رمان قرعه به نام سه نفر 17
*******************
" ترلان "
ماشین رو که نگه داشت هیچ چیز جز تاریکی و درخت ندیدم..
اول با تعجب به رایان نگاه کردم وقتی دیدم ارومه و کاری نمی کنه برگشتم و به تارا نگاه کردم که ببینم اونم مثل من تعجب کرده یا نه..
راشا اخم کمرنگی رو پیشونی داشت وسمت چپ نشسته بود..تارا هم با اخم سمت راست نشسته بود..اصلا نفهمیدم اینا کی از هم جدا شدن..
اولش که تارا تو بغل راشا هق هق می کرد ولی الان جدا از هم با فاصله نشسته بودن..لابد به خودش اومده بود و دیده بود ما با پسرا فعلا حرف نمی زنیم..
سرد رو به رایان گفتم: چی شد؟!.. پس چرا اینجا نگه داشتی؟..
نگام کرد و فقط گفت: اشکالش چیه؟..
بهت زده نگاش کردم: دارم میگم چرا اینجاییم؟!بعد تو می پرسی اشکالش چیه؟!..یعنی چی اخه؟!..
نفس عمیق کشید .. از ماشین پیاده شد..همزمان راشا هم پیاده شد..
حالا من و تارا داشتیم با تعجب نگاشون می کردیم..رایان به کاپوت تکیه داد..راشا به طرف تارا رفت و در رو باز کرد..بازوشو گرفت ..تارا اروم خودشو کشید عقب و اخم کرد..راشا خم شد و یه چیزی تو گوشش زمزمه کرد که نشنیدم ولی باعث شد تارا همراهش بره..
همین که از ماشین پیاده شد منم پریدم پایین..دیدم دستش تو دست راشاست ودارن میرن بین درختا..
داد زدم: کجا می بریش؟!..
راشا برگشت و نگام کرد..با لحن ارومی گفت:همینجاییم..فقط می خوام باهاش حرف بزنم..
رو ترش کردم: لازم نکرده..همینجا جلوی ما حرف بزنید..اینجاها تاریکه امن نیست..
دست تارا رو محکمتر بین پنجه هاش فشرد و رو به من اینبار با لحن ِ مطمئنی گفت: تارا انقدر که پیش من جاش امنه هیچ جای دیگه این امنیت رو نداره..پس مطمئن باش نه می خوام اذیتش کنم و نه امنیتش رو به خطر بندازم..
چند لحظه نگام کرد بعد هم با هم رفتن..تارا تموم مدت سرش پایین بود ولی لحظه ی اخر نگام کرد که تو نگاهش اعتماد رو خوندم ..
حالشو درک می کردم..وگرنه خودم اینجا همینطور ریلکس نمی ایستادم و رایان و تماشا کنم..مخصوصا اینجا و توی این تاریکی..
رفتم و رو به روش ایستادم..با نگاه ِدقیق و نفوذگرش سر تا پامو از نظر گذروند..سعی کردم جدی باشم..
-میشه بگی اینجا چه خبره؟!..
لبخند زد: هیچی..
یه تای ابرومو دادم بالا: این مسخره بازیا چیه؟..بازیتون گرفته؟..
لبخندش پررنگ تر شد: تو فکرکن این یه بازیه..
یه قدم اومد جلو..و درهمون حال ادامه داد: یه بازی بین 3 تا دختره شیطون و مغرور و 3 تا پسره عاشق..که از قَضا دله این 3 تا دختره شیطون رو شکوندن..
یه قدم رفتم عقب و اخم کردم: خب که چی؟..
اروم سرشو تکون داد: هیچی..فقط منم یکی از اون 3 تا پسرم و می خوام دله دختری که عاشقشم رو به دست بیارم..
پشتمو بهش کردم..پوزخند زدم: نمی تونی..
حضورش رو پشت سرم حس کردم..بعد هم گرمی ِ نفسش کنار گوشم ..گوش سمت راستم داغ شده بود..سرمو به چپ چرخوندم که این گرما اتیش ِ درونم رو زیاد نکنه..
زمزمه کرد: می تونم..دلم میگه می تونم پس شک نکن که می تونم..
خواستم ازش فاصله بگیرم که بازومو گرفت و نذاشت ازجام جُم بخورم..
-ولم کن رایان..
--نه..
برگشتم و نگاش کردم..چشماش با مهربونی توی چشمام خیره بود..لحنش انقدر اروم و گیرا بود که منو به خلسه ای شیرین وا می داشت..
- چرا اینکارو کردی؟..
--چی؟!..
-دزدی..
نگاهش رنگ باخت..کلافه شده بود..کمی ازم فاصله گرفت و تو موهاش دست کشید..نگاهشو برگردوند و به روبه روش زل زد..
اروم و با لحن خاصی گفت: دزدی نه تو ذاته ما سه نفر بوده و نه می خواستیم که اینطور بشه..
-پس چرا..
دستشو اورد بالا ..یعنی سکوت کنم و بذارم حرفشو بزنه..
*********************
" تارا"
وقتی تو گوشم گفت ( اگه هنوزم بهم اعتماد داری پس بیا و بذار حرفامو بزنم) یه حس ِ خاصی بهم دست داد..جوری که نتونستم بگم "نه..نمیام"..
من همه جوره به راشا اعتماد داشتم..این اعتماد رو عشقم در قلبم به وجود اورده بود..وقتی دلم قرص بود و بهش اطمینان ِکامل داشت دیگه بی اعتمادی به هیچ وجه معنا نداشت..
از رایان و ترلان فاصله ی زیادی داشتیم..اونا تو یه فضای باز بدون درخت بودن و ما لا به لای درختا ایستاده بودیم..خیلی تاریک بود ولی من از تاریکی ترسی نداشتم..با این حال نور ِ موبایلش رو روشن گذاشت..
هنوز با هم حرفی نزده بودیم..من به تنه ی یکی از درختا تکیه داده بودم و با ناخن هام بازی می کردم..اون هم رو به روم ایستاده بود و اروم قدم می زد..تا اینکه اون صدای خش خش قطع شد..فهمیدم ایستاده..ولی سرمو بلند نکردم..
بوی عطرش لحظه به لحظه بیشتر و نزدیکتر به مشامم می رسید..درست رو به روم ایستاد..فقط 1 یا 2 قدم ِ کوتاه باهام فاصله داشت..
--تارا..چرا نگام نمی کنی؟..
هیچ حرکتی نکردم..توی اون تاریکی حتی نمی دیدم که دارم چه بلایی به سر ناخن هام میارم..کلا تو حال و هوای خودم بودم..
صداش محزون به گوشم رسید..
-- یعنی انقدر ازم متنفر شدی که..نگاه کردن به من هم زجرت میده؟..
وای خدا..این چی داره میگه؟!..من ازش متنفر نبودم..فقط دلگیرم..همین..
به ارومی سرمو بالا اوردم و نگاهش کردم..ولی اون نگام نمی کرد..فقط نیم رخش سمته من بود..
آه ِ عمیقی از سینه ش بیرون داد..نور ِ موبایل تو صورتش افتاده بود ..چشمای قهوه ای ِ خوش رنگش توی اون تاریک و روشنی برق ِ خاصی داشت..اینو وقتی که اروم برگشت و تو چشمام زل زد به خوبی دیدم..
تنمو همون نگاه به لرزه انداخت..هر وقت که چشمام تو چشماش می افتاد این حال بهم دست می داد..لرزشی شیرین که هیجان زده م می کرد..
وقتی دید دارم نگاش می کنم لبخنده جذابی روی لباش نشست..ولی من نتونستم به روش لبخند بزنم..دلم می خواست ..ولی ..
--چرا به خاطرِ یه موضوعه بیخود و سطحی هم خودت رو عذاب میدی هم منو؟..
باتعجب نگاش کردم..پوزخندی محو روی لبام نشوندم و گفتم: موضوعه بیخود و سطحی؟!..اینکه قبلا دزدی می کردی بیخوده؟!..فکرکنم یه توضیح به من بدهکاری..
سرشو تکون داد و به پشته گردنش دست کشید..
--اره می دونم..باشه توضیح میدم..ولی باور کن هر چی که بوده ماله گذشته ست..1 سال دزدی کردیم ولی نه ذاتا اینکاره بودیم و نه هر چیزه دیگه ای..فقط از روی هیجان و اینکه ببینیم چه حس و حالی داره..همین..
از این حرفش عصبانی شدم..
-این حرفت یعنی چی؟..می خوای کارتو توجیه کنی؟..یعنی هر چیزی که شما رو به هیجان می اورد رو امتحان می کردید؟..حتی اگه..اگه..
ادامه ندادم..حتی اوردن ِ اسمش هم باعث شرمم می شد..منظورمو فهمید..جلو اومد..خواست بازوهامو بگیره خودمو کشیدم کنار و نذاشتم..ناراحت شد ولی به روی خودم نیاوردم..
این حرفی که زده بود برام پر از معنا بود..می خواستم همه ی حقایق رو برام بگه..بگه و راحتم کنه..
اینبار لحنش ارومتر شده بود..انقدر اروم که به نجوا شبیه بود..
-- داری اشتباه می کنی تارا..اصلا حرف ِ من این نبود که تو چنین برداشتی ازش کردی..من فقط دزدی رو گفتم..وگرنه چنین موقعیتایی انقدر برامون پیش اومده و ما ازش دوری کردیم که اگه بخوام یکی یکی برات ازشون بگم حالا حالاها طول می کشه..من ادم ِ چشم و گوش بسته ای نیستم..لای زر ورق بزرگ نشدم..نمیگم پاکه پاکم..نه..همچین ادعایی رو نه من دارم نه هیچ کدوم از برادرام..ولی منظوره من این نیست که دختری رو بی ابرو کردیم یا یه شب تا صبح با..
ادامه نداد .. نفسش رو با حرص بیرون داد..همه ی حالتاش نشون می داد که کلافه ست..
نگام نمی کرد..ادامه داد: اینا رو نمیگم که فکر کنی من همه چی تمومم..دارم رک میگم که مشروب خوردم..دوست دختر داشتم..تو مهمونی های مجردی همه کاری کردم..ولی از این یه کار تا اونجایی که تونستم چه خودم و چه برادرام هر 3 دوری کردیم..نه خواستیم که سمتش بریم و نه می تونستیم..نمی دونم چرا..اصلا دلیلش رو نمی دونم ولی هر وقت تا نزدیکیش رفتم خودمو کشیدم عقب..حتی یه بار تو لحظه ی اخر بود که پس کشیدم و ادامه ندادم..وقتی فهمیدم مستی بعضی اوقات عاقبته خوبی برام نداره همیشه درحده متعادل مست می کردم که هوشیاریم رو از دست ندم..
برگشت و زل زد تو چشمام..
--اینا بعلاوه ی دزدی هامون رو برات میگم که فردا نگی چیزی رو ازم پنهون کردی..می خوام با همه ی وجودم بهت ثابت کنم که صادقم..نمی خوام چیزی رو تو قلبم نگه دارم..اگه تو عشقمی..اگه از صمیم قلب می خوامت پس باید ازهمین الان صداقتمو بهت نشون بدم..باید بتونی ازته دل بهم اعتماد کنی..ضعیف النفس نیستم تارا..ولی اونقدرا هم خوددار نیستم..منم مردم..اینارو به هیچ کس نگفتم..همیشه بین خودم و برادرام باقی مونده ولی الان دارم برای تو میگم..چون عاشقتم..چون برام مهمی..چون دوست دارم همیشه در برابرت صادق باشم و بتونی درکش کنی..
ماتش شده بودم..سرجام خشکم زده بود و فقط راشا رو می دیدم...اینبار گذاشتم بازوهامو تو دستای مردونه ش بگیره..گذاشتم گرمای وجودش رو از همین دستا به وجوده ملتهبم منتقل کنه..و حالا این گرمای بینمون اتیش می زد..به قلبامون..به همون چیزی که توی قلب ِ من و راشا برای جفتمون گرانبهاست..
هیچی نمی گفتم..فقط دوست داشتم اون بگه..هر چیزی که می خواد..فقط برام بگه..
صورتشو اورد پایین..درست کنار صورتم ولی لباش زیر گوشم بود..از روی روسری هم گرمای نفسش رو حس می کردم..
-- از روی حس ِ کنجکاوی..یا شور و خامی ِ جوونی..شاید هم همون برای سرگرمی و تفریح دست به دزدی زدیم تارا..ولی بعد از 1 سال پشیمون شدیم و قبل از اینکه برامون دردسر بشه کشیدیم کنار..دیگه حتی بهش فکر هم نمی کنم..یه بار به خاطر رایان و مشکلی که داشت این فکر باز به سرمون زد ولی خیلی زود پسش زدیم..چون فهمیدیم راهی رو که رفتیم و برای همیشه فراموشش کردیم دیگه نباید حتی بهش فکر کنیم..رایان هم صبر کرد و نتیجه ی صبرش و دید..
کم کم این نجواها و داغی بینمون باعث شد بدنم شل بشه..خوشحال بودم که بازوهام تو دستاشه..وگرنه زود خودمو لو می دادم..
-- تارا..خیلی دوستت دارم..انقدری که هیچ کس رو به اندازه ی تو نخواستم و دوست نداشتم..دوستت دارم..دوستت دارم..
هر دوستت دارمی که به زبون می اورد صداش بم تر و ارومتر می شد انقدری که دیگه به زمزمه شبیه بود و نمی شنیدم..درهمون حال بهم نزدیکتر شد..هیچ کاری نمی کردم..نه همراهیش می کردم و نه مانعش می شدم..فقط این وسط قلبم بود که داشت از جاش کنده می شد..
بعد از اون هم گرمای اغوشش منو تا اوج برد..محکم بین بازوهای مردونه و سینه ی ستبرش فشرده می شدم..
جلوشو نمی گرفتم..چون بهش نیاز داشتم..به این اغوش و به این حس ِ پر از ارامش..
******************
هر سه با تعجب به کلبه ی نسبتا بزرگی که میان درختان محفوظ بود نگاه می کردند..اطرافِ کلبه توی زمین تیرهای چوبی کار شده بود که به روی هر تیر یک فانوس ِروشن قرار داشت..تعداد انها زیاد بود برای همین اطراف ِکلبه کاملا روشن بود..
میزو صندلی های چوبی که صندلی های ان شبیه به کنده ی درخت بودند هر کدام جداگانه بیرون از انجا درست زیر نور فانوس ها قرار داشتند..
دهان ِ هر سه نفر از این همه زیبایی باز مانده بود..راشا با لبخند کنارشان ایستاد و به کلبه اشاره کرد..
--چطوره؟..
تارا لبخند زد..چشم ازانجا بر نمی داشت..
-عــــالیه..اینجا ماله خودتونه؟..
--اره..خیلی وقته ..شاید 2 یا 3 سالی میشه..گه گاهی بهش سر می زنیم..
ترلان گفت: فوق العاده ست..بین این همه درخت..توی این تاریکی..دیدنه یه همچین جایی واقعا برام جالبه..
روی صندلی هانشستند..راشا خندید وگفت: خیر ِسرم ایده دادم..گفتم امشب براتون برنامه بذاریم که زد و مهمونی خراب شد..
تارا چشمانش را باریک کرد وبا کنجکاوی گفت: چه برنامه ای؟!..
-- اینجا رو میگم..خیلی کارا می خواستیم بکنیم که نشد..بی خیال همین که اومدیم و کدورت ها برطرف شد خودش خیلیه..
تانیا جدی شد و گفت: نه..هنوز کاملا برطرف نشده..
هر 5 نفر با تعجب نگاهش کردند..مخصوصا رادوین..
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد..هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی انطرفتر به دور از پسرها ایستادند..تانیا ارام رو به انها چیزهایی می گفت..
راشا رو به رادوین کرد وگفت: هوی هوی ..هوای عشقت رو داشته باش غلط نکنم داره بر علیه ِ ما توطئه چینی می کنه..
رادوین با اخم نگاهش کرد..ولی لحنه راشا هم شوخ بود وهم جدی..
رایان با کنجکاوی به دخترا نگاه می کرد: چی داره بهشون میگه؟!..
راشا خندید: خدا کنه اگه بناست نقشه بکشن لااقل درست و حسابی بکشن..
هر دو نگاهش کردند که با شیطنت ادامه داد: 3 تا پسره تنها..وسطه جنگل..بی دفاع..مقابله 3 تا دختره شیطون با افکاره مبهم..خب این یعنی چی؟..
رادوین لبخند زد و رایان قهقهه زد..
زد رو شونه ی راشا که خودش هم می خندید و گفت: کلا ذهنت خرابه کاریش هم نمیشه کرد..
راشا: چکار به ذهنه من داری؟..حالا از من گفتن بود..من میگم اینا به ما نظرمَظر دارن شماها بگید نه..اصلا داد می زنه..محیط رو حس کنید..ادم مور مورش میشه..
رادوین: نکنه به عشقت شک داری؟..
راشا خندید و ابروشو انداخت بالا: نه ولی دارم یه کاری می کنم شماها به عشقاتون شک کنید..
اینبار هر سه خندیدند و رایان و رادوین همزمان گفتند: عمرا اگه بتونی..
راشا خواست ادامه بدهد که دخترا برگشتند..محسوس خودش رو جمع و جور کرد که لبخنده پسرا پررنگ شد..
همین که دخترا نشستند لرزان گفت: ببین من که دسته شماها رو خوندم..می دونم می خواین چکار کنین ولی کور خوندین..مگه میذارممممم؟!..
رادوین با لبخند تشر زد ولی گوش نکرد و ادامه داد: بحثه این چیزا نیست رادوین جون..بذار گفتنیا رو بگم فکر نکنن خبریه و ما هم بی دفاع می شینیم کارشونو بکنن خلاص..
دخترا با تعجب و چشمای گرد شده نگاهش می کردند..
تارا گفت: هیچ معلوم هست چی میگی تو؟!..
راشا به ظاهر ابِ دهانش رو با سر و صدا قورت داد و چپ چپ نگاهش کرد..
با ادا دستاشو تو هوا تکان داد: پ نه پ می خواستی معلوم باشه؟..خیلی دلت می خواست؟..اگه معلوم بود که دیگه واویلااااااااا..
تارا لبخند زد و با شیطنت کمی نزدیکش شد..راشا تند خودش رو کشید عقب و با صدای ظریف و زنانه ای گفت: دست به من زدی نزدیااااااا..همچین جیغ می زنم داداشام بریزن سرت..2 تا دارم نره غول رو هم حریفن..بکش کار تا جیغ نکشیدم..
تارا گوشه ی بلوزش رو گرفت که با صدای جیغ جیغو و زنونه ای که کمی هم ریتم داشت گفت: دختره بلاااا حیااااا کن ..پیرهنه منوووو رهااااا کن..
هر 5 نفر می خندیدند..
تارا که کلا این حرکاتِ راشا را دوست داشت اروم مُچ دستش رو گرفت و با عشق تو چشماش نگاه کرد..راشا که با همان نگاه خلع سلاح شده بود اروم و با لبخنده خاصی خودش رو به سمت تارا کشوند انقدری که هر دو چسبیده بهم نشسته بودند ..تو چشمای هم زل زده بودند..
رادوین و رایان تک سرفه ای کردند که هر دو با تکانی ارام به خودشان اومدند..راشا کمی عقب کشید و دستی که دست تارا روش بود رو برد زیرِ میز..هر 4 نفر ریز ریز به حرکاته ان دو می خندیدند..
تارا با شرم به میز نگاه می کرد و راشا در حالی که دست ِ تارا رو تو دست داشت تو چشم ِ بقیه زل زده بود..
-- چیه؟..هی هی ..چشما درویش..
با غیض ولی با لحنی شوخ جمله ش را بیان کرد که همگی نگاهشون رو از روی ان دو برداشتند و خندیدند..
کمی بعد رادوین جدی شد و رو به تانیا گفت: یعنی شماها هنوز ما رو نبخشیدید؟!..
تانیا:چرا.. ولی یه جورایی هم نه هنوز..مگه اینکه..
هر سه با هم گفتند: مگه اینکه چی؟!..
تانیا نیم نگاهی به خواهرانش انداخت و گفت: مگه اینکه برای اخرین بار.. اونم به خاطره ما برین دزدی ..ولی نه یه دزدی ِ معمولی..نه قراره از دیواره کسی برید بالا و نه وارده خونه ی کسی بشید..
پسرا با تعجب نگاهش کردند..
رادوین: میشه واضح تر حرفت رو بزنی؟..من که کاملا گیج شدم..
تانیا: ما یه سری جواهرات و میراثه خانوادگی داریم که دسته روهانه..یه جورایی اونو از ما دزدیده و ما می خوایم پسش بگیریم..برای پس گرفتنش هم به کمکه شما سه نفر احتیاج داریم..حالا حاضرید کمکمون کنید؟..
راشا به هر سه نفر نگاه کرد و گفت: خب به پلیس می گفتید که بهتر بود..بی دردسر جواهراتتون رو پس می گرفتید..
تانیا پوزخند زد: فکر کردید اینکارو نکردم؟..من همون اول به پلیسا گفتم..ولی امروز وقتی تلفنی جویا شدم گفتن که همه جا رو دنباله روهان گشتن ولی پیداش نکردن..با حکم خونه ش رو تفتیش کردن ولی بازم چیزی پیدا نکردن..درضمن خسرو رو دستگیر کردن..فردا باید بریم اداره ی پلیس..
رادوین: اره می دونم..امروز خبرشو گرفتم..ولی مگه تو می دونی که جواهرات کجاست؟..
سرش را تکان داد : نه..فعلا شک دارم..به زودی می فهمم..
رادوین با لحنی خاص که در ان نگرانی کاملا مشهود بود گفت: نمی خوام جوری باشه که این وسط صدمه ببینی..مطمئنی می تونی از پسش بر بیای؟..
تانیا با لبخند نگاهش کرد: نگران نباش ..می دونم باید چکار کنم..نهایتش تا فرداشب همه چیز دستگیرم میشه..
--از کجا؟!..
- منبعش رو دارم..
--با این حال بازم مراقب باش..روی منم حساب کن..
تانیا با خوشحالی لبخند زد..از اینکه رادوین تنهایش نمی گذاشت خوشحال بود..
ترلان منتظر به رایان نگاه کرد..رایان که نگاهه او را روی خود دید با لبخند سرش را تکان داد..
اینبار تارا به راشا نگاه کرد و منتظر ِجواب بود..
راشا یک تای ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: تو که می گفتی دزدی بده و واسه اینکار داشتی حکم اعدامم رو با دستای خودت صادر می کردی..پس چی شد؟..
تارا چشم غره رفت: این که اسمش دزدی نیست..وقتی پلیسا هیچ مدرکی پیدا نکردن و نمی تونن کاری بکنن ما خودمون باید حقمون رو بگیریم..غیر از اینه؟..
--با دزدی؟..
-نخیر..این اسمش دزدی نیست..
--پس چیه؟..
-تصاحبه حق..
--توجیه می کنی دیگه؟..
با حرص گفت: اصلا نمی خوای کمک کنی نکن..دیگه چرا..
ادامه نداد و بغض کرد..
راشا که تمام مدت قصده سر به سر گذاشتن ِ او را داشت فهمید زیاده روی کرده..نگاهی به بقیه انداخت..رادوین ارام با تانیا حرف می زد..ترلان و رایان هم زیرِ گوش یکدیگر پچ پچ می کردند..
راشا از زیر ِمیز دست ِ تارا را در دست گرفت وبا ملاطفت فشرد..بعد از ان پشت دستش را به نرمی نوازش کرد.. لبانش را به گوشش نزدیک کرد..بغض گلوی تارا را گرفته بود..
راشا با لحنی جذاب و گیرا که قلب تارا را بی قرار می کرد زمزمه کرد:تو فکر کردی من تنهات میذارم؟..
تارا هم به همان ارامی گفت: پس..چرا..
--هیسسسسس..فقط داشتم سر به سرت میذاشتم..یه قطره اشک از چشمای خوشگلت بیاد دیوونه میشما..
تارا خندید: دیوونه بشی چکار می کنی؟..
راشا که حالی بهتر از تارا نداشت دستش را میان انگشتان ِ خود گرفت و کمی فشرد..نفس گرمش را به نرمی بیرون داد..
لرزان گفت: زمین و زمان رو یکی می کنم..می خوای امتحان کنی؟..
تارا نجوا کرد: به هیچ وجه..
--پس نذار اشکتو ببینم..
تارا با گونه ای ملتهب و سرخ شده از شرم سرش را زیر انداخت..این نجواهای عاشقانه ی راشا را تا پای جان دوست داشت..
با صدای تانیا حواسِ هر 5 نفر جمع شد..
- پس با این حساب فردا شب تو ویلای ما باشید تا در موردش حرف بزنیم..
پسرا قبول کردند..
کمی انجا ماندند..ترجیح دادند تو یک فرصته مناسب تر بازهم به انجا بیایند..
پسرا به پیشنهاده راشا برای ان شب برنامه ها داشتند که به بعد موکولش کردند..همین که دخترا انها را بخشیده بودند برایشان اهمیت ِ بیشتری داشت..
**********************
کلاس تمام شده بود و راشا در حالی که کیف گیتارش را به روی شانه داشت قصد خروج از اتاق را داشت که با صدای عسل در جایش ایستاد..عسل دختر کوچولوی خانم راستین بود که هر از گاهی راشا با او تو موسسه بازی می کرد تا کلاس مادرش تمام شود..
عسل دختر ارام و شیرین زبانی بود..راشا بغلش کرد و گونه ی نرم و لطیفش را بوسید..
-به به عسل خانم..تو چرا روز به روز شیرین تر میشی؟..
عسل با لحنه شیرین و خواستنی گفت: خب عسل همیشه شیرینه دیگه عمو راشا..
راشا بلند خندید و او را در اغوشش فشرد..عسل از تو بغلش بیرون امد و با التماس نگاهش کرد..
--عمو امروز یه صفحه از کتاب ِ پیش دبستانمون رو بهمون یاد دادن..میشه تو هم برام بخونی؟..خیلی قشنگه..
-اره عمو..بده ببینم..
عسل با خوشحالی کتاب را از توی کیفش بیرون اورد و به راشا داد..
-کدوم صفحه عمو جون؟..
--اینجاش..
راشا صفحه رو باز کرد و نگاهی به ان انداخت..کمی با چشم مرور کرد..ناخداگاه خندید..
--چرا می خندی عمو راشا؟!..
-وقتی اینو برات خوندن تو نخندیدی عموجون؟..
--نه عمو..خیلی قشنگه مگه نه؟..
راشا کمی بلندتر خندید: اره عموجون خیلــــی قشنگه..
--برام می خونی؟..
راشا روی صندلی نشست..عسل را بلند کرد وروی میز نشاند..همینطور که دستش را در دست داشت با لبخند و لحنی شوخ شروع به خواندن کرد..میانه هرجمله به شوخی چیزی اضافه می کرد و مثلا توضیح می داد..
- پسر بهتر از دختر نیست..دختر بهتر از پسر نیست..هیچ فرقی بین دختر و پسر نیست..
" ببین عمو جون..اینجاشو حقیقتا درست میگه..الان دیگه بین دختر و پسر هیچ فرقی نیست"..
--چرا عمو؟..
-خب دیگه..
--از کِی عمو راشا؟..
راشا خندید: از همون موقع که پسرا تصمیم گرفتن شکله دخترا بشن..
--ولی دخترا که شکله پسرا نیستن عمو..
-فکره اونجاش نباش..اونم کم کم میشه..فعلا بذار بقیه ش رو بخونم برات..
تک سرفه ای کرد وبا لحن بامزه ای شروع به خواندن کرد: هر چی بوده خواست خدا بوده..هر کاری پسرها می توانند انجام دهند دخترها هم می توانند..
"بر منکرش لعنت"..
- دخترها کارهایی را دوست دارند که برای پسرها جالب نیست و همینطور برای پسرها..پسرها کارهایی را دوست دارند که دخترها از انها خوششان نمی اید..
" نه دیگه همین مونده دست تو کاره همدیگه هم ببرن..ولی اینطور که پیش بره زیاد طول نمی کشه که هر دو از یه چیز خوششون میاد..بازم خوبه سر این با هم تفاهم ندارن"..
عسل با لحنی کودکانه و شیرین سوال می کرد..
--یعنی چی عمو راشا؟!..
-یعنی تو عروسک دوست داری ولی پسرا ماشین ِ اسباب بازی دوست دارن..این فرق ِ بزرگیه بین شما دوتا عزیزم..
--ولی من ماشین هم دوست دارم ..
راشا خندید و سرش را تکان داد: خب تو شاید استثنا باشی عمو..وگرنه من که یادم نمیاد عروسک دوست داشته باشم..
--چرا عمو؟!..عروسک که از ماشین خوشگل تره..
-همون چون خوشگل بود بابام برام نمی خرید.. می گفت خوبیت نداره..
--ولی بابای من برام می خره..هم عروسک هم ماشین ِ اسباب بازی..
-خوش به حالت عمو..تفاوته نسل هاست دیگه..الان خیلی خوب میشه حسش کرد..
--چی عمو؟!..
-هیچی عموجون بقیه ش رو گوش کن..در دنیا تقریبا نیمی از بچه ها پسر هستند و نیمی دیگر دختر
" اینجا رو اشتباه گفته..نیمه بیشتر ِ دنیا رو دخترا اشغال کردن مابقی هر چی مونده جای پسراست..کلا حق خوری کردن نامردا"..
--حق خوری یعنی چی عمو راشا؟..
-یعنی یکی بیاد به زور عروسکت و ازت بگیره و بگه ماله منه بهت نمیدم..اون عروسک ماله تو بوده و حقه توست ولی دسته یکی دیگه ست..اینو بهش میگن حق خوری عموجون..
--اهان..بعدش کسی هم حقه شما رو خورده عمو؟..
-اره عمو..دخترا خوردن..
عسل کمی فکرکرد..لباشو کج کرد و بامزه گفت: عمو..منم دخترم..منم خوردم؟..
راشا خندید و با مهربونی به سرش دست کشید: نه عمو..به تو نرسیده بخوری..
عسل با خیال راحت لبخند زد..
راشا هم خندید و ادامه داد:پسرها و دخترها از کار کردن و بازی کردن با هم لذت می برند
"خیلی بیخود کردن که لذت می برن..ببین تو رو خدا از الان چی تو سره بچه های مردم می کنن..عموجون این یه تیکه رو زیاد روش فکر نکن باشه؟.."..
--چرا عمو؟..
-چون خوب نیست..
--ولی من تو مدرسه یه دوست دارم اسمش امیرعلی ِ..انقده مهربونه..
-اِاِاِاِاِاِاِ..د همینه که میگم همون پیش دبستانی هم دختر و پسر باید از هم جدا باشن دیگه..اخرش میشه این..عموجون گوله پسرا رو نخور ..
--یعنی داره منو گول می زنه عمو؟..چرا؟..
-نه عمو..
موند چی جوابش رو بده..خندید و سرش را تکان داد..
-بی خیال عمو..بقیه ش رو گوش کن..اگر در دنیا هیچ پسری نبود دخترها شاد..خوش و بانشاط نبودند..واگر هیچ دخترینبود پسرها خوشحال نبودند..
" ببین اخه اینم شد حرف؟..از الان دارن یاده بچه های مردم میدن که .."..
سرشو تکون داد وبا لبخند به عسل نگاه کرد..
عسل با خوشحالی کتاب رو از دست راشا گرفت و گفت: خوب بود عمو مگه نه؟..من خیلی دوسش دارم..
-اره عمو خوب بود..ولی چرا دوسش داری؟..
عسل با لحن و گفتاری صادقانه و کودکانه گفت: چون همه ش از دخترا گفته..منم دخترم دیگه عموجون..
راشا کمی به عسل نگاه کرد..بعد غش غش زد زیر خنده..عسل با تعجب و لبخند به او نگاه می کرد..
راشا با خنده سرش را تکان داد و گفت: عموجون تو که تمومش رو واسه دختر بودنت دوست داشتی این ناشر و نویسنده ی بیچاره خیر سرش خواسته شما دوتا جنس ِ مخالف رو به هم نزدیک کنه و بگه که هر دو باید با هم باشن اخرش تو میگی فقط چون توش در مورده دخترا گفته؟..نه انگار زمین و اسمون هم اگه جا به جا بشه بازم این دوتا جنس باید از هم دوری کنن..حتی از همین سن ..
--اینا یعنی چی عمو راشا؟!..
راشا گونه ی عسل را به نرمی بوسید و با مهربونی گفت: هیچی عمو..موقعش که شد خودت می فهمی..
--یعنی کِی؟..
اوردش پایین و با لبخند گفت:به موقعش..الان هم بریم که کلاس ِ مامانت داره تموم میشه..
با لبخند از اتاق بیرون امد..عسل را تحویل ِ مادرش داد..خانم راستین با لبخند از او تشکر کرد..
داشت از موسسه خارج می شد که متوجه پریا شد..روی پله نشسته بود .. سرش را به دیوار تکیه داده بود و چشمانش بسته بود..
راشا نگاهی به اطراف انداخت..کسی انجا نبود..با حس ِ کنجکاوی به طرفش رفت..
مطالب مشابه :
عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر
رمان رمان ♥ - عکس شخصیت های رمان قرعه بنام سه نفر 177-رمان قرعه به نام 3
رمان قرعه به نام سه نفر 17
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و رمان قرعه به نام سه
قرعه به نام سه نفر29
رمان : قرعه به نام سه تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی
رمان در حسرت آغوش تو 15
رمان قرعه به نام سه نفرfereshteh27. رمان قلب های
قرعه به نام سه نفر14
تانیا به تارا و ترلان اشاره کرد هر 3نفر از جای خود بلند شدند و کمی رمان قرعه به نام سه
برچسب :
رمان قرعه به نام 3نفر