آرش جنابيان
افسانه ی سینا، قسمت دوم
صحنه چهارم: اضطراب در شهر بهارنارنجها عید تمام شد و ما به شیراز رفتیم. بهار شیراز بود و بهارنارنجهاي آويزان به درختهای شیراز! دوست کارگردانم کاظم بلوچی خانه مادرمرحومهاش، بانوی فرشته صفتی را که یک سال از فوتش میگذشت براي مدتي به ما داده بود و چه خانه درخشانی بود! وارد خانه پیرزن که شدیم دانستیم او بانویی بود که در مراسم فوتش نیمی از مردم شهر شیراز به پاس سالها زحمات معلمیاش در روز مرگ بدرقهاش کردهاند، یک سالي بود که از دنیا رفته بود ولی انگار هنوز در خانهاش زندگی میکرد. در کابینتش را که باز میکردی، روی هر شیشهای پیغامی نوشته بود! بهشتی از رابطه با مادری که روحش در آن خانه کماکان حضور داشت و... داشت ما را حمایت میکرد. درست زمانی كه در شیراز بوديم، در حسينيه شيراز بمبگذاری شده بود، بیمارستانها شلوغ بود و در حالی که ما فکر میکردیم هر روز بیماری در تن سینا چه تخريبهايي میکند (چون به ما گفته بودند اگر یک روز هم زودتر عمل شود، یک روز است)، نمیتوانستیم کاری از پیش ببریم. فضایی بر فکر وروح ما غلبه کرده بود که فکر میکردیم جدا دچار بدشانسی یا کیفری از جانب هستی شدهایم! از طرفي همسرم تازه از برخوردها فهمیده بود، مساله خیلی خیلی جدی است. روزی دکتر نجاتالهی با پرخاش به من گفت: «شما انگار خانمتو توجیه نکردهای ایشون اصلا انگار نمیدونه پسرش دچار چه بیماریای شده؟» و فاطی مدام در بیمارستان ميشنید که: «خانم! شما از کجا فهمیدی؟» یا «بیا بریم پیش دکتر فلانی برایش توضیح بده.» یا دکتر فلانی میپرسید: «خانم شما پزشکی؟ نه! پرستاری؟ نه! پس از کجا فهمیدی؟» تااینکه یکی از پزشکان به ما گفت این بیماری بسیار نادر است و مربوط به کسانی است که 60 سال الکل مصرف میکنند یا در معادن کار میکنند و برای همين براي این بچه بیماری عجیبی است! سینا در خودش بود اما همیشه به ما امید میداد که «چیزی نیست عمل میکنم تموم میشه میره!» و چیز زیادی نمیپرسید و همانجاها در همان زمان شروع کرده بود خواندن کنکور و..، اما بعضي وقتها میدیدیم با خودش میگفت: «عجب! نادرترین بیماری!» جالب اينكه بعدها فهمیدم در دانشگاه جراحی روی یک پرندهای انجام داده بودند که توموری داشته و سینا به دوستش گفته بود من هم بیماری این پرنده را دارم و میمیرم و به تازگی از دوستی شنیدم که با دخترجوانی که همان وقتها دوستی عاطفی داشته به مجرد فهمیدن اینکه نوع سرطانش چیست خداحافظی کرده و او را به خداسپرده است! از ما بیشتر درباره بیماریاش میدانست و روز پزشکی به من گفت بگذارید او همین بازی را ادامه بدهد و نخواهد شما بدانید ...