رمان آنتي عشق
دلم میخواست بمیرم... یعنی همش تقصیر اون عسل مادر مرده بود. این دختره یه کلمه نمیتونست بگه که برادر داره... با تاپ و شلوارک ... خدایا... کاش با همون لباس کاراته میومدم بالا ... من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور نمیشدم که اون رویی و دربیارم و با زیریه جلوی داداش نره خرش جولون بدم... خاک بر سرم کنن با این تز دادن های بیخودم.
هامین صدام کرد.
این دیگه چی از جونم میخواد. بابای من اینقدر منو چپ چپ نگاه نمیکنه که این پسره ی فرنگی ... صبر کن ببینم این تو اون خراب شده هم بقیه که از کنارش رد میشدن ومجبور میکرده که روسری سرشون کنن؟؟؟ هاااان؟
بی اهمیت به اینکه بهم اشاره کرد تا سوار ماشینش بشم سوار پراید مهراب شدم که هنوز دستم بود. خوب اون با یه پای نداشته اش چی جور میخواست رانندگی کنه؟ خوب حق بود که دست من باشه تا هر وقت که اوفش خوب بشه...
سوار شدم وهامین جلو اومد وگفت: تو واقعا نمیدونستی ؟
-چیو؟
هامین: اینکه پرهام خونه است؟
-هه...من اصلا نمیدونستم که عسل برادر داره...
هامین لبهاشو تر کرد وگفت: از بچگیتم ریلکس بودی مرضیه... یادته جلوی پسر همسایه افتادی تو استخر... بعد بلوزت گیر کرد به پله ها و پاره شد...
دنده رو خلاص کردمو گفتم: اره ... از برکات هول دادن شما بود...
خندید وگفت: هیچ وقت یادم نمیره که چطوری با اون تاپ پاره پوره جلوی من و افشین رژه رفتی... یادته چطوری گریه میکردی؟ امان از تو مرضیه...
استارت و زدم اما ماشین روشن نشد.
به هامین گفتم: همیشه همین بودی ... نه هامین! خداحافظ....
اخم هاش تو هم رفت .... خوشش نمیومد بهش بگم همین... وقتی اون به من میگفت مرضیه.... والله. دوباره استارت زدم.. اونم به سپر عروسکش تکیه داده بود و به من زل زده بود.
این لعنتی هم معلوم نبود چه مرگشه که روشن نمیشد.... ده بار استارت زدم اما انگار نه انگار...
باید به هامین میگفتم که ماشین و هول بده؟
خودم پیاده شدم.. لعنتی کوچه سربالایی بود زورم نمیرسید ماشین و جا به جا کنم.... با این حال تلاشمو کردم . هامین هم زل زده بود به من. درواقع منتظر بود که خواهش کنم بیا کمک کن ماشین و هول بدیم... عمرنات!!!
بعد کلی زور زدن ... زنگ خونه ی عسل اینا روزدم.عسل خودش جواب ایفون رو داد.
ازش خواهش کردم همراه برادرش بیان تو کوچه جلوی در...
عسل هم فوری گفت باشه ...منم یه نگاه پیروزمندانه به اون پسرک سفید پوش که خودشو شبیه این خرسای ویترینی کرده بود انداختم. خاک بر سر اخه سفید رنگ پسره؟ نه من بدونم؟ چه عروسی هم کرده خودشو... جان من قیافه رو نگاه... فدای یه وری وایستادنت...
اخی مهرابم همیشه همینجوری یه وری وایمیسه...
پرهام وعسل در وباز کردن.
پرهام با شیطنت گفت: جلوی در خونه ی ما کنگره گرفتید؟
رو بهش که بلوز طوسی و یه جین مشکی پوشیده بود وموهاشو ژل زده بود گفتم: میشه کمکم کنید ماشین روشن نمیشه...
پرهام یه نگاهی به من و یه نگاهی به هامین انداخت وگفت: هولش بدم یعنی؟
-اگه ممکنه....
پرهام باز یه نگاهی به هامین انداخت... کاملا معلوم بود تو ذهنش اینه که چرا از پسرخالم کمک نخواستم... منو بکشی بهتره تا اینکه برم به همین خان خواهش کنم... والله.
پرهام یه اهمی کرد و با عسل پشت سپر و گرفتن ... سر بالایی بود و زور اون دو تا هم خوب نمیرسید.
پرهام رو به هامین گفت: داداش تو هم بیا یه دستی بزن به این ماشین....
من به جای هامین جواب دادم : اقا پرهام ایشون ناخن هاشون میشکنه ... بیخیال شین... خالم واسه پدیکور ومانیکورش کلی خرج کرده ...
پرهام خندید و گفت: هامین دختر خالتو زودتر به ما معرفی میکردی...
هامین یه پوزخند زد وگفت: حالا هم دیر نشده... مرضیه ... پرهام... پرهام جان ... مرضیه...
و با بدجنسی به من خیره شد.
پرهام متعجب به عسل گفت: مگه نگفتی میشا؟ و رو به من گفت: حالا یه اسمم شما بگین تا سه نشه بازی نشه...
با حرص خواستم بگم مرضیه ومرض که هامین توضیح داد اسمش تو خونه میشاست ... تو اصل شناسنامه مرضیه است. منم عادت دارم ادما رو به اصلشون صدا کنم...
حیف که نمیخواستم جلوی پرهام حرف نافرم بزنم چون دیدار اول بود... وگرنه خیال نکن واست جواب ندارم هامین خان!
پرهام حین زور زدن گفت: بابا هامین اینجا شیبش خیلی تنده ... بیا کمک...
هامین لبخندی زد وگفت: بیشتر تلاش کنی حتما موفق میشی....
عسل هم با لحن خاص و نگاه میخی که به هامین داشت گفت: اره حیفه واسه لباسشونم... و رو به من گفت: وای میشا جون یه دستی به این ماشین بکش... گل شدم...
دیگه کلافه از غر غراشون ... و نذر ونیاز تو دلم با همون چند مترپیش روی لامصب روشن شد. خدا نکشتت مهراب که منو جلوی این جمع ضایع کردی منو... سنگ قبرتو بشورم بشر...
از پرهام و عسل تشکر کردم وبدون اینکه از هامین خداحافظی کنم راهمو کشیدم و رفتم .
به سمت خونه می روندم... با دیدن عرفان که سر کوچه ایستاده بود و به در خونمون زل زده بود. از رفتن مصرف شدم....
دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....
دنده عقب گرفتم که سرشو به سمتم چرخوند. یه لحظه هول شدم و ترمز کردم... دیدم داره به سمتم میاد....
سرعتمو بیشتر کردم... پیچیدم توی خیابون اصلی و به سمت خونه ی مهراب راه افتادم... حوصله ام هم سر رفته بود.
مهراب با تعجب در و باز کرد.
خندیدم وگفتم: مهمون پر رو تر از من دیده بودی؟
مهراب ذوق زده گفت: تو صاحب خونه ای...
وارد خونه شدم وگفتم: ماشینت استراتش مشکل داره ها ...
مهراب به کمک عصاش سری تکون داد و گفت: یه ذره دیر روشن میشه...
سرمو تکون دادم وگفتم: اره جون خودت فقط یه ذره ...
یه خانمی از اشپزخونه بیرون اومد .... داشتم حرف میزدم که کلمه تو دهنم ماسید... اروم گفتم: سلام...
خانم لبخندی زد و گفت: سلام عزیزم...
اروم گفتم: شرمنده بد موقع مزاحم شدم...
-نه عزیزم من داشتم میرفتم... تو باید میشا باشی.... نه؟
با تته پته گفتم: بله...
خانمه که تقریبا شاید نزدیک سی و هفت هشت سالش بود اروم بغلم کرد وگفت: همونطوری هستی که مهراب ازت تعریف کرده .خانم و زیبا و دوست داشتنی... من فهیمه هستم... از اشناییت خوشبختم عزیزم...
هنوز گیج ایستاده بودم که فهیمه خانم از مهراب خداحافظی کرد و صورتشو بوسید و به من با لبخند خداحافظی تحویل داد و از خونه خارج شد.اونقدر هنگ بودم که هیچی نتونستم به زبون بیارم...
مهراب فهیمه خانم وتا دم در بدرقه کرد. با صدای بسته شدن در گفتم: این کی بود؟ اگه میدونستم مهمون داری نمیومدم...
مهراب خندید وگفت: همون بهتر که نمیدونستی...
روی مبل نشستم و مهراب رفت تا یه چایی برام بیاره...
وقتی دو تا لیوان چای جلوی من و خودش گذاشت گفت: چه خبرا؟
بی حاشیه گفتم: فهمیه خانم کی بود؟
مهراب: چطور؟
-همینجوری کنجکاو شدم....
مهراب: فکر میکنی کی باشه؟
-شاید مادرت... البته خیلی جوونه....
لبخندی زد وگفت: نه مادرم نیست....
-خواهرته؟
-نه...
-اصلا فامیلته؟
-از فامیل بهم نزدیک تره...
- پس یا خاله ات بود ... یا عمه ات...
مهراب اهی کشید وگفت: هیچ کدوم...
اونقدر کنجکاو شده بودم که مهراب هم فهمیده بود...
با نگرانی بهم نگاه میکرد و منم پر سوال به صورت مهربونش...
بعد از چند لحظه گفت: میترسم اگه بگم بری و از دست بدمت...
از حرفش خیلی یکه خوردم... با این حال خودمو نباختم و گفتم: فکر کردی منم مثل توام که پشت کنم به همه چیز و یهویی بگم تمام!
مهراب موهاشو به چنگ کشید وگفت: یه بار از سیامک خواستم بهت بگه...
اخم کردم وگفتم: ولی یادم نمیاد که سیامک راجع به تو بهم چیزی گفته باشه...
مهراب لبخندی زدو گفت: حتی صبا هم بهش اصرار کردم که راجع بهش باهات صحبت کنه ... اما هیچ کدومشون حاضر نشدن که بهت بگن... اخرشم افتاد گردن خودم...
-چیزی که مربوط به خودته رو خودت باید بهم بگی... نه صبا یا سیامک... اگه از دهن اونا میشنیدم بهم بر میخورد....
کمی ازچاییش خورد و درحالی که مستقیم زل زده بود تو چشمام گفت: قول میدی مثل اون دفعه اول جواب ندی و اول فکر کنی؟
مگه چی میخواست بگه اینقدر نگران بود؟ نکنه فهیمه خانم... به مهراب نگاه میکردم... دلم نمیخواست این دیدی که الان بهش دارم و از دست بدم. اصلا دلم نمیخواست به دلم بد راه بدم که شاید مهراب یه ذره .... یه اپسیلون از اینی که هست ... شخصیتش تو ذهنم خراب بشه...
با نگرانی به صورتش زل زده بودم وفکر میکردم چه چیزی اینقدر مهمه که مهراب بخاطرش اینطوری مچاله شده و نگرانه که ولش نکنم....
مهراب: تو حاشیه بهت بگم یا رک وصریح؟
دهنم خشک شده بود... قلبم تو گلوم بود. به زور نفس عمیق کشیدم وگفتم: هر جور خودت راحتی...
مهراب اروم وشمرده گفت: دوست دارم یهویی بهت بگم و همه چیز تموم بشه ... اما میترسم به همون سرعت تو رو از دست بدم...
لبهامو گزیدم..... نکنه فکری که تو سرم بود و قدم رو می رفت درست باشه؟
مهراب کمی سر جاش جابه جا شد وگفت: میدونی میشا...
قبل اینکه بذارم جملشو کامل کنه با یه بغضی که تو گلوم بود گفتم: تو زن داری مهراب؟ اره؟ فهیمه خانم زنت بود؟
گریم گرفته بود... مهراب زن داشت؟
مهراب پقی زد زیر خنده.... حالا نخند کی بخند... منم مبهوت زل زده بودم بهش و امیدوار بودم حدسم درست نباشه...
بعد خنده هاش گفت: دیوانه... فهیمه خانم میدونی چند سال ازم بزرگتره؟چهل و پنج سالشه.... جای مادرمه ...
دماغمو کشیدم بالا و گفتم: ولی خیلی خوب مونده... من فکر کردم سی و هفت هشت سالشه....
مهراب که هنوز ته صورتش میخندید گفت: اره...
یه نفس راحت کشیدم وگفتم: خوب...
مهراب با لبخند گفت: فکر کردی اینقدر خرم که یه خانم این سنی و بگیرم؟ اخه من که زن داشتم نمیومدم ازت خواستگاری کنم دختر خوب....
-خوب من چه میدونم...این همه مردای زن دار میرن زن میگیرن....
مهراب باز خندید و منم خنده ام گرفته بود. واقعا گاهی چه فکرا که نمیکنم....
کمی بعد مهراب اروم گفت: حالا بگم؟
-چیو؟
مهراب: ای خدا ... تازه می پرسه لیلی زن بود یا مرد....
-اهان.... اره بگو...
مهراب تو روم خندید وگفت: اماده ای؟
-اره باشمارش من شروع کن... یک .... دو... س...ه...
مهراب خندید وگفت: میشا به خدا خلی ....
-خوب بگو دیگه... زیر لفظی میخوای؟
مهراب تو چشمام خیره شد و در یک جمله گفت: چرا تا حالا ازم نپرسیدی پدر و مادرم کجان؟
یه کمی فکر کردم و بعد گفتم:
-شاید چون فکر کردم خودت باید بگی.... نه اینکه من تو زندگیت دخالت کنم...
مهراب: نمیخوای بدونی؟
-اگه خودت دوست داشته باشی بگی حتما... اگه راحت نیستی نه...
مهراب: اگه میتونی رو پیشنهاد ازدواجم فکر کنی بگم ... اگه نه... و سکوت کرد.
دستام عرق کرده بود. چقدر می پیچوند ... خوب بگو دیگه ...
یه نفس عمیق کشیدم وگفتم: اتفاقا دوست دارم که این دوستی و رابطه تهش یه سرانجام خوب داشته باشه ... اما نه به این زودی...
تو چشماش یه برق امیدواری و دیدم... شایدم ذوق کردن.... یه لبخندی بهم زد وگفت: امیدوارم بخاطر شرایطم از دست ندمت...
نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...!
نفسمو به زور از دهنم بیرون فرستادم و مهراب لبهاشو خیس کرد و بعد از مکث و سکوتی که فقط صدای تیک تاک ساعت و بوق ماشینی که از پنجره ی باز اشپزخونه میومد پرش میکرد... سرشو پایین انداخت وشمرده شمرده گفت: از وقتی چشم باز کردم تو پرورشگاه بودم...!
فهیمه خانم هم اونجا کار میکرد... از قدیمی های پرورشگاهه... میگفت منو یه دختر جوون هفده هجده ساله اورده داده دست فهیمه خانم و رفته... نمیدونم پدرم کیه.... مادرم کجاست.... نمیدونم نفس کشیدنم شرعی هست یا....
یه کمی مکث کرد و گفت: نمیدونم کس و کاری دارم یا نه.... خیلی ها اومدن که منو به فرزند خوندگی قبول کنن اما قسمت نشد.... تا هجده سالگی تو پرورشگاه بودم.... بعدش هم دانشگاه و درس و ورزش... با کمک فهمیه خانم و پول هایی که با بدبختی جمع کردم ووام و هزار تا دردسر تونستم اینجا رو اجاره کنم.... بعدش هم اون ماشینی که الان دستته رو هم از فهیمه خانم قسطی خریدمش... در حقم مادری کرده اما مادرم نیست... شناسنامه ام هم به نام فامیلی اونه... ولی جای دو تا اسم توش خالیه ... یه تاریخ قلابی هم ....
وسکوت کرد... یه اه اروم کشید و سرشو پایین انداخت.
خشکم زده بود... سیخ نشسته بودم... نفس عمیقی کشیدم و به چهره ی درب و داغونش نگاه کردم... تمام تعریفاتش ده دقیقه هم نشد... خودمو اماده کرده بودم برای شنیدن یه تراژدی غم انگیز... یا طلاق... فوت نابهنگام... پدر معتاد.... مادر زندونی... قاتل... یا هر چیز دیگه ای جز این. چون تنها چیزی که به فکرم نمیرسید همین بود که شاید مهراب یه بچه سرراهی باشه که هیچ خانواده ای نداره...
یا شاید ادمی باشه که تمام گزینه هایی که تو سرم در همین چند لحظه از زندگی غم انگیز مهراب ساخته بودم باشه... ادمی که به خاطر شرایطی بچه اشو میذاره پرورشگاه و... یه ادم مهربون میشه مثل مهراب.
با سوالش یه کمی جا خوردم. ازم پرسید:
-از چشمت افتادم؟
بهش نگاه کردم... اخم کرده بود. صورتش کلا اویزون بود... قیافه ی تو همی داشت.
یه تای ابرومو بالا دادم وگفتم: مگه قبلا رو چشمم بودی؟
مهراب پوفی کشید وگفت: ببخش وقتتو تلف کردم...
از جاش بلند شد که استین پیراهنشو کشیدم و تعادلشو از دست داد و پرت شد رو مبل... با تعجب زل زد به من و منم خندیدم وگفتم: مهراب جدی میشی خیلی ادم غیر قابل تحملی میشیا... الکی چرت و پرت تحویل من نده خوب؟
مهراب با یه قیافه ی نمکی ای گفت: یعنی نظرت راجع به من عوض نشده؟
-واه؟ خوب معلومه که عوض شده...
مهراب دهنش نیمه باز مونده بود.
یه ذره جدی شدم وگفتم: الان بنظرم خیلی قابل احترام تری... کسی که بدون اینکه هیچ پشتوانه ای داشته باشه درسشو خونده ... به اینجا رسیده... سالم مونده... الان خیلی جنبه های مثبت پیدا کردی.. تو خیلی بهتر از یه ادمی هستی که تنه اش به تنه ی حساب بانکی باباش گرمه...
با مکث گفتم: ... تویی و خودت... این برام خیلی ارزش داره...
کاملا تیکه وکنایه ام به اون هامین چلمن بود...بعضیا واقعا یاد بگیرن... پسره بی کس و کار خودشو به اینجا رسونده اما هامین... واقعا جای تاسف داره. اگه مهراب هم یه همچین خانواده ای داشت... فکرم ایست کرد. شاید اگه مهراب اونطوری بود از اون سمت بوم میفتاد... میشد یه ادم خوش گذرون... یا هامین ... اون اصلا ادم محکمی نیست شاید اونم... ای خدا چت زدم باز... اصلا چه کاریه که من این دو تا رو با هم مقایسه میکنم؟!
چشمم به مهراب افتاد با یه لبخند زیادی پهن که زل زده بود به من در همون حال گفت: وقتی جدی میشی خیلی بیشتر از قبل خواستنی میشی...
اخم کردم و یه لگد به زانوی سالمش زدم و آخش در اومد وگفتم: برو گمجو بچه پر رو...
و به سمت اشپزخونه رفتم... در یخچال وباز کردم وگفتم: هیچی نخریدی؟
مهراب به اشپزخونه اومد وگفت: نه بابا خریدای تو هم که تموم شد...
-جاااانم؟؟؟
مهراب خندید وگفت: میخوای چی درست کنی؟ واسه ی سوسیس بندری همه چیز دارم...
در یخچالو بستم وگفتم: تو خجالت نمیکشی علنا به من میگی برات اشپزی کنم...
مهراب در کمال پر رویی گفت: خوب تو قراره زنم بشی...
-اوه چه رویایی هستی...
مهراب خندید و گفت: بیا این پولا رو بگیر برو یه چند قلم خرید کن...
چشمام چهار تا شد...
-مهراب چقدر گشادی...
مهراب خندید و گفت: ای بابا ... من با این پای چلاغم کجا برم؟
-بزنم اون یکی هم چلاغ کنم خیال همه راحت بشه... وبه سمت جا لباسی رفتم و از تو جیبش هرچی داشت برداشتم ورفتم که خرید کنم.
یعنی اگه قرار بود زنش بشم و اینطوری ازم بیگاری بکشه سه طلاقه اش میکردم مهرابو...
قبل از اینکه از در ورودی خارج بشم دستمو گرفت وگفت: مرسی میشا...
-مهراب این لوس بازی هاتو ببر واسه فهیمه خانم... ول کن استین مانتوم پاره شد...
خندید و هولم داد بیرون و در و هم بست. از پشت در گفت: سس فرانسوی بگیر.. راستی یه بسته چیپس و ماست مسیر هم یادت نره...
واقعا این بشر چقدر پر رو بودا... !
خندیدم و وارد کوچه شدم... عین دیوونه ها تا مغازه هنوز لبخند رو لبم بود. و فکر میکردم حق ندارم که نظرمو راجع به مهراب عو ض کنم... به هیچ وجه.
اون هنوز یه دوست عزیزه واسم که جایگاهش برام ثابته و هیچ کس نمیتونه مثل اون باشه حتی صبا یا ...!
كار ثبت شركت با پرهام داشت به جاهاي خوبش ميرسيد . تقريبا هر روز توي همون آپارتماني كه يزداني برام پيدا كرده بود مشغول مصاحبه با افرادي بوديم كه با ديدن آگهي استخداممون توي روزنامه به اميد استخدام شدن ميومدن . هجوم اينهمه متقاضي كار به سمت شركت ِ هنوز راه نيوفتاده ي ما برام عجيب و جالب و در عين حال خسته كننده بود . با وجود تعداد زياد مراجعه كننده ها هنوز بعد از گذشت يك هفته نتونسته بوديم كاركنان مد نظرمون رو استخدام كنيم ، بيشترشون يا دانشجو بودن ، يا تجربه ي آنچناني نداشتن و يا مدرك معتبري نداشتن . با اينحال من معتقد بودم كه بايد از بين همينها استعدادها رو كشف كنيم .
تنها كسي رو كه از همون روزهاي اول استخدام كرده بوديم و الان مشغول به كار بود و متقاضيها رو يكي يكي داخل ميفرستاد منشي شركت بود كه دختر كاري و مودبي به نظر ميرسيد . وضعيت شركت حسابي در هم ريخته بود چون از يه طرف دكوراتورها مشغول دكور و رنگ اميزي بودن و از يه طرف هم ما مشغول مصاحبه ، به همين خاطر منشي مجبور شده بود انبوه متقاضي ها رو تو يكي از اتاقها جا بده و يكي يكي بفرستتشون توي اتاق كناريش كه من و پرهام توش لم داده بوديم تا كارگرها بتونن سالن بزرگ شركت رو زير نظر دكوراتور دكور كنن .
مدل مصاحبه كردنمون هم واسه خودش مدلي بود . من روي مبل سه نفره لم داده بودم و پاهامو روي دسته هاي مبل انداخته بودم ، پرهام هم كه ديگه بدتر از من كفشاش هم در آورده بود و پاهاشو روي عسلي بين مبلها گذاشته بود . بازم به ادب و نزاكت خودم كه وقتي ميديم يه خانومي يا مرد مسني وارد ميشه سرجام صاف مينشستم اما پرهام عين خيالش هم نبود . البته اين وسط مواظب بوديم كه توي برخورد باهاشون اونقدر جديت از خودمون نشون بديم كه اگه پس فردا استخدام شدن به خاطر شل گرفتن اينجا در آينده كارها رو شل نگيرن . در واقع فقط من بودم كه سعي ميكردم جديت به خرج بدم و پرهام فقط اون وسط با نمك ريختن پارازيت مينداخت كه البته براي منم بد نميشد چون كمتر حوصله م سر ميرفت و خسته ميشدم .
به خاطر خستگي يك هفته اي از كارها خيال داشتم صبح جمعه رو تا خود ظهر بخوابم . اما از اونجايي كه عادت به خواب زياد و راحت نداشتم ساعت 9 از خواب پا شدم و مستقيم رفتم پايين تا يه چيزي واسه خوردن پيدا كنم . هنوز همه ي پله ها رو پايين نيومده بودم كه مامان گوشي به دست رو به من كرد و گفت :
_ هامين مامان ، زن عمو فرنوشت داره واسه ناهار دعوتمون ميكنه ، ميخواد مطمئنش كنم كه تو مياي ....جايي كه قرار نداري ؟
سريع گفتم :
_ من نميتونم بيام مامان ، بايد بعد از ظهري برم جايي ...
مامان با تعجب نگاهم كرد و گفت :
_ چطور بي خبر ؟ كجا به سلامتي ؟
واضح و مبرهن بود كه اگه صاف نرم سر اصل مطلب مامان بي خيال نميشه پس ناچار گفتم :
_ قراره با ارمين بريم توچال ...
مامان انگار خيالش راحت شد چون با لبخند روشو ازم گرفت و دوباره مشغول صحبت كردن با تلفن شد .
ديشب با آرمين هماهنگ كرده بودم كه باهام بياد ، قبلش به فرهود هم گفته بودم اما اون ظاهرا كار داشت و نميتونست . نهايتا به ارمين گفتم ، دوست نداشتم كس ديگه اي غير از اين دو نفر از ترسم از ارتفاع خبر داشته باشه واسه همين چيزي به پرهام نگفتم . دوست داشتم قبل از اينكه كار توي شركت به طور رسمي شروع بشه و سرم شلوغ بشه برم توچال و پرش بانجي رو انجام بدم و به قول و قرارم با خودم عمل كنم . توي توهمات خودم تقريبا مطمئن بودم كه اگه اين ارتفاع و بپرم ديگه ترس از بلنديم واسه هميشه از بين ميره .
بعد از ناهار ، كه البته من چيزي نخورده بودم چون نميخواستم اونجا گندكاري بشه ، داشتم لباس ميپوشيدم و اماده ميشدم كه كم كم راه بيوفتيم كه از تو حياط صداي حرف زدن شنيدم ، از پنجره نگاهي به بيرون انداختم ، آرمين و فرناز و آذين بودن ....تعجب كردم كه اونا واسه چي اومدن ! احتمالا اومده بودن پيش مامان ...
اما وقتي داشتم از پله ها پايين ميرفتم صداي آذين و شنيدم كه ميگفت :
_ هر چي به سهراب اصرار كردم كه بياد قبول نكرد ، ميگفت ميخواد استراحت كنه .....آخه يه خورده هم سرما خورده ...
مامان نگاهش كرد و با شماتت گفت :
_ اگه سرما خورده پس چرا تنهاش گذاشتي ؟ برو خونه مواظبش باش ...
اذين هم با سرخوشي جواب داد :
_ اي بابا ، مگه بچه ست مامان ؟! ...استراحت ميكنه خوب ميشه ديگه ....از توچال نميشه گذشت ...
سريع با تعجب بين حرفش پريدم :
_ حالا كي ميخواد تو رو ببره توچال ؟
با خنده اومد طرفم و در حالي كه خودشو لوس ميكرد دستشو انداخت دور گردنم و گفت :
_ تو ...
نگاه گيجي به ارمين انداختم كه شونه هاشو انداخت بالا و گفت :
_به جان خودم من فقط به فرناز گفتم ...
آذين ادامه داد :
_ فرناز به من گفت ، منم زنگ زدم به ميشا و مارال گفتم ....قبول نميكردن ، كلي اصرار كردم تا قبول كردن بيان ...
خودمو با بهت روي مبل انداختم و با نگاه سرزنش كننده اي به آرمين گفتم :
_ قرارمون مردونه بود ...هر چي دختر تو فاميل داريم و خبر كردي ؟
آذين روي دسته ي مبلي كه من روش نشسته بودم نشست و با اخم گفت :
_ واه ، مردونه چيه ؟ ....كسي كه زن و نامزد داره كه مردونه نميره توچال ...
مامان هم ميونه رو گر فت و گفت :
_ راست ميگه ديگه ، خوب كردي اذين كه زنگ زدي به ميشا ...آفرين مامان ...
و در همون لحظه با به صدا در اومدن زنگ تلفن از جاش بلند شد .
دوباره نگاه عصبي مو حواله ي آرمين كردم كه قيافه ي مظلومي به خودش گرفت و گفت :
_ بابا من فقط به زن خودم گفتم ، بدون اجازه ي زنم كه نميتونم جايي برم ...ميتونم ؟
زير لبي گفتم :
_ زن ذليل ...
همون لحظه چشمم به فرناز افتاد كه داشت نگاهم ميكرد ، سريع لبخندي زدم و گفتم :
_ خوبي فرناز ؟!
با نگاه معني داري لبخند زد و گفت :
_ ممنون هامين ، تو چطوري ؟
نفس عميقي كشيدم و گفتم :
_ عالي ! بهتر از اين نميشم ...محيا كجاست ؟
_ گذاشتمش پيش مامانم ...
سري تكون دادم و رو به آرمين گفتم :
_ بانجي ماليده ....يه وقت ديگه ميريم ...
يهو اذين گفت :
_ چي چي رو ؟ من فقط به عشق اين كه پرش تو رو ببينم سهراب و با اون حالش تو خونه تنها گذاشتم ...
با كف دست به پيشوني م كوبيدم و با حرص به آرمين گفتم :
_ از سير تا پيازشو بهشون گفتي ؟!
آذين از جاش بلند شد و گفت :
_ پاشين ديگه دير ميشه ...
مامان كه تازه از جواب دادن تلفن فارغ شده بود با لحن نه چندان رضايتمندي گفت :
_ سر راهتون بريد دنبال ندا ، صبحي كه به مامانش گفتم هامين ميره توچال و نميتونيم ناهار بيايم خونه تون فهميده ميخواين برين ، ندا هم گفته منم ميام ...
ديگه كامل پنچر شدم و سرمو با حرص كوبيدم به پشتي مبل ...عجب خبرنگاراي خبره اي بودن اين زناي فاميل ما ، مطمئنا ديگه تا الان خواجه حافظ هم خبر شده بود . عمق فاجعه اينجا بود كه بايد جلوي اينهمه آدم بپرم ، ديگه وقتي خبر داشتن كه قرار بوده بپرم نپريدنم ضايع تر بود .
بي توجه به غرغرهاي آذين در مورد اومدن ندا شماره ي پرهام و گرفتم ، حالا كه همه ميدونن بذار پرهام هم بدونه ، اقلا وجودش يه كم آرامش دهنده ست .
قرار شد آرمين و فرناز و آذين با ماشين آرمين برن دنبال ندا ، منم بعد از سوار كردن پرهام برم دنبال ميشا و مارال . از همون لحظه ي اول سوئيچ و تحويل پرهام دادم تا خودم يه كم تمركز كنم و ريلكس كنم . پرهام وقتي فهميد جريان چيه يه بند شروع كرد به مسخره بازي و خنديدن به ريش ما ، ديگه بعد از گذشت چند لحظه خودش متوجه شد كه اعصاب ندارم و بيخال شد .
جلوي خونه ي عمو پرويز منتظر اومدن ميشا و مارال بوديم كه بعد از چند لحظه از خونه بيرون اومدن و با خنده به سمت ماشين اومدن . بي اراده ميشا رو ارزيابي كردم ، اولين چيزي كه تو ميشا جلب توجه ميكرد اندام قشنگش بود كه توي جين تنگ و مانتوي مشكي كوتاه و تنگش خودنمايي ميكرد ، بعد از اون چشماي عسليش بود و موهاي قهوه اي روشنش كه از جلوي روسريش به طرز شلخته ولي بامزه اي بيرون ريخته بود . رنگ پوستش هم قشنگ بود ، ميموند لبهاش و بيني متوسط ش كه خوب بودن .......در عين ناباوري نتيجه گيري نهايي اين بود كه ظاهر خواستني اي داره ، اما با اين حال چيزي كه كاملا برام روشن بود اين بود كه من نميخوامش ! مگه زوره ؟
بعد از سوار شدن و سلام عليك مارال در حاليكه به سختي سعي ميكرد جلوي خنده شو بگيره و موفق هم نبود به ميشا اشاره كرد و گفت :
_ اين هم ميخواد بپره ، كاپشنش هم آورده مجهز اومده ...
و با اين حرف خودش از خنده روده بر شد ، من و پرهام با تعجب به عقب برگشته بوديم و به ميشا نگاه ميكرديم كه پرهام گفت :
_ اما خانوما اجازه ندارن بپرن...
ميشا با خونسردي گفت :
_ راضي شون ميكنم ،
و لبخندي زد . مارال كه هنوز هم داشت ميخنديد گفت :
_ منظورش اينه كه خرشون ميكنه ...
نميدونم ميشا يواشكي چيكارش كرد كه مارال جيغ خفه اي كشيد و در حاليكه بازوشو ميماليد گفت :
_ اآآآآآآي ، چيكار ميكني ديوونه ؟
ميشا لبخند مصنوعي اي تحويلش داد و از بين دندوناش گفت :
_ خفه ميشي عزيزم ؟!
من و پرهام با خنده از حركاتشون رومونو برگردونديم و پرهام ماشين و به حركت در اورد ، همينم مونده با اين جغله بچه رقابت هم داشته باشم !
به صندليم تكيه داده بودم و چشمام و بسته بودم و داشتم سعي ميكردم يه كم ذهنم و اروم كنم اما پرهام گير داده بود به مارال و اصلا اجازه نميداد يه لحظه ماشين ساكت باشه ، از سوال كردن كم نمياورد ، به نظر ميرسيد مارال چشمشو گرفته ، لاي چشمامو باز كردم و ديدم كه بلــــــــــه ! آينه رو هم روش تنظيم كرده و چشمش اصلا به خيابون نيست . بالاخره هم طاقت نياورد و منو با دست تكون داد و صدام كرد :
_ هامين ؟!
بهش چشم غره رفتم : هوووم ؟!
بهم اشاره كرد برم نزديكتر ودر گوشم طوري كه عقبيا نشنون پرسيد :
_ مارال نامزدي ، دوست پسري ، كسي و داره ؟!
نفس كلافه اي كشيدم و چند لحظه با حرص از اين كه آرامشمو به هم زده عصبي نگاهش كردم ، بعد برگشتم عقب و از مارال پرسيدم :
_ مارال تو نامزد يا دوست پسر داري ؟...
چشماي مارال از تعجب گرد شد و پرهام با صداي ناله مانندي گفت :
_ هامين ؟!
اما من بي توجه به حركاتشون دوباره پرسيدم :
_ داري يا نه ؟!
قبل از اين كه مارال بخواد جواب بده ميشا گفت :
_ گيرم كه داشته باشه ، مگه فضولشي ؟!
چشم غره اي به ميشا رفتم و گفتم :
_ وقتي چار تا آدم بزرگ ...
بين حرفم پريد :
_ تكراريه ...
يه لنگه ابرومو انداختم بالا و با پوزخند فقط نگاهش كردم ، بعدش رو به مارال گفتم :
_ اگه چيزي هست بگو تا پرهام همين اول تكليف خودشو بدونه ...
دوباره ميشا دهنشو باز كرد اما قبل از اينكه بخواد چيزي بگه مارال دستشو گرفت و وادار به سكوتش كرد و در حاليكه سرشو انداخته بود پايين و گونه هاش هم قرمز شده بود با خجالت گفت :
_ بله ، من كسي رو ....دارم ....فقط خواهش ميكنم بين خودمون بمونه ...
بهش لبخند زدم و گفتم :
_ بين خودمون ميمونه ...
و بعد از چشم غره ي ديگه اي به ميشا دوباره صاف سرجام نشستم . نگاهي به پرهام انداختم ، آرنج دستشو رو پنجره گذاشته بود و سرشو به دستش تكيه داده بود ، قيافه ش هم آويزون شده بود ، به سختي سعي كردم جلوي خنده مو بگيرم و دوباره چشمامو بستم ، همچين تريپ عاشق شكست خورده ورداشته كه كسي ندونه فكر ميكنه يه عمر عاشق مارال بوده ، حالا خوبه هنوز چند دقيقه نيست كه مارال و ديده .
بالاخره هم نتونستم جلوي خنده مو بگيرم و با چشماي بسته پوووف زدم زير خنده ، پرهام با مشت كوبيد تو بازوم و با صدايي كه ته رنگي از خنده داشت گفت :
_ اي كوفت ....ببند او گاله رو ...
نگاهش كردم و با صداي آرومي كه بقيه نشنون گفتم :
_ بميرم برات ....شكست عشقي خوردي داداش ؟!
با چشم و ابرو واسم خط و نشون كشيد و زير لب فحشي داد و صداي آهنگ و بلند كرد .
وقتي رسيديم آرمين و بقيه كنار ماشين آرمين منتظرمون بودن . قبل از اينكه ما بهشون برسيم ندا جلو اومد و سلام كرد ، با من و پرهام دست داد اما به ميشا و مارال فقط سلام داد . بعدش اومد كنار من و در حاليكه باهام هم قدم ميشد گفت :
_ واقعا ميخواي بپري ؟! ...خطرناك نيست ؟ ...چرا به فكر سلامتيت نيستي ؟
تو اون موقعيت فقط همينم كم بود كه يكي با حرفاش بهم استرس وارد كنه ، جوابشو با لبخند نصفه نيمه اي دادم و خودمو به آرمين رسوندم و زير گوشش گفتم :
_ اگه يه روز به عمرم مونده باشه از خجالتت در ميام ...
آرمين با خنده گفت :
_ سخت نگير ...
و با اشاره به پرهام كه ماشين و پارك كرده بود و به سمتمون مي اومد گفت :
_ معرفي نميكني ؟...
منم پرهام و به عنوان دوست و همكارم به همه معرفي كردم و بقيه رو هم به پرهام معرفي كردم . قرار بود با تله كابين به ايستگاه بانجي جامپينگ بريم .
توي مسير همه دو به دو راه افتاده بوديم ، فرناز و آرمين كه دست تو دست جلوتر از همه ميرفتن بعدش ميشا و اذين ، به نظر ميرسيد اذين داره ميشا رو نصيحت ميكنه كه دست از كله شقي برداره و بيخيال پريدن بشه ، بعد از اونا من و ندا بوديم ، كه از شانس بد من بود كه ندا باهام هم قدم شده بود چون به معني واقعي كلمه داشت سرمو ميخورد بس كه حرف ميزد ، تو اون لحظه تنها چيزي كه از خدا ميخواستم اين بود كه يه جوري اينو ساكت كنه ، ميخواستم چند دقيقه با خودم خلوت كنم ، اما با اين وضعيت امكان نداشت . پشت سرمون هم پرهام و مارال ميومدن ، به نظر ميرسيد پرهام ميخواد حرفايي كه تو ماشين پيش اومده بود و ماسمالي كنه و به مارال بفهمونه كه منظور خاصي نداشته .
فكر نميكردم اينقدر زود به غلط كردن بيوفتم ، اما وقتي قرار شد سوار تله كابين بشيم رسما به غلط كردن افتاده بودم ، اخه مني كه سوار تله كابين شدن برام مثل كابوس ميموند و چه به پرش بانجي ؟!
آرمين و فرناز و آذين و مارال اول سوار تله كابين شدن ، ميشا هم ميخواست سوار بشه كه آذين با زيركي اجازه نداد سوار بشه و گفت :
_ تو با بعدي بيا ...
اين اذين هم در غياب مامان شده بود مامان 2 ...
به محض سوار شدن من وسط نشستم ، طوري كه تا حد امكان از شيشه ها دور باشم . از همون اول هم آرنج دو تا دستامو به زانو تكيه دادم و سرموگذاشتم رو دستام تا چشمم به هيچ كدوم از شيشه ها نيوفته . باز هم ندا كنارم نشسته بود ، تو موقعيتي نبودم كه بفهمم چي ميگه ، حتي يه كلمه از حرفايي كه ميشا و پرهام ميزدن هم نميشنيدم . ميشا از همون اول چسبيده بود به يكي از شيشه ها و بيرون و نگاه ميكرد و پرهام هم كنارش ايستاده بود .
تو حال و هواي خودم بودم كه ندا دستش و گذاشت رو بازوم و با نگراني پرسيد :
_ هامين تو حالت خوبه ؟
عصبي نگاهش كردم و گفتم :
_ ميشه تنهام بذاري لطفا ؟!
اخماشو كشيد تو هم و گفت :
_ باشه ...
به سختي بهش لبخند زدم و گفتم : مرسي ...
دوباره به ژست قبليم برگشتم كه متوجه شدم اينبار ميشا طرف ديگه م نشست و با بدجنسي در گوشم گفت :
_ تو هنوزم از بلندي ميترسي همين خان ؟
چند لحظه فقط به چشماش نگاه كردم و بعد گفتم :
_ هممون يه چيزايي از بچگي با خودمون داريم ، اما تو از همه مون سهم بيشتري نگه داشتي....هنوزم همونقدر بچه اي ...
دندوناشو رو هم فشار داد و خواست با عصبانيت چيزي بگه اما به سرعت نظرش عوض شد و با لبخندي كه سعي ميكرد خونسرد باشه اما بيشتر عصبي بود تا خونسرد گفت :
_ اين نظر توئه ...پيش خودت هم بمونه ...
و از جاش بلند شد . از اينكه كسي اينجوري ترسم از بلندي رو بهم ياداوري كنه بدم ميومد ، احساس ميكردم بهم توهين شده ، احساس ميكردم به مردونگيم توهين شده . دوست داشتم كله ي ميشا رو بكوبم به ديوار كابين ...دختره ي هيچي نفهم !
وقتي رسيديم در حين پياده شدن پرهام اومد كنارم و با صداي آرومي گفت :
_ كلافگي داره از سر و صورتت ميباره هامين ... مگه عقلت پاره سنگ برداشته كه وقتي اينهمه به بلندي حساسيت داري ميخواي بپري ؟ فكر خودكشي زده به سرت ؟!!!
با اخم گفتم :
_ انفغمغ enfermer( خفه شو ) ....ميخوام اينجوري خودمو درمان كنم ، تو چه ميدوني ؟
پرهام ابروهاش و بالا انداخت و گفت :
_ اونوقت خودت تجويز كردي ديگه ؟
با كلافگي گفتم :
_ تو ديگه بس كن پرهام ...
اطراف و از نظر گذروندم ، يه زمين اسكيت داشت ، يه كافي شاپ و بالاخره چشمم به جمال يه داربست 40 متري روشن شد . چقدر به نظرم شبيه چوبه ي دار ميومد ! در حاليكه نگاهم روي داربست خشك شده بود با ناباوري از پرهام پرسيدم :
_ از روي اون كه نبايد بپريم ، مگه نه ؟
_ چرا اتفاقا ، دقيقا بايد از رو همون بپري ...
عصبي نگاهش كردم و همه ي حرصم و سر پرهام خالي كردم :
_ چي داري ميگي ؟ همه جاي دنيا از رو پل ميپرن ، الان من چه جوري بايد از اين دكل بالا برم ؟ هان ؟ ....آسانسور داره ؟
پرهام با نيشخند گفت :
_ اينجا ايران است ، خوش اومدي داداش ....
بعد در حاليكه به دكل اشاره ميكرد گفت :
_ از پله بايد بري بالا ...
در حاليكه نگاهم روي چوبه ي دارم خشك شده بود آب دهنمو به سختي فرو دادم ،
_ موديت maudit ( لعنتي )
صداي ميشا رو شنيدم كه داشت به سمتمون ميومد :
_ نميخواين بريم بليط بگيريم ؟!
عجب دل خوشي داشت اين يكي ! نگاهي به بقيه ي بچه ها كه توي محوطه ي بيرون كافي شاپ ِ ايستگاه دور يه ميز نشسته بودن انداختم ، به به ! وقتي من دارم ميپرم خانوما و اقايون ميشينن در حال تماشاي پرشم تخمه ميشكونن ... به پرهام گفتم :
_ تو برو واسم بليط بگير من يه دقيقه اينجا ميشينم ...
پرهام و ميشا رفتن تا بليط بگيرن و من هم دور ميز كنار بچه ها نشستم . از شانس خوبم ارمين هم كنار دستم نشسته بود و ميتونستم كمي دق دلي مو خالي كنم ، بغل گوشش گفتم :
_ هر چي ميكشم از دست تو ميكشم ...
اشاره ي دقيقم هم به اتفاق امروز بود كه واسم تماشاچي جمع كرده بود و هم به اتفاق 4 سالگيم كه از پشت بوم خونه ي مامان بزرگ سر و ته م كرده بود .
آرمين دستي به پشت موهام كشيد و با لبخند شيطنت باري گفت :
_ كوتاه بيا هامين ، خوش ميگذره ...
چنان نگاه خشمناكي بهش انداختم كه با سرعت دستش و كشيد و با اخم ساختگي اي گفت :
_ هاپو ...
سرمو برگردوندم تا خنده مو پنهان كنم كه پرهام و ديدم كه داشت به سمتم ميدو ئيد ، وقتي بهم رسيد گفت :
_ بايد خودت بياي ، ميخوان فشار خونت و بگيرن و وزنت كنن ...
با اكراه از جام بلند شدم و دنبال پرهام راه افتادم ، ميشا همونجا ايستاده بود و داشت با پسري كه مسئول بليطها بود چونه ميزد ، وقتي ما بهشون رسيديم پسره داشت به ميشا ميگفت :
_ بابا اصلا دست من نيست ، بايد با مربي ش صحبت كنين .....ولي اونم اجازه نميده ....پريدن خانوما ممنوعه ....
بازوي ميشا رو از پشت گرفتم و با اخم گفتم :
_ بيا برو بشين ديگه ، مگه نميشنوي ميگه ممنوعه ...
ميشا با تندي بازوشو از دستم بيرون كشيد و بي توجه به من و رو به پسره گفت :
_ مربيش كجاست ؟
پسره با بي حوصلگي به سمتي اشاره كرد و ميشا هم به همون سمت حركت كرد . بعد از گرفتن فشار خونم و وزن كردن بهم گفتن كه تا نيم ساعت ديگه نوبت پريدنم ميشه . عجيب بود كه تو اون شرايط فشار خونم متعادل بود و عيب و ايرادي ازم نگرفتن ، تو اون شرايط بدم نميومد اونا دليلي براي نپريدنم بيارن اما از شانس بد من حتي وقتي در مورد بيماري خاص يا سابقه ي جراحي هم ازم پرسيدن جوابم منفي بود . البته خودم هم چيزي در مورد فوبياي ارتفاعم بهشون نگفتم ، خوشم نمياد يه بلندگو دستم بگيرم و اين موضوع و همه جا جار بزنم ، اين كار مخصوص ِ آرمينه !
اين شد كه دوباره با قيافه ي اويزون برگشتم سر ميز نشستم تا نوبتم بشه . هنوز 20 دقيقه بيشتر نگذشته بود كه ميشا با خوشحالي در حاليكه چشماش برق ميزد برگشت سر ميز و گفت :
_ راضي شون كردم ، فقط گفتن كسي فيلم نگيره .....گفت به شما هم بگم كه حواستون باشه وقتي من ميپرم بقيه ي مردم كه دارن نگاه ميكنن ازم فيلم نگيرن ...
ديگه هيچي از سوالايي كه بقيه در مورد چطور راضي كردنشون از ميشا ميپرسيدن نفهميدم . همه ي فكرم حول اين ميچرخيد كه نبايد از ميشا كم بيارم ...
نيم ساعتي كه بهم گفته بودن شد يه ساعت ، ديگه كم كم داشتم اميدوار ميشدم كه قضيه منتفيه و الان ميان ميگن مثلا امروز به دليل شرايط جوي نميشه پريد كه اسممو از بلند گو صدا زدن .
با اضطراب از جام بلند شدم ، پرهام هم باهام اومد . اما ديگه از دكل كه نميتونست باهام بالا بياد ، همونجا كلي سفارش بهم كرد و تشويقم كرد و سعي ميكرد با حرفاش استرس و ازم دور كنه ، اما من حتي يك كلمه از حرفاشم متوجه نميشدم ، اصلا تو حال خودم نبودم . وقتي ميخواستم از پله هاي دكل بالا برم يه نفس عميق كشيدم و پامو گذاشتم رو اولين پله ...بيشتر پله ها رو با چشماي بسته و بدون اينكه پايينو نگاه كنم بالا ميرفتم اما وسطاي راه بودم كه يه لحظه پام پله ي بعدي رو گم كرد و بي اراده چشمام رو باز كردم و چشمم به پايين افتاد . همين يه نگاه كافي بود تا سرم گيج بره ، همه ي منظره ي روبروم داشت دور سرم ميچرخيد . نميدونم چه جوري تونستم تعادلمو اونجا بين زمين و هوا نگه دارم ، فقط ميدونم كه همه چي داشت ميچرخيد . حتي وقتي چشمامو بستم هم سياهي ها داشتن دور سرم ميچرخيدن .
با همون چشماي بسته و با همون چرخ و فلك وحشتناكي كه توي سرم ميچرخيد شروع كردم به پايين اومدن ، حالم افتضاح بود . حتي وقتي با بدبختي به پايين رسيدم هنوزم همه ي زمين و زمان در حال چرخش بود ، چند قدم بيشتر از دكل دور نشده بودم كه شروع كردم به عق زدن ، خوشبختانه چيزي توي معده م نبود كه بخواد بالا بياد اما تو اون لحظه ارزو ميكردم كاش چيزي بود و بالا ميومد چون به نظر ميرسيد معده م ميخواد كامل بالا بياد ...خم شده بودم به سمت زمين كه پرهام و ارمين دو طرفم قرار گرفتن و هر كدوم با نگراني چيزي ميگفتن ، با حرص دستاشون و پس زدم و صاف ايستادم ، ديگه دنيا نميچرخيد ، معده م هم به نظر ميرسيد ديگه كوتاه اومده ...بهشون گفتم :
_ تنهام بذاريد ...
و خودم مسير مخالف كافي شاپ و در پيش گرفتم ، هر چقدر واسشون نمايش اجرا كرده بودم بس بود . در حال حاضر فقط ميخواستم ازشون دور بشم تا يه كم حالم جا بياد . اونا هم ديگه اصراري به موندن باهام نكردن و برگشتن پيش بقيه .
اگه اسمش كم آوردن بود كم اورده بودم ، اگه ضايع شدن بود ضايع شده بودم ، الانم در حال توبه كردن بودم كه ديگه تا عمر دارم خودم چيزي رو واسه خودم تجويز نخواهم كرد و ديگه از اين غلطا نميكنم .
بعد از اينكه كمي حال و هوام بهتر شد برگشتم كه برم پيش بقيه از كنار دكل كه ميخواستم رد بشم ميشا رو ديدم كه در حال اماده شدن براي بالا رفتن از دكل بود ، وقتي منو ديد لبخند پيروزمندانه اي رو لبش نقش بست ، دقيقا ترجمه ي نگاهش اين بود كه :
_ ترسو ! ضايع شدي رفت ، من دارم ازت ميبرم ...
پوزخندي بهش زدم و زير لب گفتم :
بپر برات عقده نشه ...
صدامو شنيد ، البته نيت خودم هم همين بود كه بشنوه ، با حرص گفت :
_ وايسا جوابتو بگير بعد برو ...
بدون توقف فقط سرمو به سمتش چرخوندم و اين بار بدون تمسخر وجدي گفتم :
_ احتياط كن ...
همين كه سرمو برگردوندم كه برم طرف بچه ها ندا با دو خودشو بهم رسوند و در حاليكه با نگراني تو چشمام خيره شده بود گفت :
_ اين چه كاري بود كه كردي ؟! داشتم از نگراني ميمردم ، خدا رو شكر كه سالمي ...
تو چشماش آب جمع شد و به نظر ميرسيد بغض كرده ، تحت تاثير اين محبتش بي اراده با يه دست يه بغل ِ آرومش كردم و با لبخند قدردانانه اي آروم گفتم :
_ چيزي نيست ...
ميشا بايد خيلي چيزا رو از ندا ياد بگيره ، هه ! وقتي بهش ميگم بچه اي بهش برميخوره ، خوب بچه ست ديگه !
سر ميز كه نشستم هيشكي چيزي به روم نياورد . همه داشتيم به بالا رفتن ميشا نگاه ميكرديم ، وقتي رسيد بالا و داشتن طنابا رو به پاها و سرشونه هاش وصل ميكردن من هم استرس گرفته بودم ، نميدونم خودش هم اون بالا استرس داشت يا نه ؟! ...
بعد از چند دقيقه معطل شدن اون بالا روي سكوي پرش آمده ي پريدن شد دستشو برام تکون داد و از اون بالا یه سوت بلند بالا زد .
خدای من ... باید اعتراف میکردم که به معنای واقعی کم اوردن جلوی یه دختر بچه کم اوردم.
اون اینقدر ریلکس و اروم بود... میخواستم داد بزنم مراقب باش ....
که بعد از چند لحظه در مقابل چشماي شگفت زده ي ما از اون بالا رها شد و صدای جیغش که همزمان با افتادنش به طرف پایین بود باعث شد راست بایستم... ، همه داشتن جيغ ميكشيدن اما من با دهاني باز به ميشا كه وسط زمين و آسمون مثل يويو بالا و پايين ميشد و مدام از الفاظ هیجانی مثل یوهو ... هی ... استفاده میکرد ، نگاه ميكردم . جاذبه ي زمين مانتوشو برعكس كرده بود و اگه كاپشنش نبود بعيد نبود از تنش دربياد . بعد از چند دقيقه روي تشك بادي اي كه پايين دكل پهن شده بود فرود اومد . یکی رفت کمکش کنه اما خودش سريع از روي تشك بلند شد . و همون فرد بند و طناب ها رو ازش جدا کرد. کمی بعد با هیجان به سمت ما اومد وگفت: وای پسر معرکه بود د د د ...
صورتش به طرز فجیعی سرخ شده بود... به نظرم کمی هم تلو تلو میخورد...
اذین با ناباوری گفت: میشا .... دمت گرم...
میشا با هیجان گفت: وای خدا ... کاش میتونستم یه بار دیگه هم امتحانش کنم...
و حینی که با گیجی سعی میکرد یه صندلی و برای نشستن انتخاب کنه ... دلستری و برداشت و با شیشه محتویاتشو یک نفس سر کشید ...
هممون سکوت کرده بودیم.صورتش حسابي قرمز شده بود و سفيدي چشماش هم قرمز ِ قرمز بود . ظاهرا به خاطر برعكس موندن هر چي خون تو بدنش بود توی سرش جمع شده بود.
پرهام لبخندی زد و گفت: خیلی عالی پریدی...
میشا خندید و حین نفس نفس زدن بریده بریده گفت: سقوط.... معرکه ای ... بود...
صدای جیغ یه نفر دیگه باعث شد به اون سکوی لعنتی نگاه کنم...
عصبی بودم... دیگه دلم نمیخواست نزدیک اون دکل باشم و صدای هیجان انگیز ادم های دیگه رو بشنوم.
با حرص گفتم: بریم یه کم دور بزنیم...
ندا با بلند شدنش موافقتش و اعلام کردو بعد ازا ون هم بقیه بلند شدند.
میشا هنوز نشسته بود.
اذین گفت: خانم شجاع قصد اومدن نداری....
با صورت درهمی به اذین خیره شد.
کمی بعد ازجاش بلند شد و هنوز يك قدم بر نداشته بود كه هر چي تو معده ش بود روي خودش بالا آورد . زودتر از بقيه به سمتش رفتم. روي زمين نشست . همه ي مانتو شو كثيف كرده بود . دستمو زير چونه ش زدم و سرش و بالا گرفتم ،
_ خوبي ؟ ...
بي توجه به حرفم به مانتوش نگاه كرد و با صدايي كه آماده ي گريه بود گفت :
_ مانتوم خراب شد ...
سري تكون دادم و كاپشنش و در آوردم و گفتم :
_ اشكال نداره ، مانتوتو در بيار كاپشنتو بپوش ....كاپشنت تميزه ...
بقيه هم رسيده بودن و دورمون ايستاده بودن ، آذين گفت :
_ اينجا كه نميشه در بياره ....بيا بريم اونور دستشوييه ...
دست ميشا رو گرفت و به سمت دستشويي هدايتش كرد ، به نظر ميرسيد ميشا نميتونه تعادلشو درست حفظ كنه ، همينطور كه به رفتنشو ن به سمت دستشويي نگاه ميكردم گفتم :
_ آستين كاپشنش يه خورده كثيف شده بشور . زود هم بيارش ببريمش دكتر ببينم چيزيش نشده باشه ...
آذين باشه اي گفت و به راهش ادامه داد ، مارال هم باهاشون همراه شد . رو به بقيه گفتم :
_ شاي
مطالب مشابه :
تاپ شلوارک
رنگارنگ - تاپ شلوارک - هر چیز خوشمزه - رنگارنگ تاريخ : سه شنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۸۷ | 10:38
رمان آنتي عشق
با تاپ و شلوارک من احمق اگه اون تاپ وشلوارک و زیر لباسم نمیپوشیدم مجبور مدل مصاحبه
رمان دوراهی عشق و نفرت
بیشتر تیپش به یه مدل شبیه بود چشم های ولباسم رو با یه تاپ وشلوارک عوض کردمجلوی اینه
رمان ازدواج صوری-2-
گریه نکن که چی مثلا مدل جدید ببخشید ؟؟ آخه بگو مرض داری؟ من دیشب تنم تاپ وشلوارک نبود!
برچسب :
مدل تاپ وشلوارک