اشعار سهراب سپهری عاشقانه
زیباترین شعر سهراب سپهری
این شعر در برخی وبلاگ ها بنام سهراب سپهری نشر شده اما از کیوان شاهبداغی است نه سهراب سپهری. اگر در گوگل یک جستجوی سرسرکی کنید متوجه می شوید این شعر را برای سهراب سپهری زده اند به خاطر همین من عنوان پست را عمدا از سهراب سپهری گذاشتم تا در ذیل آن این اصلاحیه را بگذارم. منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟ هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تورا از درگهم راندم؟ که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟! آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرا. با قطره ی اشکی به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟ بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن. بدان آغوش من باز است قسم بر عاشقان پاک با ایمان قسم بر اسبهای خسته در میدان تو را در بهترین اوقات آوردم قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو تمام گامهای مانده اش با من تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد. از : کیوان شاهبداغی
اشعار عاشقانه سهراب سپهری
دروگران پگاهپنجره را به پهنای جهان می گشایم:جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیستتو نیستی ، و تپیدن گردابی استتو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناستمی آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پردمی روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشندچشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچدسیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شودمی گذری ، و آیینه نفس می کشدجاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیستپگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند. شب هم آهنگیلب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر دهانگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کندبه سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوندبی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساستدستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشایدلبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزدمی نگری ، رسایی چهره ات حیران می کندبیا با جاده ی پیوستگی برویمخزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویمچشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمدلبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام استدر خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذردباد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتدجوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود. آوای گیاهاز شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختمبی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودممغاک چنبش را زیستمهوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاندبیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودمو همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کردو همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزیدو همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتابو از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام:سایه تر شده امو سایه وار بر لب روشنی ایستاده امشب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شودصبح از سفال آسمان می تراودو شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود. پرچین رازبیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا.در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بودفریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه ...
اشعار کوتاه سهراب سپهری
سهراب سپهری هر که با مرغ هوا دوست شودخوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود سهراب سپهری باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ... سهراب سپهری چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آبهای شط دیروز است ؟چرا مردم نمی دانند که در گلهای ناممکن هوا سرد است؟ سهراب سپهری هر کجا هستم باشم آسمان مال من است پنجره ، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت ؟ سهراب سپهری من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست ... سهراب سپهری چترها را باید بست زیر باران باید رفت فکر را خاطره را زیر باران باید بردبا همه مردم شهر زیر باران باید رفت دوست را زیر باران باید برد عشق را زیر باران باید جست زیر باران باید با زن خوابید زیر باران باید بازی کرد زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت زندگی تر شدن پی در پی زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است رخت ها را بکنیم آب در یک قدمی است ... سهراب سپهری من از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردمحرفی از جنس زمان نشنیدم!هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود.کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .من به اندازه ی یک ابر دلم میگیرد ..... و شبی از شبهامردی از من پرسیدتا طلوع انگور چند ساعت راه است؟ باید امشب برومباید امشب چمدانی راکه به اندازه ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارمو به سمتی برومکه درختان حماسی پیداسترو به ان وسعت بی واژه که همواره مرا می خواندیه نفر باز صدا زد سهراب!کفش هایم کو؟ بهترین چیز رسیدن به نگاهی استکه از حادثه عشق تر است سهراب سپهری
اینجا پرنده بود - سهراب سپهری
ای عبور ظریف!بال را معنی کنتا پر هوش من از حسادت بسوزد.ای حیات شدید!ریشه های تو از مهلت نورآب می نوشد.آدمی زاد - این حجم غمناک -روی پاشویه وقتروز سرشاری حوض را خواب می بیند.ای کمی رفته بالتر از واقعیت!با تکان لطیف غریزهارث تاریک اشکال از بال های تو می ریزد.عصمت گیج پروازمثل یک خط مغلقدر شیار فضا رمز می پاشد.منوارث نقش فرش زمینمو همه انحناهای این حوضخانه.شکل آن کاسه مسهم سفر بود با مناز زمین های زبر غریزیتا تراشیدگی های وجدان امروز.ای نگاه تحرک!حجم انگشت تکرارروزن التهاب مرا بست:پیش از این در لب سیبدست من شعله ور می شد.پیش از این یعنیروزگاری که انسان از اقوام یک شاخه بود.روزگاری که در سایه برگ ادراکروی پلک بشارتخواب شیرینی از هوش می رفت.از تماشای سوی ستارهخون انسان پر از شمش اشراق می شد.ای حضور پریروز بدوی!ای که با یک پرش از سر شاخه تا خاکحرمت زندگی راطرح می ریزی!من پس از رفتن تو لب شطبانگ پاهای تند عطش رامی شنیدم.بال حاضر جواب تواز سوال فضا پیش می افتد.آدمی زاده طومار طولنی انتظار است،ای پرنده! ولی توخال یک نقطه در صفحه ارتجال حیاتی.
سهراب سپهری
ندای آغاز کفش هایم کو چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ مادرم در خواب است و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد بوی هجرت می اید بالش من پر آواز پر چلچله ها ست صبح خواهد شد و به این کاسه آب آسمان هجرت خواهد کرد باید امشب بروم من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یک ابر دلم میگیرد وقتی از پنجره می بینم حوری دختر بالغ همسایه پای کمیابترین نارون روی زمین فقه می خواند چیزهایی هم هست لحظه هایی پر اوج مثلا شاعره ای را دیدم آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانشآسمان تخم گذاشت و شبی از شب ها مردی از من پرسید تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟باید امشب بروم باید امشب چمدانی را که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم و به سمتی بروم که درختان حماسی پیداست رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند یک نفر باز صدا زد : سهراب کفش هایم کو؟
اشعار عاشقانه سهراب سپهری
دروگران پگاهپنجره را به پهنای جهان می گشایم:جاده تهی است. درخت گرانبار شب است.نمی لرزد ، آب از رفتن خسته است : تو نیستی ، نوسان نیستتو نیستی ، و تپیدن گردابی استتو نیستی ، و غریو رودها گویا نیست ، و دره ها ناخواناستمی آیی : شب از چهره ها بر می خیزد ، راز از هستی می پردمی روی : چمن تاریک می شود ، جوشش چشمه می کشندچشمانت را می بندی : ابهام به علف می پیچدسیمای تو می وزد ، و آب بیدار می شودمی گذری ، و آیینه نفس می کشدجاده تهی است. تو باز نخواهی گشت ، و چشم به راه تو نیستپگاه ، دروگران از جاده ی روبرو سر می رسند: رسیدگی خوشه هایم را به رویا دیده اند. شب هم آهنگیلب ها می لرزند. شب می تپد. جنگل نفس می کشد.پروای چه داری ، مرا در شب بازوانت سفر دهانگشتان شبانه ات را می فشارم ، و باد شقایق دوردست را پر پر می کندبه سقف جنگل می نگری: ستارگان درخیسی چشمانت می دوندبی اشک چشمان تو ناتمام است ، و نمناکی جنگل نارساستدستانت را می گشایی ، گره تاریکی می گشایدلبخند می زنی ، رشته ی رمز می لرزدمی نگری ، رسایی چهره ات حیران می کندبیا با جاده ی پیوستگی برویمخزندگان درخوابند. دروازه ی ابدیت باز است. آفتابی شویمچشمان را بسپاریم ،که مهتاب آشنایی فرود آمدلبان را گم کنیم ، که صدا نا بهنگام استدر خواب درختان نوشیده شویم ، که شکوه روییدن در ما می گذردباد می شکند. شب راکد می ماند. جنگل از تپش می افتدجوشش اشک هم آهنگی را می شنویم ، و شیره ی گیاهان به سوی ابدیت می رود. آوای گیاهاز شب ریشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ریختمبی پروا بودم : دریچه ام را به سنگ گشودممغاک چنبش را زیستمهوشیاری ام شب را نشکافت ، روشنی ام روشن نکرد:من تو را زیستم ، شبتاب دوردست!رها کردم ، تا ریزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاندبیداری ام سر بسته ماند : من خوابگرد راه تماشا بودمو همیشه کسی از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هدیه کردو همیشه خوشه چینی از راهم گذشت ، و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزیدو همیشه من ماندم و تاریک بزرگ ، من ماندم و همهمه ی آفتابو از سفر آفتاب ، سرشار از تاریکی نور آمده ام:سایه تر شده امو سایه وار بر لب روشنی ایستاده امشب می شکافد ، لبخند می شکفد ، زمین بیدار می شودصبح از سفال آسمان می تراودو شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من بر پرتگاه زمان خم می شود. پرچین رازبیراهه رفتی ، برده ی گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحرا.در باغ ناتمام تو ، ای کودک! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه ی هولی می درخشید.در دامنه ی لالایی ، به چشمه ی وحشت می رفتی ، بازوانت دو سا حل نا همرنگ شمشیر و نوازش بودفریب را خندیده ای ، نه لبخند را ، ناشناسی را زیسته ای ، نه زیست ...
دستنوشته های عاشقانه/سهراب سپهری
تعارف که نداريم ... نوشته هاي من سرگذشت کلمات پريشان و سرگردانيست که ترکيبشان خزعبلاتيست که قرار نيست در هيچ کجاي تاريخ ماندگار شوند.دل و مغزم ميترکند و انگار تمام چيزهايي که ياد گرفته ام هيچکدامشان به هيچ کاري نمي آيند.خوش خيال بودم ... فکر ميکردم که ياد گرفته ام «خوب» را ميشود با نشانه ها و علامتها پيدا کرد. لحظه هاي عمر را به دنبال نشانه ها و کشف آنها گذراندم تا «خوب» را پيدا کرده باشم. پرنده اي که رد ميشد... بادي که ميامد و باراني که نمي آمد. ابرها، برگها ...اما ...حالا به «خوب» و «بد» شک کرده ام. به تمام علامتها و نشانه ها مشکوک شده ام. به خير و شر بودنشان. به همه راهها و مسيرهاي رفته و نرفته. به همه تجربه ها و پندهايي که براي ياد گرفتنشان عمري گذشت.پشيمان نيستم. فقط کاش ميفهميدم.اگر ميفهميدم، چيزي که به نظر ما خير و برکت و سلامته، همون چيزيست که براي خدا و سرنوشت اين دنيا خير و درسته... اونوقت اينهمه روزها حرام نميشدند.تورا به خدا براي خودمان دعا کن که خواسته هاي «خير» ما همان خواسته هاي «خيري» باشد که روح جهان خواسته. نظرات ديگران : 96 پيام
سهراب سپهری (هشت کتاب )
" غمی غمناک " شب سردی است و من افسرده راه دوری است و پایی خسته تیرگی هست و چراغی مرده می کنم تنها از جاده عبور : دور ماندند زمن آدم ها سایه ای از سر دیوارگذشت غمی افزود مرا بر غم ها فکر تاریکی و این ویرانی بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر سحر نزدیک است هردم این بانگ برآرم از دل : وای این شب چقدر تاریک است ! خنده ای کو که به دل انگیزم ؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم ؟ مثل این است که شب نمناک است دیگران را هم غم هست به دل غم من لیک غمی غمناک است .