اشعار عاشقانه مولانا
عاشقانه ترین شعر مولانا محمد بلخی ( مولوی )
ای عاشقان ، ای عاشقان ، من از کجا ، عشق از کجا ای بیدلان ، ای بیدلان ، من از کجا ، عشق از کجا گشتم خریدار غمت ، حیران به بازار غمت جان داده در کار غمت ، من از کجا ، عشق از کجا ای مطربان ، ای مطربان ، بر دف زنید احوال من من بیدلم ، من بیدلم ، من از کجا ، عشق از کجا عشق آمده است از آسمان ، تا خود بسوزد بی گمان عشق است بلای ناگهان ، من از کجا ، عشق از کجا ” مولانا “
مولانا
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا...
عاشقانه ترین غزل مولانا محمد جلال الدین بلخی
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را مولانا جلال الدین محمد رومی - مولوی
عاشقانه ترین غزل مولانا محمد جلال الدین بلخی
چون نالد این مسکین که تا رحم آید آن دلدار را خون بارد این چشمان که تا بینم من آن گلزار را خورشید چون افروزدم تا هجر کمتر سوزدم دل حیلتی آموزدم کز سر بگیرم کار را ای عقل کل ذوفنون تعلیم فرما یک فسون کز وی بخیزد در درون رحمی نگارین یار را چون نور آن شمع چگل میدرنیابد جان و دل کی داند آخر آب و گل دلخواه آن عیار را جبریل با لطف و رشد عجل سمین را چون چشد این دام و دانه کی کشد عنقای خوش منقار را عنقا که یابد دام کس در پیش آن عنقامگس ای عنکبوت عقل بس تا کی تنی این تار را کو آن مسیح خوش دمی بیواسطه مریم یمی کز وی دل ترسا همی پاره کند زنار را دجال غم چون آتشی گسترد ز آتش مفرشی کو عیسی خنجرکشی دجال بدکردار را تن را سلامتها ز تو جان را قیامتها ز تو عیسی علامتها ز تو وصل قیامت وار را ساغر ز غم در سر فتد چون سنگ در ساغر فتد آتش به خار اندرفتد چون گل نباشد خار را ماندم ز عذرا وامقی چون من نبودم لایقی لیکن خمار عاشقی در سر دل خمار را شطرنج دولت شاه را صد جان به خرجش راه را صد که حمایل کاه را صد درد دردی خوار را بینم به شه واصل شده می از خودی فاصل شده وز شاه جان حاصل شده جانها در او دیوار را باشد که آن شاه حرون زان لطف از حدها برون منسوخ گرداند کنون آن رسم استغفار را جانی که رو این سو کند با بایزید او خو کند یا در سنایی رو کند یا بو دهد عطار را مخدوم جان کز جام او سرمست شد ایام او گاهی که گویی نام او لازم شمر تکرار را عالی خداوند شمس دین تبریز از او جان زمین پرنور چون عرش مکین کو رشک شد انوار را ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخترین کان ناطق روح الامین بگشاید آن اسرار را در پاکی بیمهر و کین در بزم عشق او نشین در پرده منکر ببین آن پرده صدمسمار را مولانا جلال الدین محمد رومی - مولوی
چند شعر عاشقانه سعدی شیرازی
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارمشمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایتست به گوشم مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای درآیم به در برند به دوشم بیا به صلح من، امروز ،در کنار من امشب که دیده خواب نکردست، از انتظار تو دوشم مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت که تندرست ملامت کند چو من بخروشم مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کنسخن چه فایده گفتن چو پند میننیوشم شعری عاشقانه از سعدی : تو را نادیدن ما غم نباشد که در خیلت به از ما کم نباش من از دست تو در عالم نهم روی ولیکن چون تو در عالم نباشد عجب گر در چمن برپای خیزی که سرو راست پیشت خم نباشد مبادا در جهان دلتنگ رویی که رویت بیند و خرم نباشد من اول روز دانستم که این عهد که با من میکنی محکم نباشد که دانستم که هرگز سازگاری پری را با بنی آدم نباشد مکن یارا دلم مجروح مگذار که هیچم در جهان مرهم نباشد بیا تا جان شیرین در تو ریزم که بخل و دوستی با هم نباشد نخواهم بی تو یک دم زندگانی که طیب عیش بی همدم نباشد نظر گویند سعدی با که داری که غم با یار گفتن غم نباشد حدیث دوست با دشمن نگویی که هرگز مدعی محرم نباشد لطفا برای خواندن شعرهای انتخابی سعدی بر روی خط زیر کلیک نمایید http://shaereh.blogfa.com/post-141.aspx شعرهای زیبای سعدی شیرازی http://www.shaereh.blogfa.com/post-185.aspx
از بهترین شعرهای مولانا
مولانا : گوی زرین فلک رقصان ماست چون نباشد چون که چوگان توییم خواه چوگان ساز ما را خواه گوی دولت این بس که به میدان توییم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مولانا : هیچ کس" را تو کسی انگاشتی همچو خورشیدش به نور افراشتی هم دعا از من روان کردی چو آب هم نباتش بخش و دارش مستجاب ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مولانا: بداد پندم استاد عشق از اوستادی که هین بترس ز هر کس که دل بدو دادی چو چشم مست کسی کرد حلقه در گوشت ز گوش پنبه برون کن مجوی آزادی بر این بنه دل خود را چو دخل خنده رسید که غم نجوید عشرت ز خرمن شادی چو طوق موهبت آمد شکست گردن غم رسید داد خدا و بمرد بیدادی به هر کجا که روی ماه بر تو میتابد مهست نورفشان بر خراب و آبادی غلام ماه شدی شب تو را به از روزست که پشتدار تو باشد میان هر وادی خنک تو را و خنک جمله همرهان تو را که سعد اکبری و نیکبخت افتادی به وعدههای خوشش اعتماد کن ای جان که شاه مثل ندارد به راست میعادی به گوش تو همه تفسیر این بگوید شاه چنانک اشتر خود را نوا زند حادی ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مولانا : ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی لایق خرکمان من نیست در این جهان زهی بحر ، کمینه شربتم کوه ، کمینه لقمهام من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی تشنهتر از اجل منم دوزخ وار میتنم هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی نیست نزار عشق را جز که وصال داروی نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی نوح ز اوج موج تو گشته حریف تختهای روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی