رمان در امتداد باران (1)
براي بار هزارم در اين چند دقيقه نگاهي به ساعت نقره ايي رولكسش انداخت و با كلافگي به ترافيك تقاطع وليعصر و فتحي شقاقي نگاه كرد نيم ساعت به وقت قرارش مانده بود اما صدرامهم ترين اصل را در زندگي خوش قولي مي دانست بلاخره چراغ سبز شد, ماشينش را به سمت خيابان تخت طاوس هدايت كرد و زير لب گفت:
- لعنت بهت طاها كه نگذاشتي از اتوبان همت برم!
اما چاره ايي نبود هيچ راه فراري به سمت اتوبان وجود نداشت. . بلاخره بعد از كلي غرولند كردن وارد خيابان گاندي شد و ماشينش جلوي درب پاركينگ برج خوش ساختي متوقف كرد . هنوز ده دقيقه وقت داشت نگهبان ساختمان با ديدن ماشین كاربني رنگ صدرا به سرعت از اتاقكش بيرون آمد و با خوش خدمتي منتظر ماند تا صدرا با مهارت و به ارامي ماشين را پارك كرد و پياده شد . مثل هميشه با لبخندي واقعي رو به نگهبان كرد و گفت :
- سلام آقا رضا حالتون چطوره ؟ خسته نباشين!
- سلام از ماست آقاي ثابت سلامت باشين .
- قربانت راستي كارنامه دخترت رو گرفتي قول داده بود به من شاگرد اول بشه؟
رضا با لبخندي پر از قدرداني از حضور ذهن صدرا گفت :
- گرفت اقاي وكيل شاگرد اول شده البته اينا كه ديگه نمره ندارن اما همه كارنامه اش خيلي خوبه .
صدرا نگاهي به ساعتش انداخت و گفت :
- دارم ميرم جايزه اش رو ميدم براش ببريد .
- شما لطف دارين همين كه يادتون بوده برامون با ارزش .
- اين چه حرفيه فعلا با اجازه !
و سوار آسانسور شد .
خانم ملاحت منشي اتو كشيده و اخمويش با احترام بلند شد و به او خوش آمد گفت .
- سلام ممنون خانم ملاحت
- اقاي ثابت امروز سه تا ابلاغيه براتون اومده هفت مورد تماس تلفني هم داشتين الان گزارششون رو بدم؟
- نه ممنون بعد از قرار ملاقات ازتون مي گيرمشون !
- چشم هر طور مايليد !
در اتاقش را باز كرد و وارد اتاق شد بوي شيرين توتون پيپ مشامش را نوازش داد ياد آقاي دوراني موكل پير خوش مشربش افتاد كه ديروز براي ديدنش امده بود . بيش از هفتاد سال داشت اما سرحال و خوش رو ، نزديك دو ساعت با او حرف زد و از اخرين سفرش به ايتاليا و آفتاب درخشان رم تعريف كرد طوري كه مي توانستي درخشش آفتاب را در چشماش ببيني . اين قرار ملاقات امروز هم به توصيه آقاي دوراني بود طبق اظهارات او بیمار از اقوام کارمندان شرکتش بود و مشكلش بسیار حاد . اول ميخواست محترمانه به دوراني بگوید به خاطر سفري براي ديدن يک دوره تخصصي حقوق جزا كه در ماه آينده به سوئيس دارد نمی خواهد كار جديدي رو شروع كند اما انقدر اين پيرمرد برایش عزيز بود كه نتونست درخواستش را رد نمیاد . پيش خودش گفت در نهایت بعد از بررسی موضوع پرونده را به یکی از همکارانش می سپارد .
همه جاي اتاق مرتب و تميز و فضا روشن و دلباز به نظر می آمد . با دكوراسيوني تلفيقي از دو رنگ زرشكي و سرمه ايي كه البته سرمه ايي رنگ غالب فضا بود ... همزمان با نشستنش پشت ميز ، تلفن به صدا در آمد خانم ملاحت به او اطلاع داد كه :
- خانم اشراقي تشريف آوردن .
- بگو بيان داخل.
دقايقي بعد موشكافانه داشته به مراجعه كننده اش مي نگريست كه بسيار مضطرب روي مبل سرمه اي روبروي ميز او نشسته بود و نمي دانست از كجا شروع كند صورت سفيد ش با موهاي قرمز مواجي كه از كنار شال حرير مشكي اش بيرون زده بود هماهنگي خاصي داشت و كك مك هاي روي گونه اش حتي از فاصله بين آنها قابل تشخيص بود به نظر بيشتر از بیست سال نداشت به طرز عجيبي حس ميكرد قبلا اين چهره را ديده نا خود آگاه ياد آن شرلي افتاد و لبخند زد . سعي كرد براي شروع شدن صحبت به اين دختر نگران كمك كند :
- خانم اشراقي مشكلتون در چه زمينه ايه ؟ حقوقي ،كيفري، خانوادگي ،ثبتي،شناسنامه ؟
دخترك لبخند پر از استرسي زد و با كمي مكث گفت :
- راستش آقاي وكيل مشكل در اصل مربوط به خواهرم ميشه، كه يه جورايي به همه اين چيزهايي كه گفتين مربوط ميشه .
صدرا تعجب نكرد در طي چهار سال گذشته یعنی درست از ابتدای دوران کارآموزی اش ياد گرفته بود كه نبايد از شنيدن هيچ چيزي در اين دفتر تعجب كند
- خوب برام بيشتر توضيح بدين .
- فكر ميكنم اونكه مي تونه براتون بيشتر و بهتر توضيح بده خود خواهرمه .
- البته ! اما چرا خودشون نيومدن؟
- مشكل همينجاست "" چشمان گرد و قهوه اي رنگش پشت پرده اشك كدر شد "" :
- ..خواهرم تو بيمارستان بستريه .
- بيمارستان ؟ مشكلشون چيه ؟
- بيمارستان كه نه يه جور آسايشگاه اعصاب و روان .
- متاسفم اميدوارم هر چه زودتر حالش بهتر بشه .
خانم اشراقي در حالي كه با دستمال ابريشمي سفيدش گوشه چشمش را پاك ميكرد اهي كشيد و گفت :
- ممنون اين آرزوي همه ماست !
خوب من چه كمكي مي تونم بهتون بكنم صدرا در حالي كه كمي گيج شده بود اين را پرسيد .
- من ميخوام كه شما بيايين پيش باران و متقاعدش كنيد كه نياز به وكيل داره و بعد وكالتش رو به عهده بگيرين واز اين تارهاي كه دور خودش تنيده رهاش كنيد .
صدرا ابروهاي كشيده اش را بالا برد و گفت :
- اما خانم اشراقي اين كاري نيست كه من بتونم انجام بدم . خواهر شما باید در مرحله اول تمایل داشته باشه که توسط یک وکیل مشکلات موجود رو حل کنه ! و در نهایت منو به عنوان وکیل بپذیره !
- من اينو مي دونم كاملا حق با شماست اما خواهرم به هيچ روانكاوي اعتماد نداره من خيلي سعي كردم با كمك گرفتن از اونا متقاعدش كنم اما هيچ فايده ايي نداره راستش.. """ بغضش بلاخره شكست و حرفش ناتمام ماند .
صدرا در سكوت از جا بلند شد و از اتاق خارج شد دوست نداشت با حضورش دخترك را معذب كند به خانم ملاحت دستور يك ليوان نوشيدني خنك داد بعد از چند دقيقه دوباره وارد اتاق شد .
خانم اشراقي چند جرعه كوتاه از ليوان ملمو از يخ و شربت توت فرنگي را نوشيد و نفس عميقي كشيد
- من واقعا عذر ميخوام آقاي ثابت چند ماهه كه زندگي كل خانواده ما به بدترين شكل ممكن متلاشي شده و همه امون بي طاقت ببخشيد اگر اختيار از دستم خارج شد!
- خواهش ميكنم راحت باشين !
- راستش دكترها گفتن كه اگر خواهرم تا چند وقت ديگه از اين حالتش خارج نشه و براي درمان خودش كاري نكنه ممكنه هرگز توانايي هاي اوليه جسمي اش رو به دست نياره .
صدرا متاثر كمي سكوت كرد و بعد اهسته و شمرده گفت :
- خانم اشراقي من خيلي دلم ميخواد كمكتون كنم اما ....
خانم اشراقي بي تاب از جا بلند شد و به طرف ميز صدرا آْمد دستهايش را روي ميز تكيه داد و گويي توان ايستادن نداشته باشد گفت :
- آقاي ثابت من متاسفم كه شما رو تو اين موقعيت قرار ميدم متاسفم كه با ااصرارم باعث ناراحتي اتون ميشم اما ما به شدت نيازمند كمك هستيم و آقاي دوراني علاوه بر اينكه از شما به عنوان يه وكيل مجرب نامبرده بهمون گفته كه از نظر اخلاقي يكي از بهترين اشخاصي هستين كه به شغل وكالت مشغوليد . و اين يه چيزيه كه ما واقعا نياز داريم يه انسان كه با تعهد و انسانيتش بتونه كمكمون كنه اما فقط اين باعث نشده كه من بيام پيشتون شما بعد از خوندن نوشته هاي باران متوجه ميشين كه چرا فقط شما مي تونيد به ما كمك كنيد
صدرا سكوت كرد و خانم اشراقي دستهايش را از روي چوب قرمز تيره ميز برداشت به او خيره شد گويي ميخواست با نگاه ملتمس اما مغرورش به اعماق فكر او نفوذ نماید.
صدرا بعد از سكوت كوتاه خودنويسش رو به دست گرفت و گفت :
- خوب خانم حداقل يه خلاصه ايي از اونچه به خواهرتون گذشته رو بگيد تا من بدونم با چه مسائل حقوقي رو برو هستم .
دختر جوان دست داخل كيفش كرد و ودو سررسيد در اورد و روي ميز صدرا گذاشت :
- گفتم كه بهتره خواهرم براتون تعريف كنه من شماره ام رو پيش منشي اتون ميگذارم وقتي اينا رو خوندين با من تماس بگيرين اسمم رو هم كه مي دونيد پونه اشراقي هستم
و بعد از گفتن اين حرف با عجله از اتاق خارج شد گويي مي ترسيد صدرا باز هم با او مخالفت كند ..
صدرا کلافه چشم به در بسته شده دوخت. اين اولين بار بود كه با چنين درخواستي از طرف يكي از موكلينش روبرو مي شد . دلش ميخواست دفترها را به پونه برگرداند اما چهره درمانده و چشمان اشك آلود دختر مرددش می کرد . صداي تلفن داخلي اورا به خود آورد :
- آقاي ثابت آقاي دوراني پشت خط هستند .
- وصل كنيد لطفا !
بايد به دوراني مي گفت كه نمي تواند اين كار را براي كارمندش انجام دهد و آن را به يكي از همكارانش مي سپارد صاف روي صندلي نشست و نفس عميقي كشيد نمي دانست چرا گفتن اين حرف اينهمه براش سخت شده .
وقتي گوشي تلفن راسرجاش گذاشت ،چشمانش را محکم روی هم فشرد . اصرارهاي آقاي دوراني هم براش عجيب بود فكرش را نميكرد كه پيرمردي با آن مقام و موقعيت اينهمه به خاطر كارمندي پافشاري كند .
دستش را روي دفترها گذاشت و گفت:
- مثل اينكه چاره ايي نيست بايد سر از محتويات شما در بيارم .
دوراني با تعريفها و اعتمادش او را شرمنده کرد. يادش آمد كه حتي از او تشکر هم نکرده.
با به ياد آوردن اين نكته خنده اش گرفت و همزمان صداي در اتاق به گوش رسيد :
- بفرماييد !
منشي اش با پوشه ای در دست وارد شد :
- آقاي ثابت اينها ابلاغيه هاي امروز هستند یک برگه هم هست كه ليست تماسهاي تلفني امروز شماست .
- ممنون خانم ملاحت !
ملاحت به آرامي ادامه داد :
- آقاي ثابت اگر اشكال نداره امروز من كمي زودتر برم چون قراره با نامزدم برم براي خريد .
صدرا لبخندي گرم به رويش زد و گفت :
- اصلا اشكالي نداره من هم زياد نمي مونم شما تشريف ببريد فقط قبلش يكي از كتابهاي شازده كوچولو رو به همراه اين پاكت بسته بندي كنيد بهم بدين .
- چشم ممنون از اجازه اتون !
ملاحت تشكر كرد و از اتاق خارج شد . وقتي در را بست با خود فكر كرد چقدر لبخند به صورت اين وكيل جوان مي آيد ... همان روزهاي اولي كه در اين دفتر مشغول به كار شد عاشق صدرا شده بود . از طریق شوهر خواهرش که در دانشکده حقوق همکلاس صدرا بود به این دفتر معرفی شد و هنوز چند هفته ايي از شروع به كارش نگذشته بود كه شيفته شخصيت مقتدر جدي و در عين حال مهربان اين وكيل جوان خوش سيما شد... اما بعد از گذشت يك سال دريافت كه به دست آوردن دل صدرا كار تقريبا غير ممكني است . چون او در پرونده های کاریو مطالعات حقوقی خود غرق شده بود و هيچ چيزي او را از اين دنيا جدا نميكرد ....
صدرا دفترها را به همراه كتاب بسته بندي شده كه حاوي پاكتي پول بود ، داخل كيف چرم زيباش گذاشت و از دفتر خا رج شد . قبل از خارج شدن از پاركينگ بسته كتاب را به آقا رضا داد و دربرابر تشكر او بوق كوتاهي زد . كتاب شازده كوچولو را هميشه در دفترداشت تا گاهي به مناسبت خاصي آن را هديه دهد .
وقتي به خانه ويلايي قديمي اشان در خيابان يوسف آباد رسيد هنوز هوا تاريك نشده بود ساختمان خانه قديمي ،اما به طرز زيبايي بازسازي خودنمایی می کرد . استخر كوچك داخل حياط با چند درخت بيد مجنون استتار شده بود. ماشين را زير سايبان كنار پژوي قديمي پدرش پارك كرد . پدر عاشق اين خودروي قديمي بود مي گفت:
- روزي كه اولين سود كارخونه به حسابم واريز شد اين ماشين رو خريدم و از اون به بعد همدم همه لحظه هاي سخت زندگي ام بوده چرا بايد بفروشمش وقتي اينهمه بهم وفاداره و تا حالا هيچ جا جام نگذاشته !
پدرش كارخانه مواد لبني كوچكي در اطراف تهران داشت كه با وجود كوچکی، بسيار خوشنام بود و مواد توليدي اش هميشه مشتريان پروپا قرص خودش را داشت .
با باز شدن در شهلا خانم با آن هيكل گوشتالود و راه رفتن بامزه به استقبالش آمد :
- خوش اومديدن آقا خسته نباشيد !
- مرسي شهلا خانم شمام خسته نباشيد چه سوت و كوره مامان و بابا نيستن ؟
شهلا خانم ليوان خنك شربت سكنجبين را به دستش داد و گفت :
- نه با آقا طاها رفتن خونه خواهرتون گفتن شما هم شب برين اونجا .
صدرا با لذت شربت را سركشيد و شاخه نعناي داخل آن را بوييد و گفت :
- مرسي شهلا خانم مثل هميشه شربتهاي سكنجبينت حرف نداره !
شهلا خانم خوشحال از تعريف صدرا راهي آشپزخانه شد .
از حمام بيرون آمد و رب دوشامبر سرمه اي اش را پوشيد و كنار پنجره ايستاد. پنجره اتاقش رو به حياط باز می شد . هواي گرم تابستان باعث شده بود همه پنجره ها بسته باشند و اسپيلت ها به شدت مشغول تلاش براي متبوع ساختن فضا ... دو دل بود از يك طرف دلش براي هستي دختر خواهرش به شدت تنگ شده بود اما با به ياد آوردن حجم كارهاي كه بايد تا قبل از سفر به سوئيس انجام ميشد ميديد كه نبايد فر صت را از دست بدهد گوشي تلفن را برداشت و از خواهرش عذر خواهي كرد و با صبوري همه غرغر ها گلايه ها و در آخر قربان صدقه رفتن هاي خواهرانه را تحمل كرد و گوشي را گذاشت . حق با ديبا بود از اخرين ديدارشان مدت طولاني می گذشت و حال كه راهي مسافرت طولاني هم مي شد، بايد حداقل وقت كوتاهي را براي خانواده در نظر مي گرفت . به خودش قول داد كه حتما برنامه ريزي دقيقي در اين باره داشته باشد . وقتي پشت ميز كارش نشت ديگر گذر زمان را متوجه نشد . سر كه بلند كرد ساعت حدود نه شب را نشان می داد و صداي شهلا خانم از پشت در مي آمد كه مي گفت :
- آقا صدرا شام حاضره .
- مرسي شهلا خانم من الان ميل ندارم بگذار باشه هر وقت خواستم ميام گرمش ميكنم .
- اقا اينطوري زخم معده مي گيريد ...
- نگران نباش ناهار خيلي زياده روي كردم ميخوام شب سبكتر بخوام فقط برام يه ليوان چايي با كمي نان سوخاري بيار لطفا !
صداي ديگري از پشت در شنيده نشد .لايحه و اوراق اماده را از روي پرينتر برداشت تا داخل كيف بگذارد و چشمش به سر رسيد هاي خانم اشراقي افتاد و هر دو را از كيف خارج كرد .
مطالب مشابه :
69 روزای بارونی
رمان ♥ - 69 روزای بارونی - رمان,دانلود رمان,رمان مخصوص موبایل,رمان 185-رمان ارمغان باران.
رمان در امتداد باران (19)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (19) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (36)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (36) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (9)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (9) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
رمان در امتداد باران (20)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (20) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
رمان در امتداد باران (1)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (1) - رمان دبيرستان عشق(fereshte 69) رمان دنيا پس از دنيا
گناهكار 69 و 70
رمان خانه - گناهكار 69 و 70 - رمان مانع(باران كرمى و SaRgArDuN_A) رمان من يه پسرم(kiana007)
رمان در امتداد باران (16)
رمان خانه - رمان در امتداد باران (16) - رمان گشت ارشاد(fereshteh 69) رمان لعياى عشق
برچسب :
رمان باران 69