بله برون

  • بله برون آتی

    دیشب بله برون آتی بود,از ابتدا قصد رفتن نداشتم,مراسم بزرگترهاس و رفتن  جایز نبود,اما عصر دیدم خودش زنگ زد و گففت باید بیای,هرچی گفتم بمونه واسه عقد قبول نکرد,گفت تو خواهرمی باید باشی درنتیجه بنده نیز شب رو رفتم و کلا در آشپزخانه یا درحال پذیرایی و یا عکاسی بودم,نمیدونم جو گرفته بود منو همه کارا رو میکردم,ملت هم با گفتن دفعه دیگه برای توعه و ایشالا واسه خودت و از این حرفا که بنده یا بی جواب میزاشتم یا میگفتم ممنون,انگار نمیشنیدم حرفاشون رو در وقت فراغت هم تا تونستم شیرینی خوردم و از خودم پذیرایی کردم و بعد طبق معمول عذاب وجدان گرفتم ,خب شیرینیهاش خیلی تازه و خوشممزه بودن چند وقتی مرض خوردن گرفتم,دوست دارم فقط بخورم,یه چیز خوشمزه,الانم دلم میخاد اما هر چی میوه میخورم جوابگو نیست,دلم یه چیز خوشمزه میخاد که نمیدونم. چیه,هها دلم پیتزا میخواد ,فست فود خونم اومده پایین دلم یکی رو خواست که باهم شام میرفتیم بیرون  همه اینا رو اضافه کنید به اینکه از بعد ماه رمضان یک کیلو ناقابل چاق شدم,خدایا خداییش حقه,من اینقد کم میخورم چاق شم,اونم من که عاشق خورنم



  • من و قوم شوشو و بله برون

    بابا هفته پیش از سفر اومد و مامان هم رفت سر خونه زندگیش! مامان دلسوزم تو کل این دو ماه و نیم شبانه روز در کنارم بود.  جمعه بله برون برادرشوشوی عزیزم بود. مادربابک بهم زنگ زد و گفت اگه دوست دارین و مشکلی براتون نیست از صبح بیاین تا شب باهم بریم. طفلی خیلی مراقب بود تا ما که بچه دارشدیم و کارمون سخت شده تو سختی قرار نگیریم و مجبور نشیم تا برنامه خاصی رو دنبال کنیم. برای همین اصرار داشت که برای زمان رفتنم به خونه اشون تحت اجبار نباشم. من هم که مدتیه به خاطر گرمی رابطه برای رفتن به خونشون علاقه مند شدم و ضمنا این درکش رو دیدم به بابک گفتم از صبح بریم تا بیشتر پیششون باشیم. یادم نمیره که یه زمانهایی تو دو سه سال اول ازدواجمون همیشه اجبار داشتم که برم خونشون و اگه نمیرفتم بابک ناراحت میشد. حالا مادرشوهرم از خودم دعوت میکنه و من هم با کمال میل میرم. من این خانواده رو بیشتر از گذشته پذیرفتم و تونستم بتونم ! خونشون خوش بگذرونم... قرار بود شب عموها و یکی از عمه های بابک شام خونه پدرشوهر باشن و با هم تشکیل گروه بدیم! و بریم خونه عروس بله برون. ما از ناهار رفتیم و مادر و پدر شوهرم با دیدن عسلک کلی خوشحال شدن. برادر بابک رو همیشه مثل یه برادر دوس داشتم. مهربون و ساده و با عاطفه است. این اواخر رابطه ام با خواهر بابک هم بهتر از گذشته شده. دیگه ازش بدجنسی ندیدم خداروشکر و امیدوارم پایدار بمونه. فکر میکنم بشه چون ذاتا دختر بدی نیست. اون دختر باسلیقه ایه و خیلی از کارهارو انجام داده بود. تزیین گل و پارچه های بله برون من رو یاد مراسم خودم و بابک انداخت... هوم... اون اتفاق تلخ و بعدش عاقبت خوش... تو یه پست نوشته بودم... خلاصه من دیدم کلی گل رز اضافه اومده گفتم یه حلقه گل رز درست میکنم تا داماد قبل از انداختن انگشتر بندازه دور بازوی عروس خانم که جاری آکبند بنده باشه.  این بود که به داماد گفتم روبان و سیم و شویدی بگیر بیار میخوام بهت جایزه بدم. مثل بچه ها می مونه طفلی... کلی خوشحال شد و کلی هم نظر داد!  آتل دستهام رو باز کردم و مشغول شدم. یه حلقه گل رز خیلی خوشگلی شد و همشون حال کردن. بیشتر از همه شاید بابک... هر چند تو ظاهر تنها یه لبخند زد ولی این لبخند برای من معناش یه دنیا خوشحالی یه مرد تودار و درونگرا بود.  خلاصه با سل و سلوات راه افتادیم خونه عروس. خیلی استرس داشتم که با بچه چطور میتونم همچین مهمونی برم. آقا و خانمی که شما باشی وقتی وارد خونه شدیم عسلک کل خونه با اون همه مهمونش رو گذاشت رو سر قلقلی کچلش! انقدر جیغ زد که مجبور شدم یه راست از در ورودی برم تو اتاق خواب عروس خانمو تا یه ربع نتونم بیام بیرون. بابک عصبانی اومد تو اتاق و با تشر گفت نمیتونی ...

  • بله برون

    عصر مراسم بله برون پسرخالمه.....محسن هم عصر پرواز داره برمیگرده....رفتم از خونمون کت وشلوار محسنو لباس برا خودم آوردم ک از همین جا  خونه مامانم اینا بریم ک نزدیک تره.....داداشیم پارسا رو برد حموم منم بیکار نشستم ک پارسا بیاد لباساشو بپوشونم....بقیه هم کم کم حاضر میشن...بابا هم قراره بره فرودگاه دنبال محسن....آبجیم کلی باهام بحث کرده ک بیا موهاتو درس کنم منم همش پشت گوش میندازم ولی دیگه انگار تصمیمش جدیه...داد زد ک مهساااااا با تو نیستم من؟؟؟؟خلاصه منم برم یه دستی ب سر و صورتم بکشه....فعلا

  • بله برون

    درود ... خوبین آجیا؟ بنده توب توپم،پریشب جشن بله برونمون بود ک فوق العاده بود.. کلی رقصیدم این عکس بنده تو ارایشکاه کلیـــــــــک آرایشش معرکه بود خداییش خیلی خوشکل شده بودم اینم عکس تــاجم کلیـــــــــــــک بعد از آرایشگاه رفتیم آتلیه ک فردا میریم عکسامونو انتخاب کنیم واسه خرید بله برون منو محمود رفتیم مشهد، مانتو و شلوار و کیف و کفش و شال و لباس عقدی گرفتم کلی تو مشهد خوش گذشت،شب اول ک مشهد بودیم رفتیم مشروب خوردیم اینم عکس کلیـــــــک اینم خریدام کلیــــــــــــک شب بله برونمون بارون میومد،محمود اومد دم در ارایشگاه دنبالم، چتر هم اورده بود باز کرد چتر رو بعد سوار ماشین شدیم و پیش ب سوی اتلیه این عکس کارت دعوتمون کلیـــــــــک و کلیـــــــــک اینم عکس خنچه های بله برونمون کلیــــــــــــــک و کلیـــــــــــــک این روزا هم ک دقیقا 24 ساعته با محمودم..مادر شوهری و پدرشوهری و خواهر شوهریام ماااااااااااااهن اینم عکس سرویس طلام..فلش گوشیم روشن بود رنگش بد افتاده همش طلا زرده کلیـــــــــک لدیشب ساعت 1 شب با محمودم رفتیم پیاده روی،شالمو در آوردم کلاه بافتمو انداختم تو سرم کلی عکس گرفتیم ک تو گوشی محموده بعدا میذارم همه رو موقعی ک خواهر شوهرم این اس رو میده و ذوق مرگ میشم کلیـــــــک آجیا نظرا خیلی زیاد بود نتونستم جواب بدم،ازین ب بعد همه نظرا رو جواب میدم ینی ازین پست ب بعد بدرود... آجی زهره عاشقتم میسی فدات شم.. آجی ملیحه ایشالا زوده زود مال هم شین + خدایا؟؟؟؟ کی عشقه دوستامو چشم زده ک همه دارن جدا میشن؟؟؟ خداجون خودت هواشونو داشته باش

  • بله برون

    بله برون

    بزارید اول آخرشو بگم: "بله برون به خوبی و خوشی تموم شد."حالا اگر حوصله دارین قسمت‌های جالب رو بخونید.ساعت پنج و نیم بعدازظهر من آماده شده بودم. عموها و زن‌عموهام رسیده بودند. خاله و داییم با تاخیر اومدن. ساعت شش و نیم هم مهدی و مهموناشون اومدن. یک سری خانم با سبدهای تزیین شده. تو سبدها انگشتر، پارچه مجلسی، چادرعروس، آیینه و شمعدان کوچیک، قرآن بود. مهدی هم یه سبدگل بزرگ و قشنگ دستش بودهمینکه مهمونای اونا اومدن تو یهوووویی عمو کوچیکم بلند گفت واسه سلامتی مهندس محمد... صلوات و یه هم‌همه‌ای بینه مهمونا پیش اومد. همه عموهام یکصدا صلوات فرستادن و شروع کردن به روبوسی با مهندس محمد... مهندس محمد... دایی بزرگه مهدی بود که دوسته صمیمی و همکاره سابق عموم بود. جالب اینکه تا اون لحظه نه ما میدونستیم اینا با هم دوستن نه مهدی‌اینا. عموم کلی از خوبی‌های خانواده مادری مهدی و خاطراتی که از پدربزرگ مهدی داشت گفت. خولاصه فکر کتم عجیب‌ترین بله‌برون فامیل واسه من بود.خداروشکر این آشنایی باعث قوت قلب همه اعضای خانواده ما و مهدی‌اینا شد.مراسم با سخنرانی و ذکر حدیث و دعای عمو کوچیکم که سخنوره فامیله ادامه داشت که اذون مغرب رو گفتن. آقایون نماز جماعتشون رو خونه خواهرم خوندن. این وسط هم خواهرام داشتن کار میکردند و مقدمات شام رو آماده میکردن. کار خیلی زیاد بود ولی من دوس داشتم  خواهرام کنارم باشن.بعد از نماز عموکوچیکم میخاست محرمیت بین من و مهدی بخونه و اینبار من باید بله میگفتم و از آشناها فقط مامانم کنارم بود. آروم از مامانم پرسیدم: مامان کسی میگه من رفتم گل و گلاب بیارم؟ در کمال ناامیدی مامانم گفت کسی نیس، نمیخاد دیگه! فقط یادت نره بگی با اجازه بزرگترا.(خواهرک قبلا این سوتی رو داده بود و یهوووی گفته بود بله) من خیلی ناراحت شده بودم. وقتی عموم پرسید عروس خانم آیا بنده وکیلم چند لحظه‌ای مکث کردم ولی هیچ کس هیچی نگفت. دیگه منم گفتم "با اجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله". بعده بله گفتنم مامانم بغلم کرد و بوسم کرد و گفت ایشالا خوشبخت و عاقبت بخیر بشی عزیزم.بعدش خانما لی‌لی لی‌لی کردن. مهدی اومد کنارم نشست. خواهره مهدی پا شد انگشتر رو آورد نزدیک. مهدی دستمو تو دستاش گرفت و انگشترنامزدی رو دستم کرد. بعد کادوهارو باز کردن.در نهایت واسه شام آقایون رفتن خونه خواهرم و خانم ها خونه خودمون. بعد از شام هم یکمی زن‌عموهام رقصیدن و بعدش مراسم بله برون تموم شد و مهدی اینا رفتن.اگر بخام نظرمو کلا در مورده جشن دیروز بگم اینکه مراسمه خوبی بود. اگر قسمت بله گفتن رو فاکتور بگیرم همه چی خوب و عالی پیش رفت و اون قضیه دوستی دایی مهدی و عموم جالب‌ترین ...

  • بله برون

    اولا عید قربان مبارکدیروز مراسم بله برون دختر عمه گرامیمان بود که امیدوارم روزیه همه دخترای دم بخت بشه بنده رو به همراه مامان و بابا دعوت کرده بودن و از اونجایی که اینجور مجالسا خاص بزرگان فامیل می باشد از دعوت شدن خودمان در این مجلس بسیار دچار شور شعف گشته و خود را قاطی بزرگان شمردیم تازشم سعی کردم لباسی سنگین و به شدت اسپرت بپوشم ک باعث بی احترامی به بزرگترای جمع نشود. زمان گذشتو منم فرورفته در شادمانی همش منتظر بودم که برسیم و ما از اولین میهمانان بودیم که رسیدیم ،با غرور نشسته بودم که دیدم یه دختر عمه با نامزدش اومد چیزی نگذشته بود ک دیدم بله دختر عمو جان نیز با همسرو فرزند دلبندشان هم اومدن پسر عموجان با همسرش خلاصه کل اقوام و غیره و غیره هم اضافه شدن عین آدمای وا رفته شده بودم با لب و لوچه آویزون وقتی فامیلای محترم تعویض لباس کردن تازه به عمق فاجعه پی بردم همه با پیراهن های مجلسی و کفشای پاشنه بلند منم با بلوز شلوارو کفش اسپرت هرچند که بازم توی این مجلس تک بودم اما چه تک بودن اونم از چه مدلی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همه شادی غرورو شعفم فروکش کردو ار درون به خودم فحش ببخشید دشنام میدادم یه وقتایی هم خودمو امیدوار میکردم که نه بابا تو هم خوبی و حالا مگه چه فرقی داره و تن آدمی شریف است به جان آدمیت نه همین لباس زیبااااا و ......از این حرفا بعد از اتمام صحبت های اصلی موزیک به صدا در اومدو همه ریختن وسط شروع کردن به انجام دادن حرکات موزون هر از گاهی هم بنده رو به وسط فراخوان میکردن همه دو به دو بودنو من تهنا یکمیشو پدر قبول زحمت کردنو با من همراهی کردن مابقیشو یکی از عمه ها ک وسط کار خودشو کنار کشیدو پسر عزیزشرو به سمت من روانه کرد منم از ترس زیرچشمی های مامانمو دوزخی که تو دلش به پا کرده بود خدا میدونست چند بار منو کرده بود تو آتیش و درآورده بود سعی کردم مانند یه آدم کور رفتار کنم و تماما زمینو نگا میکردم تا اینکه مراسم به پایان رسید. به هر حال شب خوبی بوده واسه من یکی که کلی خاطره شد