داستان خیانت
یک روز برفی / داستان خیانت
با صدای ترمز پرت میشوم به جلو؛ از فکر و خیال بیرون میام. سر راننده داد میزنم: «هی آقا! حواستون کجاست؟ یواشتر». در آئینه نگاهم میکند ابروهای پرپُشتش به هم گره خورده. می گوید: «شرمنده آبجی؛ طوریت شد؟» چانهام درد گرفته؛ اما می گویم «نه».
گوشیاش زنگ میخورد. بی رمغ جواب میدهد: «الو»؛ و گوش میکند. با نوک انگشت روی بخار شیشه را پاک میکنم تا بیرون را بهتر ببینم. برف تندتر شده. داد میزند: «برو پا ماواره ات بشین ببین دیگه چی یادت میده! چیه ولت کرده بدبخت؟ اون موقع یادت نبود دو تا دختر بچه مادر می خوان حالا یادت افتاده بدون اینا می میری!؟ خوب بمیر. به حرضت عباس یه بار دیگه پاپیم بشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدیها». گوشی را پرت میکند زیر داشبورد.
در آینه نگاهش میکنم رنگش کبود شده؛ کنج چشمش میلرزد. از داشبورد پاکت سیگارش را در می آورد و میگزارد کنج لبش؛ فندک ماشین را نزدیک سیگار میکند. در آئینه چشم در چشم میشویم. از چشمهای سرخش میترسم. از من میپرسد «دود اذیتت نمیکنه»؟ میکند اما می گویم «نه». دلم برایش میسوزد. بعد از تلفن حالش خیلی خراب شده.
شیشه را میکشد پائین. دود سیگار و بخار دهن من؛ با هم از پنجره بیرون میرود؛ وقتی که می گویم «اگر حالتون خوب نیست؛ چند لحظه بزنین کنار. خیلی هم عجله ندارم». میگوید: «زن سابقم بود ول کن نیست بی پدر. عشق ماواره بود و آخرش هم گند زد به زندگیم. خدا لعنتش کنه که این نون رو گذاشت تو دومنم. معلوم نیس چی چی نشون میدادن که از سر صب تا سیاهی شب پاش نشست و جُم نخورد!».
خودم باور ندارم اما میگویم «از هر چیزی می شه درست و به اندازه استفاده کرد».
خاکه سیگارش را از شیشه بیرون میتکاند و میگوید: «به عشق زن و بچه میون این سر وصدا؛ تو سرما و گرما از صب تا شب این لَکَنتِه رو روندم. خدا وکیلی همش مواظب بودم چیزی کم وکسر نزارم. خوردشون به جا! دَدَر شون به جا!. نمیدونم چرا دل به زندگی نداد!».
نمی گویم درد من هم همین است، میگویم: «شاید از نظر روحی کم گذاشتین آخه خانمها همیشه دوست دارن مورد توجه شوهرشون باشن.» میگوید «نه آبجی نقل این حرفا نیست. مدام زندگیش رو با خواهرش مقایسه کرد. نمی ذاشت از راه برسم شروع میکرد ببین آجیم رفته فلان جا؛ ببین آجیم فلان لباس رو خریده تا یه روز هم گفت ماواره خریدن و سر این یکی دیگه کوتاه نیومد. فک نمیکردم کارم به اینجا برسه». پشت چراغ قرمز میایستد و دنده را خلاص میکند.
بر میگردد رو به من و زل می زند توی چشم هایم. می گوید «جای خواهرم باشی همه جوره راضیش میکردم والا.» می گویم «سبز شد» بر میگردد و دنده را جا می زند و ادامه میدهد. «اول سر و شکلش تغییر کرد. یواش یواش روسریش آب رفت تا شد یه لچک اِنقدری». هر دو دستش را از فرمان جدا کرده و کف دستش را از مچ به بعد نشانم میدهد.
نمیگویم سلیم لعنتی هم اول سبیل و ریشش رو کرد به اندازه یک بند انگشت زیر چانه و بعد تی شرت های بِرنددار به جای پیرا هن پوشید و طلاهای من رو فروخت تا ماشینش رو مدل بالا کند و ادای پسرهای خر پول و مجرد را در بیاورد.
«هی گفتم زن مگه تو نبودی که میگفتی هیچی ازت نمی خوام؛ فقط می خوام با توباشم؟ مگه تو رو همه وانسادی تا بهم برسیم. مگه نمی دونستی من بقولی خودت؛ رگ غیرتم کلفته!؟».
سرم را بالا و پائین میکنم به نشانه تائید. نمی گویم سلیم هم خیلی قول ها به من داده بود.
«هی گفتم زن چرا هم خودت رو عذاب می دی هم منو! اما کو گوش شنوا انگار نه انگار».
به بیرون نگاه میکنم دختر و پسری در حاشیه خیابان با گلوله برفی افتاده اند به جان هم. ته سیگارش را از پنجره بیرون میاندازد و شیشه را بالا می کشد و ادامه میدهد «تا یه روز جلو همین سینما فلسطین تصادف کردم. از دل و دماغ کار رفتم آقا چله تابستون بود و مام خیس عرق. گفتم برم تو سینما یه خورده خستگیام در بره و خنک شم. از اونجا که ماه پشت ابر نمی مونه تو تاریکی سالن وسط فیلم صداش رو شنیدم که میگفت: همین جا بشینیم؟ برگشتم ببینم خودشه دیدم بععععله خودشه بایه بچه قِرتی. درست نشستن پشت سر من. تازه وارد شده بودن چشاش هنوز به تاریکی عادت نکرده بود خلاصه بماند که چه کردم و چه دیدم. نگرفته بودنم؛ خونش رو ریخته بودم».
اشک تو چشمم جمع می شود وقتی یاد سلیم و میترا می افتم. می گویم: «آخرش چی شد؟». میگوید : «هیچی طلاقش دادم رفت پی کارش. خودم شدم هم ننه هم بابا. پنج ساله دخترا رو بزرگ کردم. حالا سر و کلهاش پیدا شده افتاده به التماس که چی؟ اشتباه کردم و دلم برای بچه هام تنگ شده».
می گویم: «ازدواج نکردین؟». می گوید: «نه دیگه راستش می ترسم یه داستان دیگه برام درست شه تا دخترام نرن سر خونه و زندگیشون دست نگه میدارم».
صدای بابای خدا بیامرزم تو گوشم میپیچد «با لباس سفید میری با لباس سفید میایی» پس می مونم تا روزی که سلیم به راه بیاد. اگر چه می دونم هرگز مثل اول دوستش نخواهم داشت. می پرسم «دخترهاتون بهونه مادرشون رو نمی گیرن؟». می گوید: «روزی که ولشون کرد و رفت شهرستان بهشون گفتم انگاری مامانتون مرده. آخه آبجی مادر، به مادری کردنش مادر می شه فکر می کنی اون کلید بهشت که میگن زیر پای مادره زیر پای اونم هست!؟ نه بابا زیر پاش رو بلند کنه می بینی یه مار چمباتمه زده که از دهنش آتیش می باره. آره اینطوریاست الکی که نیست.».
نمی گویم ده دقیقه پیش وقتی برگه آزمایش رو دادن دستم و دیدم مثبته؛ آنقدر گیج خوردم که مجبور شدم جلو تاکسی اش را بگیرم و تو عالم بی پولی بگم دربست. فکر می کنم؛ زیر پای من چی باید باشد؟
می گوید:«درست میگم؟». منتظر است حرفی بزنم و جوابش را بدهم. حوصله جواب دادن ندارم. وقتی میبیند جوابش را نمی دهم؛ زیر لب غُرلند میکند. با برگه آزمایش مچاله شده میزنم روی لبه صندلی جلو و می گویم: «رد نکنی! نگهدار آقا رسیدم. همین جاست».
میگوید: «واسَم برگردی». اسکناس ده هزار تومانی را بهش میدهم. می گویم: «نه ممنون».
از ماشین که پیاده می شوم سرم را بالا می گیرم و به آسمان نگاه می کنم. دانه های برف درهم و برهم؛ ریز و درشت با هم پائین می آیند. دلم تنگ آبی آسمان است. دانه هایی که روی صورت من می نشینند زود آب می شوند. ننه سرما آخرین زورش را می زند. به زودی عمو نوروز از راه می رسد.
داستان واقعی خیانت یک زن به شوهرش
در اولین دیدار، متوجه نگاه زیرچشمی محمود شدم و به همسرم گفتم: «این دوست
تو آدم درستی به نظر نمی رسد» اما او از این حرف ناراحت شد و با لحنی جدی
پاسخ داد: من ومحمود یک روح هستیم در ۲بدن و به هیچ کس اجازه نمی دهم که
این طوری در مورد دوست جون جونی ام صحبت کند.
زن جوان در دایره اجتماعی کلانتری نجفی مشهد افزود: محمود هر روز به دیدن
شوهرم می آمد و آن ها چند ساعتی داخل اتاق باهم سرگرم بازی های رایانه ای و
استفاده از اینترنت بودند. من نسبت به این رفاقت حسودی ام می شد و خیلی
دلم می گرفت تا این که کم کم به جمع آنها پیوستم و همراه آنها وارد دنیای
اینترنت شدم. مدتی گذشت و محمود که خودمانی شده بود به من ابراز عشق و
علاقه کرد. با وجود آن که نمی خواستم به شوهرم خیانت کنم اما فریب حرف های
دروغین او را خوردم و اسیر هوای نفس شدم.
محمود هم وقتی لبخندهای احمقانه ام را دید با بهانه جویی از شوهرم فاصله
گرفت و روابط آنها شکرآب شد.زن جوان اشک هایش را پاک کرد و افزود: پس از
گذشت چند ماه، من که به حرف های دروغین محمود و وعده های شیطانی او دلخوش
کرده بودم سر ناسازگاری گذاشتم و آن قدر شوهر بیچاره ام را عذاب دادم که به
ناچار حاضر شد به طور توافقی طلاقم بدهد.
با وجود آن که جدایی از همسرم خیلی سخت بود و تحمل نگاه تحقیرآمیز اطرافیان
را نداشتم اما به پادرمیانی های بزرگان فامیل توجهی نکردم و حتی شوهرم نیز
چند بار تماس گرفت و خواهش کرد که زندگی مان را از سر بگیریم ولی دلم آن
قدر سنگ شده بود که اشک های او را ندیدم. محمود پس از ۵ماه با این ادعا که
نمی خواهد با خبر ازدواج مان، دیگران و به خصوص دوست قدیمی اش را شوکه کند
مرا به عقد موقت خود درآورد.
من یک سال به طور پنهانی و مخفیانه در عقد او بودم و در این مدت همسر سابقم
نیز با دختر عمویش ازدواج کرد و زندگی جدید برای خودش تشکیل داد.ولی محمود
بعد از پایان دوره عقد موقت به وعده هایش عمل نکرد و بلایی به سرم آورد که
مجبور شدم سکوت کنم و حرفی نزنم.
او می گفت از تو فیلم ها و تصاویری در اختیار دارم که اگر یک کلمه حرف
اضافی بزنی به همه خواهم گفت این فیلم ها در زمانی که تو همسر دوستم بوده
ای تهیه شده است. زن جوان گفت: من در شرایط بسیار بدی قرار گرفتم.
خانواده ام مرا طرد کردند و تنها امید و پناهگاهی که دارم خانه خواهرم می
باشد. شوهرم چوب اعتماد بی جا به دوستش راخورد و من سرنوشتم را در آتش هوس
های پلید سوزاندم و خاکستر کردم. می خواهم به تمام زوج های جوان بگویم قدر
زندگی خودتان را بدانید و هرکسی را به حریم زندگی خصوصی خود راه ندهید. من
پشیمان و روسیاهم و نگاه دوستان و آشنایانی که مرا با انگشت اشاره به
همدیگر نشان می دهند عذابم می دهد.