اسم بوتیک

  • تعزیرات یا تعریزات؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    تعزیرات یا تعریزات؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    خیلی دوس دارم بدونم این دوستان تعزیرات چکار میکنند؟ فک کنم اصولا تعریزات ( نادیده گرفتن) میکنن بجای تعزیرات!!! یک سری وظایف برای هر ارگانی تعریف شده از طرف بچه های بالا. ولی خوب ظاهرا برای دوستان تعزیرات بردسیر خیلی کار نتراشیدن. این لینک برای دوستداران قانون: ببینید که وظایف سازمان تعزیرات چیه؟ (کلیک کنید) این مبحث رو میخواهیم از دو جنبه بررسی کنیم. اولی نقش مردم و دومی نقش خود سازمان تعزیرات... جنبه ی اول : نقش مردم مردم ما باید رودربایسی روکنار بذارن. درسته نباید نون مردم رو ببریم./ درسته باید نون بازومون رو بخوریم / درسته انقد مشکل تو مملکت هست که این افزایش قیمتها الکی خیلی به جایی برنمیخورن / درسته که میگیم فلانی نداره بنده خدا همه اینا درست... اما اگر ماببینیم و تذکر ندیم آیا درسته؟ چی میشه تا یکم گرونی بیشتر میشه هزار تا حرف به دولت میزنیم... چی میشه تا یکی تو مملکت دزدی میکنه (چه کم ، چه زیاد ) و شما میفهمید هزار تا فحش بهش میدید و تو دلتون میگید باید این یارو رو بزنن ناکارش کنن. چطور میشه که تمام افزایش قیمتا رو گردن کم کاری دولت میندازیم؟ ... نه جانم. ما کم کار تر از دولتیم... یه مثال بزنیم: به نقل از یکی از دوستان: یکی از همسایگان ما مغازه داره . قیمتاش از باقی مغازه ها بیشتره ولی خوب چون همسایه است نمیشه هیچی گفت. ما میگیم اصن خودت رو بیخیال ، چرا اجازه میدیم بی قانونی در جامعه افزایش پیدا کنه؟ چرا هر بی سرو پایی بیاد و مردم ما رو اذیت کنه؟ بیدار تر از هر سازمانی خودمون باید باشیم. تا دیدیم بریم تذکری بدیم. امر به معروف فقط برای بی حجابی نیستا!!! باور کنید ما تو آخرت راجع به تمام حرکاتمون مسئولیم.  به طور کامل میگم که اگه دیدید مغازه ای داره گرانفروشی یا احتکار میکنه بدونید که ایشون اگر هم لباس دشمنانمون نباشه ولی داره با این کارش با دشمنانمون همکاری میکنه. این از یک طرف... نقش تعزیرات مسئولان تعزیرات طبق وظایف تعریف شده ای که دارند میبایست عمل کنند.ولی اینگونه که ماداریم مشاهده میکنیم انصافا عملکرد مناسبی رو طی چند سال گذشته نمیشه ضمیمه پرونده سابقه ی این دوستان بکنیم. مثلا  در صنف لباس فروشان خدایی قیمتا یکسان نیستن. (حیف که نمیشه آدرس بدم ) یا بعضی ها قیمت اسم بوتیک رو هم از مردم میگیرند. یا بعضی ها قیمت زیبایی مغازه رو هم از مردم میگیرند. یا بعضی ها قیمت زیبایی  فروشنده رو هم از مردم میگیرند. یا مثلا در مغازه های خوار و بار فروشی  دیده شده سه تا مغازه ها کنار همن ولی قیمت بعضی اجناسشون متفاوته. و از این مثالها فرااااااااااونه ها.   زیاد پر حرفی نکینیم ولی  اینطور میخواستم یکم از مسئولان و از مردم ...



  • زنده گی و علم ...

    مرکز ایالت ماساچوست آمریکا ، بوستون است .شهر دانش گاه هاروارد ... تابستان سال 2001 میلادی. شب بود و در محله ی هاروارد بودم . جایی با تابلوی دانش گاه هاروارد روبرو نشدم ، اما کافه هایی دیدم به اسم هاروارد. بوتیک هایی به اسم هاروارد.متعجب جلوتر رفتم .ساختمان هایی با معماری فوق العاده قدیمی. اما هیچ نشانی از دانش گاه نبود. ساعت از ده شب گذشته بود، اما خیابان ها هم چنان شلوغ بود.مملو از جوان. جوان هایی که دور میزهای کافه های خیابانی نشسته بودند و گپ می زدند. دانش جوهایی که کف پیاده رو ولو شده بودند و زیر نور چراغ خیابان تکالیف شان را می نوشتند. و من متعجب نگاه می کردم که پس کجاست آن دانش کاه عظیم و قدیمی .آن مهد علوم انسانی ینگه دنیا ...عاقبت دل به دریا زدم و از جوانی که از کافه ای بیرون می آمد، پرسیدم ، این دانش گاه هاروارد کجاست ؟ خندید و گفت ، همین جا که ایستاده ای ! طبقه ی بالای کافه را نشان داد، آپارتمانی که چراغ هایش روشن بود  گفت این کلاس فلسفه ی پروفسور مک آرتور است که با رضایت استاد و دانش جو این ساعت شب برگزار می شود . آن در را نگاه کن کنار سالن بیلیارد ،آن دانش کده ی جامعه شناسی است .پرفسور بهمانی که حتما اسمش را شنیده ای همسایه من است و..... هاروارد یک دانشگاه نیست . یک محله است .با همه ی مشخصات یک محله .چرا هاروارد این گونه است ؟ هاروارد می خواست که به دانش جوی علوم انسانی بیاموزد که تو بایستی زنده گی کنی . اقتباس شده از کتاب با ارزش « نشت نشا » نوشته رضا امیر خانی ...

  • رمان پدر خوب

    صورتشو ماچیدم وگفتم: بیخیال هما جون... من الان دربست نوکر تو و دخترتم. اون ابراهیمم ولش کن... بذار واسه خودش خوش باشه...و همون لحظه صدای بابا بلند شد که گفت: مهمون نمیخوای تی تی؟لبخندی زدم وبابا گفت: دختر این در و قفل کن...منظورش در ورودی بود... لبخند کجی زدم وگفتم: اووو.... شما همین طبقه ی بالا هستین دیگه...بابا سری تکون داد وگفت:چاییت به راهه؟-بله...و بابا رو به هما گفت: هما بیا یه چایی به من بده..هما سریع خواست بلند بشه که دستشو گرفتم وگفتم: اولا که شما اومدی خونه ی من ، من باید پذیرایی کنم ولی بابا خودتون زحمت بکشید چایی بریزید ... من خستم بوتیک خیلی شلوغ بود... ریختید برای ما هم بریزید.بابا چشم غره ای بهم رفت و در و بست...هما زد تو صورتش وگفت: اوا خاک برسرم...خندیدم وگفتم: بیخیال بابا. تو فعلا پادشاهی کن... تازه میخوام بگم فردا نهار کبابم بزنه واسمون...هما خندید و گفت:بعید میدونم... حتی همین الان چایی بریزه...همون لحظه تقه ای به در خورد و بابا بلند گفت: تی تی بیا سینی وازدستم بگیر...با خنده چشم وابرویی به دهن باز وچشمهای گرد شده ی هما رفتم و در وباز کردم وسینی و از بابا گرفتم.بابا لبخندی به من و هما زدوبا لهجه ی شیرین و زیبای اصفهانی گفت: چیز دیگه ای نمیخواین؟خندیدم وگفتم: کاش یه ظرف تخمه هم داشتیم... منو هما جون مینشستیم چیلیک چیلیک تخمه میشکستیم ... کل محل ومیشستیم میذاشتیم کنار...بابا خندید وگفت: برم سر کوچه بخرم؟-اگه لطف کنی ممنونم میشیم...بابا دستی به صورتم کشید و موهامو بهم ریخت و رفت.رو به هما تند گفتم: هرچی به فکرت میرسه ومیخوای سریع بگو... الان هرچی بگی نه نمیاره... این معجزه سالی یه بار رخ میده... هما از شوک و حیرت دراومد وگفت: میگم که از وقتی برگشتی... چند وقته افتاده تو پول و زندگی... انگار زندگیمون جون گرفته... وای تی تی معجزه شده... بذار یه لیست بلند بالا بنویسم...از حرفش خندیدم واون هم از خنده ی من به خنده افتاد.شب خوبی بود کلی با هما صحبت کردم... درد و دل کردم... شب ارومی بود... صبح هم اروم بیدار شدم... هرچند یه خواب عجیب دیدم... خواب یه زنی که جلوم ایستاده بود و تقریبا هم قد من بود ... صورتشو نمی دیدم ولی صدای قشنگی داشت و ازم میخواست مراقب باشم... یعنی گفت مراقبشون باش... و من نمیدونم این مراقبت منظورش به کی هست و به چند نفره؟ ولی تو خواب قول داده بودم... یعنی حداقل حس میکردم که قول گرفته ازم!با اینکه برام عجیب غریب بود ولی اهمیتی ندادم ... بعد از تعویض تشکچه ی عزیز وبقچه کردنش و شستن تشکچه ی قبلی یه حموم کوچولو کردم و بعد به دستشویی رفتم تا مسواک بزنم... بخاطر کف دور دهنم دوباره دست و رومو شستم به اینه نگاه کردم... به تصویرم... قیافه ام فرقی ...

  • برنامه از پوشش اسلامی تا بوتیک ایرانی

    میلاد دخانچی : "در این برنامه می خواهیم به رابطه ی سبک زندگی و فرهنگ ملی بپردازیم. میخواهیم بگوییم که چه ربطی بین فرهنگ عمومی یک جامعه و سبک زندگی آدم های آن جامعه وجود دارد . این دو یک نوع رابطه ی نزدیک و تنگاتنگ با هم دارند و این به این معناست که اگر می خواهید در مورد فرهنگ عمومی یک جامعه چیزی بیاموزید فقط کافی است به سبک زندگی آن جامعه نگاه کنی در واقع یک نوع فرمول خوبی است برای مسافرت کردن یعنی اگر شما می خواهید یک شهری مسافرت کنید تا درمورد فرهنگ آنها چیزی یاد بگیرید فقط کافی است که به سبک زندگی زندگیشان نگاه کنید.طرز لباس پوشیدن ، خوراک وتغذیه ، اوقات فراغت ، عزاداری ، مصرف ، این ها همه در کنار هم می تواند خیلی چیزهارا در مورد فرهنگ عمومی یک جامعه به ما بیاموزد. یکی از مصداق های سبک زندگی همه ی آدم های همه جای دنیا طرز لباس پوشیدنشان است . در واقع از طرز پوشش مردم جامعه می توان فهمید که چه نوع هویتی در آن جامعه پایدار است و دارد به همه چیز آن جامعه جهت می دهد ."میلاد دخانچی :" در خدمت دکتر ابراهیم فیاض استاد مردم شناسی دانشگاه تهران هستیم.بگذارید از تجربه ی خودم مثال بزنم . من مدتی را در غرب زندگی کرده ام . مثلا در کشوری مثل کانادا روزهای چند فرهنگی دارند و در این روز ها به همه می گویند که با لباس و رسوم خودتان یک برنامه برگزار کنید. وقتی که ما دانشجو بودیم در این برنامه ها اعراب لباس خودشان را داشتند ، هندی ها لباس خودشان را داشتند حتی مجارستانی ها هم لباس خودشان را داشتند اما وقتی به ما ایرانی ها می رسید که خوب ما چه کنیم ؟ سر پوششمان یک مشکل داشتیم و آن این بود که لباس فرهنگ ما چیست؟ لباس پسران که شبیه آنچه در غرب پوشیده می شود است و به نظر می رسید آن چیزی که ما اسمش را می گذاشتیم لباس ملی که بتوانیم بگوییم این لباس ایرانی است ، این لباس ماست را نداریم.الان هم که به سطح جامعه نگاه می کنیم مخصوصا به زندگی شهری ، می بینیم که طرز لباس پوشیدن های ما ، دور از انصاف نیست که بگوییم آمریکایی شده است یا اروپایی شده است . سبک پوشش ما آمریکایی شده است. چرا اینگونه شده است؟"دکتر ابراهیم فیاض:" مردم ایران باید قدر خودشان را بدانند زیرا ملت بزرگی هستند. منظور من از این حرف این نیست که خیلی غرور ایجاد کنیم. با توجه به اصالت ها ، گذشته ها بزرگی ها و تاریخ سازی ها چه بخواهیم یا نخواهیم ما الان یک کشور جهانی هستیم و یک کشور جهانی همیشه در تقابل با جهان است . این که باید قدر خودشان را بدانند به این معنی است که باید بدانند چه زخیره ها و سرمایه های فرهنگی ای دارند. همین الان در ایران چندین آب و هوا وجود دارد و بین گرمترین و سردترین ...

  • بخونیدجالبه به هیچ کس انقدرزوداعتمادنکنید

    مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت . این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به مزدای قرمز رنگ ندهد . سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال میشم تا جایی برسونمتون”. دختر جوان گفت : ” صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید تکان داد و پاسخ داد : ” حتماً، بفرمایید بالا “. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان، صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست “ - البته پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از ابتدا بر لب داشت گفت :”کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم “. دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد . - ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا کجاش شبیه کریس دبرگ . - اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها . دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ” - پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار کردن رو ازم گرفته . دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی . چی شده ، راضی نمیشه ؟” - نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام دعوام ...