اشعار مرگ

  • مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید (فروغ فرخزاد)

    مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسید (فروغ فرخزاد)

    مرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسیددر بهـــــاری روشن از امــواج نـــوردر زمستــــان غبــــار آلــــــود و دوریـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شورمرگ من روزی فــــرا خــواهد رسیدروزی از این تلـــخ و شیرین روزهـاروز پـــوچی همچو روزان دگــــــــرســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــادیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــارگـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سردناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربودمن تهی خــــواهم شد از فریــــاد دردخـاک می خواند مرا هر دم به خویشمی رسند از ره کـــه در خــــاکم نهندآه ... شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شبگــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهندبعد من ، نـــــاگه به یک سو می روندپـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای منچشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزندروی کــــــاغذ هـــا و دفترهـــــای مندر اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهدبعد من ، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ایدر بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــایتــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ایمی رهم از خویش و می مانم ز خویشهر چه بر جا مــــــانده ویران می شودروح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقیدر افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شودمی شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیبروزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــاچشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ایخیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــالیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرامی فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک !بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب توقلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاکبعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــادنــــــرم می شویند از رخســــار سنگگور من گمنــــــام می مــــــــاند به راهفارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ



  • مرگ و معاد در اشعار مولوی (قسمت هشتم )

    غزل شمارهٔ ۱۷۱۵ هر کی بمیرد شود دشمن او دوستکام دشمنم از مرگ من کور شود والسلام آن شکرستان مرا می کشد اندر شکر ای که چنین مرگ را جان و دل من غلام در غلط افکنده‌ست نام و نشان خلق را عمر شکربسته را مرگ نهادند نام از جهت این رسول گفت که الفقر کنز فقر کند نام گنج تا غلط افتند عام وحی در ایشان بود گنج به ویران بود تا که زر پخته را ره نبرد هیچ خام گفتم ای جان ببین زین دلم سست تنگ گفت که زین پس ز جهل وامکش از پس لگام تا که سرانجام تو گردد بر کام تو توسن خنگ فلک باشد زیر تو رام گر تو بدانی که مرگ دارد صد باغ و برگ هست حیات ابد جوییش از جان مدام خامش کن لب ببند بی‌دهنی خای قند نیست شو از خود که تا هست شوی زو تمام   غزل شمارهٔ ۱۷۸۶ دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من سرو خرامان منی ای رونق بستان من چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من بی‌پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا سرمست و خندان اندرآ ای یوسف کنعان من از لطف تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من گل جامه در از دست تو ای چشم نرگس مست تو ای شاخ‌ها آبست تو ای باغ بی‌پایان من یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها ای آن پیش از آن‌ها ای آن من ای آن من منزلگه ما خاک نی گر تن بریزد باک نی اندیشه‌ام افلاک نی ای وصل تو کیوان من مر اهل کشتی را لحد در بحر باشد تا ابد در آب حیوان مرگ کو ای بحر من عمان من ای بوی تو در آه من وی آه تو همراه من بر بوی شاهنشاه من شد رنگ و بو حیران من جانم چو ذره در هوا چون شد ز هر ثقلی جدا بی‌تو چرا باشد چرا ای اصل چار ارکان من ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من     مولوی » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۱   …  صبری ندارم من از او ای روی او امسال من ای زلف جعدش پار من خلقان زمرگاندر حذر پیشش مرا مردن شکر ای عمر بی‌اومرگمن وی فخر بی‌او عار من آه از مه مختل شده … متن کامل شعر را ببینید ...   غزل شمارهٔ ۱۸۱۶ آینه‌ای بزدایم از جهت منظر من وای از این خاک تنم تیره دل اکدر من رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من ساقی مستقبل من کو قدح احمر من رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من شکر که سرگین خری دور شده‌ست از در من مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود زانک چو خر دور شود باشد عیسی بر من از پی ...

  • اشعار راجع به مرگ

    «اگر مرگ داد است بیداد چیست //زداد اینهمه بانگ و فریاد چیست» فردوسی« مرگ هر کس ای پسر همرنگ اوست // آینه ی صافی یقین همرنگ روست» مولوی«آزمودم، مرگ من در زندگی است// چون رهم زین زندگی، پایندگی است» مولوی«از دست عدو ناله? من از سر درد است// اندیشه هر آن‌کس کند از مرگ، نه مرد است// جان‌بازی عشاق، نه چون بازی نرد است// مردی اگرت هست، کنون وقت نبرد است» عارف قزوینی«ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد// یعنی او از اصل این زر بوی برد// مرگ تبدیلی که در نوری روی// نه چنان مرگی که در گوری روی» مولوی«بابط می‌گفت ماهی ای در تـب و تاب// باشد که به جوی رفته باز آید آب؟// بط گفت چومن قدید گشتم تو کباب// دنیا پس مرگ ما چه دریا چه سراب»  پندار رازی«بعد از این لطف تو با ما به چه ماند دانی؟// نوشدارو که پس از مرگ به سهراب دهند» انوری«بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می‌ زندگی خواهی»  سنایی«بمیر پیش‌تر از مرگ تا رسی جایی// که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن»  جمالدین عبدالرزاق«بمیرد کسی کو ز مادر بزاد// ز خسرو چو یاد آوری تا قباد// ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم// به ناچار گردن بدو داده‌ایم// نزاید کس الا که مرده شود// به خاک سیه در سپرده شود» فردوسی«به دارو و درمان جهان گشت راست// که بیماری و مرگ، کس را نکاست» فردوسی«به نام نکو گر بمیرم رواست// مرا نام باید که تن مرگ راست» فردوسی«پیامی است از مرگ موی سفید// به بودن چه‌داری تو چندین امید» فردوسی«تنهایی از مرگ ناخوش‌تر است// هرآن‌کس که تنها بود بی‌کس است» فردوسی«جامه? مرگش آسمان دوزد// هرکه اندر زمین ز مادر زاد» ایرج میرزا«چنان زمرگ بترس از سیه سفیدی موی// که مرد مار گزیده زشکل پیسه رسن»  جمالدین عبدالرزاق«چنین گفـت کز مرگ، خود چاره نیست// مرا بر دل اندیشه زین باره نیست// مرا بیش از این زندگانی تنبود// زمانه نکاهد نخواهد فزود» فردوسی«چو خواهی ستایش پس مرگ تو// خرد باید ای نامور برگ تو» فردوسی«چون زیستن تومرگ تو خواهد بود// نامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری«چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسی// که مرگ خر بود سگ را عروسی» نظامی«خانه‌ای را که چون تو همسایه است// ده درم سیم بـدعیار ارزد// لکن امیدوار باید بود// که پس از مرگ تو هزار ارزد» سعدی«خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوش// مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند» قاآنی شیرازی«خواب را گفته‌ای برادر مرگ// چو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی مراغه ای«خوشا آن‌کس که پیش ازمرگ میرد// دل و جان هرچه باشد ترک گیرد» عطار نیشابوری«رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز// که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز// کمان پشت دوتا چون به زه درآوردی// ز خویش ناوک دلدوز ...

  • مرگ و معاد در اشعار فریدون مشیری

    چرا  از مرگ مي ترسيد ؟چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟- مپنداريد بوم نااميدي باز ،به بام خاطر من مي كند پرواز ،مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است .مگوييد اين سخن تلخ و غم انگيز است –مگر مي ، اين چراغ بزم جان مستي نمي آرد ؟مگر افيون افسون كارنهال بيخودي را در زمين جان نمي كارد ؟مگر اين مي پرستي ها و مستي هابراي يك نفس آسودگي از رنج هستي نيست ؟مگر دنبال آرامش نمي گرديد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟كجا آرامشي از مرگ خوش تر كس تواند ديد ؟مي و افيون فريبي تيزبال وتند پروازنداگر درمان اندوهند ،خماري جانگزا دارند .نمي بخشند جان خسته را آرامش جاويدخوش آن مستي كه هشياري نمي بيند !چرا از مرگ مي ترسيد ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟بهشت جاودان آنجاست .جهان آنجا و جان آنجاستگران خواب ابد ، در بستر گلبوي مرگ مهربان ، آنجاستسكوت جاوداني پاسدار شهر خاموشي ست .همه ذرات هستي ، محو در روياي بي رنگ فراموشي ست .نه فريادي ، نه آهنگي ، نه آوايي ،نه ديروزي ، نه امروزي ، نه فردايي ،زمان در خواب بي فرجام ،خوش آن خوابي كه بيداري نمي بيند !سر از بالين اندوه گران خويش برداريددر اين دوران كه از آزادگي نام و نشاني نيستدر اين دوران كه هرجا ” هركه را زر در ترازو ،زور در بازوست “ جهان را دست اين نامردم صد رنگ بسپاريد كه كام از يكدگر گيرند و خون يكدگر ريزنددرين غوغا فرو مانند و غوغاها برانگيزند .سر از بالين اندوه گران خويش برداريدهمه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آريدچرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد ؟چرا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد ؟چرا از مرگ مي ترسيد ؟ جهت دسترسی به موضوعات کلیه موضوعات مربوط به معاد بر روی لینک ذیل کلیک نمائید مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات ) http://www.hafezasrar.blogfa.com/post-1288.aspx زبان مشیری نرم و ملایم و در عین حال غرق در رؤیا و افکار خیالی است. «از زبان و بیان او می‌توان بوی حافظ، مولوی، سعدی، نیما، گلچین گیلانی و توللی را استشمام کرد. تنها مشخصه و وجه تمایز زبان او با آنها، به کارگیری و استخدام واژه‌هایی از جنس ادبیات کهن و عاشقانه است و همین تمایز سیرِ اشعارش به سال‌های گذشته می‌شود.»نگاه مشیری به موضوع مرگ، نگاهی مستند به دیدگاه‌ها و آرا و نظریات پیشنیان - که پاره‌ای از آنها در مقدمة مقاله بررسی شد- است.آنچه از اشعار مشیری برمی‌آید، گاه حکایت‌های روشن و شفاف از مرگ است که در آن شاعر با صراحت به موضوع مرگ می‌پردازد و احساسات خود را دربارة آن بیان می‌کند. البته همیشه این‌طور نیست و گاه اتفاق می‌افتد که مشیری ...

  • مرگ - هوشنگ زاهدی

     مرگ شاعر : هوشنگ زاهدی ای غرّه تو گر صاحبِ افلاک شوی سلطانِ جهان مالکِ املاک شوی زنهار اجل چونکه بیاید وقتش درخاک شوی که زیرِپاخاک شوی

  • شعر مرگ

    مرگ من شعر مرگ را برای لبانم خواستم و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند کویر لبهایم سکوت اشکهایم زندان سینه‌ام پاهای لرزانم من یک انسانم مثل همه آنها٬              مثل تو......

  • ترس از مرگ

    چرا از مرگ می ترسید ؟چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟مپندارید بوم نا امیدی بازبه بام خاطر من میکند پروازمپندارید جام جانم از اندوه لبریز استمگویید این سخن تلخ و غم انگیز استمگر می ، این چراغ بزم جان مستی نمی آردمگر این می پرستی ها و مستی هابرای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟مگر افیون افسونکارنهال بیخودی را در زمین جان نمی کاردمگر دنبال آرامش نمی گردیدچرا از مرگ می ترسید ؟کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید می و افیون فریبی تیز بال وتند پروازنداگر درمان اندوهندخماری جانگزا دارندنمی بخشند جان خسته را آرامش جاویدخوش آن مستی که هوشیاری نمیبیندچرا از مرگ می ترسید ؟چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟بهشت جاودان آنجاستگر آن خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاستسکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی استهمه ذرات هستی محو در رویای بیرنگ فراموشی استنه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایینه دیروزی ، نه امروزی ، نه فرداییجهان آرام و جان آرامزمان در خواب بی فرجامخوش آن خوابی که بیداری نمیبیند !سر از بالین اندوه گران خویش برداریددر این دنیا که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوستجهان را دست این نامردم صد رنگ بسپاریدکه کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزنددرین غوغا فرو مانند و غوغا ها بر انگیزندسر از بالین اندوه گران خویش بردارید !همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آریدچرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید ؟چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟چرا از مرگ می ترسید ؟                                                         فریدون مشیری هراس من از مرگ نیست ، هراس من از بیهوده زیستن است

  • اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران

    اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران

    اشعار منتخب در باره مرگ از شاعران «چنین گفـت کز مرگ، خود چاره نیست مرا بر دل اندیشه زین باره نیستمرا بیش از این زندگانی نبودزمانه نکاهد نخواهد فزود» فردوسی «چو خواهی ستایش پس مرگ توخرد باید ای نامور برگ تو» فردوسی «چون زیستن تومرگ تو خواهد بودنامرده بمیر تا بمانی زنده» عطار نیشابوری «چه خوش گفت آن نهاوندی به طوسیکه مرگ خر بود سگ را عروسی» نظامی «خانه‌ای را که چون تو همسایه استده درم سیم بـدعیار ارزدلکن امیدوار باید بودکه پس از مرگ تو هزار ارزد» سعدی «خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپوشمرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند» قاآنی شیرازی«خواب را گفته‌ای برادر مرگچو بخسبی همی‌زنی درِ مرگ» اوحدی مراغه‌ای«خوشا آن‌کس که پیش ازمرگ میرددل و جان هرچه باشد ترک گیرد» عطار نیشابوری «رسول مرگ به ناگه به من رسید فرازکه کوس کوچ فروکوفتند کار بسازکمان پشت دوتا چون به زه درآوردیز خویش ناوک دلدوز حرص دور انداز» کمال‌الدین اسماعیل «زندگی خواهی کرد همسرم!و خاطره من چون دود سیاهیپراکنده می‌شود در باد!خواهر سرخ گیسوی من!در قرن بیستمتلخی مرگبیش از یکسال نمی‌پاید.» ناظم حکمت «سخن‌گو سخن سخت پاکیزه راندکه مرگ به انبوه را جشن خواند» نظامی «شعر من و مرگ فقرا، عیب بزرگاناین هر سه متاعی است که آوازه ندارد» ناشناس «کسی کو نکونام میرد همیز مرگش تاسف خورد عالمی» اسدی طوسی «گر بی‌برگی به مرگ مالد گوشمآزادی را به بندگی نفروشم» از مقدمه محمدبن علی الرقا بر حدیقه سنایی «گر غم مرگ را به سنگ سیاهبنویسند از او برآید آه» مکتبی شیرازی«گویی رگ جان می‌گسلد زخمه ناسازشناخوش‌تر از آوازه مرگ پدر آوازش» سعدی «لباس مرگ بر اندام عالمی زیباستچه شد که کوته و زشت این قبا به قامت ماست» عارف قزوینی «مر سگان را عید باشد مرگ اسبروزی وافر بود بی جهد و کسب» مولوی «نشنیدی حدیث خواجه بلخمرگ بهتر که زندگانی تلخ» سعدی «نگفتم زلف تو دزد است از کیدش مباش ایمنبه مرگ گله راضی شو چو گرگی را شبان کردی» قاآنی شیرازی

  • مرگ و معاد در قرآن و روایات و اشعار و گفتار بزرگان جهان (کتب و مقالات )

    کتب راجع به معاد و مرگ به صورت مقالات جامع راجع به معاد و زندگیچس از مرگ (خش اول جامعترین مقالات راجع به معاد و مرگ و زندگی اخروی(بخش دوم) - دیدگاه مولوی نسبت به مرگ و معاد اشعار راجع به مرگ و معاد دررباعیات عطار نیشابوری در مختارنامه  

  • مرگ در ادبیات فارسی

    مرگ در ادبیات فارسی

      مرگ، مفهومی است که همواره دغدغه انسان در طول تاریخ بوده است. این دغدغه یکی از عمیق‌ترین مسائلی است که هنرمندان، اندیشمندان، سخنوران و ادیبان به آن پرداخته‌اند بخصوص در ادبیات کلاسیک فارسی، مساله مرگ در ادبیات بسیاری از شاعران با رویکردهای مختلف، در سبک‌ها و قالب‌های شعری مختلف به وفور دیده می‌شود. اگر از پدر شعر فارسی بخواهیم آغاز کنیم، رودکی مرگ را امری محتوم و جهانشمول می‌داند: هر گلی پژمرده گردد زو نه دیرمرگ بفشارد همه در زیر غن رویکرد فردوسی به مرگ، مثل نگاه او به دیگر موضوعات، رویکردی حماسی است. او می‌گوید: همه مرگ رائیم پیر و جوانکه مرگ است چون شیر و ما آهوان علاوه بر رویکردهای قبلی، فردوسی نگاه عبرت‌انگیز به مرگ را نیز مدنظر قرار داده است: مگر بهره گیرم من از پند خویشبراندیشم از مرگ فرزند خویش ناصر خسرو، سفرنامه‌نویس بزرگ قرن پنجم نیز به ترس مردم از مرگ پرداخته است. او توجه به مسائل دینی هنگام ترس از مرگ را تجویز می‌کند: ترسیدن مردم ز مرگ دردیستکان را بجز از علم دین دوا نیست در این میان برخی دیگر از شاعران و عارفان، به مقامی رسیده‌اند که نه‌تن‌ها از مرگ نمی‌هراسند، بلکه مرگ را برای وصال معبود شیرین می‌پندارند. سنایی، عارف نامدار قرن ششم در این باب چنین می‌سراید: مرگ اگر مرد است گو نزد من آیتا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ یا در بیتی دیگر ادیب صابر می‌گوید: مرگ چون موم نرم خواهد کردتن ما گر ز سنگ و سندان است خواجه عبدالله انصاری از بزرگ‌ترین عارفان فارسی‌زبان که ید طولایی در نثر فارسی و سجع دارد، مرگ را خوش‌تر از همنشینی با انسان‌های دون می‌داند. او می‌گوید: از مرگ بتر صحبت نااهل بود. اما اوج نگاه عرفانی به مرگ را در سروده‌های مولوی می‌توان یافت. او در یکی از زیبا‌ترین شعرهای فارسی می‌گوید: به روز مرگ چو تابوت من روان باشدگمان مبر که مرا درد این جهان باشد مولوی که در بسیاری از سروده‌هایش، با زبانی شیرین و در عین حال با نگاهی اندیشمندانه بحث معادگرایی را مطرح کرده است، در ادامه همین شعر، شاه بیت خود را چنین می‌سراید: کدام دانه فرورفت در زمین که نرست؟چرا به دانه انسانت این گمان باشد؟ سعدی نیز نگاهی اخلاق‌گرایانه به مقوله مرگ دارد. او که استاد اخلاق است، حتی از مرگ دشمنش نیز خوشحال نمی‌شود و می‌گوید: مرا به مرگ عدو جای شادمانی نیستکه زندگانی ما نیز جاودانی نیست این‌ها تنها قطره‌ای از اقیانوس بیت‌ها، شعر‌ها، نثر‌ها، حکایات و داستان‌هایی است که در ادبیات فارسی درباره موضوع مرگ نگاشته شده است و این حجم عظیم نشان می‌دهد، ادیبان ما نیز در طول تاریخ مثل هر انسان دیگری، ...