آشنایی با مداح اهل بیت حاج علی مالکی نژاد


به نام خدا، به یاد خدا، برای خدا، بیاد شهیدان و امام عزیز(ره)


علی­ اصغر مالکی­ نژاد هستم. اردیبهشت ماه 1343 در محلّه دروازه کاشان شهر مقدّس قم به دنیا آمدم.

سال 1365 ازدواج نموده ام و دارای سه فرزند به نام­های حسین، زینب و مهدی می­باشم. تحصیلاتم را تا لیسانس مدیریت ادامه و پس از آن به دلیل ترکشی که در سرم به یادگار است و سردردهای شدیدی که هنگام مطالعه میگرفتم، قادر به ادامه تحصیل نشدم. درخصوص خانواده پدری نیز پدرم در سال 1381 دعوت حق را لبیک و برادرم حسین نیز پس از چهار سال حضور مستمر در جبهه­ های حق علیه باطل در سن 17 سالگی در عملیات کربلای هشت (سال 1366) در منطقه شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل شد. برادر دیگرم حسن هم در جبهه فرهنگی مشغول خدمت می­باشد و افتخار داریم بنده و ایشان و دو خواهرم مدّاحی می­کنیم.

پ

دوران کودکی کنار درس مکتب و مدرسه از مادرم قرآن آموختم و برای ادامه آن پیش استاد مرحوم مهندس محمود دلپاک، شاعر اهل­بیت(علیهم السلام) مرحوم سیّدحسن حسن ­زاده (اُفق)، سیّدباقر طباطبایی و درنهایت محضر فخرالمادحین حضرت استاد مرحوم حاج ملاحسین مولوی(ره) رفتم که هرکدام به گردنم حق دارند.

به توصیه و تشویق مرحوم استاد حسن­ زاده (اُفق) مداحی را شروع و در جلسات استاد حاج محمود مولوی، استاد حاج ملاحسین مولوی و در ادامه جلسه نغمه سرایان آل محمد(ص) استاد حاج غلامرضا فلاح (امین) شرکت میکردم.


میدانستم که یک مداح، هم باید مدّاحی کند و هم بتواند به نحو اَحسن قرآن تلاوت و با آن مأنوس باشد تا موفق شود.

بعد از دوران ابتدایی، موقعیت خانوادگی ­ام طوری بود که نتوانستم ادامه تحصیل دهم و مجبور شدم سر کار بروم که در نهایت پس از تجربه ی چند شغل، در نجاری ماندم تا جایی که دیگر برای خودم کار می­کردم. دوران انقلاب اسلامی را هم کار می­کردم و هم به اقتضای سن خودم در تظاهرات شرکت می­کردم.

با پیروزی انقلاب اسلامی و فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر تشکیل بسیج، عضو بسیج شدم و در سال 1360، میخ و چکش را کنار گذاشته و حضور در جبهه مقاومت را مقدّم­تر دانسته و به عنوان یک بسیجی 16 – 17 ساله به جبهه اعزام شدم و در طول هشت سال دفاع مقدّس، هشتاد ماه در جبهه حضور داشتم.


هفت بار مجروح شدم و امروز افتخار می­کنم به عنوان جانباز شصت درصد، با یک چشم، بدنی پُر از ترکش، حنجره ­ای که بیش از هفتاد درصد آن با مواد شیمیایی سوخته و بازمانده از قافله شهیدان و رفقای شهیدم ادامه حیات می­دهم.


پس از اینکه شیمیایی شدم، پزشکان به من گفتند: نخوان! گفتم من مدّاحم، من نوکر امام حسینم؛ چرا نخوانم؟ گفتند: شما 70% حنجره ات سوخته و اگر حتّی بلند صحبت کنی، دو سال دیگر خفه می شوی و نفست هم دیگر بالا نخواهد آمد. رو به آنها کردم و گفتم: میخوانم، نوکری امام حسین(علیه­السلام)     می­کنم تا بمیرم. اگر تا الآن نفسی میکشم به کَرم خود امام حسین(علیه السلام) هست. هرچند لایق شهادت نبودم ولی سعی کردم رسالتی که از شهیدان بر گردنم مانده را در حدّ توان ادا کنم. در طول سال کنار شرکت در محافل و مجالس اهل بیت(علیهم السلام) سراسر کشور و بیش از پنجاه سفر خارج از کشور، در یادواره­ های شهداء انجام وظیفه نموده و کنار مدّاحی به بیان خاطرات تلخ و شیرین هشت سال دفاع مقدّس میپردازم و انشاالله اگر لایق باشم تا شهادت ادامه میدهم.

 

حضرت امام خامنه­ ای(مدظله العالی) می­فرمایند: «آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، بلکه نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است.» به همین جهت سعی می­کنم در طول سال، در حد و وسع خودم خاطراتی را محضر دوستان ارائه دهم تا هم انجام وظیفه کرده باشم و هم مخاطبی را در پایگاه اطلاع رسانی مجمع نغمه سرایان آل محمد (ص) اضافه کرده باشم.


3910121031.jpg


حال برای تبرک و تیمن از اولین اعزام به جبهه چند سطری تقدیم می­کنم؛

دی ماه 1360 بود که برای اعزام به جبهه درخواست کردم. گفتند برو بعداً، چند روزی رفتم و آمدم و هر مرتبه به بهانه ای پاسخ منفی می­دادند. روزی گفتم اصلاً می­خواهم بروم جبهه مدّاحی کنم. گفتند جبهه جای جنگیدن است نه خواندن. برو تو مسجد بخوان. آنروز وادارم کردند در بسیج برایشان بخوانم و این شد مقدّمه اعزامم به جبهه. البته به شرطی که با همان اتوبوس­ هایی که نیروها را به جنوب می­ بردند بروم و با همان­ ها برگردم که من هم قبول کردم. اجازه و اثر انگشت پدرم را خواستند. آمدم منزل و دیدم پدر خدابیامرزم خواب است. انگشت پایش را به آرامی رنگی و به کاغذ چسباندم و کاغذ را تحویل بسیج دادم.

اولین بار از قم با نیروهای بسیج در قالب گردانی بنام «گردان تبوک» اعزام شدم و در روستای خالی از سکنه ابوذر غفاری شوش دانیال مستقر شدیم. پس از سازماندهی و آماده شدن گردان برای اعزام به خط مقدم جبهه مقاومت در منطقه شوش، متوجه شدم که قرار است مرا با اتوبوس به قم برگردانند. رفتم و در خانه­ ای مخفی شدم و فقط شهیدان علی ابراهیمی و محمد رجب­ غلامحسینی از من خبر داشتند که بعد از گشتن دنبال من، خیال کردند که با یکی از اتوبوس­ ها برگشتم و بی­خیالم شدند. من هم پس از حدود دو روز خودم را نشان دادم. خلاصه در گردان تبوک سازماندهی شدم و به همراه آنان به جبهه مقاومت اعزام شدم و در خط مقدّم جایگزین نیروهای قبلی شدیم. بخاطر عضویتم در ستاد مقاومت بسیج با اسلحه آشنایی داشتم اما جبهه بود و دشمن و تیر و ترکش و... . از آنجا که خواستن توانستن است، خیلی زود چگونه ماندن در جبهه را یاد گرفتم و بارها بجای دیگران نگهبانی دادم تا چگونگی شلیک خمپاره از طرف دشمن را یاد بگیرم و بدانم قرار است کجا فرود آید. در همین اوضاع، در مراسمات دعا می­خواندم و اگر از همسنگرانم شهید می­شدند برایشان مجلس می­گرفتیم و مداحی می­کردم.


پس از سه ماه حضور مستمر و آمادگی در منطقه، سرانجام برای اولین بار در عملیات (فتح المبین) شرکت کردم و این شروع جبهه­ ام بود که خدا توفیق داد تا پایان جنگ، هشتاد ماه جبهه بودم.


افتخارم این است و خدا را شکر می­کنم در کنار پدر و مادر عزیزی تربیت شدم که همه وجودشان، زندگی­شان وقف اهل­بیت(علیهم السلام) بود. این پدرم بود که مرا با زحمت از این جلسه به آن جلسه می­برد و مشوقم بود؛ در حالیکه خود ایشان بخاطر اینکه در کودکی پدر و مادرش را از دست داده بود، از همان کودکی دنبال کار کردن بوده و با آنکه حتی سواد هم نداشت، در تمام جلسات مذهبی شرکت میکرد و کنار سفره پُر نعمت قرآن و مداحی می­ نشست و فقط گوش میداد. ایشان با آوردن لقمه حلال در زندگی و خیلی وقت­ها گذشتن از خودشان و حفظ آبرویشان توانستن همراه مادر عزیزم فرزندانشان را خوب تربیت کنند.



انشاالله حقیر بتوانم زحمات خالصانه پدر و مادر عزیزم را جبران و ادامه راه نورانی برادر شهیدم (مدّاح خوش صدا و سراسر اخلاص اهل بیت(علیهم السلام) بسیجی عارف، شهید حسین مالکی نژاد) و دیگر همسنگرانم را ادامه دهم و تا دم مرگ از خط امام عزیز(ره) و شهداء جدا نشوم و پُشت سر رهبرِ عزیزتر از جانم حرکت کنم و آرزو دارم که انتهای کارم به شهادت ختم بخیر شود.

 

مرا بالیست از پـرواز مانـده        قدم­هائیست در آغاز مانده

شهیدان دستهایـم را بگیریـد       منم همـراه از ره بـازمانده


مطالب مشابه :


حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهیدان رضایی نژاد و احمدی + عکس

حضور رهبر معظم انقلاب در منزل شهیدان رضایی نژاد و احمدی + عکس کربلایی محسن فلاح.




عکس های یادگاری :

از جمله شهیدان کریم داود فلاح نژاد درخواست به منزل مرحوم حاج




سالگرد شهادت شهدای حماسه هویزه گرامی باد

شهید حسن فلاح نژاد پهلوان نژاد فتاحی درکنارحاج شیخ حسن انصاریان در منزل شهید




تنکابن استحقاق استانی شدن را دارد؟! - یادداشت حسن فلاح‌نژاد روزنامه نگار

یادداشت حسن فلاحنژاد مقدس که شهیدان بزرگواری پر به منزل می‌آمدیم




سخنان آیت الله خامنه ای در مورد دفاع مقدس و منزلت شهید

فداکاری شهیدان و گذشت خانواده ها و خودشان به این آخر منزل می فلاح ازشهدای




شهيد رحيم عبدلی

یاد شهیدان و رزمندگان دفاع شهيد علي اصغر فلاح يك روز سراسيمه به منزل آمد و گفت براي كمك




آشنایی با مداح اهل بیت رضا ایزدی

افتخارم این است که برادر 2 شهید هستم؛ شهیدان علی و حسن رضا فلاح در منزل استاد




سه شهید عزیز

شهيد علي اصغر فلاح شهیدان محمد در ضمن به شماره تلفن 5463 تلفن بزنيد منزل غلامرضا




آشنایی با مداح اهل بیت حاج علی مالکی نژاد

به نام خدا، به یاد خدا، برای خدا، بیاد شهیدان و استاد حاج غلامرضا فلاح آمدم منزل و دیدم




برچسب :