آموزش مقنعه بيتا

  • رمان بوسه تقدیر قسمت 11

    دوري از شهاب و بعد از آن پرديس و ازدواج بيتا بهترين دوستم مرا خيلي تنها مي كرد و من از همان موقع مزه تلخ تنهايي را مي چشيدم. صبح پنج شنبه از همان اول صبح كارگران وسايل پرديس را بارگيري كردند و اين كار بر خلاف بسته بندي آن خيلي زود تمام شد بطوريكه ساعت ده و نيم صبح تمام وسايل پرديس بار كاميون شده بود. وقتي كاميون حامل جهيزيه پرديس در ميان صلوات و دود اسپند حركت كرد مادرم را ديدم كه در حاليكه قرآن در دستش بود در حال زمزمه دعا بود و اشكهايش روي چهره اش نشسته بود. زن عمو هم در حال دعا خواندن بود و به كاميون فوت ميكرد. عمو پيش پدر ايستاده بود و تسبيحش را در دست ميچرخاند. از نيشا و نوشين خبري نبود اما ياسمين به همراه زن عمو و عمو آمده بود. بعد از رفتن كاميون به اتاق برگشتم و احساس كردم كه اتاق خيلي خالي و بي روح شده با اينكه هنوز كمد و تخت و كتابخانه پرديس سر جايشان بود اما آنها نيز بزودي به جاي ديگري منتقل ميشدند. چشمم به دو كارتون افتاد كه درونشان پر از وسايلي بود كه قرار نبود پرديس آنها را با خود ببرد و آنها نيز به زودي به زيرزمين انتقال پيدا مي كردند. با خودم فكر كردم بيشتر وسايل اتاق را وسايل پرديس پر كرده بود و با رفتن آنها اتاق خالي و قلبم خالي تر ميشد. نفس عميقي كشيدم و روي تخت نشستم. دلم ميخواست دل سير بگريم اما اشكهايم در نمي آمد و در عوض بغضي به اندازه سيب درشتي گلويم را ميفشرد. بعد از ظهر پرديس به اتفاق سروش با هواپيما به سنندج پرواز كرد زيرا مي خواست خودش در چيدن وسايل منزلش نظارت داشته باشد. اين كار پرديس مثل كارهاي ديگر او غير از بقيه بود. وسايل پريچهر را دختر عموهاي بزرگم بدون حضور او چيدند اما پرديس اصرار داشت كه با سليقه خودش وسايلش چيده شود. بعد از رفتن پرديس، مادر و پدر به منزل عمو رفتند. من و پوريا هم منزل مانديم. پوريا به حياط رفت تا مانند هميشه به دور از چشم پدر با توپ به در و ديوار و درخت بكوبد و مثلا گل كوچيك بازي كند و من در هال نشستم و تلويريون را روشن كردم اما حوصله تماشاي هيچ برنامه اي را نداشتم. آن را خاموش كردم و به طرف ضبط صوت رفتم و كاستي كه مورد علاقه ام بود داخل آن گذاشتم و صداي آن را به دور از اعتراض پدر و مادر بلند كردم و خود را روي مبل رها كردم. چي بگم از دست تو اي روزگار اي كه در ناپايداري پايدار ديگه دستت رو بذار تو دست من به تو چي مي رسه از شكست من؟ ازم آرامو بگير. راحت دنيامو بگير، از لبم جامو بگير و دلخوشيهامو بگير اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير. اگه گنجي سر راهه، جلوي راهو بگير، اگه دنيا همه كامه، همه دنيامو بگير و دلخوشيهامو بگير اما احساسي كه من بهش دارم ازم نگير. اي فلك ...



  • رمان سارا

    رمان سارا

    سارا رو خـيلي‌ دوست‌ داشـتم‌ . به‌ انـدازه‌ تـمـام‌ خـواسـته‌هايي‌   كه‌ داشتم‌ اونو ميخواستم‌ . اولين‌ عشق‌ من‌ بود . هـنوز خـودم‌ رو نوجوون‌ ميدونستم‌ كه‌ باهاش‌ آشنا شدم‌ . توي‌ جمع‌ مـا - از هـمون‌ جمعهايي‌ كه‌ توي‌ سن‌ و سال‌ ما يعني‌ 18 19 سالگي‌ چـندتا دخـتر و پسر تشكيل‌ ميدن‌،باهم‌ كوه‌ ميرن‌،مهموني‌ ميرن‌،خلاصه‌ باهم‌`زندگي‌` ميكنن‌ - دوستيمون‌ شكل‌ گرفت‌.به‌من‌ ميگفت‌ " كيارش‌،تو اولين‌ عـشق‌ من‌ هستي‌. " من‌ هم‌ به‌شوخي‌ بهش‌ ميگفتم‌ " فرصـت‌ نداشـتي‌ . والـه‌              الان‌ مال‌ يكي‌ ديگه‌ بودي‌ . " . و اون‌ مثل‌ همـيشه‌ اخـم‌ مـيكرد، اخمي‌ كه‌ شيريني‌ هزاران‌ لبخند رو بـراي‌ مـن‌ داشـت‌ . هـرروز ما  با هم‌ ميگذشت‌ ، روزي‌ نبود كه‌ حداقـل‌ 5 تا 6 سـاعت‌ باهم‌ تلفني‌ صحبت‌ نكنيم‌ . از بودن‌ با اون‌ لذت‌ ميبردم‌ و غم‌ و غـصـه‌اي‌ اگـر برام‌ وجود داشت‌ فراموش‌ ميكردم‌ . يادمه‌ بهش‌ گفتم‌ " سـارا جـون‌ ، اينقدر به‌ من‌ نگو كيارش‌ . بگو كيا . مثل‌ بـقيه‌ بـچـه‌هـا تو هم‌ با من‌ راحت‌ باش‌ " و اون‌ ميگفت‌ " اگه‌ عشق‌ و علاقه‌ با تـيكه‌  و پاره‌ كردن‌ اسم‌ آدما بـوجود مـياد من‌ اون‌ محـبـت‌ و عـشـق‌ رو   نميخوام‌ ".وچقدر اين‌ حرفش‌ به‌دلم‌ ميشست‌.درسم‌ خوب‌ شده‌ بود واين‌              بخاط‌ر وجود اون‌ بود ، تا اون‌ بـود مـن‌ هم‌ بـودم‌ و اگه‌ ميرفـت‌  نه‌،تصورش‌ هم‌ مشكل‌ بود.توي‌ همون‌جمع‌ دوستانه‌ ما دخترا وپسرهايي‌  بودن‌ كه‌خيلي‌ به‌هم‌ وابسته‌ بوديم‌.مثل‌ خواهر وبرادر.صميمي‌ترين‌ و عزيزترين‌ دوست‌ من‌ بين‌ اين‌ جـمع‌ بـهنام‌ بـود . پسري‌ خوش‌تيپ‌ با اخلاقي‌ يه‌كم‌ تند ولي‌ برازنده‌.هميشه‌ باهاش‌ احساس‌ راحتي‌ ميكردم‌  و اونو برادر خودم‌ ميدونستم‌.من‌ و بهنام‌ و نويد ) يكي‌ ديگه‌ از  بچه‌هاي‌ گروه‌ ( با هم‌ پيمان‌ برادري‌ بسته‌ بوديم‌ .نويد پسري‌ بود  يه‌ كم‌ متفاوت‌ با بقيه‌ . اعتقادات‌ و تمايلاتش‌ با ما يه‌ كم‌ فرق‌ داشت‌ . شلوار خمره‌اي‌ مـيپوشيد،تو جيبش‌ هميشه‌ چاقو و توي‌ دستش‌ يه‌ تسبيح‌ خودنمايي‌ ميكرد . بهنام‌ دو سال‌ از من‌ كوچيكتر بود و  نويد تقريبا با من‌ همسن‌ بود.نويد از دخترا خوشش‌ نميومد واونا  رو لايق‌ دوستي‌ نميدونست‌ . به‌ دخترا فقط‌ به‌ ديد كارخـانه‌اي‌ كه بوجود اومدن‌ تا اميال‌ جنسي‌ مرد رو خنثي‌ كنن‌ نگاه‌ ميكرد.وچقدر  اين‌ فكر اشتباه‌ و نادرست‌ بود .با اين‌ حال‌ دوستش‌ داشتيم‌ . توي‌ دوستي‌ صادق‌ بود و با دخترا ...

  • الفنون والمعتقدات الشعبية في طقوس المطر

    الفنون والمعتقدات الشعبية في طقوس المطر

    الفنون والمعتقدات الشعبية في طقوس المطر ٩ تشرين الثاني (نوفمبر) ٢٠١٠بقلم محمد السموري إن الطقوس والفنون الشعبية(1) منقولة ومتداولة بالتواتر من جيل إلى آخر، وهي ترتبط عادة بمعتقدات قديمة، قد نسيت تماماً، وبقيت الطقوس يمارسها الناس، دون تعليل معروف، ومنها طقوس الاستسقاء في الجزيرة السورية وبلاد الشام أنموذجاً، فكانت تمارس إلى وقت قريب، لكنها اندثرت أو كادت إلا ما ظل في ذاكرة بعض حملة التراث من جيل الخمسينيات من القرن المنصرم ومن هذه الطقوس: 1- طقس أمّ الغيث: عُرف هذا الطقس في مختلف بلاد الشام، تمارسه النساء، حيث يقمن بتجهيز هيكل من الخشب قوامه مغرفة الطعام ، مكسو بالثياب على شكل عروس، ويحملن الهيكل، ويتجولن به على بيوت القرية بيتاً بيتاً، وهن يرددن أهزوجة ( أمّ الغيث ) مترافقة بحركات راقصة وإيمائية وإيحائية، مسرحية مؤثرة، فيجمعن التبرعات من الحنطة ( القمح ) من خلال ترديد الأهزوجة أمام كل بيت. وهي : أمّ الغيث(2) غيثينا بللّي(3) بشيت(4)راعينا راعينا حسن اقرع له سنتين ما يزرع التعطينا بالغربال صبّح ولدها خيال والتعطينا بالطبشي(5) صبّح ولدها يمشي والتعطينا بالمقرا (6) صبّح ولدها يقرا والتعطينا بالطاسة أم حجول الردّاسة التعطينا بالحفنة جوّه الكاع مندفنة أم الغيث زعلانة(7) جابت مطر من عانة(8) أم الغيث ياريّة (9) عبّي(10) الحواية(11)ميّة الحنطة بطول الرّجّاب(12) والشعير ماله حساب تا تشبع ام خنينة(13) وتكثّر انّا الدهينة(14) تقوم ربة البيت باستقبال موكب الهيكل والزفة، فترش الماء فوق الموكب، استبشاراً وتفاؤلاً بالمطر وتمثيلاً لحالة نزوله، ثم تعطيهن قدراً من الحنطة، لينصرفن إلى بيت آخر وهكذا إلى أن تشمل الجولة كافة البيوت. ثم يجتمعن في البيّارة ( مكان البيادر ) ويضعن الهيكل في مكان بارز، انتظارا لسلق الحبوب، وتوزيع السليقة على الصغار والفقراء كقربان ويرش قسم منها فوق أسطحة المنازل، تمثيلا لحالة الزراعة، وقد يعاد هذا المشهد عدّة مرات إلا أن يستجيب الله تعالى للتضرع وينزل الغيث. توحي لنا هذه الظاهرة المسرحية بأنها غير مختلقة أو مؤلفة، فهي متجذرة شعبياً، ذلك لانتشارها الواسع ورسوخ القناعة بجدوى فاعليتها، وتأثيرها وأهميتها، فقمنا باستقصاء شمل مختلف الشرائح العمرية من المعمرين وحملة الموروث الثقافي في مختلف مناطق الجزيرة السورية لمعرفة من هي أمّ الغيث؟ وما رمزية الهيكل؟ ودلالات مفردات الأهزوجة، فلم ...

  • رمان غروب های غریب قسمت اول

    هلنا چشمهای آسمانی رنگش را به گلدان روی میز دوخته بود.نگاهش به گلدان،اما انگار آن را نمیدید.نگاهی مات و حیران.غرق در دریای افکارش و غافل از قابلمه ی روی اجاق گاز که پیازهای خرد شده ی طلایی رنگ،آن دانه به دانه تبدیل به قهوه ی و بعد سیاه میشدند و کم کم بوی سوختگی پیاز و روغن فضا را به اشبأع خود در آورد و هم چنان او محو و مات،به ظاهر نگاهش به گلدان بود. صدای به هم کوبیدن در و شتاب قدمهای خواهرش او را از جا پراند و بر صورت خود کوبید:-وای،خدا مرگم بده،دوباره پیاز داغ سوخت. خواهرش آلاله خودش را به آشپزخانه رساند:-بمیری،معلومه امروز حواست کجاس؟دوباره هنگ کردی؟ بدون اینکه فکر کند قابلمه داغ است،دستگیره ی قابلمه را از روی اجاق گاز برداشت.برداشتن همانا و فریاد کشیدن همانا.از درد سوختگی چشمانش پر از اشک شد. آلاله با پوزخندی شعله ی اجاق گاز را خاموش کرد:-بی مخ،به جای اینکه قابلمه رو بدون دستگیره برداری،اینطوری خودت رو آاش و لاش کنی،گاز رو خاموش کن.موندم حیرون تو چطور دانشگاه قبول شودی.بابا این دانشگاه هم به خدا کشکیه.حالا چرا ماتت برده،خوب برو از پماد توی داروخونه بمال دستت دیگه. هلنا بدون چون و چرا فرمان خواهرش را اجرا کرد.بسوی داروخونه ی پلاستیکی گوشه ی آشپزخانه رفت و پماد ضد سوختگی را از داخل آن بیرون آورد.در پماد را گشود،از بوی آن که بوی ماهی گندیده میداد دماغش را جمع کرد و به خواهرش چشم دوخت که پیاز سوختهها را روانه ی سطل زباله کرد و به شستن قابلمه مشغول شد. طاقت نیاورد:-بذار خودم میشورم. آلاله فشار آب را کم کرد تا خیس نشود:-با اون دست چلاقت حتما میتونی بشوری.تو نازک نارنجی تا یه هفته دیگه دست به آب نمیزنی.پماد بو گندو رو که مالیدی به انگشت های نازنینت،یه دونه پیاز برام بیار. یک دانه پیاز از داخل سبد پیاز برداشت و به دست خواهرش داد که قابلمه را شسته بود.پیاز را گرفت و به فرزی مادرش پوست گرفت و داخل خرد کن ریخت. پیاز خرد شده را توی قابلمه ریخت،روی اجاق گاز گذاشت و گفت:هلنا،تو رو خدا اینبار دیگه نسوزونی. او غرولند کنان دو قاشق روغن توی قابلمه ریخت:-برو،مطمئن باش نهار نیمرو داریم. به صورت در هم هلنا نگاه کرد و لبخندش را فرو خورد:-اصلا بده من غذا رو درست میکنم،تو برو جارو برقی بکش. قاشق را به دست او داد:اینطوری بهتره.تا تو غذا رو بذاری منم جارو میکشم.تو دست به آشپزیت حرف نداره.بعدش میریم سر وقت حیات.(به انگنگشتهایش فوت کرد)من نمیدونم این مامان خانم چرا هر لحظه این داداش تحفه آاش رو دعوت میکنه... آلاله نگذاشت ادامه بدهد:-اوهوی،در مورد دایی جون اینطور حرف نزن که کلاهمون میره توهم.ما کم به اونا زحمت دادیم؟ لب ورچید:والا ...

  • عکسهای سریال اغما

    عکسهای سریال اغما

    در صورتی که هر یک از عکس ها باز نشد بر روی آن راست کلیک کرده و گزینه Show Picture را بزنید اين مجموعه كه به كارگرداني «سيروس مقدم» در حال ساخته شدن است، از جمله مجموعه‌هاي تلويزيوني سال‌هاي اخير سيما است كه به مدد ويژگي‌هايش توانسته است در بين مردم جايي باز كند و هر شب آنها را پاي تلويزيون بنشاند تا به نتايج تازه‌اي برسند. تصويربرداري اين مجموعه تلويزيوني هنوز تمام شده است و تا روزهاي پاياني ماه مبارك رمضان ادامه خواهد داشت. بد نيست بدانيد اين گروه، هفته گذشته را لوكيشن‌هاي متفاوتي گذراندند. * يك‌شنبه/ پارك جمشيديه ظهر يكشنبه اول مهر، گروه تصويربرداري «اغماء» به پارك جمشيديه آمده‌اند و قرار است پلان‌هاي خارجي با اولين گريم جديد «حامد كميلي» جلوي دوربين برود. از پله‌هاي پرپيچ و خم پارك بالا مي‌روم و نفس‌زنان خود را به كنار استخر مي‌رسانم. سر ظهر است. گروه «اغماء» مستقر شده‌اند، سيروس مقدم مشغول گپ زدن با يكي از عوامل است و «مرتضي جودي» مشاور توليد و «افشين سنگ‌چاپ» دستيار اول كارگردان و ساير عوامل، هركدام مشغول راست و ريست كردن كاري هستند. با مرتضي جودي احوالپرسي و از او درباره روند توليد كار پرسيدم. با وسواس خاصي در انتخاب جملاتش، گفت: كار به دليل محتوايي كه دارد به كندي پيش مي رود. دوست نداريم سرعت به كيفيت كار لطمه بزند. در حال حاضر هم به لطف خداوند مراحل تصويربرداري به خوبي طي شده و امروز بناست «حامدكميلي» بازيگر نقش الياس براي اولين بار با گريم جديدش جلوي دوربين برود. «جودي» در حين اشاره به اين مطلب، با دست به آن طرف‌تر اشاره مي‌كند. سرم را مي‌چرخانم اما حامد كميلي آنجا نيست. با خودم فكر مي‌كنم قرار است از اين مسير بيايد. پس به گفت و گويم ادامه مي‌دهم. مشاور توليد مجموعه با تأكيد خاصي از عكاس مي‌خواهد كه تا زماني كه قسمت مربوط به چهره‌پردازي جديد كميلي نرسيده، عكس‌ها را روي خروجي خبرگزاري فارس نگذارد، چون معتقد است تعليق حاكم بر داستان از بين مي‌رود. او در ادامه صحبت‌هايش دوباره به همان مسير قبلي اشاره مي‌كند. اين بار كنجكاو مي‌شوم و از او مي‌پرسم حامد كميلي كجاست؟ و او فردي را كه با عينك آفتابي روي يك صندلي نشسته و مشغول حفظ كردن ديالوگ‌هايش است به ما نشان مي‌دهد. تازه متوجه مي‌شوم تغيير بسيار در چهره‌پردازي باعث شده كه او را نشناسم. به همراه عكاس به سمت حامد كميلي مي‌رويم و از او درباره نقشش در «اغما» مي‌پرسم. آرام و شمرده مي‌گويد: اجازه بدهيد درباره نقشم حرفي نزنم. اين نقش پيچيدگي‌هايي دارد كه اگر بخواهيم درباره‌اش حرفي بزنيم بايد تعليق داستان را بشكنيم. ترجيح ...