انشا از سهراب سپهری

  • نماد در اشعار سهراب سپهری

    نماد در اشعار سهراب سپهری  از شریفیان، مهدی چکیده نماد یکی از آرایه های ادبی است. ویژگی بارز نماد، ابهام، عدم صراحت، غیرمشروح و غیرمستقیم بودن آن است، به این معنا که در زبان سمبلیک مراد و مقصود، ظاهر و صورت کلام نیست بلکه مفهومی است ورای ظاهر و فراتر و عمیق تراز آن. سهراب سپهری از شاعران معاصر در شعر خود از نماد سود جسته است و همین امر یکی از رازهای پیچیدگی و ابهام شعر اوست. در این مقاله نماد های شعر سهراب، شرح و بررسی شده است. آن چه مسلم است نماد های اشعار سهراب برگرفته از عقاید و اندیشه های عرفانی، فلسفی و اجتماعی اوست. او از فرهنگ های مختلف ایران اسلامی هند، چین باستان و مسیحیّت تأثیر پذیرفته است. در عین حال، شعر او از یک جوشش درونی و سلوک شخصی خبر می دهد. سهراب شاعری عارف مسلک است و نماد های شعری او با نماد های شاعران معاصر، که عمدتاً جنبه های سیاسی اجتماعی دارند، متفاوت است. کلیدواژه ها: سهراب سپهری، سمبل، رمز، نماد، ادبیات معاصر. Symbol in Sohrab Sepehri''''s Poetry Mehdi Sharifian, Ph.D. Assistant Professor, Department of Persian Language and Literature Hamedan university Abstract Symbol is one of literary techniques which has been given attention by many poets. In its general mening, symbol is the representation and explanation of something else. The important characteristic of symbols is its ambiguity, unclearness, undetailedness and indirectness; it means that in symbolic language, desire and intention, is not the appearance and a figure of speech, but it is a concept, beyond the surface and deeper. Sohrab Sepehri, one of the contemporary poets, has used symbol in his poems and one of the mysteries of his poems is ambiguity and complexity. In this article the effort was to study and describe symbols in Sohrab''''s poetry as much as possible, to see his worldview and his ideas from this point of view. Symbols of Sohrab''''s poetry are originated in his gnostic, philosophical and social beliefs and ideas. He has been affected by different cultures of Islamic Iran, ancient India and China and Christianity. However, his poetry announces an internal enthusiasm and personal behavior. Sohrab is a gnostic poet and his symbols are different from socio-political symbols of his other contemporary poets. Keywords: Sohrab Sepehri, symbol, contemporary literature _______________________________ *دکترای زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه علامه طباطبایی، استادیار گروه زبان و ادبیات فارسی در دانشکدة ادبیات علوم انسانی. مقدمه سمبل (Symbol) را در فارسی رمز، مظهر و نماد می گویند. آن چه ما نمادش می نامیم یک اصطلاح است. یک نام یا نمایه ای که افزون بر معانی قرار دادی و آشکار و روزمرة خود دارای معانی متناقض نیز باشد. نماد شامل چیزی گنگ، ناشناخته یا پنهان از ماست ... یک کلمه یا یک نماد، هنگامی نمادین می شود که چیزی بیش از مفهوم آشکار و بدون واسطة خود داشته باشد. این کلمه یا نمایه جنبة ناخودآگاه گسترده تری دارد که هرگز، نه می تواند به گونه ای دقیق مشخص شود و نه به طور کامل توضیح داده شود. و هیچ کس هم امیدی به انجام این کار ...



  • سهراب سپهری

    سهراب سپهري سهراب در سال 1307 در كاشان متولد شد و چند ماهي پيش از كودتاي 28 مرداد يعني در خرداد ماه 1332 دوره ي نقاشي دانشكده ي هنرهاي زيبا را به پايان رساند . علاقه به شعر و نقاشي در سهراب به موازات هم رشد يافت .چنان كه پا به پاي مجموعه ي شعرهايي كه از او به چاپ مي رسيد نمايشگاه هاي شب شعري هم ترتيب مي داد تلفيق شعر و نقاشي در پرتو روح انزوايي و متمايل به گونه اي عرفان قرن بيستمي هم به شعر او رقّت احساس و نازك بيني هنرمندانه اي مي بخشيد و هم نقاشي او را به نوعي صميميّت شاعرانه نزديك مي كرد . تخيّل آزاد و بر روي هم گونه اي سوررئاليسم خفيف و جستجوي روابط متعارف اشياء و مفاهيم به وجهي شاعرانه و آميخته با خيال پردازي از مشخّصه هاي آشكار شعر سپهري است . همين ويژگي است كه در نظر برخي وي را به تمايلات سبك هندي و قابليّت مقايسه با بيدل عظيم آبادي ، شاعر عارف و خيال پرداز سده ي دوازدهم هند نزديك كرده است . سفرهاي سهراب به غرب و شرق عالم و ديدار از رم ،آتن ،پاريس و قاهره ، تاج محل ، و توكيو براي او بيشتر سلوك روحي و معنوي و سير در انفس به حساب مي آمد تاگشت و گذار و جهان ديدگي و سير در آفاق . پيشتراز آن كه به هند و ژاپن سفر كند با فكر و انديشه ي بودايي و سلامت عارفانه ي پيشينيان آشنايي داشت ،اين سفرآشنايي و علاقه ي او را ژرفتر كرد و در  مجموع به هنر او سيرتي عارفانه و پارسايانه بخشيد. سفر به ژاپن كه به قصد آموختن حكاكي روي چوب آهنگ آن كرده بود به او چيز هايي ديگر نيز آموخت . اين كه شعرهاي سپهري را گاهي در حال و هواي «هايكو »يافته اند ،اين كه سپهري به سنت ها و داشته هاي خود خرسند و به شهر و ديار و طبيعت رهاي اطراف شهر خود (كاشان )پاي بند است ،هر چند اندك ،مي تواند نتيجه ي تأ ثير اين گونه سفرها باشد ،چنان كه توجه او به طبيعت هم در نقاشي و هم در شعر نيز از اين تأثير به كلّي دور نمانده است . او چشم به طبيعت داشت و از پيرامونيان خود ،كه شايد تنها اندكي از آنان از صداقت و صميميّت انساني بالايي برخوردار بودند ،پرهيز مي كرد . علاقه ي سهراب به هنر و مكتب هاي فلسفي شرق دور معروف است .اين علاقه را وي با آگاهي توأم كرده بود . او به مطالعه در فلسفه و اديان بسيار علاقه مند بود . سهراب ابتدا در دهه ي 1330 به عنوان نقاشي نوپرداز به شهرت رسيد . كار شعر را هم از همان ايّام آغاز كرده بود . نخستين مجموعه ي شعر او مرگ رنگ در سال 1330 به چاپ رسيد زندگي خواب ها را در سال 1332 و آوار آفتاب و شرق اندوه هر دو را به سال 1340 عرضه كرد در اين مجموعه ها ي نخستين او گهگاه طنين صداي نيما يوشيج به گوش مي رسيد ؛ امّا مجموعه هاي بعدي يعني صداي پاي آب ،مسافر و بويژه حجم سبز كه در سال 1346 ...

  • سهراب سپهری

    پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف،پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ،پدرم پشت زمان ها مرده است.پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود،مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد.پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟ پدرم نقاشی می کرد.تار هم می ساخت، تار هم می زد.خط خوبی هم داشت. باغ ما در طرف سایه دانایی بود.باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.آب بی فلسفه می خوردم.توت بی دانش می چیدم.تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.فکر ،بازی می کرد.زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،یک بغل آزادی بود.زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود. طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر. من به مهمانی دنیا رفتم:من به دشت اندوه،من به باغ عرفان،من به ایوان چراغانی دانش رفتم.رفتم از پله مذهب بالا.تا ته کوچه شک ،تا هوای خنک استغنا،تا شب خیس محبت رفتم.من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.رفتم، رفتم تا زن،تا چراغ لذت،تا سکوت خواهش،تا صدای پر تنهایی. چیزهایی دیدم در روی زمین:کودکی دیدم، ماه را بو می کرد.قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود.من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز. بره ای دیدم ، بادبادک می خورد.من الاغی دیدم، ینجه را می فهمید.در چراگاه ” نصیحت” گاوی دیدم سیر. شاعری دیدم هنگام خطاب، به گل سوسن می گفت: “شما” من کتابی دیدم ، واژه هایش همه از جنس بلور.کاغذی دیدم ، از جنس بهار،موزه ای دیدم دور از سبزه،مسجدی دور از آب.سر بالین فقیهی نومید، کوزه ای دیدم لبریز سوال. قاطری دیدم بارش “انشا”اشتری دیدم بارش سبد خالی ” پند و امثال”.عارفی دیدم بارش ” تننا ها یا هو”. من قطاری دیدم ، روشنایی می برد.من قطاری دیدم ، فقه می برد و چه سنگین می رفت .من قطاری دیدم، که سیاست می برد ( و چه خالی می رفت.)من قطاری دیدم، تخم نیلوفر و آواز قناری می برد.و هواپیمایی، که در آن اوج هزاران پاییخاک از شیشه آن ...

  • سهراب سپهری

    اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند به سفالینه ای از خک سیلک نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد  پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها پشت دو برف پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی  پدرم پشت زمانها مرده است  پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود  مادرم بی خبر از خواب پرید خواهرم زیبا شد  پدرم وقتی مرد پاسبان ها همه شاعر بودند مرد بقال از من پرسید :‌ چند من خربزه می خواهی ؟ من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند ؟پدرم نقاشی می کرد تار هم می ساخت تار هم میزدخط خوبی هم داشت باغ ما در طرف سایه دانایی بود باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و ایینه بود  باغ ما شاید قوسی از دایره سبز سعادت بود میوه کال خدا را آن روز می جویدم در خواب  آب بی فلسفه می خوردم  توت بی دانش می چیدم  تا اناری ترکی بر می داشت دست فواره خواهش می شد تا چلویی می خواند سینه از ذوق شنیدن می سوخت گاه تنهایی صورتش را به پس پنجره می چسبانید  شوق می آمد دست در گردن حس می انداخت فکر بازی می کردزندگی چیزی بود مثل یک بارش عید یک چنار پر سار زندگی در آن وقت صفی از نور و عروسک بود  یک بغل آزادی بود زندگی در آن وقت حوض موسیقی بود طفل پاورچین پاورچین دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها  بار خود را بستم رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر  من به مهمانی دنیا رفتممن به دشت اندوه من به باغ عرفان  من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم از پله مذهب بالا  تا ته کوچه شک  تا هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم  من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق  رفتم ‚ رفتم تا زن  تا چراغ لذت تا سکوت خواهش تا صدای پر تنهایی چیزها دیدم در روی زمین  کودکی دیدم ماه را بو می کرد  قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد  نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت  من زنی را دیدم نور در هاون می کوبید ظهر در سفره آنان نان بود سبزی بود دوری شبنم بود کاسه داغ محبت بود  من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز بره ای را دیدم بادبادک می خورد من الاغی دیدم ینجه را می فهمید در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور  کاغذی دیدم از جنس بهار  موزه ای دیدم دور از سبزه  مسجدی دور از آب سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال قاطری دیدم بارش انشا اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو من قطاری دیدم روشنایی می برد  من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت  من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری ...

  • سهراب سپهری

    سهراب سپری من به شخصه علاقه ی شدیدی به سهراب سپهری دارم و خیلی دوسش دارم، چون قشنگ و ساده میگه اینجا هم خلاصه ای از شعر صدای پای آب رو نوشتم، امیدوارم لذت ببرید بازم تاکیید میکنم، کامل نیست، در واقع گلچینی از این شعر است: واقعا زیباست، پیشنهاد میکنم با دقت بخونید!   و خدایی که در این نزدیکی ست: لای این شب بو ها، پای آن کاج بلند روی آگاهی آب، روی قانون گیاه   کعبه ام بر لب آب کعبه ام زیر اقاقی هاست کعبه ام مثل نسیم، می رود باغ به باغ، می رود شهر به شهر " حجر الاسود " من روشنی باغچه است   چیز ها دیدم در روی زمین: کودکی دیدم ماه را بو می کرد قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد نردبانی که از آن، عشق می رفت به بام ملکوت من زنی را دیدم نور در هاون میکوبید ظهر در سفره ی آنان نان بود، سبزی بود، دوری شبنم بود، کاسه داغ محبت بود من گدایی دیدم، در به در می رفت آواز چکاوک میخواست و سپوری که به یک پوسته ی خربزه می برد نماز بره ای را دیدم بادبادک میخورد من الاغی دیدم ینجه را میفهمید در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر مسجدی دور از آب قاطری دیدم بارش " انشا " و هواپیمایی، که در آن اوج هزار پایی خاک از شیشه ی آن پیدا بود   چرخ یک گاری در حسرت واماندن اسب اسب در حسرت خوابیدن گاری چی مرد گاری چی در حسرت مرگ   جنگ یک روزنه با خواهش نور جنگ زیبای گلابی ها با خالی یک زنبیل جنگ خونین انار و دندان جنگ طوطی و فصاحت با هم جنگ پیشانی با سردی مهر   حمله ی باد به معراج حباب صابون حمله ی دسته سنجاقک، به صف کارگر لوله کشی   زندگی رسم خوشایندی ست زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ زندگی بعد درخت است به چشم حشره زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی ست زندگی حس غریبی ست که یک مرغ مهاجر دارد زندگی سوت قطاری ست که بر خواب پلی می پیچد زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست فکر بوییدن گل در کره ای دیگر زندگی شستن یک بشقاب است زندگی یافتن یک سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است   من نمیدانم که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی ست، کبوتر زیباست، و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست گل شبدر چه از لاله ی قرمز کم دارد چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید   مرگ پایان کبوتر نیست مرگ وارونه ی یک زنجیر است مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان مرگ گاهی ریحان می چیند مرگ گاهی ودکا می نوشد گاه در سایه نشسته است و به ما مینگرد و همه میدانیم!   موفق باشین  

  • شعر صدای پای آب از سهراب سپهری

    صدای پای آب، نثار شبهای خاموش مادرم! اهل کاشانم. روزگارم بد نیست‌. تکه نانی دارم ، خرده هوشی، سر سوزن ذوقی. مادری دارم ، بهتر از برگ درخت‌. دوستانی ، بهتر از آب روان‌. و خدایی که در این نزدیکی است‌: لای این شب بوها، پای آن کاج بلند. روی آگاهی آب‌، روی قانون گیاه‌.من مسلمانم‌. قبله ام یک گل سرخ‌. جانمازم چشمه‌، مهرم نور. دشت سجاده من‌. من وضو با تپش پنجره ها می گیرم‌. در نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف‌. سنگ از پشت نمازم پیداست‌: همه ذرات نمازم متبلور شده است‌. من نمازم را وقتی می خوانم که اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو. من نمازم را پی«تکبیره الاحرام» علف می خوانم‌، پی «قد قامت» موج‌. کعبه ام بر لب آب ، کعبه ام زیر اقاقی هاست‌. کعبه ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهر به شهر. «حجر الاسو » من روشنی باغچه است‌. اهل کاشانم‌. پیشه ام نقاشی است‌: گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهایی تان تازه شود. چه خیالی ، چه خیالی ، … می دانم پرده ام بی جان است‌. خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است‌. اهل کاشانم نسبم شاید برسد به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک ” سیلک ” . نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد. پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف‌، پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی ، پدرم پشت زمان ها مرده است‌. پدرم وقتی مرد. آسمان آبی بود، مادرم بی خبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد. پدرم وقتی مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند. مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی ؟ من از او پرسیدم : دل خوش سیری چند؟ پدرم نقاشی می کرد. تار هم می ساخت‌، تار هم می زد. خط خوبی هم داشت‌. باغ ما در طرف سایه دانایی بود. باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه‌، باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود. باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود. میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب‌. آب بی فلسفه می خوردم‌. توت بی دانش می چیدم‌. تا اناری ترکی برمیداشت‌، دست فواره خواهش می شد. تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت‌. گاه تنهایی‌، صورتش را به پس پنجره می چسبانید. شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت‌. فکر ،بازی می کرد. زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار. زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود، یک بغل آزادی بود. زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود. طفل ، پاورچین پاورچین‌، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها. بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر. من به مهمانی دنیا رفتم‌: من به دشت اندوه‌، من به باغ عرفان‌، من به ایوان چراغانی دانش رفتم‌. رفتم ...