آرایشگاه پارس آنا
آمار و ارقام نهایی جام رمضان 92 بندرترکمن
تعداد کل بازیهای انجام شده در رده جوانان:16 بازی تعداد گلهای زده شده در رده جوانان :103 گل میانگین گلهای زده شده رده جوانان در هر بازی : 6.4تعداد شب های برگزاری بازی در رده جوانان: 13 شب آقای گل رده آزاد: رشید پنق با 13گل از تیم تزئینات اتومبیل پیمانآقای گل رده جوانان: قیوم صداقت با 11 گل از تیم مصالح ساختمانی برهانیتیم اخلاق :کود پارس هیومیک آق قلا بیشترین تعداد بازی انجام داده: توسط تیم های کاسپین ولیعصر و جواهری یوسفبیشترین گل زده رده آزاد (تیم):کاسپین ولیعصر با 33 گل زده بیشترین گل زده رده جوانان (تیم):مصالح ساختمانی برهانی با 31 گل زده پر گلترین بازی رده آزاد :دیدار فینال تزئینات اتومبیل پیمان - کاسپین ولیعصر 11-5پرگلترین بازی رده جوانان:دیدار مرحله مقدماتی مصالح ساختمانی برهانی - قزاق 14-3تعداد بازیهای قضاوت شده توسط داوران بندرترکمن:65 بازی تعداد بازیهای قضاوت شده توسط داوران شهر های دیگر:11 بازی بیشترین تعداد قضاوت :آقای نوروز آرخی با26 قضاوت تیم منتخب جام بیست سوم رده آزاد:احمد کمی - علی رهنما - رشید پنق -علی پورقاز -رامین حسن قاسمی...ذخیره ها:محمد اسماعیل اسدی - ایوب ندیم -بهنام کریمی- عزیز قاضیلار - صمد توکلی تیم منتخب جام بیست وسوم رده جوانان:دروازبان تیم برهانی - رامین حسن قاسمی -مجتبی ایری - سعید صادقی - قیوم صداقت ناکام های بزرگ جام بیست و سوم :فروشگاه مرغ فرزاد - دکتر آهنی -بیمارستان امام خمینی بندرترکمن -کانسار خزر-شادروان ستار کمیپدیده ها و شگفتی آفرینان جام بیست سوم:آرایشگاه یارجان - کود پارس آق قلا بهترین بازی :دیدار فینال رده آزاد تزئینات اتومبیل پیمان - کاسپین ولیعصر 11-5بازیکنان با اخلاق جام : رامین حسن قاسمی - علی پورقاز -علی رهنما -مهران قرنجیک - رشید نیازی -سعید صادقی -مهدی کر -علی طاووسی-اسلام پلنگیبازیکنان جنجالی جام :احسان گلزاری - محمد ایری - آنا مصطفوی - امیر فلاحی -ایلیاد کر بیشترین تعداد تماشاگر:شب فینال مسیر قهرمانی تزئینات اتومبیل پیمان :تزئینات اتومبیل پیمان 4-0 فروشگاه مرغ سعیدی-تزئینات اتومبیل پیمان 7-4 شورای شهر سیمین شهر-تزئینات اتومبیل پیمان 2-1 شرکت کانسار خزر-بستنی برهان گمیشان 1-3 تزئینات اتومبیل پیمان-کود پارس هیومیک آق قلا0-4 تزئینات اتومبیل پیمان-تزئینات اتومبیل پیمان 11-5 کاسپین ولیعصرمسیر قهرمانی مصالح ساختمانی برهانی:مصالح ساختمانی برهانی3-3 فروشگاه مرغ پیگیربرادران سعیدی-مصالح ساختمانی برهانی3-2سایپا یدک-مصالح ساختمانی برهانی14 -3قزاق2 -مصالح ساختمانی برهانی8-1شموشک گلستان -مصالح ساختمانی برهانی 3-1 فارابی
سال نو مبارک
این شیرینیای خوشمزه و خشگل اسمشون سیگارت و ونیزی شکلاتی هستاینا هم شیرینی فلورانتین هستاینا هم شکلاتای مغزدارانا هم اسلایس هستندانا دیگه محشررررررههههههشیرینی هفت لاشیرینی های بالا رو تو آموزشگاه یاد گرفتم ولی پایینیا رو برا عید درست کردمشیرینی کشمشی خوشمزه و ترد با دستور هانی شف عزیز (به خاطر مشکلی که هست نمی تونم لینک بذارم برا همین لینکش رو کپی می کنم ...قبلا پست گذاشته بود می تونید از لیست پیداش کنید)http://hanichef.blogfa.com/post/400اینم از سینی شیرینی عید امسالراستی سبزیم سبز کردماااااا...بالایی سبزه عدس هست پایینی سبزه گندم تخم مرغم رنگ کردم عکسشو بعدا میذارم ایشالا سال خوبی داشته باشید ایام به کام
سرو سامون گرفتن اقوام سارا 83
خب بریم سراغ سارا در سرزمین اعراب!از وقتی سارا اومده اینجا ملت هی عروسی و عقدی میگیرن تو شهر سارا اینا در سرزمین پارس... یکی که پسر دایی مامانم بود که بله برونش واسه فردای عروسی پسرخاله مامان بود (فهمیدین کی رو میگم؟ نفهمیدین خوب لطفا با دقت بخونید می فهمید!).مراسم اصلیشون عقدی بود که هفته ی سوم مهر به خیر و خوشی انجام شده ، به دلیل حجم بالای مراسم ها و درگیری مامان سارا اخبار این عقد کنون هنوز به سمع ما نرسیده و ما فقط میدونیم عروس دانشجوس!اهمیت این عروسی در اینه که اولا وقتی من میگم پسر خاله یا پسردایی مامان منظورم مامان و باباست و این یعنی غریبه نیست از خود هست و یعنی خیلی فامیل دور نیستااااا ، دوما این پسر دایی مامان یک بیماری داره شبیه صرع که گاهی تشنج میکنه البته مشکل دیگه ای نیست فقط واسه رانندگی ممکنه دردسر بشه ولی از لحاظ جسمی بعد رفع تشنج مشکلی نداره ولی خب همین باعث شده بود اکثرا حاضر نشن باهاش ازدواج کنن و سارای شما که اینجا بود یک روز مامانش زنگ زد گفت این هم بالاخره داماد شده ولی وقتی رفتم ایران مامان گفت به تو نگفتیم ناراحت نشی ولی همون شب عقد فرداش رفتن طلاق! دلیلش هم به خاطر همون بیماریش فقط من چه می دونم ملت حواسشون به خودشون نیست مگه؟ اخه اینا هرجا میرن همون اول میگن و اینام قبول کرده بودن و بعد عقدشون مثل اینکه فامیل عروس گفتن ال و بل و نظرشون رو عوض کرده بودن ، زن دایی مامان هم گفته بوده ما که به زور نمی تونیم کسی رو نگه داریم، همون صبحش رفتن طلاق گرفتن و حالا این عقدی عقد دومش هست به فاصله سه ماه و دیگه بعد بله برون مراسم عقدی کامل داشتن که عروسی بعدا ساده باشه و برن سر خونه زندگیشون به سلامتی انشالله. عروسی پسر عمه ی خودمم بعد از کش و قوس فراوان عروسی داریم نداریم، شام می دیم نمی دیم ،ساده می گیریم نمی گیریم ، جشن داشته باشیم نداشته باشیم ، بالاخره دو تا جمعه ی قبل برگزار شد و ملتی از سردرگمی و زوج جوانی از بلاتکلیفی در اومدن شکر خدا. یک توصیه ی خواهرانه به همه دوستای مجرد جون خودتون وقتی میخواید عروس بشید لطفا در مورد رسم و رسوم کلیتون صحبت کنید و اگر از اون دسته هستید که آسمون و زمین به هم بیاد شما باید مثل رسم خودتون انجام بدین لطف کنین با تیر و طایفه ی خودتون مزدوج بشید و گرنه حکایت میشه مثل پسر عمه و خانمش مقصرم کس خاصی نیست ولی خب دلگیری پیش میاد. اخر که بنا بود مراسم عروسی فقط یک شام تو رستوران باشه به صورت مختلط و عروس هم مانتوی سفید بپوشه و بیاد ، دیگه عمه و خواهر عروس کلی التماس داشتن که لباس عروس بپوشه بره ارایشگاه و همون رستوران باشن و چند تا عکس یادگاری هم بگیرن اتلیه! ...
28 ماهگیت با تاخیر مبارک عزیز دلم
سلام به پسر آسمونی خودم اهورای قشنگم اینبار برای آپ کردن یه کم کی دیر کردیم آخه خونه نبودیم اینم یه بهونه!!!! خب بریم برای نوشتن از آنچه در این مدت بر ما گذشته: روز شنبه ۱۰ اردیبهشت ماه: یه روز معمولی بود که اومد و رفت موضوع خاصی هم پیش نیومد و همش رو خونه بودیم روز یکشنبه ۱۱ اردیبهشت ماه: اونروز عصرش بردمت پارک تا یه کمی بازی کنی و انرژی خالی کنی که حدود ۲ ساعت و نیمی توی پارک بودیم و بعدش برگشتیم خونه و دیگه هم خونه بودیم روز دوشنبه ۱۲ اردیبهشت ماه: بازم یه روز معمولی که اومد و رفت بدون اینکه موضوعی در بر داشته باشه روز سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ماه: مثل هر سه شنبه دیگه کم کم وسایلمون رو جمع کردم که برای عصر بریم خونه بابا حسن ولی شما تا چشمت به ساک لباست افتاد گریه رو سر دادی که (ماما هو =مامان جون=مامان منیژه)و دیگه مجبور شدم کارهامو تند تند بکنم و بریم خونه بابا حسن که به محض اینکه رسیدیم با باباحسن رفتی پارک و منم یه سری کار داشتم که رفتم بهشون رسیدگی کردم و اومدم قرار بود با خاله زیبا بریم آرایشگاه و شب رو هم که خونه بابا حسن موندگار شدیم روز چهار شنبه ۱۴ اردیبهشت ماه: از صبح تا شب خونه باباحسن بودیم و برای اینکه شما هی غر غر میکردی و میخواستی بری پارک دایی داریوش رفت و ایلیا و پوریا رو آورد که دیگه بهونه گرفتنت تموم شد و با اونا مشغول بازی شدی البته عصرش بازم مامان منیژه همتون رو برد پارک منم با خاله شیرین و خاله زیبا رفتیم مانتو خریدیم و اومدیم باباحسن و دایی داوود هم رفتن شمال شب رو هم باز خونه بابا حسن موندیم روز پنج شنبه ۱۵ اردیبهشت ماه: اونروز میخواستیم عصرش برگردیم خونمون که باباداوود خبر داد میخواد با دوستاش برن دماوند و تا شنبه هم نیست و ما هم که کلی شاد شدیم و بازم خونه بابا حسن موندیم!!!! روز جمعه ۱۶ اردیبهشت ماه:(۲۸ ماهگیت مبارک) با تاخیر ۲۸ ماهه شدنت رو تبریک میگم عشق مامانی اونروز هم ظهر بعد از خوردن ناهار اول من و تو و خاله شیرین رفتیم خونه مامان ماکارانی و بعدش هم مامان منیژه و داریوش اومدن به جز ما خاله زری و معصومه و بهاره هم بودن بهمون خیلی خیلی خوش گذشت و شما هم کلی بازی کردی شبش هم که باز برگشتیم خونه باباحسن روز شنبه ۱۷ اردیبهشت ماه: اونروز هم از صبح تا شب خونه باباحسن بودیم و یه روز تعطیل بود و اینبار من خودم عصرش شما رو بردم پارک و در کمال ناباوری بعد از یکساعت و نیم بازی خودت خواستی که برگردیم خونه و خوابیدی و باز شبش بود که با مامان منیژه رفتی پارک و منم اومدم پیشتون و توی پارک در حال بازی بودی که بابا حسن و دایی داوود هم که از شمال برگشته بودن اول اومدن شما رو ببینن و بعدش رفتن خونه روز ...
رمان نیش - 8
یک هفته گذشتیک هفته ای که برای حنانه بی نظیر عالی و ارام بخش بود بعد از سالها احساس خوبی پیدا کرده بود بهترین حسش رضایت از خودش بود ، ارام بود و تب و تاب آینده را نداشت .حتی یکبار برای شکوفه و پدرش و پرسام از دستمزدش هدیه خرید و توی دلش گفت"جهنم ُ ضرر" این حرفی بود که همیشه وقتی پدرش برایش وقتی پولی برایش خرج می کرد ،می گفت اما حنانه خیلی سرحال بود زندگی بدون حضور ِ پیروز داشت روی خوشش را نشانش می داد .اما از ان سو ، پیروز کلافه و بی قرار بود و دنبال ِ بهانه ای برای دیدن حنانه می گشت .به اندازه ی همه ی سالهایی که می شد جوانی کرد و عاشق شد ، عاشق ِ حنانه شده بود و این دوری داشت از پا می انداختش یاد ِ عکسی که توی اتاقش دیده بود یکدم از جلوی چشمانش کنار نمی رفت و وقتی به یاد ِ کبودیهای تنش می افتاد دلش فشرده می شد و می خواست او را توی اغوشش بگیرد و ببوسد منتها فقط با فکرش سر کرده بود به خیالش با این قهر داشت دلبری می کرد .اما عاقبت کم اورد وطاقتش طاق شد چهارشنبه شب به پوری زنگ زد و قضیه ی قهر کردن حنانه را با کلی سانسور برای تعریف کرد و گفت : میشه خونتون یه مهمونی بدی تا من به این بهونه ببینمشپوری با خنده گفت: فکر نمی کردم انقد بی عرضه باشی ... یک هفته س باهاش قهری ؟! اخه چرا ؟پیروز کلافه و بی حوصله گفت: نشد اشتی کنیم دیگه ... پس من بهش بگم فردا شب خونتونیم ؟!-اره ... راستی شاید خاله اینارم گفتما ...-بگو ... راستی پوری می خوای برای شام از رستوران کباب و جوجه بیارن ؟-دیگه چی ... تشریف بیارین اقا داماد !ابتدا می خواست تلفنی در مورد فردا شب به حنانه بگوید اما دلتنگی امانش را بریده بود پس زنگ زدبه شکوفه و ادرس غرفه را گرفت و ظهر روز بعد راهی ِ نمایشگاه شد . پیراهن جذب طوسی و جین سیاه تن کرد و هر کس از کنارش رد می شد تا چند لحظه مشامش از ادکلن تندش پر می شد . برای دیدن حنانه سراپا شور و هیجان بود و لبخند از روی لبش دور نمیشد .توی غرفه غیر از حنانه دختر و پسر جوانی هم حضور داشتند . چند لحظه دور ایستاد و حنانه را سیر تماشا کرد . تیپ ساده ای زده بود مقنعه و مانتوی سورمه ای اما رژ صورتی ِ خوشرنگش از انجا هم دل می برد لبخندهایش هر رهگذری را جذب می کرد مخصوصا پسرها را ...تازه متوجه حضور چند پسر دانشجوی جوان مقابل غرفه شد ، غیظ کرده زیر لب گفت"از کی تا حالا پسرا رمان خوون شدن " و یاد خودش افتاد که به بهانه ی خرید رمان رفته بود تا با حنانه حرف بزند .جلو رفت هنوز حنانه متوجهش نشده بود و داشت کتابی را برای مشتری توی پلاستیک می گذاشت . پسر میخ ِ صورت ِ حنانه شده بود . پیروز با غیظ رو به پسر گفت:کتابی که خریدین چی هست؟حنانه به طرفش چرخید و حیرت کرد . پسر با خنده گفت: ...
رمان غم نبودت - 25
حرفاش اروم بود و مظلومیت صداش باعث شد که بغضم بترکه.باعث شد عمق دردی و که میکشه احساس کنم.که بفهمم داره تو چه جهنمی دست و پا میزنه.که دوست داره عادی باشه و عادی زندگی کنه که حرفامو باور کنه ولی نمیتونه.راست میگه..این اتفاقات غیر طبیعی دورو برمونباعث تشدید این بیماریش شده.کاشکی میفهمیدم اون پسره کیه و از کجا اومده؟مطمئنم که عاشق نیست..من لحن و صدای یه عاشق و میشناسم..رنگ نگاه و عمق یه عشق و درک میکنم..چون دارم با یه عاشق زندگی میکنم چون خودم عاشقم..اون پسر عاشق نیست..ولی نمیدونم هدفش چیه؟دست امیر و گرفتم تو دستم و پایین مبل نشستم.چشماش بسته شدانقد دستشو نوازش کردم تا چشمای هردومون داغ شد و خوابیدیم..یه صداهای نامفهمومی میومد..دستم تکون میخورد.چشمامو باز کردم.امیر بود..خواب بود انگار..تو خواب حرف میزد ناله میکرد.صورتش عرق کرده بودوتنش میلرزید ..از ترس یا سرما؟_امیر..امیر عزیزم؟امیر علی_غزل..نه. خودت ..نرو.ناله میکرد..واضح نمیشنیدم چی میگه..تکونش دادم.ترسیده بودم._امیر..امیر جان.امیر عزیزم بلند شو..داری خواب میبینی.یا حضرت عباس..تنش مثل بید میلرزید.امیر علی_دروغ.. دروغ میگی.اب اوردمو پاشیدم تو صورتش.یه دفعه عین جن زده ها چشماشو تا اخرین حد باز کرد.از ترس داشتم سکته میکردم.فقط زل زده بود به من.اب دهنمو قورت دادم._خوبی..امیر؟جوابمو نداد.کل سفیدی چشماش بیرون بود.نفساش تند بود و تنش لرزون..صورتش خیس از عرق ولی دستاش یخ..دستشو که گرفتم چشماشو بست._خواب بد دیدی؟سرش و اروم تکون داد._صدقه میدم..بلند شو برو یه دوش بگیر سر حال شی..بی حرف بلند شد.نگاهم نمیکرد.لرزش تنش و دستاش کمتر شد.دستمو گذاشتم رو بازوش..امیر علی_سرم درد میکنه.با لبخند گفتم_الان واست چایی زعفرون میذارم..تا تو دوش بگیری امادست.بلند شد و رفت سمت حموم.منم رفتم سمت اشپزخونه که با شنیدن صداش ایستادم..بدون اینکه برگرده کنار در حموم گفت_از فردا حق نداری بری مزون..حق نداری تنها پاتو از در این خونه بذاری بیرون.یه ناله خفیف شاید مثلامیر..از تو گلوم دراومد.در حمام و باز کرد و قبل از اینکه بره تو گفت_اینبار واسه نگه داشتنت هر راهی و میرم.. افسون_یعنی چی؟چه معنی میده این کارا؟_ولی کن افی..منم اینجوری راحت ترم..یه استراحتی میکنم.افسون_مزخرف چرا میگی..حبست کرده تو خونه اونوقت میگی استراحت میکنم.لبخند تلخی زدم و گوشی تلفن و بیشتر به خودم چسبوندم و با انگشتای دستم به ناخن شست پام ور رفتمو گفتم_حبس حبسم که نه..بعضی شبا با هم میریم بیرون.افسون نفسشو داد بیرون و گفت_نمیدونم..بخدا هنگ کردم.از یه طرف مشکل خودمو مهرداد و از طرف دیگه قضیه تو روانیم کرده.اخلاقش چطوره؟اذیتت که نمیکنه؟_یکی ...
رمان غم نبودت - 18
انقد گریه کرده بودم که چشمام در حال سوختن بود.به سختی بلند شدم و رفتم تو سالن که تلفن زنگ خورد.یه نگاه به شمارش انداختم و با بغض جواب دادم._سلام انا..اناهیتا که صداش با تاخیر میومد گفت_سلام غزلی خوبی؟امیر خوبه؟_نه..زدم زیر گریه.میدونم نباید تو کشور غریب میترسوندمش ولی دست خودم نبود.اناهیتا با ترس گفت_غزل..الو؟چی شده؟امیر خوبه؟واسه چی گریه میکنی؟بریده بریده گفتم_امیر علی..منو زد.اناهیتا_دعواتون شد؟سر چی؟ای بابا این پسره هنوز ادم نشده؟_انا..من.خب اشتباه از من بود.ولی..فکر نمیکردم منو بزنه.یاد سیلی که تو فرودگاه ازش خوردم افتادم.هردوتاش درد داشت..اناهیتا_غزل میدونم نباید از امیر طرفداری کنم.چون در هر صورت کارش اشتباه بوده .من که نمیدونم سر چی دعواتون شده ولی باور کن دست خودش نیست.این عصبی بودن و تند شدنش.روی تو حساسه.درسته خیلی شکاک شده حتی به منو مامان اما واسه تو خیلی بیشتره.ترو خدا حساسش نکن.غزل امیر تازه داره بهتر میشه..در جریان که هستی؟_اره..میدونم.تقصیر من بود.اناهیتا_اینطور نگو گلم..میدونم امیر داغ کنه هیچی حالیش نیست ولی تروخدا به دل نگیر..کمکش کن.انا کلی باهام حرف زد و در نهایت بازم اروم شدم و هیچی ازش به دل نگرفتم.تا دیر وقت منتظرش شدم.زنگ زدم بازم جواب نداد.سه شب همین شکلی گذشت.امیر یا نبودش وقتی هم که میومد کلمه ای باهام حرف نمیزد.وقتی هم خودم میخواستم صحبت کنم بلند میشد میرفت تو اتاق کارش..خیلی لحظات بدی بود.در واقع بدترین تنبیهی که برام در نظر گرفته بود سکوتش بود..این سه شب و تو سالن و روی کاناپه خوابید.دلم واقعا دلتنگش بود..بالاخره شب چهارم اومد و تو اتاق خوابید.فکر کنم دلش برام سوخت.بغض کردم.دلم بی تابش بود.قلبم واسه داشتنش خودش و به سینه میکوبید.دیگه نمیتونستم تحمل کنم چشمامو بستمو خودم و هل دادم تو بغلش و سرم و گذاشتم رو سینش._میبخشیم؟صدام میلرزید..امیر علی_نبخشیده بودمت که الان تو بغلم نبودی._امیر بخدا من..امیر علی_هیس.ولش کن غزل.یادم نیار.دیگه نمیخوام راجبش چیزی بشنوم.امیر دلش خیلی پاک و بی کینه بود.اگر قبل از این اتفاقا و این دوری و این بیماری داشتمش قطعا من خوشبخت ترین زن دنیا بودم.هر چند که الان هم با داشتن امیر حتی با این وضعیت بازم من بهترین مرد دنیا رو دارم.. دوازده روز از ازدواج من و امیر میگذره.تو این مدت بعد از اون شب کذایی و سه شب بعدش که تو تنهایی من گذشت با هم مشکلی نداشتیم.بالاخره زنجیر پاره شده طاها رو پیدا کردم..زیر یکی از مبلا افتاده بود.دلم نیومد بندازمش یا بفروشمش..حس میکردم طاها عذاب میکشه ..شب اخر بهم گفته بود هیچ وقت درش نیار .نمیتونستم که با امیر لج کنم.هیچ طوری هم نمیتونستم ...
رمان نیش - 1
یا لطیفنگاه بیحوصله و کسل پیروز از ازدحام داروخانه به اسمان نارنجی کشیده شد برف نم نمک باریدن گرفته بود.یاد اولین برفی که دیده بود افتاد ، به مادرش گفته بود "مامان از اسمون کاغذ می ریزه "آه بلندی کشیدو باز نگاهش به در داروخانه دوخته شد . امان از دست مادرش .بخاطر اصرارهای او ،مجبور شده بود با "آنا " به دکتر برود .دلش شور ِ رستوران را می زد موبایلش را برداشت و شماره گرفت سامان گوشی را پاسخ داد.-الو سلام پیروز خان ...چطوری هنوز بیمارستانی ؟-سلام ...نه چه خبر؟-امن و امان ...صاحب مجلس نیم ساعت پیش زنگ زد که مهمونا شون از بهشت زهرا تو راهن !آنا با کیسه ی داروها از داروخانه بیرون زد.پیروز سریع گفت: همه چی ردیفه ؟-بله پیروزخان ... راستی شب خودتون می اید دیگه ؟-اره خدافظ!در ماشین که باز شد جبهه ای از هوای سرد تنش را به لرزه انداخت. کیسه ی داروها را گرفت و آنا ماشین را روشن کرد .-چقدر سردِپیروز بی اعتنا گفت: آنا گفتم بعدا خودم داروهامو می گیرم ...بخدا شرمنده تم !آنا دوروبرش را حسابی نگاه کردو زیر لب زمزمه کرد:این حرفا چیه ؟و بعد از کلی بالا و پایین کردن از پارک در امد . پیروز کلی حرص خورد .رانندگی زنها را اصلا قبول نداشت .کمی که از شلوغی خیابانهای اصلی فاصله گرفتند آنا سکوت را شکست و پرسید: خاله که میگه چند بار ِ خواب امیر افشین رو دیدی ؟پیروز گفت: اره اما هیچ وقت حرفاش یادم نمی موند منتها دیشب فقط یه جمله گفت؛گفتش "من اینجا گیرو گرفتارم"آنا آه عمیقی کشیدو به برادر جوانمرگش اندیشید به زندگی خوب و خوشی که یکباره رنگ ماتم گرفت انگار همه ی روزهای خوش عمرش فقط یک لحظه بوده .امیر افشین پسر ته تغاری و تخس و پردردسر خانه شان همین مرداد امسال توی تصادف دچار مرگ مغزی شد و حالا هر کس که اعضایی از او را در بدنش داشت تماس می گرفت و می گفت امیر افشین کمک می خواهد ...سوال پیروز افکارش را برهم زد: اونی که قلب افشین روگرفته هم خوابشو دیده ؟ اصلا مگه می دونسته کسی که تو خوابشه همونیه که قلبشو داده !-اره عکس افشین رو دیده بوده ...بعدشم خودش مارو پیدا کرده چون مامان اصلا نمی خواست کسی رو ببینه ،می گفت همین که می بینم حال ِ پیروز به خاطر کلیه ی افشین خوب شده بسمه ... اما اون اقا خودش اومد و گفت که خواب پسرتونو چند بار دیدم که ازم کمک خواسته !-خب ...شاید ...نکنه بدهکار ِ به کسی ؟آنا قاطعانه گفت: نه ... صبح که مامانت زنگ زدو بهم گفت ...یاد ِ یه چیزی افتادم ...اصلا فراموشش کرده بودم !پیروز با کنجکاوی گفت: چی ؟آنا پارک کرد و رو به پسرخاله اش پیروز گفت: یادمه ترم سوم بود یا شایدم چهارم ... چند وقتی بود خیلی پکر بود پرس و جو کردم در مورد یه دختری حرف زد فقط یادمه گفت من باهاش ...
نگاهی به گرایش دختران به رفتارهای پسرانه
صدای مردانه دختر، در فضای مه گرفته سالن پیچیده، روی یکی از تخت های چوبی در جمع چهار نفری از دعوا، مرافعه ای که صبح به راه انداخته، تعریف می کند و هرازگاهی هم پکی به قلیان می زند و مه بالای سرش را پررنگ تر می کند... صدای مردانه دختر، در فضای مه گرفته سالن پیچیده، روی یکی از تخت های چوبی در جمع چهار نفری از دعوا، مرافعه ای که صبح به راه انداخته، تعریف می کند و هرازگاهی هم پکی به قلیان می زند و مه بالای سرش را پررنگ تر می کند. آنقدر پررنگ که از نوشته های کاغذ بالای سرش چیزی پیدا نشود. روی کاغذ سفید، " کشیدن قلیان برای بانوان " را اکیدا ممنوع کرده اند. ظاهر و کلامش مشابه و هماهنگ اند و رویای پسر بودن را می توانی روی ابر بالای سرش ببینی. کم نیستند دخترانی این چنینی و کم نمی خوانیم داستان دخترکانی که با ظاهر پسرانه، در باندهای دزدی، کیف قاپی و ... به دام افتاده اند. ● اما دلیل این گرایش چیست؟ آزادی عمل پسران نسبت به دختران بیشتر است و با این روش دختران ناخودآگاه آزادی عملی را که آرزو دارند به دست می آورند.همیشه در خانواده های ما کنترل پسران کمتر از دختران است. دختری که تصویری مردانه از خود دارد، نمی تواند ، رفتارهای صحیح زنانه بروز دهد و در ازدواج و ایفای نقش مادری با مشکل روبرو می شود. پدر و مادر اینگونه دختران با رفتارهای آن ها مخالفت می کنند ، به خصوص در خانواده هایی که سنتی تر هستند. مخافت ها و برخوردها شدیدتر می شود و پس از مدتی از خانواده طرد می شوند.در نهایت ، افسردگی، خودکشی و افت عملکرد گریبان فرد را می گیرد. نیاز به همترازی ، تبلیغات نادرستی که زن و مرد را از هر نظر برابر جلوه می دهد بی آن که به تفاوت ها اشاره کند را از جمله عواملی می داند که دختران را به سمت پسرانه رفتار کردن برای به دست آوردن رابطه برابر ترغیب می کند. ● دخترم مثل مرد است کودک است، هنوز این را از معصومیت چهره اش حدس می زنم. در خنکی هوای پاییز، ژاکت گشادی پوشیده و دست بند چرم پهنی به دست دارد ،کلاه ویتنامی سبزش نیمه بالای صورتش را پوشانده است. اندام های دخترانه و قدکوتاهش به تردیدت می اندازد، اما صدای زنگ دارش مطمین ات می کند که همانی است که دنبالش بودی. یکی از همان ها که دلش می خواسته روزی که وارونه اولین گریه را سر داد، پرستار خبر پسر دار شدن را به پدر می داد. بالای پشتی نیمکت سیمانی پارک نشسته و پایش را ولو کرده روی نیمکت، نگاهش منتظر است.این انتظار فرصت خوبی است تا راضی اش کنی برای گپی کوتاه. از بچگی تمام دوستانم پسر بوده اند اصلا از بازی های دخترانه بدم می آمد مشغول بازی هفت سنگ و گل کوچک بودم که ناگهان بزرگ شدم و دوستانم نیز مردتر، ...