل آقاجون رسیدیم0جلوی دربا خانوادۀ دایی خسروبرخورد کردیم وبعد ازدیده بوسی وتبریک سال نوداخل منزل شدیم0دایی خسروبه رسم احترام هرسال مانند بقیه روزاول عید روبا دیگران به دیدارعزیزوآقاجون میومد0چون پدرومادر، مادرم هردودریک سانحه فوت کرده بودن ، آقاجون وعزیز دایی روهم مثل پسرخودشون می دونستن . یک لحظه چشمم به ساحل افتاد که داشت زیرچشمی به پویا نگاه می کرد وسرخ وسفید میشد . ازفکراینکه یک روزی همسرپویا بشه دلم ضعف رفت.هوافوق العاده مطلوب ودلپذیربود0وارد ...
رمان اعتراف در دقیقه 90 - 2
چندروزی ازاون شب کذایی می گذشت که مرضیه خانم زنگ زد. مامان وارد اتاقم شدوگفت :- تاراجون مرضیه خانم اطلاع دادن که آقاکیان فردا ازاسپانیا میان .خواستم درجریان باشی باید برای استقبال فردا ساعت هشت فرودگاه باشیم .- باشه مامانمامان درحالی که اتاقم روترک میکردگفت :- راستی چیزی لازم نداری .خیلی وقته که نرفتی خرید .!بانه گفتن من مامان رفت ودروازپشتش بست . بعدازاون شب ماما ن وبابا دیگه بامن بحث نکردن . می دونستم دارند همه ی تلاششون رومیکنن تابه خواستم احترام بزارن . بااینکه ا زته دلشون راضی به این ازدواج نبودن اما برای رعایت حال من چیزی نمی گفتن . ازته دلم ازشون ممنون بودم . هرچندبادیدن چشمای غمگین بابا چیزی تودلم آوار می شد ولی خوش حال بودم که به روم نمیارن . صبح زود ازخواب بیدارشدم .باید بگم اصلاً خواب نبودم که بیدار بشم .تمام شب روبه این فکرکرده بودم که بادیدن آقا کیان باید چی بگم وچیکارکنم . درطول شب سعی کرده بودم تصویرشو توذهنم مجسم کنم .اماازاون جایی که حتی تومراسم نامزدی ماهم حضورنداشت هیچی چیزی توذهنم تداعی نمی شد فقط چندعکس که توآلبوم بهمن ازش دیده بودم واوناهم همگی قدیمی بودند! بادیدن چشمای پف کردم توآیینه ازخودم وحشت کردم امادست ودلم به ارایش نمی رفت .مانتوی مشکیم روباشلوارجین مشکی ویک شال حریر مشکی پوشیدم وازاتاق بیرون اومدم مادرتوی راهروبادیدن قیافم تقریباً جیغی کشیدوگفت :- وا خدامرگم بده توکه مثل مادرمرده ها لباس پوشیدی . این چه ریختیه براخودت درست کردی.درجواب گفتم:- منم شوهرمردم مگه چندوقت ازش میگذره!- وا…انگارداری می ری استقبال …حرفش روخورد .اگه اینجوری ببینتت که پس میوفته بیچاره .بعدبادست بازوم روگرفت ومن روبه طرف اتاق خوابم کشید. برای اینکه میدونستم داره فیلم بازی میکنه تاروحیه ی من روعوض کنه هیچ مخالفتی نکردم وگذاشتم هرطوردلش میخواست آرایشم کنه وبعدهم مانتوی بنفشم روازتوکمدبیرون کشید وداددستم وقتی که پوشیدم شال سفیدم روکه حاشیه ی بنفش داشت روی سرم مرتب کرد وگفت :- حالا شدی یه عروس خوشگلو من روبه سمت آیینه چرخوند. توی آیینه نگاه کردم بدنشده بودم اگه روزدیگه ای بود کلی ازسرووضع خودم ذوق می کردم اماتواون لحظه این چیزابرام مهم نبود. لبخندتصنعی زدم وگفتم :- ممنون مامان خیلی خوب شدم.همراه باباومامان واردسالن فرودگاه شدیم . اینقدرشلوغ بود که ادم سرگیجه می گرفت به هرزحمتی بود خانم وآقای زمانی رو که زودترازمااومده بودند پیداکردیم وهمگی منتظربودیم تامسافرین وارد بشن .پرواز مدتی بودکه نشسته بود . دل توی دلم نبود ونمیدونم چرا اینقدربی قرار بودم . دقایقی گذشت وبالاخره دربازشدومسافرین ...
رمان لحظه های دلواپسی...15...
امروزقراره به طورغیررسمی به خواستگاری ساغربریم وبعد ازتوافق طرفین قضیه روعلنی کنیم.به منزل که رسیدم سریع دوش گرفتم وبعد ازخوردن شام مختصری آماده شدم بلوزودامن سفید خوشگلموپوشیدم.بلوزم یقه شل بود آستینهاش سه ربع وتنگ بود دامنشم ازباسن تا زیرزانوفون وکمی گشاد میشد.یه دستمال گردن کوچیک نقره ای با گوشواره های حلقه ای پهن به گوشم آویختم. موهامودم اسبی کردم.انقدرلخت وبلند بود که همش پیچ وتاب می خورد.یه ته آرایش خیلی ملایمم کردم ورفتم سراغ پویا ومثل همیشه بدون اینکه دربزنم دروبازکردم.مشغول انتخاب لباساش بود که برگشت سمت منوبا حرص گفت : خدا منومرگ بده ازدست توئه ورپریده راحت شم. با خنده گفتم : وا...خدا نکنه داداش ! پویا : داداشوکوفت. بیا بگوچه خاکی توی سرم بریزم. - گیرکردی؟ پویا : آره بابا.چی بپوشم ؟ لباساشوجدا کردم به دستش دادم.همش ست آبی سورمه ای بودش.این رنج رنگها خیلی بهش میومد. نگاهی به لباسا کرد وگفت : به نظرت شورت آبی بپوشم بهتره یا سورمه ای...بعد خودش زد زیرخنده که منم خندم گرفت. تازه چشمش به من خورد کمی براندازم کرد وگفت : بابا تونمی گی بعضیا ممکنه پس بیوفتن . رحم داشته باش. - بعضیا یعنی کیا ؟ نذاشت ادامه بدم وازاتاق آروم هلم داد بیرون وگفت دیرشده ومی خواد آماده بشه.بعد ازبیست دقیقه اومد بیرون. با پیراهن شطرنجی تنگ آبی سورمه ای آستین کوتاه وکراوات شل وشلوارسورمه ای که به تن کرده بود فوق العاده جذاب شده بود. پویا پشت رل نشست وپدرنیزدرصندلی جلوجای گرفت.من ومادرهم درصندلی عقب نشسته بودیم.مقداری که حرکت کردیمپویا تغییرمسیرداد.پدرکه متوجه شده بود گفت: داری راهواشتباه میری باید مستقیم می رفتی. پویا : می دونم عمداً ازاین طرف اومدم. پدر: برای چی؟ پویا اشاره ای به چند مترجلوترکرد وگفت:به خاطراین شازده. همزمان با هم سرها روبه سمتی که منظورپویا بود چرخوندیم... ناگهان گلوم خشک شد. پارسا کنارخیابون با سبد گل زیبایی ویک جعبه شیرینی ایستاده بود سلام کرد وازکارپدرکه قصد داشت پیاده بشه ممانعت کرد ودرعقبو بازکرد وکنارمن نشست.برای اینکه اذیت نشه کمی خود موجابجا کردم که گفت: راحت باشودستشو به پشتی صندلی من تکیه داد.قربونش برم انقدرتنومند ودرشت هیکل بود که تقریبا"نصف صندلی رواشغال کرد.مادراشاره ای به سبد گل وشیرینی کرد وگفت: عزیزم چرا زحمت کشیدی قربونت برم. به محض اینکه پارسا خواست تعارف کنه پویا گفت: زحمت چی مادرایناروبه خاطرخودش خریده ! مادربا کنجکاوی گفت:چطورمگه؟ پویا جواب داد آخه من وپارسا قراره باجناق بشیم وبعد ازگفتن این حرف ازآینه به من نگاه کرد وخنده ی خبیثی کرد.داشتم بهش چشم غره می رفتم که که متوجه ...
رمان لحظه های دلواپسی5
صبح دوش گرفتم وبعد ازخوردن صبحونه به کتابخونه رفتم وتا موقع صرف ناهارسرم روبا کتابها گرم کردم وبه اتاقم رفتم وخود روآمادۀ رفتن کردم وحرکت کردیم . بعد ازنیم ساعت رسیدیم منزل دایی. امروزبرعکس دیروزهوا خیلی سرد بود پدرومادرجلوترازمن وپویا بودن.. به محض اینکه واردسالن شدم هجوم موج هوای گرم لذت دلچسبی بهم داد. هنگام سلام واحوالپرسی ساغرجلواومد وبه پویا گفت: لطفاً پالتوت روبده به من. پویا لحظه ای به صورت ساغرخیره شد ، مثل کسی که برای باراوله که کسی رومی بینه. ساغرکمی دستپاچه شد وگونه هاي سرخش زيباييش روبيشتربه رخ مي كشيد.پيراهن خردلي رنگش با رنگ مو وپوست سفيدش هماهنگي دلنشيني داشت وانسان رومبهوت مي كرد. با آرنج به پهلوی پویا زدم که سرش روکمی به سمت ساغرجلوبرد وبا دقت به صورتش خیره شد وگفت: معذرت می خوام یه لحظه فکرکردم به نظرم جایی شما رودیدم!!! می بخشید میشه خودتون رو معرفی کنید؟! يك آن جا خوردم وبه پويا چشم دوختم وبه طرف ساغربرگشتم كه ديدم چشمهاي زيباش نم دارشده وبا بغضی که روی صداش اثرگذاشته بود روبه پویا گفت:اگرچشمهات روخوب بازمی کردی چیزهای دیگه ای هم دستگیرت می شد. اینوگفت وازما دورشد. با ناراحتی گفتم: پویا چطوردلت اومد دختری به این نازنینی رواذیت کنی؟ با موذیگری گفت:اِ...مگه ناراحت شد؟! گفتم: بله مگه ندیدی؟ درحاليكه لبخند مرموزي روي لباش بود به دورشدن ساغرچشم دوخت وبدون اينكه روشوبرگردونه گفت : من مي دونم دارم چيكارمي كنم وازدلش درمیارم؛توبهتره یه فکری به حال خودت بکنی! گفتم: منظورت ازاین حرف چیه ، منكه مشكلي ندارم چراباید یه فکری به حال خودم کنم؟ به سمت دیگرسالن اشاره کرد وگفت: منظورم پارساست ! با تعجب مسيرنگاهش رودنبال كردم كه ديدم با بي تفاوتي به من چشم دوخته . يه پيراهن تنگ آستين كوتاه شكلاتي كه رگه هاي نارنجي داشت پوشيده بود وبه پوست برنزه ش بدجورميومد.آستينهاش روي بازوتا خورده بود ودكمه هاي بالاي پيراهنشو بازگذاشته بود وسينه ي ستبرشو باسخاوت به نمايش گذاشته بود. نمي دونم خودشم مي دونست با اين يقه ي باز چه دلربايي اي مي كنه ؟ شلوار قهوه اي سوخته با پيراهنش هارموني خاصي بوجود آورده بود. حسابي مشغول سياهت بودم كه با صداي پويا چشم ازش برداشتم كه گفت : اگه چشم چروني تموم شد به من گوش كن ! با پررويي گفتم : بگوگوش ميدم . با لبخند گفت : فقط یادت نره چی بهت گفتم.کمی فکرکردم وگفتم: مگه چی گفتی؟ درحالیکه به سمت مهمونها حرکت می کردیم گفت: خودتوبراش بگیر! همون لحظه رسیدیم جلوی پارسا . با پويا دست داد وبه من نگاه كرد . يه كم دست پاچه شدم ولی خودمونباختم وگفتم: سلام ! بعدش بدون احوالپرسي بروبرنگاش كردم كه ...